- رها تو حداقل منا در این مورد درک میکنی مگه نه؟پس لطفا بگو
که من اشتباه نمیکنم ،تو همیشه به ناچارخواسته های پدر را به خودت
ترجیح دادی بگو ارزوهای قلبیت در قلبت باقی موندن چون اون ارزوها
مال پدر نبودهوما تربیت شدیم تا فقط به خواسته های پدر احترام بزاریم
هیچ وقت حس نکردیم احساسی بهمون داره،صورت سرد ولحن خشن
اون از کودکی داره ما را ازار میده!...
لرزش اشکاری توی صدام بوددرست همین موقع پدر که از خشم به
خودش میلرزید مقابلم ایستادوبعد از مکث کوتاهی روی صورتم سیلی
محکمی بهم زد:
-سعی نکن رها را به سمت افکار بیهودت بکشونی این رفتارت فقط از
سر حماقت خودته ،چیزی که به زودی نابودت میکنه ،تو چی می خوای ،
یه دنیای خالی ازوجودمن ،درست میگم؟
-پس برو ارمان درست جایی که هیچ نشونی از من نباشه واز دنیایی لذت ببر که ساخته ی ارزوهای خودته ولی اگه پیداش نکردی شکستت را قبول کن ودوباره اینجا برنگرد چون من از ادمای بازنده متنفرم..
پدر اخرین جملشا با تمام خشم درونیش گفت جوریکه نفرتشا احساس کردم.،سعی کرم بغضما توی گلوم نگه دارم ولرزش لبا ما نادیده بگیرم..