زمان جاری : دوشنبه 31 اردیبهشت 1403 - 1:46 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



به انجمن بیا تو رمان خوش آمدید
ارسال پاسخ
تعداد بازدید 125413
نویسنده پیام
paniz آفلاین


ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
رمان چشم ارباب
رمان ارباب و رعیت

مقدمه :
دلم اربابی میخواهد
از جنس غرورت
از جنس بزرگیت
اما
نه اربابی از
شکستن قلب
رعیتی من
بیچاره

خلاصه:
دختر جوان و خوش ذوق و شوخ روستایی که روزی برای خریدبا دوست صمیمی اش به داخل روستا میرود اما همان موقع از روستای بقلی جنگی روخ میگیرد که.....

ژانر:
طنز
غمگین
جنگ
دعوا
مرگ
جدایی
خدمتکاری
اربابی

نویسنده گل:
پانیذ دهقانیتصویر: /weblog/file/forum/smiles/10.gif

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
یکشنبه 03 مرداد 1395 - 14:18
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 1 RE رمان چشم ارباب 1
جانا*
همینطور که موهاما گیس میکردم با خودم شعری که مادرجهان بهم یاد داده بود را با لحجه ی روستایی میخوندم
که مامان اومد داخل - جانا نشستی موهاتو گیس میکنی پاشو پاشو دخترون (دختر) باید جفت شد (ازدواج کرد) به خودش برسه ..بیخیال جواب دادن به مامان شدم و پاشدم روسری سفید گلی گلیم را یه طرف گردنم گره زدم و یه کت و دامن سفید و گل گلی پوشیدم و کفش تخت هایی که عمو فیروزم از شهر برام اورده بود را پوشیدم و رفتم طبقه پایین سنبل خانم خدمتکارمون وقتی دیدم زد به تخته و گفت - ماشاالله ماشالله دختروم عین روی سپید ماهو شدی
رفتم لپش را بوسیدم و گفتم - قربونت سنبل جان
من با همه ی دخترای روستا فرق داشتم و به قله ی زنای روستا مثل خانم فرنگی هام لحجه ام شهری بود یعنی چند باری که با عمو فیروزم رفتم شهر و برگشتم فهمیدم کی به کیه مثل یه خانم شهری رفتار میکنم من اگه عمو فیروز را نداشتم الان خیلی پیش پا افتاده بودم بابای بیچارم که همش سرش تو کارای روستا و کارای ارباب روستا بختیار خان بود
مامان - دختر جانا بیا دیگه گلنوش خانم و دخترش منتظرمونن
رفتم لپ مامانمو بوسیدم و گفتم -باشه بهناز خانم بزار گیره روسریم را بردارم میام
سریع گیره ی روسریم را برداشتم و سریع رفتیم پیش گلنوش خانم و شاداب و دست و روبوسی کردیم و من و شاداب جلو راه افتادیم و خوشحال بودم میرفتیم بگردیم روستا اخه خونه ی ما نزدیک خونه ی ارباب بیرون روستا بود بابا های ما یجورایی معاون های ارباب بودند
-چطور مطوری شاداب
-خبم جانام
-ااا باید بگی خوبم جانا جون
-ول کن بابا
-نه دیگه دختر باید شیک حرف بزنی
-شیک چیه
-یعنی باکلاس و خانمانه
-هووم اهان ولی فردین بعضی حرفام را نمیفهمه
-خخخخ طوری نباد شادوبوم ترجامه کن
-ااا ما دیگه این مدل حرف نزنیم
-نمیزنیم
-باشه هر چی تو بگی
دیگه رسیده بودیم بازارچه روستا دست شاداب را کشیدم و کلی مروارید و دکمه و پارچه خریدم برای دوخت لباس و درست کردن دستبند یه بسته 30 تایی برگه هم خریدم برای تمرین نوشتنم و کلی برای شاداب از خوندن و نوشتن های جدیدی که یاد گرفته بودم توضیح دادم و کلی هم سر به سرش گذاشتم داشتیم از بازارچه میومدیم بیرون که یه گل فروش را دیدیم
که دایره ای از گل طبیعی درسته کرده و بود و گل سر درست شده بود یدونه از گل های رزش را خریدم و گذاشتم رو سرم و قرار شد دوباره 4 هفته دیگه بیایم خرید رسیدیم خونه رفتم لبسام را با سارافن بلندم عوض کردم و رفتم برای خوندن و نوشتن روی زمین نشستم و همه چیز را نوشتم دیگه همه ی حرف ها را بلد بودم فقط صداهای ث و ص وس و ه و ح را قاطی میکردم باید از زن عمو غنچه بپرسم راه حل بهم بگه فریماه اومد توی اتاقم و قلم نشست
-سلام ابجی جانوم
-فر فری به من نگو جانوم جاناا خانممم
-ابجی خانم یعنی چه
-به همو جنس مونث یا جنس ما میگن خانم
-اهان
فریماه 17 سالش بود و من 20 سالم من و اون شباهت داشتیم دماغ های قلمیمون و چشمای درشتمون و موهای فرمون و لبای قلوه ایمون پاشدم دستشا گرفتم و روسریم راسرم کردم و رفتیم پایین برای شام و خوردیم و بعدش برای چایی با مامان و سنبل خانم رفتیم توی حیاط بزرگمون
-مامان چرا اسم فریماهم یجوری نزاشتی که با جانا بخوره
-اون زمون که این رسم و رسومون شوما نبود جانا خانوم
-اا مامان مسخره نکن
-مسخره چیه دخترون استغفرالله
-مامان مسخره یعنی اینکه شوخی کردن و ضایع کردن
-ای داد که کلموت هم جور نمیشود
من نمیتونستم مامان را راضی کنم شهری حرف بزنه ولی حق داشت جد در جدش هم اینجور حرف میزدن این منم که اینجوری حرف میزنم و افکار منفی زنای روستا میگن به خاطر ازاد گذاشتنمه عجببب ولی فریماه مثل خوده مامان حرف میزنه
-ها تو فکر جانا
-هو فکر داروم
-به قل خودد مسخرو میکنی
-خخخ نه مادر جون دارم روستایی حرف میزنم بفهمین اذیت نشین
فریماه - حالا ول کنین دلوم برا مادر جهون لک زده
-اره منم
مامان - انشالله 4 هفتو دیگر که به خرید رفتوم با هم بریم سری بهش زنیم
سنبل خانم - ها خانجان (خانم ) بگین بیا اینجا ها
-باش سنبل جان رفتیم میگم بیاریمش اینجا
اون شب کنار خانوادم به خوبی گذشت لحظه شماری برای 4 هفته دیگه میکردم
***
تو این چند روز کلی کار انجام دادم و لباسایی که دوختم را به روستایی ها فروختم و پولام را برای خرید جمع کردم
این 4 هفته خیلی دیر گذشت ولی خیلی خوب مثل همیشه گذشت اماده توی کوچه ایستادم و وقتی مامان و فریماه اومدن با شاداب و فریماه راه افتادیم جلو حرکت کردن کلی گفتن و خندیدن
-واای نمیدونیو فردین اومد خونمون بابام وسط خونه تعجب کرده بود وقتی مامانم توضیح داد تازه گرفت این همون فردین هی اشتباه میکرد مثلا میگفت پارچه فروشی بابات چطوره فردین میگفت بابام لباس فروشی داره
-کلا بابات گند زد نه
-اا نه اونجوریم ولی اره
فریماه - من اصل مطلبا فهمیدم ولی بعضی کلماتش نا اشنا بود
-خودم یادت میدم خواهریی
-قربانت ابجییییییییی
رفتیم کلی گشتیم و از مامان و گلنوش خانم خواستیم یکم دیگه بمونیم بعد برمیگردیم خونه اونا هم یه جا نشستن برای چایی خوردن و ما هم به گشتن یکم دور شده بودیم که صدای شلیک هفت تیر و داد و جیییغ بلند شد و باچیزی که دیدیم
فقط پا به فرار گذاشتیم وقتی فریماه و شاداب جای خوبی قایم شدن اومدم برم سمتشون که لباسم به چیزی گیر کرد هرچی کشیدم ازاد نمیشد داشتم از استرس میمردم که دستم کشیده شد و لباسم جر خورد و به طرفی کشیده شد و من به جیغ کشیدن .....

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
یکشنبه 03 مرداد 1395 - 15:15
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 2 RE رمان چشم ارباب 2
با اسب اومده بود سوار یه اسب ها کردنم و دستم و بستن و یه پسره خوشتیپ که بهش نمیومد از نظامی ها باشه سوار شد
فریماه را دیدمکه میدوید سمتم و با تمام توانم جیغ زدم - فرریمااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااه
راه افتادن انقدر جیغ و داد و گریه کردم که همونجور بیهوش شدم با تکون دادنم بیدار شدم توی یه عمارت بزرگتر از عمارت ارباب بختیار بودم از اسب پیاده شدم و دستم کشیده شد -اااااااااخ دستم ولم کن عوووضییییییی ولممممممممم کنین بی شعوورا اسارت گرفتن دخترای روستای دشمنتون قوی بودنتونه اخه اگه قوی هستین روستا را رو سرشون خراب کنین مگه خودتوووووون خواهر و مادررر ندارید بی........
با سوزش یه طرف صورتم حرف تو دهنم ماسید دیگه گریه نمییکردم دیگه باید قوی باشم توی عمارت بودم همون پسره بقل ایستاده بود و با ترس به مردی که زده بود تو گوشم نگاه میکرد و گفت -ار..باب...س..لا.م....
مرده خیلی عصبانی بود اومد طرفم و یقه ی لباسم را گرفت و چسبوندم به دیوار - چی داشتی زر زر میکردی کوچولو هاااااان کی باشی تو عمارت ارباب نریمان سر و صدا در بیاری هااااااان
پسره - ارب...اب خودتونا برای این عصبا...
-خفه شووو فرزاد تو دختره ی عوضی میخواستی چه زری بزنی هااااان
دلم و زدم به دریا و حییغ کشیدمم - میخوااااااااااستم بگم بیی ناموووووووووس حالا بزن بکشم عوووووووضی
یهو یا ضربه هایی ک بهم میخورد خفه شدم داشت عین سگ میزدم
فرزاد -ارباب من خودم ادمش میکنم شما اروم باشید
ارباب فرزاد و زد کنار و بلندم کرد و تق و تق میزد تو گوشم و پرتم کرد روی زمین -سگ کی هستی هاااان کدوم افراد اون ارباب بختیاره بی غیرتی هاااان
-من...س..گ هی..چ خر.ی..نیس..تم ..من.ان...سا.نم... اگه ...بتونی..کل..مه ر...ا در..ک ک..نی
-که انسانیی هووم من نمیتونم کلمه ی انسان را درک کنم از همین اول زیادروی کردی کوچولو حالا خیلی کارای دیگه از انسانیت میبینی اسم نحست چیه
بهش جواب ندادم بلندم کرد خواست بزنه که جیسغ کشیدم - جااااااااااااااااناااااا
-جانا هوووم از این به بعد اینجا یه خدمتکاری و مثل سگ کار میکنی اخر هر زری هم که میزنی باید بگی چشم ارباااب به هر کسی و هر مهمونی تو این خونه میگی چشم فهمیدی کوچولوووو
سرما تکون دادم که فشار دستشا رو بازوم بیشتر کرد - نشنیددددددددممم
-چش..م ار.باب
ولم کرد که پرت شدم رو زمین و یه پیرزن با مهربونی اومد طرفم و به فرزاد گفت کمکم کنه پاشم
-ولمم کن خودم پا میشم
پاشدم و خودما به اون پیرزن تکیه دادم و رفتم سمت جایی وقتی وارد شدم 4 تا زن اونجا بودن
منا نشوند روی صندلی خودش رفت بیرون یه زن که مسن بود اومد طرفم
-دخترووم چی شدیی از اول خو کاری نکو ارباب نارات شه
رفت و یه پنبه اوردم و زحمای صورتم را تمیز کردم و چسب زد و بقلم نشست و اب بهم داد
-من مچکرم ازتون
-خواهوش دختروم ولی تو روستایی نیستی
-چ..را
-پس چرا مثل اقا فرزاد و ارباب شهری حرف میزنی
از این که با اون دو تا وحشی تو یه گروه باشم ناراحت شدم ولی گناه داشت این پیرزن- چند وقتی تو شهر بودم اسمتون چیه
-گلبو اسمو تو چیه دختروم
-جانا
-مو دختروم اینجا خدمتکاریم و این عمارت با ما میگرده مو که گلبو اینا هم اشنایی پیدا میکنی اینجا باید به فروغبانو خانم و فرخ ناز خانم احتذام بزاری صد البته به ارباب به اقا فرزاد بگی چشم اقا کافیه یه چند تا دیگه هم هست که نازگل بهت میگه
دختری که یه روروسری کوچیک بسته بود و تمام موهای لختش را انداخته بود پایین و لباس فرمی که همه پوشیده بودن را پوشیده بود اومد طرفم و گفت نازگله با اون به اتاقی رفتم و رو تخت نشستم


امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
یکشنبه 03 مرداد 1395 - 16:36
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 3 RE رمان چشم ارباب3
دلم درد میکرد نشستم رو تخت و باهاش حرف زدم - من جانا 20 سالمه همونطور که میدونی از روستای ارباب بختیار اومدم تو چی
-منوم نازگلم از بچگیوم پیش گلبو مادر بزرگوم بودم و اینجا بزرگ شدم
-خوشبختم نازگلی
-منوم جانا جوون
اومدم چیزی بگم که همون پیزن اولیه اومد داخل -ها دختروم بدو بیا که فرخ ناز خانم کارت داره از جام بلند شدم و دنبال پیرزنه راه افتادم
-دختروم من هاله ام من میرم برو اون سالن فرخ ناز خانم نشسته
رفتم تو اون سالن ارباب و یه خانم مسن داشتن حرف میزدن
-فرخ ناز یعنی میگی یه جانا تو اون خراب شده است که همینه که اینجاس
-بله اربابم همان دختر سعیده دیگه میتونه خیلی کارا برامان بکند
-دختر سرکش و زبون درازیه ولی ادمش میکنم
رفتم داخل و سلام کردم و برای اینکه قیافه نحس اون مرتیکه را نبینم سرم را انداختم پایین
فرخ ناز - تو اسمت چیه
سرم را اوردم بالا - خودتون که بیشتر من از زندگیم خبر دارین
ارباب یه نیشخند زد و سرشا تکون داد
فرخ ناز با اخم ادامه داد-به چه جرعتی اینطوری حرف میزنی گفتم اسمت چیه
-جانا هستم دیگه دختر سعید و تنها جانای اون خراب شده و کسی که بخاطر کارایی که میخواین اسیرش کردین و میخوای به خاطر سرکشیش ادمش کنید
-عمه تو میتونی بری
-اما ارباب نریمان
-برو فرخ ناز
فرخ ناز پاشد رفت ارباب اومد طرفم یه دور زد و شروع کرد به کف زدن -خوبه خوبه خودتا خوب معرفی کردی کوچولو اممم یه چیزی برام تعجب داره تو دهاتی حرف نمیزنی و شهری حرف میزنی ولی غیر چند بار بیرون از روستا نرفتی هوومم
-اینجا اشتباه شماس که به روستایی ها میگین دهاتی و جوری میشناسین که خرن و از تکلونوژی دورن و خیلی احمقن اشتباه زیبایی که اما دهاتی اونیه که توی بهترین شرایط و داشتن بهترین وسایل حرف زدنش یکم از لحجه استفاده نمیکنه اما فکر میکنه قرن چنده که به اسارت و به رعیت بازی علاقه داره و خودشا سطح بالا میبینه
قرمز شده بود زیادروی کرده بودم
داد زد-فررررررزااااااااد
فرزاد سریع اومد -بله ارباب
-این دختره را فلک کن ببینم بعدش چیکارش کنم
-هه میگم دهاتی هستین که الکی نمیگم ارباب بازی و فلک کردن مال قرن چنده بدبختا اون از ارباب بختیا اینم از تو از همتووون متنفرم اشغالا
فرزاد دستما کشید و برد بیرون نریمان اومد و داد زد شلاقش را بیارن و منا فلک کردن و تا تونست زد ولی من گریه نکردم
فقط جییییییغ و داد کردم و اخرشم بیهوش شدم

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
یکشنبه 03 مرداد 1395 - 17:08
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 4 RE رمان چشم ارباب4
با صدا های دور و اطرافم بیدار شدم
-جانا ....جانا...بیدار شو.....
-هو مادر پاشو روی ماهت را بینم...
-ا...ب م.ن...اب...
-نازگل برو اب بیار
با صدای های کفشی فکر کردم نازگل رفته ولی با دیدن سایه ای ترسیدم
صدای گلبو اومد - س...لا..م ا..رباب
صدای وحشی و عصبیش اومد - گلبو میتونی بری
-اما اربابم
با دادی که زدمن جای گلبو ترسیدم-بروووووو گلبو
گلبو رفت بیرون ترس بدنما فرو گرفت (دوباره رفت فاز ادبیتصویر: /weblog/file/forum/smiles/16.gif)
ارباب روی صورتم خم شد - چی شده کوچولو زبونتا موش خورده مگه نگفتم غیر چشم هیچ کلمه ای نباید از زبونت بیاد بیرون هاااااان از این به بعد تنبیه های بدتری برات انجام میگیره الانم نیرو کمه پاشو ببینم پاهات در چه حاله
په پوزخند زد و رفت کنار بازوم را گرفت و کشیدم که از تخت با پاهام پرت شدم پایین سوزش بدی پیچید توی پاهام دستم را ول کرد که نزدیک بود بیفتم ولی خودما کنترل کردم و اروم اروم قدم برداشتم سمت در که بازوم کشیده شد

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
دوشنبه 04 مرداد 1395 - 14:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
sogand آفلاین



ارسال‌ها : 1
عضویت: 12 /7 /1395


پاسخ : 13 RE رمان چشم ارباب
سلام، این رمان ادامه نداره؟؟؟ چرا فقط تا پارت 4 نوشته شده؟؟ لطفا ادامشو بزارید

سه شنبه 18 آبان 1395 - 15:13
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 14 RE رمان چشم ارباب 5
وسط سالن هر کسی یه کاری میکرد یکی با جفتش میرقصید یا یه نوشیدنی میخورد یا کار میکرد یا حرف میزد یا مثل من به یه ستون تکیه میدادند با غم به اونها نگاه میکردند آهنگ ملایم توی فضا بخش میشد که از خواننده هایی بود که دوست داشتم و چند تا از آهنگاش را از گوشی و ضبط عمو گوش میدادم احسان خواجه امیری و خیلی به حالم مییخورد
با توأم ای رفته از دست ، هر کجا باشم غمت هست
کاش روزِ رفتنِ تو ، گریه چشمم را نمیبست
رفتی و دلتنگیم در خانه تنها ماند
بغض دَر وا شد تو رفتی غُصه اینجا ماند
رفتی و هر گوشه ای زیباییت جا ماند
گریه من بی صدا ماند ، گریه یِ من بی صدا ماند
بی تو فهمیدم عذاب دل بریدن را
از خودم از زندگی پا پس کشیدن را
معنی با دیگرانت شاد دیدن را
پس بده دنیایِ من را ، پس بده دنیایِ من را
♫♫♫♫♫♫
دلخوشی هایم ، مُرده بعد از تو
این شب غمگین مرا آزرده بعد از تو
آنچه با من بود ، بی تو ماندن بود
در خیابان های باران خورده بعد از تو
خواب و رویاتو ، شوق فرداتو
از جهان تنها تو را میخواهم اما تو
جای دل کندن ، جان بخواه از من
من که میمیرم برای زندگی با تو
با توأم ای رفته از دست ، هر کجا باشم غمت هست
کاش روزِ رفتنِ تو ، گریه چشمم را نمیبست
با توأم ای رفته از دست ، هر کجا باشم غمت هست
کاش روزِ رفتنِ تو ، گریه چشمم را نمیبست
-با توام ای رفته از دست
با صدای بهار به سمت اون برگشتم -اهای عاشقی کجا سیل میکنی الان ایستادی تا صبح باید وایسی بهتره بشینی
-چرا
-اووف بابا این مهمونیای آقا مهمونی اشرافه همه ادم بزرگا و با کلاسان الانم که مشاهده میکنی سالی 3 الی 4 بار از این مهمونیا اقا میگیرن بقیه هم اگه بگیرن اقا را دعوت میکنند شانس بیاریم برای کمک بگم ما هم بریم البته به عنوان کمک ..
****
ادامه دارد
----------------
سلام دوستای خوبم فکر میکردم رمان را دوست ندارید اگه دوست دارید ادامه بدم از الان ادامه میدم تصویر: /weblog/file/forum/smiles/22.gif

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
چهارشنبه 26 آبان 1395 - 15:35
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 21 RE رمان چشم ارباب (شخصیت ها)
نظرتون راجب شخصیت جانا چیه ()

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
یکشنبه 30 آبان 1395 - 13:18
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 22 RE رمان چشم ارباب6
کل اون شب را به پذیرایی گذروندم منی که دست به سیاه و سفید نمیدم حالا باید کلفتی کنم و زیر چشم های هیز اینا خم و راست بشم صدایی از توی جمع اسم منا صدا کرد -جاااااااااااااانا...جانااا فرار کن فراااااااااااارک...
تا خواستم برگردم خوردم به یکی که شربت ها ریخت روی لباسش تا برگشتم دیدم فرزین برادر کوچیکه ی نریمانه که لباسش با شربت یکی شده و داره با اخم نگاهم میکنه 3 سال کوچیکتر من بود 17 سالش بود هم سن فریماه یهو یاد فریماه افتادم و اشکام ریخت
و دو زانو افتادم روی زمین دلم گرفته بود بیشتره همه وقت فرزین جلوم زانو زد -جانا چی شده جانا چرا گریه میکنی اتفاقی نیتاد که لباسما الان میریم با سلیقه تو عوض میکنیم جانا عزیزم زیر بازوم را گرفت که ازش دور شدم -خودم میام بهم دست نزن
فرزین سرشا تکون داد و رفت طبقه بالا منم همراهش بلاخره پس از گذشت صد ها پله به طبقه سوم رسیدیم اتاق فرزین اخرین اتاق بود در را باز کرد و منتظر من بود
-برو دیگه
فرزین -خب برو تو
-چی مگه من میخوام لباس بپوشونمت برو منم اینجا ایستادم منتظرم
رفت توی اتاق منم پشت در ایستادم یدفعه صدای نریمان را شنیدم کمی به در بقلی نزدیک شدم
-ملکا ما باید بریم پیش عمو جهانم نریم کل داراییمون به فنا میره باید حرمسرایی که راه انداخته و اون پسر عوضیش اردلان را نابود کنیم بعدش به بختیار و اون روستای عوضی از طریق اون دختره جانا حمله کنیم بعدم فوووت میریم تهران و از اونجا هم خارج اوکی
ملکا-جانا کیه
-یه دختر از اون روستا فرزاد دیده خوشگله اورده فکر میکنه من حرمسرا راه میندازم حالام که معلوم شده دختره
ملکا - داداش به هر حالتو مردی باید یه بچه داشته باشی کسی بهتر از جانا هم انتقام هم صفا سیتی شما
نریمان - ملکااا بدو برو که اعصاب ندارم تو برو برای فرزاد و فرزین زن برفس اونا بیشتر لازم دارن
ملکا - باشه داداش ولی حالا من به فرح ناز میگم من که نمیگم با صد تا دختر باش با دو تا حداقل باش یه بچه داشته باشی تا بعد دیدی که عمو جهانم توی 30 سالگی تازه حرمسرا راه انداخت
نریمان -ملکاااااا
نفسم بالا نمی اومد ملکا کی بود از کجا پیداش شده بود تا به خودم بیا در اتاق فرزین و نریمان باز شد و ملکا و فرزین جلوم ظاهر شدن ........

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
پنجشنبه 04 آذر 1395 - 13:55
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 23 RE رمان چشم ارباب (شخصیت ها)

فرزاد

نریمان=فرهاد

فرزاد


جانا



فریماه

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
سه شنبه 09 آذر 1395 - 14:56
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 24 RE رمان چشم ارباب 7
دانای کل
جانا نگاهش بین فرزین و ملکا و نریمان میگذشت
فرزین - ملکا تو اینجا چیکار میکنی
ملکا نگاهشا از جانا گرفت و برگشت طرف فرزین
ملکا-نمیتونم بیام داداش واقعیما ببینم پس به کسی ربطی نداره
نریمان از اتاق اومد بیرون با تعجب به اونا نگاه کرد
نریمان-تو اینجا چیکار داری
تا جانا خواست جوابی بده فرزین حرف زد -با من اومده بود
نریمان- به چه دلیل
فرزین -به خودم مربوطه تو برو با خواهر واقعیتون حرفاتونا بزنین
نریمان معلوم بود عصبانی شده بود - فرزیین چند دفعه بهت گفتم کسایی که من میارم توی این فقط برای من کار میکنن و سگ منن
جانا معلوم بود از این حرف نریمان عصبیه
فرزین - اره همونطور که فرزاد و سگ خودت کردی مثلا دادااااشت بود ولی ناتنی کاری کردی بهت بگه ارباب ولی از من این توقع را نداشته باش گیریم که برای یه چیزی جانا را اوردم بالا به تو چه
نریمان خون خونشا میخورد با شدت رفت طرف فرزین که...

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
چهارشنبه 08 دی 1395 - 16:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از paniz به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 25 RE رمان چشم ارباب
سلام بهترین ها
راجب رمان چشم ارباب من این داستانا تایپ میکنم بی هیچ مقدمه ای وسطای داستان چون احساس کردم کسی دوست نداره ول کردم ولی الان شروع دوباره ای ساختم براش من نمیدونم طرفدارای این رمان چند نفر هستم فقط میخوام اگه میشه نقل قول تشکر پیام یا ..چیزی که برسونه به من شما میخونید این رمان را بزارین برای این پست
رمان ادامه داره اگه شما بخواید من حتی برای 4 الی 5 نفر هم که شده این رمان را ادامه میدم دوستون دارم
(پانیذ دهقانی )

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
شنبه 11 دی 1395 - 15:16
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از paniz به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 26 RE رمان چشم ارباب
نقل قول ا
از روش نقل قول نظرتون را بگید
یا پیام بدیدتصویر: /weblog/file/forum/smiles/12.gif


امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
شنبه 11 دی 1395 - 15:17
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از paniz به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 27 RE رمان چشم ارباب 8
6 ماه بعد-
تو این شب ها چقده شومن
چقده رفتارت تاثیر داره رو مننه میتونم
جلو تو این بحثه رو بازش کنم نه میتونم
با غم تنهایی سازش کنمنه غرور اجازه میده
که به تو خواهش کنم ولی من دلم پر میزنه موهاتو نوازش کنمنه میتونم
جلو تو این بحثه رو بازش کنم نه میتونم
با غم تنهایی سازش کنمنه غرور اجازه میده که به تو خواهش کنم
ولی من دلم پر میزنه موهاتو نوازش کنمیه چیزی میگم
بت شاید بخندی بهم شاید اصلا چشاتو باز ببندی
برهیه چیزی میگم فقط در حد گله اذیت میشم
بس که چشمات خوشگلهیه چیزی میگم
یه چیزی میشنوی ما تو هر زمینه ای میکنیم
پیشرویحالام که حرف دل حرفشو میشنویم
تو میخوای بشکونی خب باشه میشکنیم
نه میتونم جلو تو این بحثه رو بازش کنم نه میتونم
با غم تنهایی سازش کنمنه غرور اجازه میده که به تو خواهش کنم
ولی من دلم پر میزنه موهاتو نوازش کنم
توی باغ راه رفتن و فکر کردن به 6 ماه قبل خسته از آدمایی که زندگیم را خراب کردن تهران بزرگ ارزوی من ولی الان دنیای خاکستری من خسته بودن از ادما خسته از انتخاب های اشتباه
حس مضخرفی که داشت به وجود می اومد
نازگل دختری که از اول همراهم بود داشت با فروغ (فروغبانو عمه ی نریمان ) حرف میزد فروغ منا دوست داشت 27 سالش بود
به سمت اونا رفتم همه داشتن با لبخند نگاهم میکردن فروغ و نازگل دویدن به سمت من که بدفعه گلبو خانم اومد بیرون گل می کشید و..

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
یکشنبه 12 دی 1395 - 14:51
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از paniz به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 28 RE رمان چشم ارباب
رمان چشم ارباب
سایت بیا تو رمان
نویسنده پانیذ دهقانی
ادامه ی رمان
@ghashmarbab

https://telegram.me/ghashmarbab

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
سه شنبه 21 دی 1395 - 12:00
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از paniz به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 29 RE رمان چشم ارباب
-دخترم جانا مژده بده عروس شدی گلم
با این حرف گلبو خانم حالم داشت یجوری میشد منظورش چی بود
فروغ و نازگل اومدن بقلم
فروغ با لبخند -اربابمون هم زن خوشگلی داره ازدواج با پسر عمو هم خوبه ها
نارگل -واااااای چه زود گذشت خدا را شکر تو هم خوشبخت میشی ولی من هنوز موندم چرا بهمون نگفتی ارباب پسر عموته
بی حرف فقط نگاهشون میکردم دیگه گوشام چیزی نمیشنید یدفعه گل زندگیم مثل یه فیلم از جلوی چشمام گذشت خانوادم یه پسر بچه به نام فرهاد دعوا جنگ کشتن عمو روستا مرگ انتقام خون فریماه پسر عمو ناپدیدی بزرگ شدن تصادف حافظه ام تغییرم بازار حمله دزدیدنم برده داری فرحناز نریمان
با احساس مایه ای روی پوستم دستم را کشیدم به بینی با خون مواجه شدم که یدفعه دیگه هیچی نفهمیدم .....

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
شنبه 23 بهمن 1395 - 15:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از paniz به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 30 RE رمان چشم ارباب
بهوش اومدم و فقط به افق خیره بودم که گلبو و نریمان اومدن داخل نریمان زیر گوش گلبو چیزی گفت و اونم رفت بیرون
نریمان بقلم نشست و بدون هیچ مقدمه ای شروع کرد
-انتقام خیلی حس خوبی داره 16 سال پیش من و فقط پسر عمو و دختر عمو بودیم تا اینکه بابای من و بابای تو شروع به جنگ کردن مامان هامون فقط تماشاگر بودن با اینکه دلیل اصلی این کار اونا بودن بابات داداشش را از روستا بیرون کرد بعد چند وقت ارباب روستا بختیار شد و بابات شکست خورد حالا بابای من قدرتمند بود بابات تو را دست عمو فیروز داد که ببرت تهران و بعد چند وقت برت گردونه تو عزیز بودی هم برای بابام هم برای بابات بعد چند سال بابا و مامانم به خاطر شلیک های ادمای بابات مردن عمو فیروز غیب شد باباتم زیر دست بختیار شد تا 1 سال پیش که همه فهمیدن من الکی ارباب نشدم تا اینکه فرزاد حمله کرد به روستاتون و دخترایی را گیر انداخت و اورد همون روز فرخ ناز یا عمت تو را دید اونم از تو متنفره
ورسید به زجر دادن های تو تا اینکه یک ماه پیش یه تصادف کرد و بخش کمی از حافظه قبلیت پاک شد ولی طبق رسم و رسومات من و تو باید ازدواج کنیم چون دختر عمو و پسر عمو هستیم تغییر قیافه به خاطر تصادفت دادی یکم باید فکر کنی تا یادت بیاد فعلا هم استراحت بکن بعدن حرف میزنیم

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
پنجشنبه 26 اسفند 1395 - 17:30
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از paniz به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 31 RE شخصیت ها

نریمان =فرهاد جانا


ملکا فروغ

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
پنجشنبه 26 اسفند 1395 - 17:36
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از paniz به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 32 RE شخصیت ها

نازگل

فرح ناز فرزاد


فرزین فریماه

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
پنجشنبه 26 اسفند 1395 - 17:38
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از paniz به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 33 RE رمان چشم ارباب
ببخشید شخصیت جانا را تغییر دادم اخه یکم بین فصل اول و دوم موندم

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
دوشنبه 30 اسفند 1395 - 11:35
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از paniz به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 34 RE رمان چشم ارباب
از جلوی اتاق نریمان گذشتم که از توش صدایی شنیدم فوضولیم گل کرد داشت با تلفن حرف میزد
نریمان -ازدواج نمایشی دل من پیش کس دیگه ای گیره
*
نریمان -اره دیگه عروسک خیمه شب بازی میشه بعدم میرم تهران اونم میبرم حالا با بچه بی بچه فرقی نداره اون کارش به کار خودش منم همینطور
*
نریمان -هه طلاق آبروی خودش به باد میره فکر کردی الکی البته میدونی که فکر کنم تا 4 تا زن میشه
*
نریمان مردونه خنده ای صدا دار کرد -باشه فعلا
قلبم تند میزد سرنوشتمون را باش شکایتی هم توش نیست صدای پاهاش اومد خواستم بدوئم برم که تق خوردم به گلدون و شکست دلم میخواست جیغ بکشم فکر کنم گرون قیمت بود نشستم رو زمین بدون اینکه فکر کنم دارم چیکا میکنم مثل پازل داشتم جمعش میکردم که فرحناز از اتاقش در اومد و با اخم به صحنه نگاه کرد و با عصبانیت اومد زیر بازوم را گرفت و پرتم کرد سمت دیوار که اگه خودم را نگرفته بود با دیوار یکی میشد
-چرا اینجوری میکنی میخوای منا بکشی چاقو بردار حق نداری با من اینطوری رفتار کنی فکر کردی خودت چی هستی
فرحناز-خفه شو بدون داری با کی حرف میزنی به چه حقی اینا شکوندی دختریه هر**
حالم ازش بهم خورد با عصبانیت رفتم طرفش و زدم توی گوشش
-هرکسی که باشی حتی تو عمم هم باشی اگه نهایت محبت هم بهم کرده باشی یا نکرده باشی حق زدن این حرف را بهم نداری هر چی باشه من هم خونتم چرا باهام اینکارا میکنی مگه چیکارت کردم هااااااان چیکارت کردم
نریمان از اتاق اومد بیرون حواسم بهش پرت شد که با تو گوشی که فرحناز بهم زد پرت شدم جلوی پای نریمان
اومد پا شم که خورده شیشه رفت توی دستم و جیغم رفت هوا

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
شنبه 05 فروردین 1396 - 15:11
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از paniz به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 35 RE رمان چشم ارباب
نریمان زیر بازوم را گرفت و بلندم کرد فرحناز اومد سمتم که نریمان جلوش را گرفت -برو توی اتاقت فرحناز سریع
فرحناز-ارباب اخه...
نریمان داد کشید -برووو
اون با اخم و نفرت نگاهم کرد و رفت توی اتاقش نریمان هم دست منا گرفت برد توی اتاقش و پرتم کرد به سمت جلو از دستم خون میومد چند قطرش ریخت روی زمین که نرمان رفت سمت کشو یه جعبه کمک های اولیه در اورد و منو نشوند روی تخت و داشت دستم را پانسمان میکرد و من خیره بهش بودم دیگه ترسی ازش نداشتم یاد حرفاش افتادم با اخم نگاهش کردم نفرت یا ...یا...نمیدونم
دستم را ول کرد و توی چشام نگاه کرد اخمم را بیشتر کردم
نریمان -از موقعی که اومدی فقط دردسر بودی
-من نیومدم شما اوردینم و از من یه جانای دیگه ساختین
نریمان -چرا انقدر حاضر جوابی هان
-نبودم شما یادم دادین
نریمان خندید -ما خیلی کارای بدی کردیم نه
-کردین نه عزیزم هنوز داری میکنین ادامه ای داره زیاد
نریمان -چیزی شنیدی
-چطور مگه چیزی گفتی راجب من
نریمان -خیلی فوضولی گلدونم که شکستی با عمت هم که بزن بزن کردی
-اون عمه ی من نیست اگه بود بهم نمیگفت...
خجالت کشیدم بهش بگم سرم را انداختم پایین که با دستشا گذاشت روی چونم وصورتم را اورد بالا و خندید
دستشا کرد توی جیبش و یه جعبه در اورد و بازش کرد دو تا حلقه بود
نریمان -این دو تا یه بندی که ما را وصل میکنه ازت اجازه نمیگیرم چون دوتامون مجبوریم اینجا عقدیم تهران عروسی میگیریم بعدم اونجا زندگی میکنم مامان و باباتم گفتم دوست داشتن میان نداشتنم که هیچی فروغ ونازگلم توی خونه جلویی ما زندگی میکنن به احتمال 50%
حلقه را دستم کرد منم حلقه اونا دستش کردم بلند شدم بهش نگاه کردم و سرم را انداختم پایین با دو رفتم پایین که بغضم شکست

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
شنبه 05 فروردین 1396 - 15:25
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از paniz به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 36 RE رمان چشم ارباب
دو پارت جدید امیدوارم خوشتون بیاد بعد ازدواجشون فصل اول تموم میشه و تا 5 قسمتم ادامه میدم بعد از اون توی فصل جدید اتفاقات جدیدی میفته توی همین سایتم ادامه میدم ممنونم که همراهم بودین و پربازدید ترین شد

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
شنبه 05 فروردین 1396 - 15:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از paniz به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 37 RE رمان چشم ارباب
گریه میکردم و از پله ها میرفتم پایین داشتم میرفتم که نزدیک بود بیفتم نریمان گرفتم
برگشتم طرفش -دستم را ول کن نریمان
نریمان-اولن که فرهاد دوما از ارباب به اسم کوچیک صدا میکنی سوما تشکرت کو
-چه تشکری
فرهاد -گرفتمتت نیفتی
-باشه ممنون ولم کن البته که وظیفت بود که برای استفادت ازم ناقص نشم ضرر میکردی
فرهاد اخم کرد و دستما کشوند سمت یه اتاقای مهمان و پرتم کرد داخل که افتادم روی زمین اومد سمتم و سوییشرتش را در اورد و پرت کردم اونطرف و داشت دکمه های بلیزش را باز میکرد
فرهاد -من ازت استفاده میکنم فکر کردی یه عروسی گرفتن استفادس ازت تازه باید شادم باشی نترشیدی یا بدبختت نکردم باهات عروسی نکردم وگرنه کسی نمیگرفتت بدبخت هرچی مدارا کردم نفهمیدی حالا نشونت میدم استفاده چجوریه
جیغ کشیدم و از جام بلند شدم و دویدم توی حموم و در را بستم لامصب قفل نداشت دیگه داشت گریه ام میگرفت من که زورم به اون نمیرسید که ای خدا کمک کن
فرهاد -جانا تا اسیبی بهت نرسیده بهتر بری کنار
به حموم نگاه کردم خیلی بزرگ بود چیزی هم غیر وان نداشت بزارم جلوی در اه تو روحتون با طراحیتون یدفعه در باز شد و من پرت شدم به جلو
جیغ کشیدم رفتم سمت دوش و اخر حموم اونم اومد سمتم هنوز بلیزش تنش بود ولی دکمه هاس باز شد بود تمام هیکلش نمایان شده بود
-فرهاد ازت خواهش میکنم جون هرکی دوست داری غلط کرد هر چی بگی خوردم من هنوز دخترم ولم کن بزار برم اومد سمتم خواستم فرار کنم که دستما کشید و پرت شدم توی بغلش و چسبوندم به دیوار که دستم خورد و دوش باز شد هر دوتامون را داشت خیس میکرد برا اینکه توی چشام اب نره بستمشون که یدفعه گرمی لباش را روی لبام حس کردم و..........

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
دوشنبه 07 فروردین 1396 - 16:36
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از paniz به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 38 RE رمان چشم ارباب
چشام را باز کردم صبح بود نور خورشید خورد توی چشمام تکون خوردم و رو به سقف خوابیدم یدفعه یاد وضعیتم افتادم با بیکینی بودم و بقلمم فرهاد خوابیده بود تا ته داستان را رفتم و یکی محکم زدم تو سرم و زمزمه کردم-اخه احمق چرا وقتی نمیتونی گه بخوری گه میخوری که پدرت بیاد جلو چشات برو خداراشکر کن بدبخت نشدی
میخواستم از تخت برم پایین که دستم کشیده شد و از پشت محکم بقلم کرد
فرهاد-انقدر وز وز نکن بگیر بخواب وگرنه کار دیشبم و نصفه نمیزارم
اه تف تو ذاتت که از موقعیت سواستفاده میکنی مرتیکه بوووووق
-چیزه نه دیگه چیز کنم من برم من
فرهاد خیلی حرفشا محکم زد -بگیر بخواب
الهی خیر نبینی خب خوابم نمیاد واااااااای من که چیزم تو بقل این شبیه زنجیر دستاشا دورم پیچیده ای بابا من چقدر بدبختم دو ثانیه نشده بود یجورایی نامزد کردیم که................دلم میخواست گریه کنم
انقدر با خودم کلنجار رفتم و خیره به افق و نور خورشید بودم که خوابم برد
*
*
فرهاد
با تیر کشیدن سرم از خواب پریدم دوباره قرصام را نخوردم اه لعنتی جانا تو بغلم بود مثل پیشی ها که ترسیدن خوابیده بود موهاش که رفته بود توی صورتش را جمع بردم پشت گوشش و بلند شدم گوشیم داشت صفحش خاموش و روشن میشد بلیزم را برداشتم تنم کردم و گوشیم را جواب دادم
-الو
*سلام آقای رادمهر خوب هستید
-گیرم که خوبم فرمایش
*کارای تهران و خانوم سوگند درست شد دو تا ساختمان جلوی هم رو براتون خریدم
-تمام وسایل و کاراش را درست کن حدود 1 ماه دیگه اونجام از اون به بعدم باید برای 6 الی 7 ماه دیگه کارای من و سوگند را به خارج ردیف کنی
*2 تا فقط اقای رادمهر
نگاه به جانا خورد با چهره معصومش کاری که میخواستم بکنم باهاش بکنم خیلی بد بود ولی..
-نه بعدن راجب تعداد خبرت میکنم اسمت چی بود
*مسیح قربان
-مسیح کارای شرکت را هم درست کن بهت زنگ میزنم
تلفن را قطع کردم جانا اخم کرد فهمیدم موضوع چیه رو به آینه ایستادم لباسم را تنم کردم
-میدونی که فالگوشی کار خیلی بدیه و همچنین فوضولی
بدون هیچ حرفی روی تخت نشست
جانا-چراا
-چی چرا
جانا-سوگند کیه
بهش پوزخند زدم -آشنا میشی کوچولو
رفتم سمتشو چونش را گرفتم توی دستم توی یه حرکت ناگهانی بوسیدمش و ازش جدا شدم
-دشب چسبید ادامه اش باشه برای بعد
اخم خیلی غلیظی کرد و صورتشا برگدوند
-اوپس خیلی وحشیی منم که عاشق وحشی بودنم
در اتاق را با کلید باز کردم و بعدم کلید را پرت کردم برای جانا و رفتم بیرون باید با خیلیا خدافظی میکرد...

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
شنبه 12 فروردین 1396 - 12:30
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از paniz به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 39 RE رمان چشم ارباب
جانا
اماده بودم و داشتم با بقیه خداحافظی میکردم بدترین اتفاق ممکن این بود که از حال و هوای این روستا دل بکنی بدون اینکه ازش فرار کنی و بری پیش خانوادت زندگیتا ادامه بدی
کیف هام را فرزاد برداشت و برد بیرون
ولی سریع برگشت داخل و در را بست
فرزاد-جانا خانم شما بشینین ارباب که اومدن چیز میکنیم..
مشکوک میزد داشتم فکر میکردم که صدای جیغ دختری را شنیدم نتونستم جلوی خودما بگیرم داشتم میرفتم بیرون که جلوم را گرفت
-برو کنار فرزاد
فرزاد-جانا خانم...نمیشه
-گفتم برو کنار انگار نمیفهمی نه
به سمت گلدون رفتم و جوری پرت کردم طرفش که از کنارش رد بشه و بره کنار بدون توجه به جیغای گلبو و بقیه
دقیقا همونطور هم شد دویدم بیرون ولی با صحنه ای که دیدم قلبم صدای بدی داد اون با من قول و قراری داره حق نداره این کار را بکنه
دختر توی بقل نریمان بود و داشتن ...
برگشتم و پشتما کردم و دویدم داخل از پله ها رفتم بالا داشتم میرفتم توی اتاقم که کسی دستما گرفت
نریمان-این همه تندی و بداخلاقی بی سابقه است
برگشتم طرفش و محکم دستما از دستش کشیدم بیرون و زدم توی گوشش
خواستم برم داخل که این دفعه حلم داد داخل وچسبوندم به دیوار و دو دستشا گذاشت بقل سرم
نربمان-هه این کارا بهت نیومده فسقلی همین الان میری پاییین سوار ماشین میشی احضار خوشبختی با سوگند میکنی و ختم داستان وگرنه اون روی سگما میبینی
به چشاش با نفرت نگاه کرئم -اوووه خدای من متاسفم باید میموندم تا لب گرفتن خانم با نامزد الکیم تموم بشه بعدم باهاش احضار خووشبختی میکردم من هیچ جایی با تو اون جن**نمیام فهمیدی حالا هم برو گمشو
با احساس داغی صورتم از چکی که بهم زد سرم را اوردم بالا
نریمان -معذرت میخوام دست من سنگین تر از توئه لجبازی و ور ور کردنا بزار کنار سریع وگرنه جور دیگه ای میبرمت
-ادم دزدی از راه جدید نکنه میخوای بهم تجاوز کنی یا کتکم بزنی شایدم مثل روز اول فلکم کنی یا با فرحناز بندازیم توی یه اتاق تا همدیگه را بکشیم هر کدوما دوس داری انتخاب کن چون برام مهم نیست
بغضم شکست ولی حرفما ادامه دادم -برام مهم نیست که نامزدم کسی که میخواد سرم کلاه بزاره و فقط از روی اجبار وحس انتقامش زندگیما به کثافظ بکشه نه مهم نیست نامزدما در حال لب گرفتن با یه دختر دیدم ولی چون میدونم الکیه فقط ناراحت بشم و بیام اینجا قایم بشم و به حال خودم گریه کنم یا یه تیغ بردارم و کار خودما زندگیم را تموم کنم
و برای تو هم مهم نیست که تا وقتی با منی بری با هر جن**بخوابی یا هر کار دیگه ای بکنی برات مهم نیست من کیم یا چجوری میکشنم و فقط تحقیر وتحقیر...
سرم داشت میپکید دستما روی گوشام گرفتم و شروع کردم به جیغ زدن که نریمان بغلم کرد و موهام را نوازش کرد تا اروم شدم

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
سه شنبه 29 فروردین 1396 - 15:36
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از paniz به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: maryam /
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 40 RE رمان چشم ارباب
ازش جدا شدم و بلند شدم و لباسما صاف کردم با نفرت نگاهش کردم و بهش تنه زدم تا از کنارش رد بشم
به طبقه پایین که رسیدم اون دختره سوگند را دیدم عین مجسمه همه جا بدنشا تراشیده بود دختره ی عقده ای
داشت میومد سمتم تا بقلم کنه با اون لبخند چندشش که جای خالی دادم و دستما گرفتم جلوم
-ببخشید میترسم بیماریا واگیر دار باشه
قیافش داغون شد که نریمان اومد پایین و صدام زد و اومد بقلم ایستاد وبه زور داستما گرفت
نریمان-سوگند جون این نامزدم جانا است و جانا اینم دوست خیلی قدیمیم سوگنده
سوگند-خوشبختم عسیسم و نریمان بهتره بگیمم که دوست دختر قدیمی مگه نه سی سی
-آره بغضی کلمه ها چون قدیمین حذف میشن
دستشا با اخم کوچیکی دراز کرد به زور بهش دست دادم و بیخیال از کنارش رد شدم که صداشا شنیدم
سوگند-مثل خودت گند اخلاقه ولی بلدم درستش کنم
به راهم ادامه دادم و رفتم نشستم صندلی جلوی ماشین این قیافش هی 180 درجه تغییر میکنه هاهاها کی میخواد کسیا درست کنه
نریمان اومد در ماشین را باز کرد
نریمان-تو و سوگند برین عقب من پیش فرزاد میشینم
-نه نمیخوام
نریمان-جانا تا نکشوندمت بیرون پیاده شو
-یه لحظه برو اونطرف
تا از در ماشین فاصله گرفت محکم بستمش و در را قفل کردم و دست به سینه به جلو نگاه کردم همشون سوار شدن فرزاد با تعجب نگاهم کرد
-هان چیه قیافتا شبیه علامت سوال نکنا
سوگند -وای چه عصبی
-اره عصبیم میخوای چیکار کنی
عصبی نگاهش کردم و برگشتم و هنذفریم را گذاشتم توی گوشم تا صدای جیغ جیغوی مضخرفشا نشنوم و آهنگ مسعود صادقلو هوس باز را پلی کردم و سرما تکیه دادم به شیشه و چشمام را بستم
**
نریمان
بلاخره رسیدم از ماشین پیاده شدیم سرم درد گرفته بود چون قرصام را نخورده بودم سوگند اومد طرفم
سوگند-عشقم من برم خونه یا مهمون باشم امشب
-برو توی خونتون راحت تری خدافظ
سوگند ناراحت شد -باشه بای
اوف بلاخره رفت جانا رفت داخل منم پشت سرش رفتم خونه ی بزرگی بود مسیح کارشا خوب انجام داده بود چراغا را روشن کردم که جانا با تعجب دور تا دور خونه را چرخید که چشم تو چشم من شد
-انگار خوشت اومده
جانا-مبارک صاحبش باشه
خواست بره طبقه بالا که دستشا گرفتم که پرت شد توی بقلم دستما دور کمرش حلقه کردم و سرما بردم بقل گوشش
-مگه تو صاحبش نیستی
جانا-نه
-پس اون حلقه توی دستت چیه
جانا-یه بند محکم که مجبورم میکنه کنار تو باشم در تمام مواقع حتی اگه خورد شدم
-اولن که اون یه وصل کننده ما دوتا است
برگردوندمش رو به آینه و از پشت بقلش کردم و دست چپشا گرفتم توی دستم
-دومن کنار من بودن را هر دختری آرزو میکنه پول مقام ماشین زندگی راحت
سرشا برگردوند طرفم
-سومن اومدنت با من بود ولی رفتنت با خودته دیگه چی میخوای بهتر از این
جانا کامل برگشت و مقابلم ایستاد - عشق...من عشق و محبت میخوام زندگی کنار خانواده ام میخوام خوشحالی شادی زندگی بدون گریه میخوام از بچگی دارم زجر میکشم رسیدن به آرزو هام میخوام من زندگی پولکی نمیخوام زندگی مجسمه از جنس طلا نمیخوام من یه آرامش میخوام تو چی بهم میخوای بدی یه بچه و بعدم برش داری ببریش با سوگند خارج و من اینجا بدبخت و آواره بشینم ولی میدونی اون موقع پول به من آرامش نمیده تو خیلی خودخواهی خیلی....
با مشت به جون قفسه سینه ام افتادم
جانا-آرامش میخواااام میفهمی آرامش
-جانا...جانا
رفت عقب به سمتش رفتم و لبام را گذاشتم رو لباش...

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
پنجشنبه 31 فروردین 1396 - 11:38
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 41 RE رمان چشم ارباب
جانا
دفتر خاطراتی که خیلی وقت بود داشتم مینوشتم را باز کردم و شروع کردم به نوشتن
-سلام دفتر خاطرات عزیز امروز حدود1 ماه از اومدن به تهران میگذره شاید تهران اونطوری که فکر میکردم نبود رابطه ام با نریمان بهتر شد اون حسی که بهش دارم یه نوع وابستگیه نه
عشق نیست شبی که رسیدیم اینجا باهاش خیلی حرف زدم اونم خیلی حرف زد و خیلی موضوع ها حل شد زندگی من یه مار و پله است تاسی که میندازم 100 امینش شانس میاره 99 تا دیگه اش بدشانسیه
فردا عروسیمه هه چه جالب دارم میگم انگار یه مهمونی ساده است بابام نمیاد ولی مامان و فریماه میان بابا جوری رفتار میکنه انگار همه این اتفاقات زیر سر منه نمیدونه گندش از زیر سر خودش بلند شده اون بود که ریشه انتقام را توی دل نریمان بزرگ کرد اون بود که به داداشش رحم نکرد و فرهاد قصه امون را به نریمان بدحالا تبدیل کرد میگذره زود پس صبر میکنم ببینم آینده چی میخواد
صدای نازگل از فکر درم آورد
نازگل-هوووووی لولو پاشو که باید ساعت 12 شب بریم آرایشگاه
-وا چرا 12 شب مگه چه خبره
نازگل -بابا این آرایشگره سرش خیلی شلوغه
یدفعه فروغ سرشا اورد داخل اتاق -اما چون ما آدمای سیاستمندی هستیم فری زنگ زد حلش کرد فردا ساعت 9 صبح تا 12 نوبتمونه
یه نفس راحت کشیدم و تکیه دادم به صندلی
نازگل-اااا دوباره نشست پاشو باید بریم وسیله بخریم
-اینجا که همه چی هست
نازگل-نه خب وسایلای دیگه ای هم هست ولی خب من و فروغ میریم فقط سایزت چنده
-سایز میخوای چیکار نمیدونم از یه لباسام ببین
نازگل پرید توی اتاقکی که مخصوص لباسای من و نریمان بود و با یه بلیزام فرار کرد
-دیوووونه ای به خدا
فروغ با خنده خدافظی کرد منم پاشدم برنامه ریزی برای فردا شب بکنم
رفتم در تک تک اتاق ها را باز کردم یه اتاق بود بقل اتاق خودمون رفتم داخلش
همه چی داشت از دستشویی تا حموم و یه یخچال کوچولو که داخلش پر بود اینجا هتله یا خونه ی من به خدا قصره
سریع رفتم توی اتاقا و رفتم توی اتاقک لباسا و کفش و لباس برداشتم با چندتا وسیله دیگه و جاسازی کردم توی اتاق بقلی و کلید اتاق را توی کیفی که مال فردا شب بود گذاشتم و خودما پرت کردم روی تخت که چشمام سنگین شد

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
یکشنبه 03 اردیبهشت 1396 - 15:26
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 42 RE رمان چشم ارباب
چشام را باز کردم توی همون حالت بودم پاشدم کل چراغای خونه خاموش بود
-عروس فراری هم فکر بدی نیست
یهو با صدایی که پشت سرم اومد نزدیک بود سکته کنم-آره عالیه
نریمان بود بالشتا گرفتم و پرت کردم طرفش و چراغا روشن کردم
و جیغ زدم -خیلی آشغالی
نریمان-نظر لطفته خوابالو
-میمردی چراغا روشن کنی
نریمان -حالشا نداشتم
-بازم خیلی آشغالی
نریمان-بازم نظر لطفته
کوسن های مبل توی اتاقا برداشتم و یکی یکی پرت کردم توی صورتش و دویدم بیرون که اومد دنبالم از پشت لباسما کشید
نریمان -حداقل کاری را میکنی فرار نکن ترسو
-هوی عمته
نریمان -مشترکه
-بدرک
منا کشوند توی اتاق هوا تاریک بود دو تایی پرت شدیم رو تخت و بقل هم خوابیدیم
-چقدر تغییر
نریمان -از چه لحاظ
-از همه لحاظ
نریمان -نکنه داری عاشق میشی
با تعجب نشتم روی تخت و برگشتم طرفش
-من و تو وعشق چه خنده دار عشق یه باره توی نگاه اول ولی من توی نگاه اول حالم ازت به هم میخورد
نریمان تکون خورد و سرشا گذاشت روی پاهام -و حالا چی
-هنوزم آشغالی
نریمان -با آشغال میونه خوبی داری
-نمیدونم با تو میونه خوبی دارم عایا
نریمان شونه هاش را داد بالا و سرشا گذاشت روی بالشت و پشتشا کرد عنتر بوق خودما پرت کردم رو تختا چشام را بستم فردا روز خوبی نبود باید خودما براش آماده میکردم خوبه مثل خرس خوابیدم ولی خوابم میومد و خوابمم برد..

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
شنبه 09 اردیبهشت 1396 - 22:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 43 RE رمان چشم ارباب
قلبم تند میزد با دیدن خودم تو آینه حس خوبی گرفتم ناز شده بودم آروم قدم براشتم و از آرایشگاه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم ریز سلام کردم اونم جوابم و داد که نازگل و فروغم عین وحشیا پریدن تو ماشین
فروغ-مدیونین فکر کنین ما راحتتون میزاریم
نازگل -آتلیه میریم دیگه
با بهت برگشتم طرفش -گلم شما خواب 19 +1 پادشاه میدیدی ما رفتیم
قیافش رنگ تعحب گرفت منم برگشتم که نریمان راه افتاد تا خود باغ کسی حرفی نزد وقتی رسیدیم همه دو طرف ماشین ایستاده بودن نریمان اومد در ماشین را باز کرد منم پیاده شدم و دست گل رزم را از نریمان گرفتم و با هم توی جایگاه نشستیم مراسم عقد اجرا شد ولی هنوز مامان و اینا نیومده بودن هیچکس را نمیشناختم سرم را انداختم پایین که دست نریمان روی دستم قرار گرفت
-امشب زیاد سوپرایز دارم برات اولیش اومدم
با تعجب برگشتم سمت در باغ که با دیدن مامان و بابا و فریماه که اومدن تو اشک توی چشام حلقه زد خواستم پا شم ولی دیدم زشته اومدن پیشم دیگه طاقت نیاوردم و پریدم بقل مامانم اشکام سرازیر شدن بعد از اون فریماه و بعد از اون .....
بابا که سرش پایین بود هرکاری هم کرده بود اخرش بابام بود پریدم بقلش خیلی دلتنگش بودم
نریمان با فریماه گرم سلام کرد بعد از اون با مامانم خیلی اروم ولی با بابام مشت شدن دستش نشان دهنده بود نشستم و برگشتم طرفش
-ازت ممنونم
-قابلی نداشت
یه دقیقه پشیمون شدم خودش گرفته بود و خودشم پس داد تشکر نمیخواست وظیفه بود
کل شب با خوش گذرونی بقیه گذشت همه رفتن و فقط دوستای نریمان و نازگل و فروغ و مامان و بابا موندن
باهاشون خداحافظی کردم و برگشتن روستا ولی فروغ و نازگل موندن فروغ رفت جلوی نریمان
-برییییییییییم
نریمان سرشا تکون داد راجب چی حرف میزدن یهو با کشیده شدن دستم مجبود به راه رفتن شدم
فروغ-هیچی نگو خودم میگم الان میری لباس عوض میکنی میخوایم بریم شمال خوش گذرونی با دوستای فرهاااااد وای فکرشا کن
هیچی نگفتم فقط کارام را انجام دادم و بافروغ برگشتم که صدای خنده نریمان را شنیدن یا ابرفض تا حالا ندیده بودم اینجوری بخنده با یه دختر داشت میخندید دست فروغ را گرفتم و سریع رفتم اون سمت و بقل نریمان ایستادم و سلام کردم که همشون برگشتن طرفم که یکی از پسرا اومد نزدیک
-خب بچه ها وقت آشنای
اومد جلو و دستشا اورد جلو -آرسام هستم جانا خانم
خیلی سریع باهاش دست دادم اصلا خوشم نمیومد با یکی صمیمی بشم وقتی شناختی ندارم
آرسام به دو تا پسر که شکل هم بودن اشاره کرد -رایان و آرمان
بهشون لبخند زدم
به 3 تا دختر اشاره کرد-پارمیس آرامیس و آنا و اضافه میکنم اینا دو رگه انگلیسی و ایرانی هستن ولی آنا فارسیشم خیلی خوب نیست
به اونام لبخند زدم که پارمیس همونی که داشت با نریمان میخندید هیچ حرکتی نشون نداد
***تیکه آخرش ادیت شد ***

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
سه شنبه 12 اردیبهشت 1396 - 14:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 48 RE رمان چشم ارباب 8

پارمیس ........ آرامیس ....... آنا...

آرمان ....آرسام

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1396 - 12:22
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 49 RE
نریمان

جانا
رایان

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1396 - 12:26
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 50 RE رمان چشم ارباب
تو راه شمال بودیم پارمیس و آرامیس و آنا و آرسام خودشونا به زور توی ماشین ما جا کردن انقدر فک زدن که خوابشون برد
نریمان صداشا آروم کرد و برگشت طرفم-هعی الان تو زن منی !!
با تعجب نگاش کردم-نه عمتم تازه پیدات کردم متاسفانه و از بدشانسی سُک سُکی من بله ازدواج کردیم
پوزخند زد چشماش قرمز بود خب نخوابیده بیچاره برگشتم پشت آرسام خواب بود از موقعی که اومدیم تا حالا خوابه بپکی
میدونستم بهش بگم قبول نمیکنه خودم باید دست به کار میشدم آرسام پشت من بود 360 درجه چرخیدم -آقا آرسام ...آقا آرسام ...
یا علی پا نمیشد
نریمان -چیکارش داری
-تو باید بخوابی وگرنه هممونا میکشی چشات داره میپکه
نریمان -نه خوبه
-چیا خوبه اگه عوض نمیکنی بزن کنار من از جونم سیر نشدم پیاده میشم
نریمان -جانا بسه برگرد بشین ترمز کنم میخوری تو شیشه میمیری تو که انقدر جونتا دوست داری
عین آدم نشستم که گوشیش زنگ خورد کتش توی دل من بود گوشیش را در آوردم اسم Aتصویر: /weblog/file/forum/smiles/9.gif روی صفحه خاموش روشن میشد با اخم نگاه کردم
نریمان-فوضول خانوم کیه
-اولن عمته دوما قلبتونه
نریمان-جواب بده
-نمیدم
نریمان -بده ببین کیه
عصبی گوشی را گذاشتم بقل گوشم
که صدای مردونه آرمان که الان نازکش کرده بود توی گوشی پیچید -جیگرم سی سی عشخم من خسته شدم بزن کنار گچنمه
با اخم گوشی را پرت کردم سمتش که گرفتش و گذاشت در گوشش
-بنال آرمان
پوزخندش پر رنگ شد
عوضی بیشعور به من میخنده خب مگه مرض داری

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1396 - 16:20
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 51 RE رمان چشم ارباب
ماشین را نگه داشت از ماشین پیاده شدم دخترا هم پیاده شدن دیگه واقعا خیلی خوابیده بود انگل اجتماعی
خیلی محکم در را بستم که سه متر پرید بالا و سرش خورد توی سقف جلوی دهنما گرفتم که نخندم و از ماشین دور شدم و بقل جمع ایستادم آرمان دستشا دورگردن نریمان انداخته بود و ازش اویزون بود پارمیس با اون چشمای سبزش فقط نریمان را زیر نظر داشت و لبخند میزد
آرسام با اخم و خوابالویی اومد سمتمون تنها جای خالی بقل من بود
پیشم نشست که یکم رفتم اونطرف تر
آرمان -عشخم چقدر عصبی هستی خواب زمستونت را خوب نرفتی
آرسام -خفه شو آرمان
عصبی نگاهم میکرد میدونستم میخواد بزنه دهنما سرویس کنه ولی نمیتونه
آنا -بچه ها بهتره راه بیفتیم خیلی کم مونده ولی بهتره راننده ها عوض بشن
رایان بلاخره صداش در اومد-خب پس من بجای آرمان میشینم آرسام هم به جای فرهاد
همه قبول کردند نریمان داشت میرفت جلو بشینه که جلوش را گرفتم
-جلو سخته نمیتونی بخوابی برو عقب برای من مشکلی نداره
-مطمئنی
میدونستم نه از آرسام مطمئنم نه از پارمیس که با ذوق جاش را عوض کرده بود
ولی گناه داشت -آ..ره
انگار از خداش بود رفت عقب و چشماش را بست منم سوار شدم که آرسام با تعجب نگاهم کرد و ولی به اخم تبدیل شد
و شروع کرد به رانندگی ..

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
دوشنبه 18 اردیبهشت 1396 - 19:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 52 RE رمان چشم ارباب
به شمال رسیدیم و آرسام رفت سمت دریا که یه ویلای بزرگ اونجا بود پیاده شدیم فرهاد خیلی خوابالو پیاده شد نگهبان را صدا کرد که رفت وسایل را بیاره این همه وسیله گناه داشت داشتم میرفتم کمکش که فرهاد دستم را گرفت
-حس انسان دوستانه ات را خاموش کن تو الان زن منی و زن ارباب پس وایسا
چهره ام را ناراحت کردم -اخ معذرت میخوام یادم رفته ...به حالت عادیم برگشتم -ببخشید ولی برام مهم نیست زن تو ام یا زن هر خر دیگه ای کمک به بقیه جایگاه و مقام نمیبینه فهمیدی
ازش گذشتم و رفتم سمت نگهبان خیلی پیر بود داشت به زور وسایل را میکشید بیرون
-بزارین کمکتون کنم
مرد با تعجب نگاهم کرد-اما...
بی توجه بهش وسایل را آوردم بیرون خواستم بلندش کنم که دست آرسام روی دستم قرار گرفت
-بزار من میبرم تو ریزه میزه تر از این حرفایی
دستم را کشیدم عقب و چند تا ساک دیگه را برداشتم و بردم داخل وقتی وارد شدم انگار اینجا خیلی آشنا بود انگار من اینجا زندگی کردم انگار......
وسایل از دستم پرت شد روی زمین انگار صدای هیچی را نمیشنیدم انگار زمان سفر کرد
انگار برگشتم به 10 سال پیش من یه دختر 10 الی 11 ساله با لبخند وارد شدم برای سفر اومدیم اینجا اما خانواده خودم نبودن یه خانواده دیگه خانم با لبخند به پسرش نگاه میکنه
-نریمانم پسرم بیا بریم آب بازی
مرد میاد سمتشون -اولن اسمش فرهاده بهش نگو نریمان دوما آب بازی ممکنه اتفاق بدی بیفته بزار بره با جانا بازی کنه
همشون به من نگاه میکنن و با لبخند به سمتم میان غیر پسرک دستما میکشن و میبرن سمت پسرک
رو به روی همدیگه یهو کل خیالاتم نابود میشه و چشمام را باز میکنم حالا این پسرک جلوی منه مثل همون موقع رو به روی هم ولی فرقش بزرگ شدیم هنوزم داره با من بازی میکنه
-جانا...جانا ...حالت خوبه ...جان جواب بده
-همه اش...نقشه ...بود....حافظه ام داره برمیگرده...دارم به یاد میارم اون قسمتایی که انگار هیچ وقت نبود دارن برمیگردن ...ولی چرا ...مگه تصادف نکردم پس چرا یادم نمیاد .....
سرم تیر کشید و افتادم روی زمین و حرف های چند ماه پیش نریمان توی سرم میچرخید(یک ماه پیش یه تصادف کرد و بخش کمی از حافظه قبلیت پاک شد ولی طبق رسم و رسومات من و تو باید ازدواج کنیم چون دختر عمو و پسر عمو هستیم تغییر کردی بخاطر تصادف یکم باید فکر کنی تا یادت بیاد )
چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم
*******
خب دوستای گلم قسمت حافظه را توی 21 نوشته قبلی اشاره شده بود ولی خب چون قسمتی از گذشته ها به یاد نیومده بود جانا عادی بود تا اینکه با یه تلنگر به یاد آورد
ادامه دارد..

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396 - 13:26
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 53 RE رمان چشم ارباب
دفتر خاطراتم را باز کردم و شروع کردم به نوشتن
-دفتر خاطرات عزیز سلام الان حدود 1 هفته است که شمالیم پارمیس هر روز به فرهاد نزدیک و نزدیک تر میشه و آرسام هم اخلاقش با من خیلی خوبه آنا و آرمان عاشق همدیگه ان ولی هیچکدوم به روی خودشون نمیارن پارمیس همش دنبال دعوا با منه اینجاست که....
با صدای فرهاد دفترم برا بستم و برگشتم سمتش
-جانا
-بله...
-بیا بریم میخوایم لب ساحل قدم بزنیم
به ساعت نگاه کردم ساعت 10 شب بود
-من نمیام
-چرا...
از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمتش و در را بستم و حلش دادم جلو
صدام را اروم کردم -میدونی چرا ..چون حالم از نگاه های عاشقانه پارمیس به هم میخوره حالم از رفتار محبت امیز ارسام به هم میخوره حالم از عشقبازیای ارمان و آنا به هم میخوره حالم از شمال به هم میخوره حالم از به یاد اوردن خاطرات خوب به هم میخوره............
ولی این خاطره که یه دختر 12ساله عاشق یه پسر جذاب و خوشگل و مغروره و هر کاری میکنه تا باهاش هم کلام بشه ولی یهو ازش جدا میشه و یهو از یادش میره تا اینکه تصادف میکنه و در مرور خاطرات یادش میاد از این حالم به هم نمیخوره ولی از فردی که فکر نکرد اگه اون دختر یه بار عاشق شده پس دوباره هم عاشق میشه از اون فرد عوضی حالم به هم میخوره
به نفس عمیق کشیدم و به چهره بهت زده فرهاد نگاه کردم بهش نزدیکتر شدم فاصلمون میلیمتری بود چسبوندم به دیوار و خم شد روم دستم را دور گردنش حلقه کردم و خودما کشیدم بالا لباش روی لبام قرار گرفت همراهیش کردم از پشتم در را قفل کرد و کلیدش را پرت کرد اونطرف تر ازش جدا شدم و توی چشماش خیره شدم
-دیگه نمیخوام نه سوگند نه پارمیس نه آرسام یا هیچ خر دیگه ای توی زندگیم باشه
-قل نمیدم سوگند را برای اذیت کردن تو توی زندگیمون نباشه
عوضی بیشعور همین الان گفتم عاشقشما محکم کوبیدم به سینه اش که با خنده بلندم کرد خواستم جیغ بکشم ولی دیدم ضایع میشه پرتم کرد روی تخت و خودشم روم خم شد.....
**
ازش جدا شدم و به ساعت نگاه کردم ساعت 1 شب بود دیگه الانه که برگردن تا صبح که تو ساحل نمیمونن خواستم بلیزم را بردارم که دستشا دور کمرم حلقه کرد -کجا...
-الان بچه ها میان شک میکنن
-خب شک کنن مثلا اومدیم ماه عسل
کوسن را برداشتم و کوبیدم توی سرش که دستاش شل شد و با رو تختی از تخت پاشدم لباسام را پوشیدم و تیشرتش را پرت کردم سمتش و رفتم جلوی میز آرایش و موهام را بستم یهو از پشت بقلم کرد
خیلی ناگهانی گفت -منم همینطور
-چی...
-منم عاشق اون دختر 12 ساله بودم ولی غرورم اجازه نمیداد یادم رفته بود عاشق لبخنداش بودم ولی خودم لبخنداش را بردم یادم رفته بود خودم عاشق شیطونیاش بودم ولی خودم شیطنت را ازش گرفتم تا خاطرات را یادم اورد برگشتم طرفش
-حالا که برگشت دیگه غصه نداره
برگشتم طرفش یه بوس سریع روی لباس گذاشتم و در را باز کردم و رفتم بیرون چراغ اتاق پارمیس روشن بود یعنی اونم نرفته..
رفتم سمت اتاقش خواستم در بزنم و برم تو که صداهایی اومد و فهمیدم موضوع اونجوری نیست که فکر میکردم خب خداراشکر اینم یه سر و سامونی گرفت نرفت رو مد انتقام و خیانت و اینا فرهاد اومد سمتم خواست حرفی بزنه که پریدم و جلوی دهنشا گرفتم و به اتاق اشاره کردم دستشا گرفتم و روی مبل نشستم و تلویزیون را روشن کردم گذاشتم یه شبکه نمیدونم چی شد که چشمام سنگین شد و خوابم برد

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
پنجشنبه 21 اردیبهشت 1396 - 15:45
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 54 RE پایان چشم ارباب
7سال بعد
از روی تخت پاشدم و با جیغ کوسن ها را سمت فرهاد و فریماه پرت کردم عوضی های بیشعور به سختی از روی تخت پاشدم
ماه های آخر بارداری خیلی سخته دوتاشون بهم میخندیدن یهو پاهام پیچید به سختی تعادلم را حفظ کردم که فرهاد با خنده اومد طرف و بازوم را گرفت
-به من دست نزن بیشعور مضخرف ...
بر خلاف حرفی که زدم محکم تر گرفتم و بوسیدم
فریماه-...اهم ...اهم..من میرم ...به مهگل سر بزنم داره بازی میکنه....
بعدم با پوزخند رفت بیرون
پاهام درد گرفت اروم روی مبل بقل اتاق نشستم -خیلی بیشعوری فرهاد حتی نمیتونم 4 تا قدم بردارم یدونه بچه خوب بود دیگه حالا شدن 3 تا خیلی سخته خیلی درد داره
فرهاد با لبخند اومد بقلم نشست و روی موهام را بوس کرد -عشقم من که نرفتم بگم اینا دوقلو بده خدا خودش دوست داشته تو را عذاب بده جیگر منا خنک کنه دو قلو داده تازه چی بهتر از دو تا دو قلو
-اوف خیلی بیشعوری...چیز..فرهاد....من گشنمه ...یعنی ما گشنمونه
-چاقالوی شکموی خودمی آخه
کوسن مبلا کوبوندم توی صورتش که با دو رفت بیرون دفتر خاطراتم را برداشتم برگه ی قدیمیش را خوندم تا ببینم تا کجا نوشتم
-وااای خدا بهتر از این نمیشه من حاملم یه دختر خوشگل حاملم اسمشم میزارم مهگل به مامان و بابا هم گفتم خیلی خوشحال شدن تازه قراره نقل مکان کنن به تهران یه خونه بقل ما فروغ و نازگلم توی این 2 سال ازدواج کردن و فروغ موند اینجاو نازگل برگشت روستا عشقم به فرهاد هر روز بیشتر و بیشتر میشه ....خبر بدی هم که داریم اینه که رایان و آرامیس از هم طلاق گرفتن و آرامیس رفت پاریس پیش پدرش و رایانم رفت اصفهان پیش مادر پیرش ما هم قراره یه سفر به اصفهان بکنیم اما بعد به دنیا اومدن مهگلم....
این نوشته مال 5سال پیش بود چقدر درگیری داشتم هیچی ننوشتم
شروع کردم به نوشتن -5سال گذشت مهگل به دنیا اومد خوشگلترین دختریه که تا حالا دیدم حالا مهگل تقریبا 5 سالشه و من یه دو قلو حامله ام امروز اواسط ماه نهم بارداریمه دوقلو هام هم یه دخترو یه پسرن که اسماشون مهسا و مهرداد میشه اولا ناراحت بودن ولی حالا انگار خدا بهم بهترین لطف را کرده با عشق بچه هام را بزرگ میکنم و نمیزارم سختی بکشن و عاشق بشن میزارم بدون سختی عاشق بشن ...که البته مضخرفه هیچوقت نمیشه ادم سختی نکشه
من میرفتم سر کار یه جورایی توی اتلیه شراکتی با پارمیس و آنا کار میکنیم فروغ هم چون بچه دار شد از شراکت صرف نظر کرد رایان و آرامیس دوباره ازدواج کردن و پارمیس و آرسام هم که وقتی مهگل 1 سالش بود ازدواج کردن و همون سال بچشون بدنیا اومد چون قبل عروسی بچه دار شده بودن دیگه...آنا و آرمانم که فعلا نامزدن با اینکه عاشق هم هستن ولی منتظر برگشت مامان و باباهاشوناز خارج هستن ....
-و عشق من و فرهادم پایدار تر از همیشه است..
با صدای فرهاد بقل گوشم برگشتم طرفش-بله صد در صد
لباش را گذاشت روی لبام
ازش جدا شدم و به سینی غذا خیره شدم ازش گرفتم و شروع کردم به خوردن بهترین حس دنیا بود
داشتم میخوردم که حس کردم دلم داره تیر میکشه صورتم از درد جمع شد که فرهاد سینی را گذاشت اونطرف ونشست پایین پاهام-جانا..عشقم خوبی چی شد
-واای...فکر...کنم....وقتشه
فرهاد با شنیدن حرفم سریع رفت نمیدونستم داشت چیکار میکرد فقط داشتم آروم جیغ میکشیدم که مهگل نترسه چشمام را بستم انگار بیهوش شدم.....
***
چشمام را باز کردم اروم پا شدم کجا بودم..توی اتاقمون بودم بقلم را نگاه کردم دو تا گهواره به هم چسبیده بود از روی تخت بلند پد با دیدن دو تا فرشته داخلش لبخند روی لبام شکل گرفت و اشکام جاری شد اروم یکیشون را بقل کردم خواب بود این مهسای من بود اروم بوسیدمش و بوی عطرشا نفس کشیدم گذاشتمش داخل گهواره و مهردادم بود چقدر خوشگل بود
اونم اروم گذاشتم داخل گهواره رفتم سمت آینه یه لباس سفید پوشیده بودم و موهام دورم ریخته شده بود از اتاق رفتم بیرون یهو با چهره متعجب فرهاد مواجه شدم داشت کتش را در میاورد ریش در آورده بود و چشماش گود رفته بود
یه قدم رفتم جلو با دو دویدم و بقلش کردم
-میدونی 1 ماهه چه عذابی بهم دادی چرا چشمای خوشگلتو باز نمیکردی
خواستم چیزی بگم که صدای قشنگ مهگل اومد -بابا...خواب مامان را دی...
با دیدن من تعجب کرد دویدم سمتشا و محکم بقلش کردم اونم توی بقلم گریه میکرد
من یک ماه بیهوش بودم .....
***
دست مهگل را گرفتم و مهرداد را توی بقلم گرفتم فرهاد هم با مهسا اومد و اون دست مهگل را گفت فرح ناز و فروغ با مامان و بابا و فریماه هم اومدن و کنار ما ایستادن دوستامون هم اومد پارمیس پاشنه کفشش شکسته بودو با اخم اومد و ایستاد پشت عکاس با تعجب نگاهمون میکرد-تموم شدن
-معلومه که نه مثلا میخوام بزنم به دیوار خونم اونوقت بهترین دوستام و گلبو خانم نباشن
شاداب و خانوادش اومدن و پشت سرشم نازگل و شوهرش و گلبو خانم همه ایستادن عکاس رفت تا یه 4 پایه بیاره تا پارمیس وایسه روش همون لحظه رفتم جلوی جمع ایستادم
-یه لحظه به من توجه کنین....خب همه افرادی که توی این عکس هستن کل این 29 سال عمر منا تشکیل دادین خوشحالم که هستین و خواهین بود زندگی من خیلی سختی داشت خیلی شکست و پیروزی داشت ولی با کمک شما به این لحظه خوب رسیزم همتون را از ته قلبم دوست دارم عکاس میگه زیادین ولی به نظر من خیلی کم هم هستین 29 سال عمرم با شما بود میخوام بقیه اش هم با شما باشه خیلی ممنون که هستید
با صدای جیغ کسی برگشتم
سوگند بود داشت با کفشای 10 سانتیش میدوید -اومدم ببخشید جانا جون دیر شد رو هوا بوسم کرد و رفتم ایستاد به حرکاتش لبخند زدم و رفتم ایستادم
مهگل -همه بگین چییز
همه خندیدن و گفتن چییییییییییز
و با چلیک دوربین فهمیدم همه ی 29 سال خاطره شد و من یه جانای جدیدم یه مادرم یه قلب خانوادمم پس باید همیشه قوی باشم همه پراکنده شدن تا از مهمونی لذت ببرن فریماه و شاداب هم دو قلو ها را گرفتن تا برن بازی مهگل هم رفت با پسر فروغ بازی کنه که البته نمیشه گفت بازی دعوا کنه ......
دست فرهاد را گرفتم و کشیدم داخل خونه و کادویی که براش خریده بودم را در آوردم و بهش دادم یه ساعت بود که صفحه اش عکس خودم و خودش بود با لبخند نگاهش کرد و بوسیدم
-ممنون عشقم
-هنوز تموم نشده
کتاب را جلوش گرفتم و بهش دادم
با تعجب نگاهش کرد روی جلد را خوند -چشم ارباب
-این کتاب کل خاطراته منه ویرایش شده و کامل از اولین روزی که دیدمت تا چند وقت پیش خوشحال میشم بخونیش
پریدم و بقلش کردم
-خیلی دوست دارم جانا خیلی دوست دارم هیچوقت از پیشم نرو باشه
-چشم ارباب حتما..بلند خندید منم همراهیش کردم بی قید و آزاد خندیدم و از این آرامش لذت بردم و فکرم را خالی کردم تا بعد از اینجا فکرم را با آینده مبهم درگیر کنم ...
آهنگی که بخش میشد ما را وادار به رقص کرد با آهنگ همراهی میکردیم چون واقعا حرف دلمون بود
وقتی یاد تو میافتم بایدم تو هر نفس بغضم بگیرم
من فراموشی بگیرم اون همه خاطره رو یادم نمیره
نمیره
همه جا با توام عشقم همه جا کنارمی واسه همیشه
هر جای دنیا که باشیم ما که حسمون بهم عوض نمیشه
نمیشه
میدونم دوست دارم هر جا باشی حتی از من جداشی
بازم بغضت تو صدامه و عشقت تنها تکیه گامه
دوست دارم آرزومی هر جا میرم روبرومی
حسم با تو عاشقانه س این یه نشونه س
من تو زندگیم ندارم واسه درد نبودن تو کم نیست
اره زنده موندم اما زندگی کردنم دست خودم نیست
شاید از خودت بپرسی عشق دیوونه ت چرا آدم نمیشه
چرا بعد این همه سال حتی یک شب به تو حسم کم نمیشه
نمیشه
آخه دوست دارم هر جا باشی حتی از من جداشی
بازم بغضت تو صدامه و عشقت تنها تکیه گامه
دوست دارم آرزومی هر جا میرم روبرومی
حسم با تو عاشقانه س این یه نشونه س
** ** ** ** **
آهنگ فرزاد فرزین عاشقانه
پایان
22/2/95
نمیدونم کی شروع شد ولی وقتی شروع شد تا بی نهایت ادامه داشت .....تصویر: /weblog/file/forum/smiles/9.gif
نویسنده :پانیذ دهقانی تصویر: /weblog/file/forum/smiles/10.gif

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
جمعه 22 اردیبهشت 1396 - 22:03
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 61 RE نی نی های چشم ارباب

مهگل

مهسا و مهرداد

امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
جمعه 22 اردیبهشت 1396 - 22:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

theme designed for MyBB | RTL by MyBBIran.com