مقدمه:
از زبان نویسندگان:
سلامِ دوباره به دوستانی که داستانهای ما رو میخونن و نظرشونو بهمون انتقال می دن؛معذرت بابت تاخیر دوساله مون ...
اینبارم هم سعی کردیم متفاوت جلو بیایم از تکراری بودن پرهیز کردیم و خواستیم چیزی رو به روی کاغذ بیاریم که شما رو راضی کنه.
مثل همیشه به این نکته اشاره می کنم که داستان خیالی بوده و هریک از شخصیت ها وجود خارجی نداره. نظراتتون رو به اینستاگرام ما ارسال کنید با تشکر...
زهراشجاع
در کناره همراه همیشگیم
سارگل (سارا شجاع)
گام اول
پشت پنجره ایستادم اما نمیدونم منظره ای که روبرومه چطوریه فقط تنها چیزی که میدونم اینه که رنگی داره به جز سیاهی غلیظ نگاه من،دستمو میگذارم روی شقیقه ام و کمی ماساژش می دم.سرم از بیخوابی شب گذشته در حال انفجاره لعنتی جام که عوض میشه خواب ندارم؛خسته ام از این همه فکره لعنتی،از اینکه باید برای همیشه با این درد زندگی کنم بازم باید خودمو الکی دلداری بدم.صدای قدم هایی رو از بیرون اتاق می شنوم و به انتظار ورود کسی به داخل می شوم.انتظارم زیاد طول نمی کشه چون با باز شدن در اتاقم صدای راحیلو می شنوم:
-داداااااش بیا صبحانه .
در جوابش سکوت میکنم.از پنجره فاصله میگیرم احتیاج نیست تغییره لباس بدم چون همیشه یه رنگه که منو کامل میکنه اونم سیاهه...ذهنمو متمرکز میکنم آروم از اتاق خارج میشم ده قدم جلوتر پله هاست قدم هامو میشمارم 1..2 ..3 .. 4...5...6...7...8...9...10 دستمو و به نرده میگیرم و از 4 تا پله به آرومی پایین میام درست 19قدم به چپ اتاق خواب مادر و پدرم قرار داره و15 قدم به جلوتر آشپزخونه بازهم شروع میکنم به شمردن ...14...15 دستم در و لمس میکنه 5 قدم که برمیدارم دستم صندلی رو لمس میکنه اون و بیرون میکشم و میشینم راحیل:
-داداش برات لقمه گرفتم کناره دستته .
از حرص فکم منقبض شد و دستم مشت، منتفرم از اینکار اما نمی تونم به خواهرکوچولوم چیزی بگم.برای اینکه ناراحت نشه یکی از لقمه های کناره دستمو برمیدارمو با حرص می جوم.صدایی از اطرافم نمیاد معلومه مادرم خونه نیس با اینکه ترجیح میدم خبری ازش نگیرم اما باز نمی تونم جلوی خودمو بگیرم:
- مامان کجاست راحیل؟؟؟
صدای راحیل و از صندلی کناریم شنیدم:
-رفته خرید.
قبل از اینکه سراغ پدرمو بگیرم خودش پیش دستی کرد :
-بابا رفته شرکت عمو.
دستمو کشیدم داخل موهام حس میکنم اینطوری راحت تر می تونم به اعصابم مسلط باشم نمیدونم چرا ولی اصلاً از اینکه پدرم پیش عموم کار میکنه خوشحال نیستم.مردی که تمومه زندگیشو صرف عیاشی و خوش گذرونی میکنه و اعتقادات درست و حسابی نداره.
-راستی داداش امشب مهمون داریم هستی دیگه؟
سرمو تکون دادم اگرم نخوام بازم مجبورم ، حرف آقاجون همش تو گوشمه وقتی از احترام به پدرو مادر میگه و من نمی تونم اونها رو نادیده بگیرم.
-نمیخوای بدونی مهمونمون کیه؟
ای خدا اگه این بچه دو دقیقه زبون به دهن گرفت.نفسمو محکم فوت میکنمو یه کلمه میگم:
-نه!
صداش هیجان زده شد و تنها من علتشو به خوبی فهمیدم:
- دوست بابا دکتر شمس همون متخصصه که رفتی پیشش با خانمش و بچه هاش.
واسه خاطره اینکه از دور و برم ردش کنم گفتم:
-خیلی خوب فهمیدم پاشو برو به درست برس.
صدای ناراحتشو شنیدم:
-درس کجا بود فردا تعطیلم .
ای خدا کی می تونه حریف زبون این بچه بشه گفتم:
-بلندشو برو به هر کاری که داری برس.
-دقیقاً کدوم کار اگه منظورت شووورمه که باید به عرضتون برسونم من هنوز مجردم داداشی.
-راحیل کافیه اعصاب ندارم.
-وا داداشی تو هم که همیشه خدا....