زمان جاری : سه شنبه 16 اردیبهشت 1404 - 7:46 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



به انجمن بیا تو رمان خوش آمدید
ارسال پاسخ
تعداد بازدید 2437
نویسنده پیام
paniz آفلاین


ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
رمان من یک خون آشام هستم

رمان من یک خون آشام هستم

نویسنده : n.z و پانیذ دهقانی

زندگی متوقف میشود

برای انسان

اما

اگر کسی از مرگ فرار کند

دیگر انسان نیست..

خلاصه :

داستان درباره دو تا خواهر دوقلو که شباهتی به هم ندارند ولی پیوندی ناگسستنی دارند اتفاق میفته

بعد از نقل مکان به ساوانا و آشنا شدن با دو تا پسر عموی عجیب اتفاقاتی رخ میده که راز های گذشته را آشکار میکند

این داستان احساسی میشود که....

ژانر :تخیلی درام


امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
جمعه 22 اردیبهشت 1396 - 22:18
نقل قول این ارسال در پاسخ
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 1 RE شخصیت ها

الینا

بلا

ادوارد

دیمن


امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
جمعه 22 اردیبهشت 1396 - 22:22
نقل قول این ارسال در پاسخ
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 2 RE پارت 1

در کمدم را محکم بستم و با حرص راه افتادم و آنا هم پشت سرم میومد به سمت کلاس آنا ــــ واقعا اعصابم خورد بود پسره بی شعور هنوز دو روز نشده با من دوست شده رفته با یکی دیگه اصلا بدرک انگار مهمه.....اهای حواست به من هست الینا ــــواااای نه آنا مخم پکید من چیکار کنم هان چیکار کنم که ول کنی پسره گذاشت رفت خب حتما اونم ناراحت کردی از بس حرف زدی برگشتم طرفش چهره اش ناراحت بود فکر کنم زیاده روی کردم جلوش ایستادم خواستم چیزی بگم که دستشا به علامت نه آورد جلو آناــــاره راست میگی الینا من خیلی حرف میزنم اصلا خیلی حوصله سر برم ـــنه منظورم این نبود آنا...بدون توجه به من گذاشت رفت خب بله دیگه با این اخلاقت دیگه جای حرفی نمیمونه همه را ناراحت میکنی خواستم برگردم که خوردم به کسی و کل کتابام افتاد با اخم خواستم برگردم بهش که با دیدنش انگارچکل حرفام یادم رفت چشماش چی داشت که جلوم را گرفت این رنگا هیچ جا ندیده بودم انگار نارنجی با رگه های قرمز بود چشمام را ازش گرفتم خواستم کتابا را بردارم که زودتر از من این کار را کرد خیلی آروم تشکری کردم و دویدم داخل کلاس اون چی داشت که اینکار را با من کرد ....توی کلاس نشستم که استاد اومد داخل و پشت سرش همون پسره اومد داخل و پشتشم یه پسر دیگه چشمای اونم خیلی عجیب آبی و سبز بود یکیشون سمت راست و یکیشون سمت چپ نشست عجیب میزدن بلا با عجله دوید تو کلاس بقل من پر بود تنها جای خالی بقل همون پسره چشم خوشگله بود رفت اونجا نشست بی توجه بهشون به کلاس توجه کردم ولی دریغ از یک کلمه مدادم را برداشتم و شروع کردم به نقاشی نا خواسته فقط چشمای اونا میکشید من چرا اینجوری شدم با عصبانیت برگه را کندم و پاره کردم که استاد با اخم نگاهم کرد ـــــخانم واتسون بهتره نظم کلاسا به هم نزنید با بُهت فقط سرما تکون دادم سنگینی نگاه دو نفر را حس میکردم که مطمئن بودم اون دو تا پسر بودن چشمام را روی هم فشار دادم و سعی کردم تا حدی تمرکز کنم که موفق هم شدماستاد رو کرد به کلاس ـــخب کلاس تعطیله خوش اومدین وسایلم را جمع کردم و خواستم بلند بشم که دوباره باهاش چشم تو چشم شدم سریع پاشدم از کالج رفتم بیرون بارون بدی میومد تاریک بود و هیچ جایی را نمیدیدم صدایی غیر از صدای چک چک شدید بارون نمیومد که صدای راه رفتم کسی پشت سرم را شنیدم بی توجه بودم ولی انگار داشت دنبالم میومد با ضدت برگشتم ولی هیچ کس پشتم نبود دوباره راه افتادم ولی بازم صداش میومد برگشتم ولی بازم هیچ کس نبود نکنه دیوونه شدم برگشتم به راهم ادامه بدم که صورت کطی جلوم سبزم شد جیغ کشیدم خواستم عقب برم که پرت شدم روی زمین سرم خیلی درد گرفت و چشمام سیاهی رفت و فقط صدای داد زدن کسی که اسم دیمن را صدا میزد را شنیدم....


امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
یکشنبه 24 اردیبهشت 1396 - 09:54
نقل قول این ارسال در پاسخ
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 3 RE من یک خون اشام هستم

#پارت4

الینا

چشمام را به سختی بازم کردم یه چراغ بزرگ بالا سرم بود ولی روشن نبود آروم بلند شدم انتظار سرُم و تخت بیمارستان داشتم ولی من...

توی یه خونه بودم و روی میز ناهار بودم اینجا کجاست به سختی بلند شدم تنها چیزی که یادم میومد اسم دیمن بود حتما اینجا مربوط به اونه

از پذیرایی خارج شدم که صدای کسی متوقفم کرد

ـــسلام

با بُهت برگشتم که با دیدن چشم آبی توی کلاس دیگه از تعجب نزدیک بود سکته کنم

ـــتو....اینجا...

ــــآخ معذرت میخوام معرفی نکردن من یکم بی ادبم

اومد سمتم و دستشا آورد جلو ـــدیمین میتسون

دستم که بهش دادم انگار یه برقی زد و سریع ازش فاصله گرفتم که خوردم به میز پشتم

با پوزخند یه قدم بهم نزدیک شد ــــدیشب تو لیز خوردی و افتادی روی زمین سرت به زمین برخورد کرد ولی نمردی منم یه رهگذر بودم نجاتت دادم

ــــاگه نجاتم دادی چرا بیمارستان نیستم

ــــاینجوری فکر کن که مرخص شدی

ــــیعنی چی تو با من چیکار کردی

اومد سمتم و دستشا دو طرف سرم گذاشت و صورتشا جلوی صورتم گرفت

ــــحالا که نمردی بهتره بیخیال حاشیه بشی

با اخم خواستم حلش بدم ولی دریغ از یکم جابجایی

ــــبرو کنار .....ب...

با صدای یه نفر دیگه بعد مکثی ازمن فاصله گرفت ــــدیمن ازش فاصله بگیر

این همون چشم خوشگله بود

دیمن به نشونه تسلیم دستشا گرفت بالاـــداشتیم آشنا میشدیم ادوارد نگران نباش

بعدم خیلی بیخیال شیشه ای که توش مایه ی قرمزی مثل خون بود را برداشت و از اونجا رفت و من و پسری که چشماش کل فکرم را گرفته بود تنها موندیم

ــــمن معذرت مسخوام یکم بی ادبه خوشحالم که خوب شدین

ــــاهان ....من دیگه میرم ممنون از کمکتون

#پارت5

بلا*

الینا بعد از اون شبی که حالش بد شده بود و توی خونه میتسون ها پیدا شده بود چند وقتی بود توی فکر بود ولی منم همچین بی فکر نبودم این پسرای میتسون خیلی جلوه کرده بودن همه جا حرف از اونا بود

چه خواستگاری هایی که ازشون نکرده بودن و چه جوابای نه که داده بودن

الینا ـــبلا دیمن میتسون برای جشن ساوانا درخواست همراهی بهم داد

ـــخب قبول کن اگه دوست داری

ـــمهم اینه که نمیدونم میخوام برم یا نه

اینجوری نمیشه باید از ردیابی ذهن دوقلو ها استفاده میکردم چشمام را بستم و دست الینا را گرفتم وجودمون را یکی کردم کل وجودش این سوال شده بود

ولی تمام حسش میگفت میخواد بره

ـــخب برو تمام سلول های بدنت فریاد میزنن اون چشم آبی باید همراه من باشه

با صدای کسی ۳ متر پریدم هوا ـــو چشم رنگی بعدی میتونه همراه شما باشه

دستم را روی قلبم گذاشتم و کتابم را پرت کردم طرفش که رو هوا گرفت ــتو اول یاد بگیر مردما نترسونی بعد درخواست کن

ازش دور شدم که لبخند روی لبام شکل گرفت از دور داد زدـــپس جواب من چی شد

یکم تو خماری بمون تا کاملا جوابتا صادقانه بگیری ... ***


امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
سه شنبه 06 تیر 1396 - 14:31
نقل قول این ارسال در پاسخ
paniz آفلاین



ارسال‌ها : 75
عضویت: 18 /3 /1395
تشکرها : 2
تشکر شده : 16
پاسخ : 4 RE رمان من یک خون آشام هستم

دوستانی که این رمان را دوست دارن و میخوان ویرایش شده بخونن در اینستا ما را دنبال کنن

@jado_siyah

در تلگرام

https://t.me/manyekkhonashamam


امضای کاربر : هیچ انسانى
بدون شب بخیر
تا صبح بیدار نمانده...
اما
گاهى انسان ها
به یاد یك شب بخیر
سال ها بیدارى مى كشند..!
سه شنبه 06 تیر 1396 - 14:33
نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :

theme designed for MyBB | RTL by MyBBIran.com