دیدم که با خونسردی جواب داد:
-علاقه مهم نیست ارمان!!بعضی وقتا بایداز چیزایی که دوست داری بگذری تا به اهداف مهم تری
برسی.
احساس میکردم صدام داره به مراتب بیشترمیشه و ارامش موجود در اون از بین میره.
-تا جایی که یادمه همینطور بوده ،هیچ وقت نظرم براتون مهم نبوده،چه طور می تونید
بگیدبعضی وقتا ،در صورتیکه من اصلا یادم نمیاد حتی یه بارم کاری به میل خودم انجام
داده باشم!!!؟
پدرم داشت کم کم ارامش صداشا از دست میداد:
اگه یکم فکر کنی ،اونوقت می فهمی تا به حال کاری به ضررت انجام ندادم.
-چه فایده وقتی هیچ لذتی توش نمی بینم!
ایندفه عصبانیتش آشکار بود:
-تو چی میخوای،هااان،اصلا چیزی از لذت بردن در زندگی می دونی،؟؟!
-معلومه که چیزی نمیدونم وقتی حتی یه بارم نتو نستم زندگی گنم،تا ازش لذت ببرم
زندگی من شده مجموعه ای از خواسته های شما که نا چارا من باید براوردشون کنم.!
پدر نیشخندی بهم زد:
-حرفات بیشتر شبیه یه بچه ی ...وقتی مکث کرد من به جاش گفتم :
- یه بچه ی احمق ،مگه نه ،ولی این فقط نظرشماست چون شما به غیر ازخودتون کسی را نمی بینید
چرا نمی خواین باور کنید من از دنیای شما هیچ لذتی نمی برم،ارزوهای من با شما متفاوته.
-دنیای خودت...می خوای جایی باشی که شکست پی در پیت دراون جرأت ایستادن دوباره
را ازت بگیره،می خوای به یه ادم بازنده تبدیل بشی.
پدر حسابی داغ کرده بود ومنم دست کمی از اون نداشتم ،مامان هم خیلی مظطرب به نظر میرسید.
-دنیایی که به خاطر رسیدن به ارزوهات ممکنه توش شکست بخوری خیلی بهتر از دنیایی هست که بدون هیچ ارزویی مدام پیروزی،این عقیده ی منه.
-خواهش میکنم بس کنید پدر ،ارمان لطفا برو تو اتاقت...
رها را دیدم که بااظطراب این حرفا زدوکنارم ایستاد.
پدراز جاش بلند شدوباعصبانیت نگاهم میکرد:
-بزارید حرفشا بزنه ،اون داره سر خواسته های خودش با من می جنگه بزاریدباتموم گستاخی
بگه که من دشمنشم نه پدرش!!!!
-نفس عمیقی کشیدم تا ارامش را به صدام برگردونم.
-راست میگید پدر،هیچ وقت احساستون نکردم ،من شما را دیدم ولی در
قالب یه استاد دانشگاه ،شما را حس کردم ،ولی فقط در لباس یه دکتراما از حس
پدرانتون هیچ چیزی درک نکردم ،من فقط از حمایت های شما سایه ی
حکومتتون را فهمیدم،من فقط فهمیدم یه وسیلم،نه یه پسر برای شما..