زمان جاری : سه شنبه 16 اردیبهشت 1404 - 7:49 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



به انجمن بیا تو رمان خوش آمدید
ارسال پاسخ
تعداد بازدید 1290
نویسنده پیام
maryam آفلاین


ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
در زندان اصالت

عزیزانی که این رمان را میخونند...این رمان اولین تجربه ی من از نویسندگی هست،دوست دارم نظراتتون در موردش بدونم‌.ممنون

********

توی زندگی هر چیزی می تونه یه نشونه باشه ،از نشونه ها نترس ودنبالشون برو،شاید پشت اون نشونه ها رازهایی باشه که بتونه زندگیتوتغییربده...

تو می تونی خودت انتخاب کنی،خودت زندگی کنی،بعضی وقتا تجربه های دیگران ،فقط یه گفته از زبون خودشون هست،پس سعی کن طعم زندگی را با زبون خودت بچشی.....


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
یکشنبه 28 خرداد 1396 - 16:32
نقل قول این ارسال در پاسخ
maryam آفلاین



ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
پاسخ : 1 RE فصل اول*

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

سرنوشت،شاید برای خیلی هابی معنی باشه واعتقاد چندانی به اون نداشته باشندوشایدهم

برای خیلی هادقیقابرعکس باشه،شاید بعضی ها فکر می کنند سرنوشت یک چیز از پیش تعیین

شده است وخواه وناخواه به سراغ ادم میاد ویا اینکه میگن آدم خودش سرنوشتشا می سازه...

اما من معتقدم بین انسان وسرنوشت اون رابطه ای وجود داره ،ادمی وسرنوشت باید در جست وجوی همدیگه باشند وموقعی که همدیگر را پیدا کردندومقابل هم قرار گرفتند،اونوقته که مسیر زندگی مشخص میشه وادمی به سوی ارزوها واینده ی درخشانش حرکت می کنه.

خواسته ی منم از زندگی همینه اینکه در جست وجوی سرنوشتم در حرکت باشم تا خودم

بتونم باهاش رودر رو بشم اما....

درست از دوران کودکی،سایه ی حکومت پدرم را بر رو خواسته هام احساس کردم

وبا اون بزرگ شدم،شاید اگه کس دیگه ای به جای من بودبا این نوع تربیت عادت میکرد

اما من درست از همون کودکی با این مسئله مشکل داشتم وتا الان هم که یه پسر۲۵ساله

هستم این مشکل حل نشده باقی مونده ،درسته که توی کودکی جرأت مخالفت با پدر را

نداشتم اما حالا این مخالفت به وضوح احساس میشه وبعضی وقتا مامان هم وارد مباحث

من وپدرم میشه وسعی میکنه که بهم بفهمونه پدرم ارزوی بهترین ها را برام داره.

من درک نمیکنم چه چیزی می تونه بهتر از این باشه که آدم از زندگیش لذت ببره،..

پدر نمی زاره ،اون مرد سرد وبی روحی به نظر میرسه ،همیشه وقتی اینا به مامان می گم

با قاطعیت بهم نگاه می کنه و میگه:پدرت عاشق خوانوادش هست من،تو و رها...

بعضی وقتا به خواهرم رها حسودیم میشه،نمی دونم چه طور تو نسته با پدر کنار بیادبعضی

وقتا حس می کنم بیشتر از مامان اونا درک می کنه...

نمی دونم شاید مشکل اصلی منم وزیادی در مورد خودم به پدر سخت گرفتم و به گفته ی

مادرم من ارمانم،فقط به خاطر اینکه با به دنیا اومدنم پدر را به بزرگترین ارزوش رسوندم،

نه به قول خودم که میگم پدر اسمما ارمان گذاشت تا به وسیله ی من به ارزو های خودش

برسه.!!!

یه دفعه متوجه ی تکه کاغذی شدم که روی دفترم گذاشته شد.

حواست کجاست ارمان!!!!استاد همش داره بهت نگاه میکنه نکنه دلت می خواد دوباره

از کلاس اخراج بشی ،اخه چی داری تو اون دفتر کوفتیت می نویسی؟!!!


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
دوشنبه 29 خرداد 1396 - 04:30
نقل قول این ارسال در پاسخ
maryam آفلاین



ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
پاسخ : 2 RE فصل اول*

سرما بلند کردم وبه سعیدکه کنار دستم بود نگاهی انداختم ،تمام حواسش به استاد بود و

هیچ عکس العملی نشون نمی داد،درست همین موقع بود که متوجه صدای پدرم شدم.

-اقای فروتن!

بلند شدم وسر جام وایستادم.

- همونطور که گفتم و شنیدید،ارولوژی کلمه ی یونانی از دو واژه ی (ouron)به معنی ادرار

و(logiu)به معنی مطالعه تشکیل می شه،بخش هایی از بدن که به تخصص ارولوژی مربوط

میشه کلیه ها،غدد ادرنالین،حالب ها،مثانه،میزراه ودستگاه باروری اقایان هست،لازم به ذکره

که بخش های قابل توجهی از بیماری هاتوسط علم ارولوژی درمان میشه و بیماری های

ادراری-تناسلی نام گذاری شدن...

پدر بعد مکث کوتاهی گفت:

سرطان پروستات از جمله ی این بیماری هاست ،که از شما خواهش می کنم در مورد تشخیص

و در مان اون به دانشجو ها توضیح بدین!

پدر داشت توی چشمای من نگاه می کرد نمی خواستم جوابی بدم ،تا مطمئن بشه حواسم

توی کلاس نبوده.

-بسیار خوب،!با در نظر گرفتن حواس شما در کلاس این سؤال سطح بالایی داره،درست

می گم اقای فروتن؟!!

پدر حالا داشت به اهستگی در طول کلاس قدم میزد...

-چه طوره یه سری به دبیرستان بزنیم ،ببینم چیزی از اون دوره یادتون میاد،یا اینکه بریم

به دروس راهنمایی!؟

متوجه ی تمسخر وخنده ی هم کلاسی هام شدم میدونستم پدر به طور عمد خواسته

با این کارش منا خجالت زده کنه،بدون هیچ عکس العملی ایستاده بودم که دوباره صدای

پدر به گوشم رسید:


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
دوشنبه 29 خرداد 1396 - 12:29
نقل قول این ارسال در پاسخ
maryam آفلاین



ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
پاسخ : 3 RE فصل اول*

اگه فکر می کنید این کلاس بیهوده هست ،من ودانشجوها منتظریم حرف های مهم تری

از شما بشنویم.

میدونستم از این کارم ناراحت میشه ،لبخندی از سر بی تفاوتی زدم وزیر چشمی به سعید

نگاهی انداختم،سعید که از کارم حرص کرده بود دستشا توی موهاش فرو بردو به صندلی

تکیه داد.

پدر هم برگشت و روی تخته عوامل وابسته به انتخاب روش درمان پروستات را می نوشت،

۱-میزان سرعت رشد سرطان ،

۲و....

سر جام نشتم وبه پدر م خیره شدم،مرد چهار شونه ی بلند قدبا صورت کشیده و موهای قهوه ای

کم پشت و عینکی که بیشتر ساعات روز روی چشمای مشکیش برق میزد و جدییتشا چند

برابر می کرد.

پدر مردیه که تمام عمر می جنگه تا به ارامش برسه،اون عاشق احترام وبزرگیه این حرفا

همیشه در قالب نصیحت ازش شنیدم که میگه:

پول ،اصالت و اصالت احترام وبزرگی میاره،سعی نکن تمام عمرتا در حقارت و بیچارگی

زندگی کنی،چون نه تنها هیچ احترامی بین مردم نداری بلکه ،هیچ وقت به حقت نمی رسی،

تو هر چی که باشی می تو نی به یه ادم موفق تبدیل بشی ،پس قبل از اینکه زندگی

بخاطر ناچیز بودنت شکستت بده به چیزی تبدیل شو که از رو ب رو شدن با تو بترسه.!

اره پدر به چیزی که دوست داشت تبدیل شد ،درست از همون دوران جونی وقتی

توی کنکور سرا سری قبول شد وشانس رفتن به المان وتحصیل در دانشگاه رؤیایی

همبولت در شهر برلین را پیدا کرد.


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
دوشنبه 29 خرداد 1396 - 13:08
نقل قول این ارسال در پاسخ
maryam آفلاین



ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
پاسخ : 4 RE فصل اول*

پدر تونست با مو فقیت دکترای علوم پزشکی را در یافت کنه وبا افتخار برگرده و

سرنوشتشا تغییر بده ،سرنوشت یک پسر روستایی با خوانواده ی متوسط در

مقایسه با یک استاد دانشگاه با تحصیلات عالی وخوانواده ی شریف وثروتمند،

بله میشه گفت پدر مرد موفقی بود اما...

ای کاش ....ای کاش پدرم موفقیت همه را در یک مسیر نمی دید و فکر نمی کرد

برای بدست اوردن یا تغییر دادن سر نوشت باید همیشه دنبال ثروت وبزرگی

باشی،به نظر من بعضی وقتا هم میشه موفقیت را پشت در هایی که بدون

قفل و زنجیر بسته شدن پیدا کرد....


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
دوشنبه 29 خرداد 1396 - 13:20
نقل قول این ارسال در پاسخ
maryam آفلاین



ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
پاسخ : 5 RE فصل اول*

بازم صدای سعید رشته ی افکارما پاره کرد.

-استاد وا قعا خسته نباشید...

دیدم سعید داشت ساعت مچیش رابه استاد نشون میداد،یه نگاه به ساعت خودم انداختم

وقت کلاس تموم شده بود،کلاسورما بستم وبلند شدم.

-زیاد عجله نکن ارمان ،بزار منم بهت برسم.

بدون توجه به سعید راه افتادم وبدون توجه به پدرم که کنار میزش ایستاده بود وداشت

جزوه ها را توی کیف دستیش میزاشت همراه چند نفر از بچه ها از کلاس خارج شدم.

توی راهرو کنار دستم متوجه ی بنیامین شدم که سر صحبت را باهام باز کرد...

-امروز اصلا سروحال نبودی ارمان؟!

-اره ،کمی سردرد دارم!

-ببینم ،موضوع که دوباره شدید تر نشده!!؟

منظورشا نفهمیدم برای همین نگاهش کردم که اونم متوجه شد.

-میشه چند دقیقه اینجا بشینیم؟

روی صندلی هایی که کنار سالن بود نشستیم،همین موقع کیهان با چندتا از دوستاش

همونطور که ازمون عبور میکرد با نیم نگاهی بهم وبا حالت تمسخر گفت:

-یه پیشنهاد پسر استاد،رسیدی خونه حتما یه دوش خنک بگیر اخه ضایع شدن تو کلاس

استاد فروتن حرارت بدن را بالا می بره.

بعد با دوستاش شروع کرد به خندیدن،خخخخخ.

-حالم ازش بهم می خوره ،اگه قرار بود یه دکتر دیگه شخصیتی مثل اون داشته باشه ،حاظر بودم

کشور تو بی سوادی غرق بشه...


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
دوشنبه 29 خرداد 1396 - 22:47
نقل قول این ارسال در پاسخ
maryam آفلاین



ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
پاسخ : 6 RE فصل اول*

-ولش کن بنیامین شاید اونم مثل خیلی ها در موردم اشتباه میکنه...

بنیامین هنوز داشت باعصبانیت زیر لب یه چیزایی میگفت.

-بنیامین ببینم می خواستی چیزی بگی !؟

-قصد فضولی ندارم ارمان ولی در واقع وقتی منا دوست صمیمیت

دونستی ودرموردمشکل بین خودت وپدرت بهم گفتی ،منم وظیفه ی

خودم میدونم تا بهت بگم این موضوع حالا داره تا دانشگاه هم کشیده

میشه،بنا براین نزار لج بازی با پدرت به درسات لطمه بزنه ،تو توی ترم های

قبلی نمرات خوبی گرفتی،به نظر من تو حتی می تونی یکی از بهتری های

کلاس باشی.

با بی تفاوتی گفتم:ممنون بنیامین.

-نه ،قضیه تعریف کردن از تو نیست ،این ترمی داری با حواس پرتیات

همه را متوجه ی خودت می کنی.!!!!

بنیامین مکث کوتاهی کرد وگفت:

که متاسفانه همش بر می گرده به مخالفت تو با پدرت،میدونم رشته ای

داری می خونی اصلا انتخاب خودت نبوده،ولی ارمان پدرت واقعا چیزی

را انتخاب کرده که برا زنده ی توست ،باورکن دکتر بودن خیلی بهت میاد

دیدم بنیامین سرتا پاما نگاهی انداخت وبا لبخند گفت:

-یه پسر خوش تیپ وخوش قیافه وکاملا جذاب بامدرک پزشکی از بهترین

ومعتبر ترین دانشگاه تهران.

بلند شدم ودستما روی شونه ی بنیامین گذاشتم اونم درست مقابلم بود،

بهش لبخند زدم وبه چشمای سبز رنگی که با مهربونی بهم خیره شده بودن

زل زدم:

-ممنون بنیامین تو واقعا بهترین دوستمی،سعی میکنم با پدرم کنار بیام!


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
سه شنبه 30 خرداد 1396 - 00:35
نقل قول این ارسال در پاسخ
maryam آفلاین



ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
پاسخ : 7 RE فصل اول*

بهم لبخند زد:

اگه دوست داری تا خونه برسونمت.؟

نگاهم به پشت سر بنیامین بود،سعیدچرا از کلاس بیرون نمیاد!!!

-منتظر کسی هستی؟

-اممم،اره سعید

همراه بنیامین به اهستگی راه افتادم،که گفت.

-اگه اشتباه نکرده باشم استاد صداش کرد،موقعی که از کلاس میومدم بیرون

متوجه شدم.

-ارمان،!!

-چیه بنیامین؟

-میدونی به چی فکر می کنم ،اگه من بجای تو بودم ،با وجودهمه ی اختلافات باپدرم

حتی یه بارم نمی تونستم که بهش افتخار نکنم،استاد واقعا قابل تحسینه !

رفتارش وشخصیتش ادم را مجبور به احترام میکنه.

فکر میکنم یه نکته ای را باید در مورد بنیامین بگم،اون عاشق ادم های با شخصیته

و همونطور که میگه از صمیم قلب بهشون احترام میزاره فکر می کنم به خاطر همینه

که همیشه توی بحثای من وپدرم سعی میکنه از اون حمایت کنه!!!

داشتیم تقریبا از سالن خارج میشدیم که یه باره متوجه ی صدای بلند سعیداز پشت سرم

شدم:

-ارمان!!!

با بنیامین برگشتم ونگاهش کردم که با قدم های سریع داشت سمتمون میومد.


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
شنبه 03 تیر 1396 - 01:51
نقل قول این ارسال در پاسخ
maryam آفلاین



ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
پاسخ : 8 RE فصل اول*

متوجه ی خنده بنیامین شدم.

-نگاهش کن ارمان،با اون دستای پر وموهای فرفریه آشفتش هرکی نشناسدش

فکر میکنه یکی از شناخته شده ترین پروفسورهای این کشوره...!!

سعیدکه کیف دستیش توی یه دستش بودوبغلشم پر از برگه وجزوه

تند تند داشت می یومد ،که یه دفعه همه ی اون برگه ها ازبغلش افتادن

وکف سالن پخش شدن...

بنیامین این بار بلندتراز دفعه ی پیش خندید!خخخخخخ

سعیدم درست همونجا ایستاده بودوداشت با قیافه ی درهم کشیده

اش،نگاهمون میکرد!

-فکر می کنم باید کمکش کنیم!

-اره،...منم فکر میکنم معنی اون نگاه طلبکارانه همین باشه،خههخخخخ

رفتیم نزدیکش وتو جمع کردن اون برگه ها کمکش می کردیم

-اقای پروفسور،پیشنهاد میکنمدفعه ی بعد با بغل پر از برگه قدم های سریع وگشاد

بر نداری.

بنیامین با حالت تمسخورانه داشت می خندید.

ولی سعید خیلی جدی گفت:

-توهم دوستشی ،مگه نه!!!

هردوی اونا چشم توچشم هم بودنوسعید ادامه داد:

-ولی من خیلی بدبخت تر از توام میدونی چرا؟

سعید که همه برگه ها را ازمون گرفته بود دوباره اونا را تو بغلش جا داد

-چون من هم دستی اونم هستم ووقتی هم دستیت پسر منگل یه استاد

بزرگ دانشگاه باشه که چهار کلاس درسیتا در خدمتش هستی مطمئنا بای بیشتر منم ا

لاف بشی!!!!


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
دوشنبه 05 تیر 1396 - 23:42
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 2 کاربر از maryam به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: paniz / mahlagha /
maryam آفلاین



ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
پاسخ : 9 RE فصل اول*

-نمی دونستم اینقد از دستم در عذابی سعید.!!

واردحیاط دانشگاه شدیم،سعید هنوزم داشت جزوه ها را توی دستش مرتب

میکرد،یکی از اونارا لوله کرد ومحکم کوبید تو سرم:

-بیا ،اینم جزوه های چند جلسه گذشته که به خاطر سطح هوشیت توکلاس

ننوشتی،استادگفت اینا را بهت بدم،ولی ازالان بهت گفته باشم ،من یه کپی از

این جزوه را می خوام...

جزوه ها را از دستش برداشتم

-فکر نمیکنم سوالاتی مهم تر از مطالب سر کلاس توش باشه سعید..

-اصلا مهم نیست ،درهرصورت استاد جزوه ی الکی نمیده،من یک کپی

ازش می خوام...

بنیامین به ارومی توی گوشم گفت:می بینی استاد خیلی هم به فکرته

بعدروشا کرد سمت سعید:فکر می کنم تو هیچ اعتمادی به چیزایی که

سر کلاس میشنوی وبعد تند تند یاداشت میکنی نداری ،نه؟!!!

سعید بدون هیچ اعتنایی یه بیسکوییت ازجیبش دراورد وشروع کرد به

خوردن.


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
چهارشنبه 07 تیر 1396 - 15:46
نقل قول این ارسال در پاسخ
maryam آفلاین



ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
پاسخ : 10 RE فصل اول*

من سریع تر می رم تا ماشینا از پار کینگ بیرون بیارم.

بنیامین جلوتر از ما افتادصدای سعیدراشنیدم:

پسرخوبیه ها....ولی من اصلا از مدل موهاش خوشم نمیاد

خیلی قدیمیه ..خخخخخ

_اگه منظورت بنیامینه که باید بگم خیلی هم خوبه,اون قد بلندی داره

که کاملا جذاب نشونش میده...

سعید ایستادوبا تعجب گفت:

هی... !!!تو که منظورت این نبود که من قد کوتاهم,از نظر علمی

من جزوه افراد قد متوسطم نه یه دیلاق مثل تو یا چه میدونم ,اون بنیامین!!!

سعید طوری اسم بنیامین را تلفظ کرد که معلوم بود حرصش

گرفته.. خخخخ


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
چهارشنبه 07 تیر 1396 - 16:25
نقل قول این ارسال در پاسخ
maryam آفلاین



ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
پاسخ : 11 RE فصل اول*

نزدیک خونه بنیامین ایستاد ومنم از ماشین پیاده شدم موقع خدا حافظی

سعید سرشا از شیشه پشتی ماشین بیرون اورد:

-راستی ارمان یه چیزی یادم افتاد،استاد توی کلاس بهم گفت توی دانشگاه

منتظرش بمونی تا باهم برگردین خونه فکر کنم کارت داشت.

بنیامین از تو ایینه ماشین یه نگاهی بهش انداخت:

-ببینم نکنه در خونشون تورا یاد این حرف استاد انداخته...

-نه ،فکر کنم اسم کوچشون بود.خخخ

بعد خدا حا فظی کردن فکر اینکه پدر واقعادرمورد چی می خواست باهام

حرف بزنه اذیتم میکردبه خصوص فکر اینکه در مورد کلاس امروز باشه.

در را باز کردم ورفتم داخل خونه،مامان را تو اشپزخونه دیدم که اتفاقا اونم

متوجه ی من شد:

-سلام عزیزم ،خسته نباشی!

-سلام مامان،ممنون.

-پدرتم اومد..‌

-نه ،ولی فکر کنم دیگه باید پیداش بشه.

داشتم از پله ها بالا می رفتم که صدای مامان را شنیدم:

-الان برات یه قهوه میارم عزیزم.

اره ،قهوه می تونه کمی ذهنما اروم کنه،در اتا قما باز کردم وکوله پشتی ما انداختم

روی تخت خوابم،رفتم سکت پنجره وپرده ی اتاقما کنار زدم،نگاهم به گیاه کاکتوس قشنگی

که روی طاقچه بود افتاد...


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
چهارشنبه 07 تیر 1396 - 21:49
نقل قول این ارسال در پاسخ
maryam آفلاین



ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
پاسخ : 12 RE فصل اول*

کنار دستم یه لیوان اب دیدم وبهش اب دادم وبعدبرگشتم وروی تخت خوابم افتادم

با خودم فکر کردم دیگه نمی تونم حتی از رفتن به دانشگاهم خسته شدم، کسل کننده ست

دیگه هیچ میلی به حضور درکلاسا ندارم .

ای کاش مثل تو فیلما یه دریچه ای از زمان باز میشد ومنا از زندگی الانم دور میکرد،بدون هیچ

تردیدی ازش عبور میکردم

برای چند لحظه تصوراون رویا لبخندی روی لبم نشوند،چه خوب میشد ادمایی که هیچ کدوم

نمیشناختندوتوهم اصلا ندیدیشون، وبعد یه زنگیه لذت بخش بامجمموعه ای از چیزایی که

همیشه ارزوشونا داشتی.....

اوووه،اگه پدرمیتونست فکرامم بخونه حتما بهم میگفت :

-تومثلا یه دانشجو یی، دانشجو هم, اینقدر خرافاتی، به جای اینکه در توهماتت سیرکنی

سعی کن توی دنیای واقعی به دنبال حقیقت بگردی!!

صدای،بازشدن در اتاقما شنیدم.

-میتونم بیام تو؟!

متوجه ی رها شدم که با یه فنجون قهوه وارد اتاقم شد.

-اره بیا تو رها ...

روی تخت کنارم نشت و قهوه رابهم تعارف کرد

-چرا قیافت اشفته به نظر میرسه!!!!

-نمیدونم، فقط احساس خوبی ندارم!

-شاید از خستگی باشه، می خوای کمی استراحت کن؟

نگاهی به قهوه ام انداختم وبه رها گفتم:

-ای کاش حداقل منم مثل تو مدیریت میخوندم.


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
پنجشنبه 08 تیر 1396 - 21:35
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 1 کاربر از maryam به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: mahlagha /
maryam آفلاین



ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
پاسخ : 13 RE فصل اول*

رهانگاهی بهم انداخت وگفت:

- مدیریت اصلاهم اسون نیست، درسته زودتر فارغ التحصیل . میشی،اما هر رشته ای سختیه

خودشا داره ، تازه به قول پدر مدیریت برازنده ی خانوماست...

منم نگاهم بهش انداختم وجدی ازش پرسیدم:

- تو واقعا دوست داشتی همین رشته را انتخاب کنی؟!!!

-من فقط میدونم با اینکه انتخابم نبوده حتما به صلاحم بوده،چون پدر چیزی به جز اینا برامون

نمی خواد ارمان باورکن!!ما ممکنه توی زندگی در انتخابمون اشتباه کنیم چون هنوز تجربه ای

نداریم ولی پدر داره سعی میکنه بهترین را ها برای ما انتخاب کنه!

-پس تو هم مثل پدر معتقد ی شکست همیشه باعث ضعفه ومدام باید پیروز شدحتی اگه

لذتی توش نباشه، ازبچگی حق انتخاب نداشتیم رها،به نظرت هنوزم این به این معنی نیست

که پدر هیچ اهمیتی به انتخابمون نمیده؟؟؟!!!!!

رها ازکنارم بلند شد سمت پنجره ی اتاقم رفت، اون دختر خوش قلبی هست چشمای اروم وصورت

معصومش ابنا ثابت میکنه ودرست مثل کودکیش دوست داشتنی به نظر می رسه تنها تفاوتش

موهای بلندشه که زیبایی شا چندبرابرکرده.

-لطفا اینظوری بهش فکر نکن، فقظ باعث میشه مخالفت و جرو بحثت با پدر بیشتر بشه!!!


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
یکشنبه 11 تیر 1396 - 00:38
نقل قول این ارسال در پاسخ
maryam آفلاین



ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
پاسخ : 14 RE فصل اول*

اومدنزدیکم وفنجون خالی قهوه راازم گرفت:

-راستی موبایلتا نبرده بودی، چند بارصدای زنگشا شنیدم، اومدم تو اتاقت فهمیدم بردیاره

فکرکنم کارمهمی باهات داشت اسرار داشت زنگش بزنی.

موبایلما که کنار تختم بود برداشتم :باشه بهش زنگ میزنم!

رها داشت از اتاقم بیرون میرفت که یه دفعه برگشت وباخوشحالی گفت:

-راستی نظرت در مورد بردیار چیه؟ !!!!

بااینکه بردیارپسرداییم بودولی توی دلم اعتمادی بهش نداشتم وبه نظرم پسرمرموزی به نظر

میرسید نخواستم دلشا بشکنم چون به هرحال پدر عاشق بردیاربودوازنظر رها تایید شده...

-به نظر پسر بدی نمیاد اون بیشتر یه ادم پیچیده هست اما تو، رهادختری هستی که میتونه

هرادمی رابه خوبی درک کنه.

-ممنون ارمان، خوشحالم که اینطوری فکرمیکنی همین پنجشنبه قراره بیان خواستگاری!


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
یکشنبه 11 تیر 1396 - 12:10
نقل قول این ارسال در پاسخ
maryam آفلاین



ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
پاسخ : 15 RE فصل اول*

رها رفت، خواستم به بردیار زنگ بزنم که خودش زنگ زد :

الو....

-سلام اقا ارمان کم پیدا و نهان!

-سلام بردیار خوبی؟

-بلندشو... بلند شو اماده شوکه حرف دارم باهات!!

-الان!!!!

-زیییینگ!!

صدای زنگ ایفن ازپایین به گوشم رسید، باتعجب گفتم پشت دری!!!

-اررره،توهنوز اماده نشودی، زودباش من عجله دارما.

رفتم سمت کمد لباسام وسریع لباس شدم، سویی-شرت سرمه ایما

برداشتمو توایینه موهامای اشفتما شونه زدم.

داشتم ازپله ها پایین میومدم، متوجه بردیار شدم که همونجا جلوی در

داشت با رها حرف می زد. رفتم سمتش که متوجم شد.

-به به.... اقای دکتر جوان، بالاخره تونستیم یه وقت ملاقات داشته باشیم ...

رفتم نزدیکش وبهش دست دادم،بردیار نگاهشامتوجه مامان کرد که توی اشپزخونه بود

-راستی عمه جان سلام منا به اقای دکترمسن هم برسونید، اخرین باری که ایشون راهم

دیدم هفته ی پیش بود....

مامان که حالا داشت همراه رها میز ناهار رامیچید با لبخند گفت :

-اگه عجله نداری ناهاررا باهم بخوریم!

-نه عمه جان شما نوش جان کنید، نگران ارمانم نباشید سرراه یه چیزی براش میگیرم.


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
یکشنبه 11 تیر 1396 - 13:32
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 1 کاربر از maryam به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: mahlagha /
maryam آفلاین



ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
پاسخ : 16 RE فصل اول*

توی ماشین منتظر بردیار بودم تا حرفشا بزنه :

نظرت در مورد این ماشین چیه!؟

منکه تازه متوجه ی ماشین جدید بردیار شدم گفتم :

امممم.. واقعا عالیه!

توایینه ماشین موهاشا مرتب کردوباخوشحالی گفت:

-منم همین فکرا میکنم، میدونی ارمان ایندفعه واقعا ازش خوشم میاد.

-راستی از دایی چه خبر حالش خوبه!؟

-اره، اونم مشغول کار شه.

یه چیزیا درمورد بردیار واقعا مطمئنم، اینکه اون دنبال تنوع ومد هست ویه جورایی

نسبت بهش جنون داره،وقتی چیز جدید ی میبینه، دیگه به چیزی که قبلا داشته اهمیتی

نمی ده، دایی یه نمایشگاه ماشین داره که بردیارهم مدام درحال تغییرماشینشه، برای همین

ایندفه متوجه نشدم، هیچ ماشینی، بیشتر از یه ماه زیرپاش نمونده.

-توبگو از دانشگاه چه خبر!؟

-هیچی! کسل کننده شده.

-کسل کننده،!!! هر روز اتفاقات جدیدی توش میوفته.

-می دونی بردیار من زیاد دنبال تجمعات دانشجویی وخبرای پراکنده ی دانشگاه نیستم...

-اهان... متوجه شدم.

بعد نگاهی بهم انداخت و گفت :

ولی مطمئن باش که اونور خیلی متفاوت تره... شایددلت بخواد دیگه برنگردی!


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
یکشنبه 11 تیر 1396 - 13:59
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 1 کاربر از maryam به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: mahlagha /
maryam آفلاین



ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
پاسخ : 17 RE فصل اول*

منظور بردیار رانفهمیدم خواستم بهش بگم که یه دفعه ایستاد، کمربندشا باز کرد :

-نوشابه چی دوست داری؟

-فرقی نمیکنه!

متوجه شدم که کنار ساندویچ فروشی ایستاده. باخودم فکرکردم منظور بردیار چی بود

چند دقیقه ای منتظرش بودم که اومد.

یه ساندویچ ونوشابه راگرفت سمتم.

-بفرمایید... به دست پخت عمده نمیرسه ولی خب سیرت میکنه.

سانویچا ازش برداشتمو یه گاز زدم، بردیارم مشغول خوردن شد که ازش پرسیدم:

- ببینم بردیار منظورت از حرفی که بهم زدی چی بود؟؟!!

-کدوم حرف!!

-همینکه گفتی اگه بری اونور شایدنخوای برگردی...

بردیار همونطور مشغول خوردن، جواب داد :

امممم.... خب... رفتنمون... به خارجا را میگم!

لقمه ای که تو دهنم بود رابه سختی فرو دادم وباتعجب نگاهش کردم :

-منظورت چیییه؟!

بریار که حالا از خوردن دست کشیده رود گفت:

-ااا... ارمان، همین برنامه ی تحصیلات خارج از کشور را میگم، همونیکه پدرت

هفته ی پیش درموردش باهام حرف زد..

وبعدباخوشحالی ادامه داد :


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
دوشنبه 12 تیر 1396 - 21:23
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 1 کاربر از maryam به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: mahlagha /
maryam آفلاین



ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
پاسخ : 18 RE فصل اول*

باورکن خیلی خوشحال شدم فهمیدم تو هم قراره بیای این طوری بیشتر خوش میگزره.

باورم نمیشه پدر حتی درموردش باهام حرف نزده بوداونوقت همه ی قراراشا با بردیار

گذاشته !

-چرا نمی خوری ارمان ،اگه دوست نداری..‌‌

حرفشا تموم نکرده بود که گفتم:

-من اصلا ازاین موضوع اطلاعی ندارم!!!

بردیار با تعجب نگاهی بهم انداخت:

یعنی چی؟!!!!پدرت خودش گفت..‌

این دفعه ام نزاشتم حرفشا ادامه بده:

-پدرم هر چی گفته،حرفای خودش بوده!بازم از طرف خودش تصمیم گرفته،بازم من ازش

بیخبر بودم ،بازم نظرم هیچ فرقی به حالش نمی کنه چون اون تصمیمشا گرفته ومی خواد عملیش

کنه وحالا توهم بردیار براش مهم تر از منی ،خیلی مهمتر وگرنه افتخار میدادیه لحظه حرفای منم بشنوه.

-ولی ارمان....فکر کردم خوشحال میشی!

خنده ای از سر عصبانیت کردم.

-مگه برای پدرم مهمه چی باعث خوشحالی من میشه ،اون اصلا میدونه چی خوشحالم میکنه،چی

نا راحتم میکنه ،اصلا از علایق من حداقل ازچیزایی که اطرافمه چیزی میدونه ،میفهمه من بیشتر از همه از بی تفاوتی های اون نسبت خودم،از بی محلیاش،ازتلقین کردن تجربیاتش برای موفقیتم که اکثرا باشه میشه مهم ترین تصمیمات زندگیما به تنهایی بگیره ومن هیچ دخالتی توش نداشته باشم

رنج میبرم ،پدرم اینا راهم می دونه....

خنده ی تلخی بهش کردم وباقاطعیت گفتم:

-اون هیچی از من نمیدونه بردیار،...هیچی!™

ا


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
شنبه 24 تیر 1396 - 18:42
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 1 کاربر از maryam به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: mahlagha /
mahlagha آفلاین



ارسال‌ها : 2
عضویت: 24 /3 /1396
تشکرها : 9

پاسخ : 19 RE در زندان اصالت

,سلام ادامه این رمان راسریع تر بنویسید لطفا ممنون از مریم


جمعه 13 مرداد 1396 - 01:10
نقل قول این ارسال در پاسخ
mahlagha آفلاین



ارسال‌ها : 2
عضویت: 24 /3 /1396
تشکرها : 9

پاسخ : 20 RE در زندان اصالت

خیلی دیر تایپ میشه چرا


جمعه 13 مرداد 1396 - 01:11
نقل قول این ارسال در پاسخ
maryam آفلاین



ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
پاسخ : 21 RE فصل اول*

بردیار متوجه ی ناراحتی من شد.

-زود قضاوت نکن ارمان شاید پدرت خواسته غافلگیرت کنه.

-اره ،اون همیشه سعی میکنه برای ناراحت کردنم از این شیوه استفاده کنه!!

بردیار متوجه شد که صحبت کردن در این بابت دیگه بی فایده است منم ازش خواستم

تا برگردیم خونه،حسابی داغ کرده بودم وسریع رفتم تو ی اتاقمو در را هم پشت سرم

بستم ،برام مهم نبود که بردیار از رفتارم ناراحت شد،با خودم گفتم:

نه ،استاد فروتن این بار فرق میکنه قرار نیست بازم شما به هدفتون برسید بلکه این بار من

سر خواستم با شما میجنگم.

متوجه ی حضور مامان پشت اتاقم شدم.

-ارمان،چرا اینقد زود برگشتی مگه بردیار باهات کار نداشت!!؟؟

حوصله ی جواب دادن به مامان را نداشتم.

-ارمان ،چرا در اتاقتا بستی ،چی شده ؟؟

ناچارا بلند شدم ،مامان داشت دستگیره در را از جاش در میاورد،در را باز کردم وبدون نگاهی به مامان

سمت تختم رفتم ونشستم.

-چرا حرف نمی زنی ارمان ،پرسیدم چیشده اینقد ناراحتی؟»

نگاهم به دراتاق افتاد ،رها را دیدم که تلفن را تو دستش گرفته بود وبه مامان گفت:

بابا بود پرسید ارمان خونه ست وقتی گفتم اره،قطع کرد.

-وای خدا،نکنه دوباره باپدرت جروبحثت شده.

سوال جوابای مامان داشت کلافم میکرد.

-مامان میشه لطفا بس کنید ،هنوز که اتفاقی نیوفتاده!

-منضورت چیه که میگی هنوز!!؟

- منظورم اینکه وقتی پدر اومد همه چی مشخص میشه!!!


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
شنبه 14 مرداد 1396 - 14:37
نقل قول این ارسال در پاسخ
maryam آفلاین



ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
پاسخ : 22 RE فصل اول*

-مگه تا حالا شده بحثای تو پدرت به نتیجه ای برسه که این دومین بارش باشه،

یه روز این بحثا باعث دعواتون میشه ومی دونی که اصلا دوست ندارم همچین اتفاقی بیوفته

پس اگه مشکلی هست بهم بگو تا در موردش با پدرت حرف بزنم.

-نه مامان ،این بار فرق میکنه اگه قرار باشه که شما هر بار بین من وپدر قرار بگیرید که ابن مشکل

هیچ وقت برطرف نمیشه،این بار خودم این مشکل را حل میکنم حتی اگه شده با دعوا،پدردیگه

باید درک کنه که من بزرگ شدم.

مامان با عصبانیت از روی تختم بلند شد:

-دیگه از جروبحثای تو وسپهر خسته شدم ،میشه اینقدسرّی حرف نزنی ارمان،مگه موضوعی

به جزمخالفت توباپدرت ویا برعکسش وجود داره که حالا فکر می کنی این بارفرق میکنه...

صدای زنگ ایفن به گوشم اومدومامان بلا فاصله از اتاقم بیرون رفت.

-ارمان،اگه قراره بحثی پیش بیاد لطفا زیاد کشش نده...

رها هم بعد از گفتن این حرف رفت ،اما من تصمیم خودما گرفته بودم برای یه بارم که شده

می خواستم سر خواسته وتصمیم خودم بجنگم تا این موضوع بین من وپدرم برای همیشه

تموم بشه ،یه نیم ساعتی توی اتاق با خودم در جدال بودم وبالاخره ،از اتاق زدم بیرون.

از پله ها پا یین اومدم میدونستم بردیار تا حالا همه چیزا به پدر گفته،پشت میز ناهارپدر را

دیدم که با ارامش داشت غذاشا می خوردومامان هم کنارش ایستاده بود وبا دیدنم گفت:

-پس چرا نخوابیدی ارمان مگه نگفتی خسته ای!!

میدونستم ،مامان نمی خواست تا با پدر روب رو بشم ،کنار اوپن ایستاده بودم.

-فکر می کردم توی دانشگاه منتظرم بمونی؟!!!!!

با اینکه سعید چیزی بهم نگفته بود گفتم :

-خسته بودم وخواستم زود تر برگردم خونه!


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
یکشنبه 15 مرداد 1396 - 13:40
نقل قول این ارسال در پاسخ
maryam آفلاین



ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
پاسخ : 23 RE فصل اول*

پدر کمی از اب تو لیوان را خوردوبعد بدون نگاهی بهم گفت:

-می خواستم در مورد موضوع مهمی باهات صحبت کنم!

می تونستم حدس بزنم منظورش همون موضوعی که بردیار بهم گفت بوده با سردی بهش گفتم:

-یکم دیر اقدام کردید،بردیار زودتر ازشما منا در جریان تصمیمتون گذاشت.

متوجه ی نگاه بی تفاوت پدرم شدم:

-تو قراربود چند ماه دیگه بری ،بنابراین فرقی نمی کرد چند هفته دیر تر با خبر بشی.!

-فرقی نمی کرد!!!!!

لبخند تلخی روی صورتم نقش بست که مامان هم متوجه اون شد.

-ولی فکر میکنم کسی که بالاخره باید تصمیم میگرفت که بره یا نره من بودم ،درست میگم!؟

پدر درست با لحنی که انگار اصلا حرف منا نشنیده باشه ادامه داد:

-بردیار می تونست زودتر بره اما من ازش خواستم تا به خاطر تو چند ماه دیگه هم صبر کنه

و اون با خوشحالی پذیرفت.

ایندفه خیلی جدی جواب دادم:

-شاید اگه زودتر باخبرم میکردید حداقل متوجه میشیدید که کسی را بیهوده منتظرم نزارید!!

پدر با نگاه های متعجبش بهم خیره شد که مامان یکباره گفت:

-میشه یه وقت دیگه در این مورد صحبت کنیدسپهر،حداقل بزار برای بعد از ناهار.

وبعد ظرف ترشی را به پدر نزدیک کرد،اما من بحث را کش دادم.

-من،هیچ،علاقه ای برای رفتن به خارج وادامه تحصیل در اونجا ندارم،وقتی رشته ای که

دارم می خونم را خودم انتخاب نکردم ،پس برام هیچ مهم نیست که چه مدرکی را از

چه دا نشگاهی بگیرم!


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
یکشنبه 15 مرداد 1396 - 15:33
نقل قول این ارسال در پاسخ
maryam آفلاین



ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
پاسخ : 24 RE فصل اول*

دیدم که با خونسردی جواب داد:

-علاقه مهم نیست ارمان!!بعضی وقتا بایداز چیزایی که دوست داری بگذری تا به اهداف مهم تری

برسی.

احساس میکردم صدام داره به مراتب بیشترمیشه و ارامش موجود در اون از بین میره.

-تا جایی که یادمه همینطور بوده ،هیچ وقت نظرم براتون مهم نبوده،چه طور می تونید

بگیدبعضی وقتا ،در صورتیکه من اصلا یادم نمیاد حتی یه بارم کاری به میل خودم انجام

داده باشم!!!؟

پدرم داشت کم کم ارامش صداشا از دست میداد:

اگه یکم فکر کنی ،اونوقت می فهمی تا به حال کاری به ضررت انجام ندادم.

-چه فایده وقتی هیچ لذتی توش نمی بینم!

ایندفه عصبانیتش آشکار بود:

-تو چی میخوای،هااان،اصلا چیزی از لذت بردن در زندگی می دونی،؟؟!

-معلومه که چیزی نمیدونم وقتی حتی یه بارم نتو نستم زندگی گنم،تا ازش لذت ببرم

زندگی من شده مجموعه ای از خواسته های شما که نا چارا من باید براوردشون کنم.!

پدر نیشخندی بهم زد:

-حرفات بیشتر شبیه یه بچه ی ...وقتی مکث کرد من به جاش گفتم :

- یه بچه ی احمق ،مگه نه ،ولی این فقط نظرشماست چون شما به غیر ازخودتون کسی را نمی بینید

چرا نمی خواین باور کنید من از دنیای شما هیچ لذتی نمی برم،ارزوهای من با شما متفاوته.

-دنیای خودت...می خوای جایی باشی که شکست پی در پیت دراون جرأت ایستادن دوباره

را ازت بگیره،می خوای به یه ادم بازنده تبدیل بشی.

پدر حسابی داغ کرده بود ومنم دست کمی از اون نداشتم ،مامان هم خیلی مظطرب به نظر میرسید.

-دنیایی که به خاطر رسیدن به ارزوهات ممکنه توش شکست بخوری خیلی بهتر از دنیایی هست که بدون هیچ ارزویی مدام پیروزی،این عقیده ی منه.

-خواهش میکنم بس کنید پدر ،ارمان لطفا برو تو اتاقت...

رها را دیدم که بااظطراب این حرفا زدوکنارم ایستاد.

پدراز جاش بلند شدوباعصبانیت نگاهم میکرد:

-بزارید حرفشا بزنه ،اون داره سر خواسته های خودش با من می جنگه بزاریدباتموم گستاخی

بگه که من دشمنشم نه پدرش!!!!

-نفس عمیقی کشیدم تا ارامش را به صدام برگردونم.

-راست میگید پدر،هیچ وقت احساستون نکردم ،من شما را دیدم ولی در

قالب یه استاد دانشگاه ،شما را حس کردم ،ولی فقط در لباس یه دکتراما از حس

پدرانتون هیچ چیزی درک نکردم ،من فقط از حمایت های شما سایه ی

حکومتتون را فهمیدم،من فقط فهمیدم یه وسیلم،نه یه پسر برای شما..


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
یکشنبه 15 مرداد 1396 - 16:14
نقل قول این ارسال در پاسخ
maryam آفلاین



ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
پاسخ : 25 RE در زندان اصالت

دست رها را که کنارم بود کشیدم.


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
پنجشنبه 30 شهریور 1396 - 12:35
نقل قول این ارسال در پاسخ
maryam آفلاین



ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
پاسخ : 26 RE درزندان اصالت*

- رها تو حداقل منا در این مورد درک میکنی مگه نه؟پس لطفا بگو

که من اشتباه نمیکنم ،تو همیشه به ناچارخواسته های پدر را به خودت

ترجیح دادی بگو ارزوهای قلبیت در قلبت باقی موندن چون اون ارزوها

مال پدر نبودهوما تربیت شدیم تا فقط به خواسته های پدر احترام بزاریم

هیچ وقت حس نکردیم احساسی بهمون داره،صورت سرد ولحن خشن

اون از کودکی داره ما را ازار میده!...

لرزش اشکاری توی صدام بوددرست همین موقع پدر که از خشم به

خودش میلرزید مقابلم ایستادوبعد از مکث کوتاهی روی صورتم سیلی

محکمی بهم زد:

-سعی نکن رها را به سمت افکار بیهودت بکشونی این رفتارت فقط از

سر حماقت خودته ،چیزی که به زودی نابودت میکنه ،تو چی می خوای ،

یه دنیای خالی ازوجودمن ،درست میگم؟

-پس برو ارمان درست جایی که هیچ نشونی از من نباشه واز دنیایی لذت ببر که ساخته ی ارزوهای خودته ولی اگه پیداش نکردی شکستت را قبول کن ودوباره اینجا برنگرد چون من از ادمای بازنده متنفرم..

پدر اخرین جملشا با تمام خشم درونیش گفت جوریکه نفرتشا احساس کردم.،سعی کرم بغضما توی گلوم نگه دارم ولرزش لبا ما نادیده بگیرم..


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
سه شنبه 16 آبان 1396 - 21:16
نقل قول این ارسال در پاسخ
maryam آفلاین



ارسال‌ها : 32
عضویت: 5 /12 /1394
تشکرها : 3
تشکر شده : 11
پاسخ : 27 RE فصل اول*

-سپهر..!!!

مامان با صدای بلند وحالتی که سعی میکرد گریه اش را مخفی

نگه داره پدر را صدا زد،اومد نزدیک وبین من واون قرار گرفت:

-هیچ معلوم هس داری چی می گی،ارمان فقط پسر تو نیست که

بخوای درموردش به تنهایی تصمیم بگیری...

بعد روشا کرد سمت من صورتما بوسیدودر حالیکه دستما گرفته بود

گفت:

-بیا بیریم اتاقت عزیزم،بهت گفتم این بحث لعنتی را کش نده!!!

دست مامان را پس زدم وسریع از پله ها بالا رفتم،واقعا عصبانی بودم ،

باشه پدر بهت ثابت میکنم یه بچه ی احمق وترسو نیستم ،در کمد را به شدت باز کردم وچمدون لباسما سراسیمه بیرون کشیدم وروی تختم انداختم حالا میبینیم پدر ،مدام با خودم اینا میگفتم وسعی در فرو کشیدن

خشمم داشتم ،چند دست از لباساما تو چمدون انداختم وبارونیما هم از جالباسی برداشتم،از توی کشو ساعت،گوشی وکیف پولما برداشتم

وگذاشتم توی چمدون ،رفتم سمت کمد واز جلوی ایینه قاب عکس

دونفره ی خودم ورها را که از دوران کودکیمون بود را برداشتم.

چمدونما بستم واز اتاقم زدم بیرون،امیدواربودم که دیگه اصلا با پدر

روبه رو نشم.

با عجله از پله ها پایین اومدم که مامان با گریه مقابلم ایستاد:

-خواهش میکنم ارمان...این کار را نکن ،پدرت فقط از سر عصبانیت

این حرفا بهت زد.!!!

از کنارش گذشتم متاسف بودم که نمی تونستم این بار به حرفش گوش کنم،رها دستما محکم گرفت ولی قبل از اینکه چیزی بگهبا جدیت بهش

گفتم:-اگه دوست داری بازم منا ببینی از جلوی در برو کنا رها!؟؟


امضای کاربر : بزرگ ترین زندان انسان ،افکار محدودش است
هرچه تفکرمحدودتر باشد
میله های زندان قطور تر خواهد شد.....
سه شنبه 16 آبان 1396 - 22:12
نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :

theme designed for MyBB | RTL by MyBBIran.com