-سپهر..!!!
مامان با صدای بلند وحالتی که سعی میکرد گریه اش را مخفی
نگه داره پدر را صدا زد،اومد نزدیک وبین من واون قرار گرفت:
-هیچ معلوم هس داری چی می گی،ارمان فقط پسر تو نیست که
بخوای درموردش به تنهایی تصمیم بگیری...
بعد روشا کرد سمت من صورتما بوسیدودر حالیکه دستما گرفته بود
گفت:
-بیا بیریم اتاقت عزیزم،بهت گفتم این بحث لعنتی را کش نده!!!
دست مامان را پس زدم وسریع از پله ها بالا رفتم،واقعا عصبانی بودم ،
باشه پدر بهت ثابت میکنم یه بچه ی احمق وترسو نیستم ،در کمد را به شدت باز کردم وچمدون لباسما سراسیمه بیرون کشیدم وروی تختم انداختم حالا میبینیم پدر ،مدام با خودم اینا میگفتم وسعی در فرو کشیدن
خشمم داشتم ،چند دست از لباساما تو چمدون انداختم وبارونیما هم از جالباسی برداشتم،از توی کشو ساعت،گوشی وکیف پولما برداشتم
وگذاشتم توی چمدون ،رفتم سمت کمد واز جلوی ایینه قاب عکس
دونفره ی خودم ورها را که از دوران کودکیمون بود را برداشتم.
چمدونما بستم واز اتاقم زدم بیرون،امیدواربودم که دیگه اصلا با پدر
روبه رو نشم.
با عجله از پله ها پایین اومدم که مامان با گریه مقابلم ایستاد:
-خواهش میکنم ارمان...این کار را نکن ،پدرت فقط از سر عصبانیت
این حرفا بهت زد.!!!
از کنارش گذشتم متاسف بودم که نمی تونستم این بار به حرفش گوش کنم،رها دستما محکم گرفت ولی قبل از اینکه چیزی بگهبا جدیت بهش
گفتم:-اگه دوست داری بازم منا ببینی از جلوی در برو کنا رها!؟؟