#پارت4
الینا
چشمام را به سختی بازم کردم یه چراغ بزرگ بالا سرم بود ولی روشن نبود آروم بلند شدم انتظار سرُم و تخت بیمارستان داشتم ولی من...
توی یه خونه بودم و روی میز ناهار بودم اینجا کجاست به سختی بلند شدم تنها چیزی که یادم میومد اسم دیمن بود حتما اینجا مربوط به اونه
از پذیرایی خارج شدم که صدای کسی متوقفم کرد
ـــسلام
با بُهت برگشتم که با دیدن چشم آبی توی کلاس دیگه از تعجب نزدیک بود سکته کنم
ـــتو....اینجا...
ــــآخ معذرت میخوام معرفی نکردن من یکم بی ادبم
اومد سمتم و دستشا آورد جلو ـــدیمین میتسون
دستم که بهش دادم انگار یه برقی زد و سریع ازش فاصله گرفتم که خوردم به میز پشتم
با پوزخند یه قدم بهم نزدیک شد ــــدیشب تو لیز خوردی و افتادی روی زمین سرت به زمین برخورد کرد ولی نمردی منم یه رهگذر بودم نجاتت دادم
ــــاگه نجاتم دادی چرا بیمارستان نیستم
ــــاینجوری فکر کن که مرخص شدی
ــــیعنی چی تو با من چیکار کردی
اومد سمتم و دستشا دو طرف سرم گذاشت و صورتشا جلوی صورتم گرفت
ــــحالا که نمردی بهتره بیخیال حاشیه بشی
با اخم خواستم حلش بدم ولی دریغ از یکم جابجایی
ــــبرو کنار .....ب...
با صدای یه نفر دیگه بعد مکثی ازمن فاصله گرفت ــــدیمن ازش فاصله بگیر
این همون چشم خوشگله بود
دیمن به نشونه تسلیم دستشا گرفت بالاـــداشتیم آشنا میشدیم ادوارد نگران نباش
بعدم خیلی بیخیال شیشه ای که توش مایه ی قرمزی مثل خون بود را برداشت و از اونجا رفت و من و پسری که چشماش کل فکرم را گرفته بود تنها موندیم
ــــمن معذرت مسخوام یکم بی ادبه خوشحالم که خوب شدین
ــــاهان ....من دیگه میرم ممنون از کمکتون
#پارت5
بلا*
الینا بعد از اون شبی که حالش بد شده بود و توی خونه میتسون ها پیدا شده بود چند وقتی بود توی فکر بود ولی منم همچین بی فکر نبودم این پسرای میتسون خیلی جلوه کرده بودن همه جا حرف از اونا بود
چه خواستگاری هایی که ازشون نکرده بودن و چه جوابای نه که داده بودن
الینا ـــبلا دیمن میتسون برای جشن ساوانا درخواست همراهی بهم داد
ـــخب قبول کن اگه دوست داری
ـــمهم اینه که نمیدونم میخوام برم یا نه
اینجوری نمیشه باید از ردیابی ذهن دوقلو ها استفاده میکردم چشمام را بستم و دست الینا را گرفتم وجودمون را یکی کردم کل وجودش این سوال شده بود
ولی تمام حسش میگفت میخواد بره
ـــخب برو تمام سلول های بدنت فریاد میزنن اون چشم آبی باید همراه من باشه
با صدای کسی ۳ متر پریدم هوا ـــو چشم رنگی بعدی میتونه همراه شما باشه
دستم را روی قلبم گذاشتم و کتابم را پرت کردم طرفش که رو هوا گرفت ــتو اول یاد بگیر مردما نترسونی بعد درخواست کن
ازش دور شدم که لبخند روی لبام شکل گرفت از دور داد زدـــپس جواب من چی شد
یکم تو خماری بمون تا کاملا جوابتا صادقانه بگیری ... ***