زمان جاری : سه شنبه 16 اردیبهشت 1404 - 7:49 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



به انجمن بیا تو رمان خوش آمدید
ارسال پاسخ
تعداد بازدید 1023
نویسنده پیام
zahrashoja آفلاین


ارسال‌ها : 59
عضویت: 1 /5 /1394
تشکرها : 1

رمان نابینا

به نام سلطان هر دو عالم

نام کتاب: نابینا

نویسنده: زهراشجاع

با همراهی سارگل

Nabina

خلاصه :

رایمون پسره ارشد خانواده ای به نسبت متموله..یه اتفاق تلخ تو بچگیش باعث می شه نوجوانی و جوانی اش رنگی بگیرد از جنس تنهایی و تاریکی...باعث می شود دنیایش با تمام اطرافیان فرق کند.محکوم می شود به ترحم دیدن از سمت خانواده و جامعه.

شبانه روز اش خلاصه می شود در یک چیز سیاهی ...از خانواده به اجبار فاصله می گیرد و در کناره مردی زندگی می کند که محبتش از جنس ترحم نیس...یاد می گیرد با وجود مشکل بزرگی که دارد چطور از پس خودش بر بیاید و روی پای خودش بیاستاد...اما درست زمانیکه به اسرار بقیه جهت جراحی و بهبودی توجهی نمی کند ظهور عشقی ناب باعث می شود قبلش به تلاطم و دیدن بیافتد.


امضای کاربر :
یکشنبه 16 مهر 1396 - 18:46
نقل قول این ارسال در پاسخ
zahrashoja آفلاین



ارسال‌ها : 59
عضویت: 1 /5 /1394
تشکرها : 1

پاسخ : 1 RE رمان نابینا

مقدمه:

از زبان نویسندگان:

سلامِ دوباره به دوستانی که داستانهای ما رو میخونن و نظرشونو بهمون انتقال می دن؛معذرت بابت تاخیر دوساله مون ...

اینبارم هم سعی کردیم متفاوت جلو بیایم از تکراری بودن پرهیز کردیم و خواستیم چیزی رو به روی کاغذ بیاریم که شما رو راضی کنه.

مثل همیشه به این نکته اشاره می کنم که داستان خیالی بوده و هریک از شخصیت ها وجود خارجی نداره. نظراتتون رو به اینستاگرام ما ارسال کنید با تشکر...

زهراشجاع

در کناره همراه همیشگیم

سارگل (سارا شجاع)

گام اول

پشت پنجره ایستادم اما نمیدونم منظره ای که روبرومه چطوریه فقط تنها چیزی که میدونم اینه که رنگی داره به جز سیاهی غلیظ نگاه من،دستمو میگذارم روی شقیقه ام و کمی ماساژش می دم.سرم از بیخوابی شب گذشته در حال انفجاره لعنتی جام که عوض میشه خواب ندارم؛خسته ام از این همه فکره لعنتی،از اینکه باید برای همیشه با این درد زندگی کنم بازم باید خودمو الکی دلداری بدم.صدای قدم هایی رو از بیرون اتاق می شنوم و به انتظار ورود کسی به داخل می شوم.انتظارم زیاد طول نمی کشه چون با باز شدن در اتاقم صدای راحیلو می شنوم:

-داداااااش بیا صبحانه .

در جوابش سکوت میکنم.از پنجره فاصله میگیرم احتیاج نیست تغییره لباس بدم چون همیشه یه رنگه که منو کامل میکنه اونم سیاهه...ذهنمو متمرکز میکنم آروم از اتاق خارج میشم ده قدم جلوتر پله هاست قدم هامو میشمارم 1..2 ..3 .. 4...5...6...7...8...9...10 دستمو و به نرده میگیرم و از 4 تا پله به آرومی پایین میام درست 19قدم به چپ اتاق خواب مادر و پدرم قرار داره و15 قدم به جلوتر آشپزخونه بازهم شروع میکنم به شمردن ...14...15 دستم در و لمس میکنه 5 قدم که برمیدارم دستم صندلی رو لمس میکنه اون و بیرون میکشم و میشینم راحیل:

-داداش برات لقمه گرفتم کناره دستته .

از حرص فکم منقبض شد و دستم مشت، منتفرم از اینکار اما نمی تونم به خواهرکوچولوم چیزی بگم.برای اینکه ناراحت نشه یکی از لقمه های کناره دستمو برمیدارمو با حرص می جوم.صدایی از اطرافم نمیاد معلومه مادرم خونه نیس با اینکه ترجیح میدم خبری ازش نگیرم اما باز نمی تونم جلوی خودمو بگیرم:

- مامان کجاست راحیل؟؟؟

صدای راحیل و از صندلی کناریم شنیدم:

-رفته خرید.

قبل از اینکه سراغ پدرمو بگیرم خودش پیش دستی کرد :

-بابا رفته شرکت عمو.

دستمو کشیدم داخل موهام حس میکنم اینطوری راحت تر می تونم به اعصابم مسلط باشم نمیدونم چرا ولی اصلاً از اینکه پدرم پیش عموم کار میکنه خوشحال نیستم.مردی که تمومه زندگیشو صرف عیاشی و خوش گذرونی میکنه و اعتقادات درست و حسابی نداره.

-راستی داداش امشب مهمون داریم هستی دیگه؟

سرمو تکون دادم اگرم نخوام بازم مجبورم ، حرف آقاجون همش تو گوشمه وقتی از احترام به پدرو مادر میگه و من نمی تونم اونها رو نادیده بگیرم.

-نمیخوای بدونی مهمونمون کیه؟

ای خدا اگه این بچه دو دقیقه زبون به دهن گرفت.نفسمو محکم فوت میکنمو یه کلمه میگم:

-نه!

صداش هیجان زده شد و تنها من علتشو به خوبی فهمیدم:

- دوست بابا دکتر شمس همون متخصصه که رفتی پیشش با خانمش و بچه هاش.

واسه خاطره اینکه از دور و برم ردش کنم گفتم:

-خیلی خوب فهمیدم پاشو برو به درست برس.

صدای ناراحتشو شنیدم:

-درس کجا بود فردا تعطیلم .

ای خدا کی می تونه حریف زبون این بچه بشه گفتم:

-بلندشو برو به هر کاری که داری برس.

-دقیقاً کدوم کار اگه منظورت شووورمه که باید به عرضتون برسونم من هنوز مجردم داداشی.

-راحیل کافیه اعصاب ندارم.

-وا داداشی تو هم که همیشه خدا....


امضای کاربر :
یکشنبه 16 مهر 1396 - 18:48
نقل قول این ارسال در پاسخ
zahrashoja آفلاین



ارسال‌ها : 59
عضویت: 1 /5 /1394
تشکرها : 1

پاسخ : 2 RE رمان نابینا

قبل از اینکه حرفشو تموم کنه صندلیو هل دادم عقب و بلند شدم.توجهی به معذرت خواهی و خواهش می کنماش که ازم میخواست برگردمو صبحانه مو تموم کنم نشون ندادم.دوباره همون قدم ها وشمردن های همیشگی ای کاش می تونستم جیسونو با خودم بیارم اونجوری دیگه مجبور نبودم کورمال کورمال اینطرف و اونطرف برم.به اتاقم برگشتم نیاز به آرامش و سکوت داشتم.که متاسفانه تو این خونه نداشتمش راحیل یه دختر 17 ساله ی شر و شیطون و من یه منزوی گوشه گیر که عاشق تنهاییم و تنها مونس خلوت ها جیسونه، یاده دیروز افتادم که بابا باهام تماس گرفت و ازم خواست امروز بیام اینجا میدونستم طبق معمول اقوام اینجان و میخوان منو ببینن نمیدونم ولی اصلا این دیدارها رو دوست نداشتم دلم نمیخواد تا چند روز به این فکر کنم که لحن زنداییم پُر از ترحم بود یا خاله ام با کنایه باهام حرف زد و خیلی چیزای دیگه...درکل از وقتی از این خونه رفتم دائم به هر بهانه ای به این خونه کشونده می شم و هزار بار بیشتر حرفهای تکراری بابا که اسرار داره برگردم خونه و مزاحم آقاجون نشم می شنوم.غلت زدمو روی شکمم خوابیدم دوباره برگشتم به گذشته به 11 سال پیش اون موقع 14 سالم بود طبق معمولی که تو دوسال اخیرش داشتم پدرم با اسرار می بردتم پیشه متخصص چشم ،صدای بچه هایی که باهم فوتبال بازی میکردن میومد دلم میخواست منم به جمعشون میرفتم من عاشق فوتبال بودم آرزوم بود یه روزی فوتبالیست بشم ... ولی آرزوم تو همون روزهای اول کودکیم نابود شد !!!!! صدای یکی از بچه ها بغض رو به گلوم نشوند:

-بچه ها نگا کنید پسر کوره آمده.

و صدای خنده هاشون که منو به مرز جنون می کشوند.دستی روی شونم آمد بابام بود که نزاشت بیشتر صداشون و بشنوم و منو به داخل ماشین راهنمایی کرد.از اون موقع بود که بیشتر اوقاتم توی اتاقم سپری شد و بجز برای موسسه رفتن از خونه خارج نمیشدم .موسسه تنها جایی بود که بعد از اتاقم توش احساس آرامش و راحتی میکردم لااقل اونجا خبری از ترحم نبود. همه مثله من بودن حتی بعضی هاشون مادرزاد نابینا بودن و تعداد معدودی مثله من در اثر اتفاقی بیناییشون واز دست داده بودن .استادهای خوب و با شخصیتی هم اونجا تدریس میکردن البته بیشترشون نابینا هایی بودن که همینجا درس خونده بودن وبعد از خوب شدنشون برای جبران اینجا فعالیت میکردن ...تو موسسه همه با هم دوست بودیم ولی من بیشتر با حسین صمیمی بودم ...حسین 2سال بعد از من به این موسسه آمد..تو 10 سالگیش بر اثر صانحه تصادف و ضربه ی شدیدی که به سرش وارد میشه دکترا میگفتن که امکان زنده بودنش خیلی کمه ولی اون بهوش آمده اما به علت از دست دادن قرینه ی چشماش نمی تونه ببینه دکتر معالجش گفته به خاطره ضربه ی شدیدی که دیده همین که زندس و فقط بیناییشو از دست داده جای شکر داره.حسین پسر شیطون و شوخیه و هیچ وقت هم امیدشو از دست نداده و من چقدر به این روحیه غبطه میخورم.به قبل تر که فکر میکنم به زمانی که از دست شیطنت هام مادرم عاصی بود به وقتیکه با راحیل بازی میکردم چقدردلم میخواد الان که 13 سال گذشته صورت راحیل وببینم اگه اون اتفاق کذایی نیوفتاده بود الان همه چی مرتب بود حتی دوست دارم بدونم حسین چه شکلیه به اون روز نفرین شده برگشتم.12ساله بودم داشتم با امین پسر همسایمون بازی میکردم که توپ و شوت کرد بالا پشت بوم ما بهش گفتم صبرکنه تا برم توپ و بیارم توپ درست همون لبه بود ؛ پشت بوم ما لبه های کوتاهی داشت(جان پناه) گفتم بزار ی شوت جانانه به توپ بزنم رفتم عقب و بعد با سرعت دویدم تا اومدم لگد به توپ بزنم؛نفهمیدم پام روی چی رفت که لیز خوردم و پرت شدم پایین از دو طبقه افتاده بودم 2ماه رفتم تو کما دست و پای چپم شکست.دکترا گفته بودن اگه تا مدت ده روز بهوش نیام دیگه امیدی به زنده موندنم نیست اما من روز پنجم بهوش اومدم با چشمی که تنها یک چیز می دید سیااااااهی.

دوسالی از نابینا شدنم می گذشت که یه روز راحیل که اونموقع پنج سالش بود اومد اتاقم و ازم خواست باهاش بازی کنم. منم از روزه قبلش بخاطره شنیدن صدای بچه هایی که تو کوچه با سروصدا بازی می کردن حالم گرفته بود.رو تختم دراز کشیده بودم و چشمام بسته بود.صدای قدم های مادرمو و همراه با غرغر شنیدم:

-راحیل راحیل کجایی؟

صدای مادر نزدیک تر شد:

-راحیل اینجا چی کار میکنی با اجازه ی کی وارده این اتاق شدی ؟ مگه صد دفعه نگفتم بهت تو این اتاق نباید بیای... چی دارم میگم آخه مگه تو میفهمی ! برو بیرون مامان جان برو بازی تو بکن قبل از اینکه بیدار کنی داداشتو.

صدای بدو بدو کردن راحیلو و پشت بندش صدای مادرمو شنیدم که انگار با کسی تلفنی صحبت میکرد:

-طاهره جون گوشی دستته ؟؟؟

-چی بگم عزیزم...موندم چیکار باید با این بچه بکنم؟!ای کاش راحیل بزرگتر بود اونوقت نگه داری از این بچه آسون تر بود واسم...بخدا طاقت دیدن بچمو تو این وضع ندارم میترسم بزرگ تر شه به راحیل و بچه های اطرافش حسودی کنه یا پرخاشگربشه،دلم نمیخواد حسرت چیزی رو بخوره ... این بلا چی بود سرم اومد ؟!!!!

صدای بسته شدن در باعث شد دیگه چیزی از حرفای مادرم نشنوم.با خودم فکر کردم یعنی من اینقدر حقیر شده بودم که به خواهر خودم حسودی کنم یا نگه داری از من اینقدر سخت بود؟از خودم متنفر شدم که باعث شدم مادرم اینقدر غصه دار بشه ،دلم میخواست دیگه جلو چشمشمون نباشم .

فردای اونروز آقا جون آمد دیدنم ومنم کسی رو بهتر از آقا جون نمیشناختم که بتونم راحت باهاش حرف بزنم.اون تنها کسی بود که به حرفهام گوش می کرد و با دید ترحم بهم نگاه نمی کرد.منم همه چی رو براش تعریف کردم گفتم چقدر حس اضافی بودن دارم. آقاجونم ازم خواست واسه مدتی برمو باهاش زندگی کنم!همون روز خانوادم و در جریان قرار داد و با مخالفت شدید پدرم روبه رو شد، مادرم فقط گریه می کرد ولی آقاجون یه مرد دنیا دیده بود که به راحتی عقب نمی کشید شاید محکم بودن الانمو از آقاجون یاد گرفتم.بالاخره اونروز به هر مصیبتی که بود خانواده ام راضی شدن که برای مدتی به منزل آقا جون برم.خوب دلیل راضی شدن پدرمو فهمیدم پدرم معتقد بود آقاجون سن و سالی ازش گذشته و قطعاً نمی تونه منو تحمل کنه مخصوصاً با این مشکلی که دارم.اما پدرم اشتباه می کرد من الان 11 ساله که از خونه مون فراریم و تنها جایی که آرامش دارم منزل آقاجونه.

آقا جون ازم پرستاری نمی کرد اتفاقاً خیلی بهم سخت می گرفت؛ مجبورم می کرد خودم کارهامو به تنهایی انجام بدم تا بتونم از پس مشکلاتم بربیام.در واقع یک سال اول به همین منوال گذشت با اینکه سخت بود ولی من دوست داشتم. احساس ناتوان بودنم کاملاً از بین میرفت وگاهی یادم میرفت با بقیه فرق دارم .توی اون یکسال من به اندازه ی ده سال بزرگتر شدم. آقا جون خیلی چیزارو یادم داد،اول از همه صبوری کردن در برابر مشکلاتم،یادم داد فرار نکنم یادم داد زندگی کنم اعتماد به نفس داشته باشم ... در یک کلمه یاد گرفتم مرد باشم.

زندگیه در کناره آقاجون خیلی برام خوب بود.هر ماه یکبار به خانه ی سالمندان سرمیزدیم گاهی هم بهزیستی و پرورشگاه ها... همه جور آدمی رو نه با دیدن بلکه با حس و دلم شناختم.


امضای کاربر :
یکشنبه 16 مهر 1396 - 18:48
نقل قول این ارسال در پاسخ
zahrashoja آفلاین



ارسال‌ها : 59
عضویت: 1 /5 /1394
تشکرها : 1

پاسخ : 3 RE رمان نابینا

آقاجون مرد بزرگی بود و به وقت به تنگ اومدنم از این ضعف ندیدن اونقدر برام حرف می زد و حرف میزد تا نزاره خدایی نکرده نا شکری کنم بهم میگفت این یه موهبته چون باعث میشه با چشم دل ببینم چیزی که خیلی از آدم ها حتی تا زمان مرگ هم بدستش نمیارن و این یه امتحانه که من باید ازش سر بلند بیرون بیام .

الان که به گذشته فکر میکنم میبینم که چقدر خوب شد که به خونه ی آقاجون یه جورایی پناه بردم.عاشق اون خونه ی قدیمی شدم با اون حوض گرد آبی وسط حیاط و اون سبک قدیمیش اون ماهی های نارنجی که تو شب انگار دارن به دور ماه که داخل آب سایه انداخته طواف میکنن ویه ساختمون آجر نمایه بزرگ یک طبقه با پنجره های طویل و آبی رنگ داخل خونه که به سادگی و سبک ستنی چیده شده حیف که دیگه نتونستم این خونه رو ببینم این تصویری که تو ذهنم نقش بسته تنها مال روزهای قبل از نابیناییمه ولی آقا جون برام تعریف کرده که اینجا هنوزم همون شکل سابقه...

*** *** *** ***

گام دوم

چشمهام بسته بود که راحیل در زد و اومد تو اتاقم،از صداش فهمیدم که متوجه بیداریم نشده:

-مامان ... خوابه همین الان که نمیان بزار یکم بیشتر بخوابه .

صدای مادرمو از فاصله ی دور شنیدم:

-باشه توهم بیا بیرون کمتر سرو صدا کن.

صدای چشم گفتن راحیل و همزمان با بسته شدن در شنیدم.اخلاق مادرم بعد از گذشت این همه سال هنوز تغییری نکرده بود، پلک هامو باز کردم هرچند فرقی هم نمیکرد واسه منی که همه چیز برام سیاه بود.نیم خیز شدمو تکیه دادم به تاج تخت دستمو روی میز کناره تختم کشیدم مطمئناً سرجاشه دستم که بهش خورد لبخند زدم.آرامش من خلاصه می شد تو یه شی کوچیک ؛ساز دهنیمو به لبهام نزدیک کردمو توش دمیدم.صدای روح نوازش قلبمو لبریز از آرامش کرد.با حس لرزیدن گوشیم داخل جیب شلوارم دست از زدن کشیدمو دستمو داخل جیبم فرو بردم.دکمه های گوشیمو لمس کردم و دکمه ی تماس رو فشردم و گوشی به گوشم چسبوندم. صدای گرم و دوست داشتنی آقاجون باعث شد از ته دل لبخند بزنم.

- پهلوان من حالش چطوره؟

با سرحالی جواب دادم:

-سلاااااام به آقاجون خودم ...خوبم شما چطورید؟

-علیک سلام پسرم...منم خوبم ، چه خبر؟ خوش میگذره ؟؟؟

با ناراحتی گفتم:

-نه اصلاً بدون شما همه چیز برام خسته کننده اس.

صدای توبیخ کننده شو شنیدم:

-باز تو از این حرفا زدی؟

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم غمو از صدام دور کنم:

-چشم آقاجون دیگه نمیزنم ، راستی از جیسون چه خبر اذیتتون نمیکنه؟؟؟

آقاجون تک خنده ای کرد :

-نه بابا چه اذیتی اتفاقاً از بچه ی آدمیزاد هم آرومتره بیچاره از صبح کز کرده یه گوشه ، کی برمیگردی؟

- آقاجون مواظبش باش تا فردا آزاد بشم بیام.

باز نتونستم جلوی زبونمو بگیرم از پشت تلفن هم می تونستم تصور کنم که آقاجون از حرفم دلخور شد،خیلی رو این مسئله حساس بود دوست نداشت دیدم نسبت به خانواده ام خراب بشه اما من نمی تونستم واقعاً کنار اومدن با خانواده ام ازم ساخته نبود.

-مواظب خودت باش پسرم.

چشم آرومی گفتم وخدا حافظی کردم.میدونستم بخاطر افسردگی این دو روزی که اینجام توسط آقا جون توبیخ می شم و باید یه روز کامل بدون کمک جیسون سرکنم تا به گونه ای تنبیه بشم.ولی برام مهم نبود من اینجا آروم نبودم و احساس غریبی و اضافه بودن می کردم.هیچ چیزی هم نمی تونست آرومم کنه.

از روی تختم بلند شدمو رفتم سمت کمد لباسهای رنگارنگی که مادر برام میخره ومن هیچ وقت نپوشیدم مطمئنم بینشون لباس تیره پیدا نمیشه خوشبختانه آقاجون به رنگ لباسام خرده نمی گرفت و من تنها رنگی که دوست داشتم و می پوشیدم رنگه مشکی بود. از بیرون سرو صدا میاد احتمالاً مهمون ها آمدن میخواستم به تختم برگردم که صدای پا شنیدم و بعدش هم صدای راحیل که داشت اجازه میگرفت بیاد داخل،با بی میلی جوابشو دادم:

-بفرمایید.

راحیل-داداش مامان میگه مهمونا اومدن نمیای پایین ؟؟؟

-چرا الان میام.

من منی کرد:

-د...داداش میخوای بمونم کمکت کنم؟

-نه.

محکمی گفتم تا زودتر از اتاقم بره بیرون،همینه دیگه نمی تونن درک کنن که من بعد از سیزده سال می تونم خودم راه برم بدون اینکه زمین بخورم میتونم زندگی کنم بدون کمک کسی،زندگی با یه مرده نظامی (آقاجون ) باعث شد محکم بودنو یاد بگیرم.اما خانواده ام نمیخوان باور کنن فقط میخوان به دید یه آدم اضافی و قابل ترحم نگاهم کنن کسیکه احتیاج به کمک داره کسیکه باید دستشو بگیرن و اینطرف و اونطرف ببرنش اما من نمیخوام چون اینطوری نیستم محاله از کسی کمک بخوام محاله...

حس کردم راحیل از اتاقم بیرون رفت.دستی به یقه ی لباسم کشیدم ؛ از رو میزتوالت شونه مو پیدا کردم وموهام روبه بالا شونه زدم.وقتی مطمئن شدم سرو وضعم مناسبه از اتاق خارج شدم.مثله همیشه قدم هام و تو دلم میشمردم تا رسیدم به4تا پله ای که از حال به پذیرایی میرفت داشتن حرف میزدن که یه دفعه ساکت شدن اصلاً از این وضعیت و این سکوت خوشم نیومد،صدای مادر افکارمو بهم ریخت :

- رایمون جان.


امضای کاربر :
یکشنبه 16 مهر 1396 - 18:48
نقل قول این ارسال در پاسخ
zahrashoja آفلاین



ارسال‌ها : 59
عضویت: 1 /5 /1394
تشکرها : 1

پاسخ : 4 RE رمان نابینا

و صدای راحیل که بازم عصبیم کرد :

-داداش روبه روت از چپ به راست داخل پذیرایی هستیم.

اما من خوب می دونستم کجان به لطف آقاجون و یه سری تنبیهات به راحتی جای کوچکترین صدا رو تشخیص میدادم.اینبارم قبل از اینکه راحیل بگه میدونستم کدوم طرفم هستن.چند پله ی باقی مونده رو پایین اومدم و با قدم هایی محکم به سمتشون رفتم.درست در دو سه قدمی دکتر ایستادمو دستمو به سمتش دراز کردم:

-خوش آمدید دکتر.

صداش پُر از تعجب بود:

-ممنون رایمون جان.

صدای ظریفی که میشد گفت متعلق به یه خانم 45 ساله اس از کنارش شنیده شد:

-خوبی پسرم؟ماشالا چقدر بزرگ شدی؟

نگاهمو که همیشه روی زمین بود به سمتی که صدارو شنیده بودم گرفتم و خیلی خشک گفتم :

-ممنون.

صدای مادرمو شنیدم:

- رایمون جان آرش و آرام جان رو که یادت هست؟

وبعد دو نفر یک صدا گفتن :

-خوشبختم.

شاید بهتره بگم به نظرم از قصد اینکارو کردن تا نفهمم کدومشون کجان اما من تیز تر از این حرفا بودم اول به سمت صدای ظریف و دخترونه که شنیده بودم برگشتم باهام چند قدمی فاصله داشت و درست سمت راستم ایستاده بود.سنگینی نگاهش کاملاً احساس می شد.بدون اینکه به سمتش برم سرمو برگردوندمو جوابشو با یه پوزخند دادم:

-همچنین خانم.

و بعد به سمت راحیل که پشت سرم ایستاده بود برگشتم میدونستم پسره اونجاس و از اینکه راحیل کنارش بود هیچ خوشم نیومد:

-از آشنایی با شما هم خوشبختم آرش.

با اینکه نمی دیدمشون اما کاملاً برام واضح بود که همشون تعجب کردن حتی خانواده ی خودم؛روی یکی از کاناپه ها که نزدیکم بود دست کشیدمو نشستم و با خونسردی دعوت به نشستن کردم.چند دقیقه ای که گذشت صدای همسره آقای شمسو شنیدم:

-رایمون جان آخرین باری که دیدمت موسسه می رفتی الان چطور بازم میری؟

نیش کلامشو به وضوح حس کردم اما نگذاشتم این موضوع اذیتم کنه:

-بله هنوزم میرم.

-درستو چیکار کردی؟هرچند حقم داری اگه ادامه نداده باشی!

پوزخندی تو دلم بهش زدم و جواب دادم:

-فوق لیسانس روانشناسی دارمو یک ساله تو آموزشگاه نابینایان تدریس میکنم.

با صدایی که تعجب ازش میبارید گفت:

-جداً؟؟؟

بعد انگاری مادرمو مخاطب قرار داد:

-اعظم جون نگفته بودی!

صدای مادرم لرزید؛می تونستم تصور کنم شوکه شده خانواده ی من حتی از تموم شدن درسمم خبر نداشتن واقعاً جای تعجب داشت.طاهره خانم(همسر دکتر شمس)منتظر جواب مادرم نموند و دوباره منو مخاطب قرار داد:

-به سلامتی کدوم دانشگاه درس خوندی؟؟؟

-دانشگاه (...).

حس کردم زبونش بند اومد معلومه نبایدم باورش بشه من تو یکی از بهترین دانشگاه ها که از قضا ربطی به نابینایان نداشته درس خوندم،صدای آرام توجهمو جلب کرد:

-اون وقت درس خوندن با این وضعیت براتون سخت نبود ؟؟؟

لحنش پُر از کنایه بود لبهام به پوزخندی از هم کش اومدن و جواب دادم :

-یه چیزیو همیشه به شاگردام میگم اونم اینه که آدما اگه بخوان درس بخونن و پیشرفت کنن هیچ چیزی مانعشون نمیشه حتی نابینا بودن،پس برای منم سخت نبود.

-اوم ...بله حق با شماست.

صدای در خونه مانع ادامه ی صحبتمون شد.پدرم اومده بود از همون بدو ورودش شروع به خوش وبش با مهمون ها کرد با ورود پدر دیگه کسی روی صحبتش با من نبود و این خیلی عالی بود.هم صحبتی با آدم های کوته فکر خیلی خسته کننده اس برام و من ترجیح می دم بجای هم کلام شدن باهاشون وقتمو جوره دیگه بگذرونم.مثلاً با جیسون...که هنوز یه روز نشده دلم براش تنگ شده…خیلی خوب یادمه تولده هجده سالگیمو،تولدی که آقاجون با دادن کادوش واقعاً غافلگیرم کرد.اون جیسون رو بهم هدیه داد یه سگه خوش استیل که از دست کشیدن روی تنش فهمیدم چقدر بزرگ و ورزیده اس،یکی از دوستان آقا جون از اروپا به هزار بدبختی آورده بود.اسمش جیسون بود و قرار بود به گفته ی آقاجون سگ راهنمام باشه چون مخصوص افراد نابینا تربیت شده بود!خیلی دوست داشتم یه روزی ببینم چه شکلیه اما!!!بازم آقاجون برام تعریف کرد جیسون من یه سگ نره قدش 60سانتی متره و وزنش 39 کیلوگرم بدنش سفیده و خاکستریه چشماش آبیه یخیه شاید بهتره بگم چشماش مثل چشمان من یخی یخیه!!!!! وقتی نزدیک یکسالش بود پیشم اومد و الان حول و حوش هفت هشت ساله که دارمش.از اونموقع به بعد جیسون شد راهنما دوست و همدم من،با وجودش رفت و آمد برام آسون تر شد و دیگه نیاز نبود اون عصای سفیده مسخره رو دستم بگیرمو کورمال کورمال راه برم.اوایل خیلی باهاش به مشکل برمی خوردم مامور بهم گیر میداد و کلی مشکلات دیگه که خوشبختانه بدون اینکه بفهمم چجوری آقاجون برام حلشون کرد.ولی با اینحال هنوز اجازه ی بردنش به موسسه رو ندارم خوب بالاخره از نظر اسلام جیسون یه سگه و نجس.پس منم اسراری نکردم باهام تا موسسه میاد و جلوی نگهبانی پیش نگهبان ورودی که مرد مسُن و خون گرمیه تا برگشتن من می مونه.

صدای خداحافظی بقیه نذاشت بیشتر از این تو خیالاتم غرق بشم،حواسم جمع دور و برم شد.صدای پدرم میاد که میگه:

-خیلی خوش آمدید بازم تشریف بیارید.


امضای کاربر :
یکشنبه 16 مهر 1396 - 18:49
نقل قول این ارسال در پاسخ
zahrashoja آفلاین



ارسال‌ها : 59
عضویت: 1 /5 /1394
تشکرها : 1

پاسخ : 5 RE رمان نابینا

و بعد صدای تعارف آقای شمس:

-حتما پس من شنبه ی هفته ی دیگه تو مطب منتظرتونم.

پدرم- باشه حتماً لطف میکنی محمود جان.

نتونستم طاقت بیارم معلوم بود دارن در مورده من حرف می زنن، ورگنه پدرم تو مطب یه چشم پزشک چه کاری می تونست به غیر از مسئله ی چشمای من داشته باشه:

- میشه بپرسم قضیه چیه ؟!؟

صدای پدرم جدی بود و خشدار بودنش باعث شد بفهمم از کم طاقتیم شاکیه:

-محمود عزیز لطف کرد و یه وقت ویزیت بهت داد.

قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم صدای تعارف آقای شمس مانع ام شد:

-این حرفا چیه؟ من منتظرتون هستم با اجازه.

عصبی شدم باید حدس می زدم پشت این اسراره به اومدنم اینجا همچین چیزی پنهون شده،سعی کردم بفهمم مهمونا کاملاً رفتن یا نه! باید با پدرم خیلی جدی صحبت میکردم این مرد کی میخواست دست از این چشمای بیچاره ی من که چندین مرتبه زیر تیغ جراحی رفته و جواب نداده برداره؟

صدای پدرمو که شنیدم نتونستم خودمو کنترل کنم گفتم:

-خوب میشنوم آقای سعادت.

صدای زیر لب استغفرالله گفتنشو شنیدم ولی توجهی نکردم من دیگه بچه نبودم که اجازه بدم هرکی هرجور دوست داشت باهام رفتار کنه و واسه ام تصمیم بگیره.

پدر-برای سه شنبه بعدازظهر بهت وقت داد بری پیشش میخواد چشماتو معاینه کنه و ببینه چند درصد احتمال داره بعد از عمل بیناییت برگرده.

بالاخره خشمم سرریز شد و با صدای بلندی غریدم:

-کدوم عمل پدر من ؟ شما نباید اول از من می پرسیدی ببینی اجازه ی همچین کاریو بهتون میدم یا نه؟

صدای پدرمم عصبانی بود حس می کردم به سختی داره خودشو کنترل میکنه تا چیزی بهم نگه:

-من احتیاجی به اجازه ی تو ندارم بچه.

این حرفش جری ترم کرد صدام دورگه شد و داد زدم:

-بچه؟؟؟ فکر نمی کنید من سنم از بچگی گذشته شاید خبر ندارید الان 25 سالمه و یه مرد بالغم میتونم واسه خودم تصمیم بگیرم و به هیچکسی هم احتیاج ندارم و بهتره بهتون بگم تا خیالتون راحت شه من به هیچ عنوان زیر تیغ جراحی نمی رم.

صدای پدر نزدیکتر شد جوریکه هرم نفسهاشو به خوبی احساس می کردم:

- یعنی چی من عمل نمی کنم...چرا نمیخوای باور کنی امکانات الان با 8سال پیش کلی فرق کرده امکان خوب شدنت خیلی بالاست من به محمود اعتماد دارم میدونم اگه حتی ده درصد امکان خوب شدنت باشه این ریسکو می کنه و من میخوام بهش اجازه بدم عملت کنه چون میدونم این بار جواب میده...دیگه ام حرف نباشه آقای مرد...

تمسخری که تو کلمه ی مرد بود دلمو سوزند چرا نمیخواست باورم کنه؟؟؟نتونستم چیزی بگم لعنت به بغضی که بی موقع تو گلوم نشست دستمو روی مبلی که نزدیکش ایستاده بودم کشیدمو سعی کردم راهو تو ذهنم مجسم کنم...الان باید کدوم طرف میرفتم؟؟؟آه خدایا ای کاش به غرغرهای مادرم توجه نمی کردمو جیسونو همراهم میاوردم.قدم برداشتم خواستم خودمو به پله ها برسونم که نمیدونم به چی خوردم که افتاد و با صدای مهیبی شکست.مادرم جیغ کشید و خودشو بهم رسوند:

-رایمون پسرم...

دستشو که برای کمکم دراز کرده بود پس زدم و از روی جسم تیکه تیکه شده ای که روی زمین پخش شده بود رد شدم برام مهم نبود اگه پاهامو می برید.هرچند خوشبختانه اتفاقی برای پاهام نیافتاد و منم با هزار بار خوردن به در و دیوار خودمو به اتاقم رسوندم و به فریاد بابا که میگفت:

-همینه دیگه ببین چجوری داری زندگی میکنی.

توجهی نکردم،روی تخت نشستم وپنجه هامو داخل موهام کشیدم.ظرفیتم پُره پُر بود دلم میخواست الان یه جای دور از همه ی آدما بودم جایی که همه با دیده ترحم نگاهم نمی کردم از نظره من با هیچ کس فرق نمی کردم منم یه آدمم چرا خانواده ام نمیخوان درک کنن که من به این زندگی که خودم به خودم تحمیلش کردم راضیم چرا نمیخوان دست از سرم بردارن و راحتم بزارن؟؟؟

آه پر سوزی کشیدمو تنمو به تخت سپردم، پلکهایم را روی هم گذاشتم...تا ذهن و افکار ویران شده ام را به آرامش برسونم.

*** *** ***


امضای کاربر :
دوشنبه 17 مهر 1396 - 19:57
نقل قول این ارسال در پاسخ
zahrashoja آفلاین



ارسال‌ها : 59
عضویت: 1 /5 /1394
تشکرها : 1

پاسخ : 6 RE رمان نابینا

با نوای زیبای گنجشک ها که نوید بهار را می دادن از خواب بیدار شدم دستمو برای برداشتن ساعت مچی ام که عقربه و اعداد برجسته اش بهم نشان از زمان میداد روی پاتختی کشیدم وقتی برداشتمش متوجه شدم ساعت از 11 گذشته و من امروز بیشتر از همیشه خوابیدم.خواستم سوت بزنمو جیسونو صدا کنم اما با یادآوری اینکه خونه ی پدرم هستم بیخیال شدم.از تخت دل کندمو با رفتن به سرویس بهداشتی داخل راهرو دست و صورتمو شستم.تیشرتی از داخل ساک لباسهام که وقتی میام اینجا همراهمه برداشتم و پوشیدم شلوارم رو هم عوض کردم و با برداشتن وسایلم رفتم بیرون.صدای صحبت کردن مادرمو راحیل و از طبقه ی پایین می شنیدم معلوم بود موضوع بحثشون منم چون وقتی حضورمو حس کردن ناشیانه سکوت کردن:

-بیدار شدی پسرم؟

صبح بخیری زیر لب گفتمو آخرین پله رو هم پایین اومدم.

- صبحت بخیر عزیزم کجا شال و کلاه کردی؟؟بیا صبحانه بخور.

یه ذره انعطاف به خرج دادمو با ملایمت گفتم:

-میل ندارم عزیزم،باید برم بعدازظهر کلاس دارم .

لحن مادرم ناراضی به نظر میرسید:

-حالا یه امروزم پیشمون می موندی آسمون که به زمین نمیاد...کجا میخوای بری.

بازم داشت حرفهای تکراری شروع می شد و من با بحث دیشب اصلاً ظرفیتشو نداشتم.

مادر-رایمون چرا نمیخوای باور کنی خونه ی تو اینجاست،ای کاش زبونم لال می شد اجازه نمیدادم بری پیش آقام بمونی.

دستمو با حالت عصبی روی فک صورتم کشیدم نباید عصبی می شدم مادرم حق داشت هرچی باشه من تنها پسرشمو دوست نداره ازش دور باشم.به صدای نفس های نامنظمش که نشون از گریه ی بیصدایش داشت گوش سپردم تا بهتر بتونم تشخیص بدم کجاس!وقتی موقعیتشو شناسایی کردم به سمتش رفتمو دستامو دوره کمره تُپلش حلقه کردم:

-هیس...مامان کافیه نزار با ناراحتی از اینجا برم.

با صدای لرزانی که ناشی از گریه اش بود گفت:

-نمیخوام بری پسرم چیکار کنم بمونی؟

لبخند کم رنگی زدم:

-مامان من اینطوری راحت ترم نمی تونم اینجا بمونم تازه توام که ورود جیسونو قدغن کردی...من نمی تونم دوریشو تحمل کنم.

لحنش پُر از گلایه شد:

-اولا اون سگ نجسه من صدسال دیگه نمیزارم بیاریش تو این خونه دوماً یعنی اون حیوون برات از خانواده ات عزیزتره؟

خندیدم:

-نه عزیزم اینجوری نیس شماها رو سره من جا دارید ولی ازم نخواه بمونم خودت که می بینی وضعمونو با موندن من دائم باید با بابا جنگ اعصاب داشته باشیم.

حس کردم داره کوتاه میاد؛آخه اعظم خانم بیشتر از هرکسی تو دنیا آقا رضا (پدرم) رو دوست داره.

-آخه چرا رضایت به عمل نمیدی؟

پفی کشیدم اصلاً از بحث در مورده چشمام خوشم نمیومد:

-خواهش میکنم کشش ندید ، من دیگه باید برم لطفاً یه آژانس برام خبر کنید.

بوسه ی روی موهای فرش زدمو ازش جدا شدم؛اونم که معلوم بود متوجه عصبی شدنم شده دیگه حرفی نزد و برام تاکسی خبر کرد.چند دقیقه بعد سوار تاکسی بودمو در انتظار رسیدن به مقصدی که نه تنها بهم آرامش میداد بلکه تموم زندگیم توش خلاصه میشد...صدای راننده رو شنیدم:

-آقا رسیدیم.

-ممنون چقدر شد .

راننده-داداش مگه ندیدی خانم حساب کردن.

دندون هامو روی هم فشردمو زیر لب گفتم :

-نه ندیدم .

از ماشین پیاده شدم؛یه نفس عمیق کشیدم راننده تقصیری نداشت وقتی چوب دستی همراهم نبود چطور میخواست بفهمه نابینام!!!جلوتر رفتم.دستم درآهنی وسردیو لمس کرد.دستمو به سمت چپ حرکت دادم و زنگو زدم صدای واق واق جیسونو که وجودمو حس کرده بود باعث شد لبخند رو مهمون لبهام کنم و تمومه این دو روز گذشته رو پشت سرم جا بگذارم.صدای آقاجون که حتی برخورد اعصاش روی زمینو هم میشنیدم اومد:

-کیه ؟؟؟


امضای کاربر :
دوشنبه 17 مهر 1396 - 19:57
نقل قول این ارسال در پاسخ
zahrashoja آفلاین



ارسال‌ها : 59
عضویت: 1 /5 /1394
تشکرها : 1

پاسخ : 7 RE رمان نابینا

-منم آقاجون .

صدای باز شدن درو شنیدم و سنگینی نگاه دل تنگ آقاجون رو حس کردم به ثانیه نکشید که مهمون آغوش گرمش شدم.

- چطوری خوشتیپ ؟

-خوبم آقا جون .

- بیا تو پسرم .

و با گرفتن مچ دستم که هیچ وقت اعتراضی بهش نداشتم منو به داخل راهنمایی کرد و من مثل همیشه غصه و ناراحتیمو پشت این در آهنی جا گذاشتمو به بهشت کوچک آقاجون قدم گذاشتم.جیسون همچنان سر و صدا می کرد معلوم بود از دیدنم خوشحاله هر لحظه نزدیک و نزدیک ترشد بهم تا جایی که دستاش روی سینه ام نشست.قهقه ای از ته دل زدمو با آزاد شدن مچ دستم توسط آقاجون صورتشو بین دستام گرفتمو نوازشش کردم:

-بازتو جف پا اومدی رو سینه من...پسر اینطوری میای یه ذره شل کنم خودمو ، پرت شدم زمین.

دستمو لیس زد خوب می دونست که نباید صورتمو بلیسه فقط اجازه داشت محبتشو با لیسدن دستام نشون بده.دستمو روی کرک سرش کشیدمو گفتم:

-کافیه پسر برو پایین.

خوشبختانه دوستی که جیسونو برای آقاجون آورده بود اونو به زبان فارسی تربیت کرده بود و مشکلی توی صدا زدنش نداشتم، بعد جدا شدن دستاش از روی سینه مو هم قدم شدنش با من در حالیکه بخاطره قده بلندش دستم روی سرش بود و همراهش می رفتم.ایستاد معلوم بود به حوض رسیدم میدونست از بیرون که میام عادت دارم داخل آب این حوض صورتمو بشورم؛رو پنجه های پام نشستم و دستمو داخل آب خنک حوض فرو کردم.خنکای آب حس رخوت انگیزی و به وجودم تزریق کرد.لبخند آرامش بخشی زدم اینجا معبد آرامش من بود چطور می تونستم ترکش کنم و به خونه پدرم برگردم.سره جیسون روی زانوم قرار گرفت:

-شنیدم من نبودم شیطونی نمی کردی؟

واق واق کوتاهی کرد؛خندیدم این پسر خوب زبونمو می فهمید از خودم جداش کردمو بلند شدم.باید یه دوش میگرفتم بدون جیسون رفتم داخل؛ میدونست باید بیرون بمونه متوجه بود که الاناست اذانو بگن و من با برخورد با بدن اون نمی تونم وضو بگیرم.بعد از یه دوش آب گرم که حسابی سروحالم کرد به حیاط رفتم صدای اذان ظهر بلند شده بود و مطمئن بودم جیسون طرفم نمیاد تا وضو بگیرمو نماز بخونم.از جام بلند شدم و رفتم اون سمت حوض و با باز کردن شیر آب وضو گرفتمو تو همون حیاط داخل ایوون قامت بستمو و نماز ظهر و عصرمو خوندم وقتی سلام دادم صدای آقاجونو شنیدم:

-قبول باشه .

لبخند زدمو جانمازمو جمع کردم:

-ممنون .

-بیا بابا نهار حاضره.

بلند شدم جیسون پرید جلو پام لبخندم عمیق تر شد و دستی روی سرو گوشش کشیدم:

-بریم پسر.

به آشپزخونه رفتم و با شستن دستام پشت میز چهارنفره روبروی آقاجون نشستم.بوی قورمه سبزی که یکی از غذایهای مورده علاقه ام بود به ریه هام کشیدم:

-اوووم چه بویی خوبی میاد چیکار کردی آقاجون.

- بخور ببین چطوره؟؟؟

-ای به چشم.

دستمو برای پیدا کردن کفگیر دراز کردم خوب می دونستم آقاجون کمکی بهم نمی کنه و من از همین بابت خوشحال بودم،کفگیرو برداشتم و دوتا کفگیر برنج برا خودم کشیدم صدای آقاجونو شنیدم:

-واسه منم بکش.

عاشق این اخلاقش بودم همین که به روم نمیاورد این ضعفو، یه دنیا ازش ممنون بودم.با خونسردی کفگیرو پر کردمو با دست آزادم بشقابشو لمس کردم.براش برنج کشیدمو به تشکری که گفت لبخند زدم.خورشت کشیدم و اولین قاشقو که دهنم گذاشتم گفتم:

-واو عالیه آقاجون واسه خودت کدبانویی شدی.

ضربه ی آرومی و که روی بازوم زد و ماساژ دادم:

-دفعه آخرت باشه به من می گی کدبانو...در ضمن این دستپختو من از اون خدابیامرز دارم.

با یادآوری خانم جون لبخند غمگینی زدم.وقتی 10 ساله بودم از دنیا رفت بعد از خانم جون؛آقاجون خیلی تنها شد خودش آشپزی می کرد و کاراشو انجام میداد. اجازه نمیداد مادرم، خاله ها یا زندایی ها براش غذا بپزن.آقا جون به غیر از مادرم دوتا دختره دیگه ام داشت خاله عذرا که از مادره من کوچکتره و ته تقاری خانواده ی سلطانیه ،خاله اقدس که فرزند ارشد آقاجونه،دایی عماد فرزند دوم و دایی علی فرزند سوم و مادرم چهارمی ماشالا جوجه کشی داشتن واس خودشون.همه ازدواج کردن و سره خونه زندگیشونن آقاجونم دوست نداره بچه هاش بخاطرش تو زحمت بیافتن متاسفانه قصد تجدید فراش هم نداره چون به شخصه خودم بی بی خانم زن مهربونی که تو موسسه ای که کار میکنم آشپزه رو بهش پیشنهاد دادم و ایشون رد کردن.

غذام که تموم شد تشکری کردمو ظرفارو گذاشتم تو سینگ ظرفشویی و شستمش اینم یکی از کارهایی بود که آقاجون مجبورم کرد یاد بگیرم ظرف شستن...دستامو که خشک کردم آقاجون دوتا چای ریخت تا داخل حیاط روی تخت سنتیش بزنیم بر بدن واقعاً به این اخلاق آقاجون عادت کرده بودم غذا که از گلوم پایین می رفت باید یه لیوان چای روش میخوردم.

*** *** *** ***


امضای کاربر :
دوشنبه 17 مهر 1396 - 19:57
نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :

theme designed for MyBB | RTL by MyBBIran.com