نویسنده: نیلوفرقائمی فر
نميخواستم به کارم فکر کنم اين تصميمي بود که سه ماه قبل گرفته بودم،براش برنامه ريزي کرده بودم،ميدونستم دارم چيکار ميکنم،براي خيلي ها عاقلانه نيست ولي براي من هست،اين تنها تصميمي بود که دارم خودم ميگيرمش،اين زندگي منه،هرگز به روياهام نميرسم ولي ميخوام براي دو روز،فقط دورز تجربش کنم..
براي هزارمين بار گفت:
-فکراتو کردي؟ميدوني داري چه بلايي سر خودت مياري؟!
-بلا نيست،اين شبِ به واقعيت پيوستن روياي منه.
-ميدوني اگه خونوادت بفهمن چي ميشه؟!
-نميفهمن،چرا اينقد منو سوال و جواب ميکني؟چرا شيوه ي پند و اندرز گرفتي؟اين زندگي منه،باهات صحبت کردم تو هم قبول کردي..
بعد ده پونزده ثانيه نگاه کردن بمن گفت:
-چرا من حالا؟!
-چون عاشقت بودم وهستم ميخوام با کسي تجربه کنم که سرش به تنش بي ارزه با کسي که دوسش دارم،هميشه از وقتي که خودمو شناختم ميخواستم با کسي ازدواج کنم که تمام و کمال باشه،واسه خودش کسي باشه،برو بيايي داشته باشه،حرفش توي هر مجلسي بخاطر موقعيتش،شخصيتش،شغلش،زندگيش،... برش داشته باشه،نقل دهن هر کسي باشه،ميخواستم توي خونه ي همچين آدمي زندگي کنم،خانميشو بکنم،همسرش باشم،مادر بچه هاش باشم؛ميخواستم اونقدر بهش وابسته بشم که همه بگن اگر يه روز ازش جدا بشه ميميره...
بهم بگن:«اوووه..اينقد لي لي به لالاش نذار مگه تحفه است؟!»
منم بگم آره واسه من تحفه است،اگر اينطوري براش نکنم از من بهتراش براش هست بايد انقدر سنگ تموم باشم که هيچ کس رو بمن ترجيح نده
هرگز از کارکردن بيرون از خونه خوشم نمي اومد چون مي خواستم تمام وقتمو تمام انرژيمو واسه مردي که سالها براي بدست آوردنش براي خدا عز و التماس کردم،دعا کردم،نماز خوندم...سمت هيچ پسري نرفتم نذاشتم مهر هيچکسي به قلبم بشينه،نذاشتم کسي به قلمرويي که براي اون آماده اش کردم وارد بشه،همه به کارام مي خنديدند ولي براي من ارزش کارام بالاتر از اين حرفا بود،توي دوره زمونه اي که نداشتن دوست پسر بي کلاسي و امّلي،نرفتن تو facebook و چت نکردن عقب موندن از زنگديه..من اين تفکر و رويا رو انتخاب کرده بودم،نيمي از زندگي مجرديم خلاصه ميشد تو رويايي که براي آينده ساخته بودم،آنقدر اين آرزو بزرگ و محکم بود که خيلي ها رو منتظر کرده بود ببينند اين ليلي بي مجنون آخر به کجا مي رسه؟!بين دوستام هميشه علامت سؤال بودم،اينقدر ازش بدون اينکه بدونم کيه و چجوريه و اصلا وجود خارجي داره يا نه براي همه گفته بودم که گاهي احساس مي کردند تو زندگيم هست که اينقدر واقعي و ملموس ازش حرف مي زنم.
بهم نگاه مي کرد يه نگاه توأم با هزار احساس که سردسته ي احساساتش ترحم بود و سردرگمي،مي دونستم بين عقل و رودروايسي و قسم و آيه و گريه زاري هاي من و منطق گير افتاده و اين از چشماش معلوم بود...
نفسي کشيدم بهش نگاه کردم و گفتم:
-وقتي مامان و بابا داشتن مي رفتن مکه يه نامه بلند بالا براي بابا نوشتم و داخلش از تمام آرزوهام درمورد مرد آينده ام حرف زده بودم چون شنيده بودم اگر پدر براي فرزندش دعا کنه تمام ريشه ها ي ريششم ميگن آميـن؛هر دختري همچين کاري نمي کنه ولي من نامه رو نوشتم و به بابام گفتم:«وقتي رفتي تو هواپيما قبل اينکه برسي به شهر پيامبرم اين نامه رو بخون»آنقدر عزيز بابا بودم که حد نداشت،اصلا وقتي از عشق حرف مي زدند و مي خواستم بفهمم عشق يعني چي علاقه ي بابا رو نسبت به خودمو مي سنجيدم و با تک تک سلول هام درمي يافتم عشق يعني حسي که بابام به من داره...بابا نامه رو خوند و هر جا که رسيد نماز خوند...
اشکام صورتمو نمناک کرده بودند و بغض حنجره امو به درد آورده بود بهش نگاه کردم و گفتم:تا به باباجونم زنگ مي زدم مي گفت:«باباجون هر جا رسيدم برات نماز خوندم،تو مسجد پيغمبر نمي دونم درست ميگم يا نه ولي يه جاي طلايي هست که ميگن هر کي نماز بخونه خدا جواب رد بهش نمي ده...»،عليرضا بابام اونجا برام نماز خونده بود مي دوني چرا؟!چون فهميده بود که اگر من زن هر کي بشم از بس که خودمو آماده کردم و قلبمو پيشاپيش عاشقشه خوشبختش ميکنم،پس نبايد هر کسي شوهر من مي شد،مي دوني چرا؟!چون من عزيزدردونه ي بابام بودم،چون عشق و جونش بودم،گلش بودم نبايد گلش که آنقدر وابسته و حساس بارش آورده تو دست هر کسي بره و پرپر بشه،قلبمو پيش بابام توي نامه رسوا کرده بودم؛به خدا از ترسش اونقدر دعام کرده بود،مي گفت:«اگر گير کسي بياد که قدرشو ندونه بچه ام از دست ميره»،ولي عليرضا چرا دعاي بابام نگرفت؟!خدا حتي عشقم ازم گرفت،بابايي که اين همه عاشقم بود و دوستم مي داشت!ميگن اينطوري نگم خدا قهرش مي گيره تو کار خدا نبايد دخالت کرد،با بغض گفتم:«ديگه نمي گفتم ولي چرا خدا قهرش گرفت؟!»
عليرضا با عصبانيت کنترل شده گفت:
-تو داري حماقت ميکني و ميگي قهر خدا؟!نکنه خدا برات پيغوم پسخوم هم داده که ما خبر نداريم؟!
-پيغوم از اين واضح تر؟من بعد از مرگ بابا حق ازدواج ندارم.
-تو بچه اي!ميدوني چيه؟بزرگ نشدي،اميرعلي راست ميگه که نگار همون نگارکوچولوئه!نميدونه که حتي عقل و روح تو هم بزرگ نشده که هيچ گير يه حماقت بدجور هم افتادي.
تا از جا بلند شد گفتم:
-عليرضا تو به جدت قسم خوردي.
-قسممو ميشکونم،کفارشم ميدم.
قلبم از جاش کنده شد،با هول و ولا گفتم:
-مديونت کردم.
عليرضا عصبي و شاکي گفت:
-تقاص مديونيمم ميدم.
با عصبانيت و حرص درحالي که موهامو از قسمت شقيقه تو چنگم گرفته بودم جيغ زدم:
-تو حق نداري،به من قول دادي.
عليرضا هم بلند تو صورتم داد زد:
-من غلط اضافه کردم.
تو چشماش دلواپس و خودباخته نگاه کردمو با صداي لرزون و چشم گريون گفتم:
-عليرضا من فقط ميخوام قلبمو آروم کنم.
با عصبانيت و حرص و دندون قرچه از ميون دندون هاي رو هم فشرده اش گفت:
-آخه ديوانه،ديوانه ي احمق،ميفهمي چي داري ميگي؟!ميفهمي چيکار ميخواي بکني؟!
سرمو بالا گرفتمو با حرص و صداي خش دار گفتم:
-من زنتم..!
با لحن من تو چشمام درحالي که خيره بود محکم تر گفت:
-فسخ ميکنم.
جيغ زدم:
-حق نداري فسخش کني،تا پس فردا زنتم.
روشو به طرفم برگردوند و آروم تر گفت:
-پاشو لباس بپوش ميبرمت خونتون.
با حرص و نفس زنان از عاز تو سينه ام گفتم:
-اگه بري با يکي ديگه تجربه اش ميکنم.
با عصبانيت داد زد:
-تو غلط اضافه ميکني،منِ احمق چرا اول بسم ا... به هرمان نگفتم که دردونه تون زده به سرش؟!چرا قبول کردم بيارمت اينجا؟!استغفرا...
کار شيطون بود،من نامزد دارم نگار.
-تو که دختر نيستي،نامزدت از کجا ميفهمه با يه زن ديگه بودي؟!
يکه خورده و تأکيدي گفت:
-خدا که هست!
پامو زمين کوبيدمو گفتم:
-من زنتم،الأن زنتم،خدا ميدونه که محرمتم.
توجيه گرانه تو چشمام نگاه کرد و گفت:
-خيانت خيانتِ.
حق به جانب سينه مو صاف کردم و گفتم:
-وقتي زنت شد خيانتِ،اون الأن در حد يه نشونِ.
عاصي شده نگام کرد و بعد خيلي جدّي و با جذبه گفت:
-پاشو جمع کن بريم.
با لجبازي و تخسي گفتم:
-گفتم که اگه بري ميرم سراغ يکي ديگه!!
-تو غلط کردي که ميري سراغ يکي ديگه،آنقدر اون حس لعنتيت بهت فشار مياره؟!
با بغض و گريه گفتم:
-من هوسي در سر ندارم،ميخوام يه عمر زندگيمو تو دو روز خلاصه کنم،به تو چه ربطي داره؟!زندگي منه،احساس منه،ميخوام با تو تجربه کنم ولي اگر تو نباشي يکي ديگه رو پيدا ميکنم.
با حرص گفت:
-بعد نون و نمک خوردن سر سفرتون،نمکدون شکوندن وام انسانيت نيست.
موهامو از قسمت جلوي سرم محکم تو دستم گرفتم و با حرص درحالي که دندونامو رو هم ميفشردم گفتم:
-من راضي،تو راضي،گور باباي ناراضي
عليرضا با عصبانيت گفت
-به اسم خدا و پيغمبر و ربّ و رسول و مديوني و نفرين منو وادار کردي،چه رضايتي لعنتي؟!تو تهديد کردي که بلا سر خودت مياري بس که احمقي ترسيدم،قسمم دادي؛خاک بر سر من که خام قسم تو شدم.
با گريه به پاش افتادمو گفتم:
-علي...عليرضا...دو روز تحملم کن،بعد برو هر جا که ميخواي با هرکي که خواستي،يه عمر مديونت ميمونم تو هم راز منو نگه دار.
عليرضا با حرص آرنجمو گرفت و بلندم کرد و گفت:
مگه قراره بميري؟از کجا ميدوني هرگز ازدواج نميکني؟!؟!؟!
عليرضا با حرص آرنجمو گرفت و بلندم کرد و گفت:
-مگه قراره بميري؟از کجا ميدوني هرگز ازدواج نميکني؟!؟!؟!
-نميشه،نميخوان،نميذارن؛وقتي يه پسري ميمونه همه ميگن پسر که نميتونه تحمل کنه بايد زنش داد ولي وقتي يه دختري ميمونه ميگن وا اگه شوهر کنه مادرش چي؟!تنها بمونه؟!
يا اگه پدرش زنده باشه و مادرش مرده باشه ميگن پدرش چي؟!تنها بمونه؟!
علي من حاضرم صدهزار سال تنها بمونم ولي سايه ي مادرم از سرم کم نشه،با تمام وجودم ميخوامش ولي اين آرزوي فاني رو فقط با قلبم ميخوام بعد اين دو روز قلبمو خاک ميکنم،سياه مي پوشم و فکر ميکنم بيوه ام و اسمي نميارم و با تجربه ي دو روزم زندگي ميکنم.من قيد قلبمو با دو روز ميزنم ولي قيد مادرمو نميزنم،بخاطر اون تنهاييش هرگز نميخوام و نميتونم ازدواج کنم..
-شايد با کسي ازدواج کني که مادرتم بياره پيش خودتون و ....
-کي؟!تو اين دوره زمونه؟!تو خودت حاضري مادر سمانه رو بياري با خودتون زندگي کنه؟!يا مادر خودتو؟!
-موضوع ما فرق داره
-واسه شما فرق داره واسه هزار نفر ديگه هم يه فرق ديگه داره،تازه به مادرم يه بار اينو گفتم،گفت:«خب من طبقه ي پايين تو طبقه ي بالا،بازم تنهام»گفتمش:«پس چي مادر من؟بايد حتما بين ما باشي که تنها نباشي؟!تو دوست داري اولين روزهاي زندگيت که مملوء از عشق و احساسي عزيز ديگه اي هم کنارت باشه؟»من نميخوام تو ميتوني علي؟!
عليرضا نگام کرد و گفت:
-تو عجولي نگار،بچه اي،در آينده لعنت ميفرستي به امروز به من..آه تو دودمان منو به باد ميده چون ميگي من بچه بودم و احمق تو که خير سرت دوازده سال از من بزرگتر بودي،دکتر اين مملکت بودي تو چرا؟!
-عليرضا تو الگوي من براي انتخاب بودي؛عليرضا به چشمام نگاه کرد و گفتم:همه رو با تو مقايسه ميکردم اگر شبيه تو نبود اصلا از دايره ي مخلوقات خدا جدا بود اگر الأن هم تو رو انتخاب کردم چون ميدونم،ميدونم براي اين دو روز توئي که زندگي اي که ميخواستم رو بهم ميدي،بذار با تو تجربش کنم،اگه بري ميرم سراغ يکي ديگه،از کارم منصرف نميشم ولي روحم داغون ميشه،قلبم از اين مرهم بيشتر مي شکنه،چون بيرون از اين خونه،خارج از وجود تو همه فکر ميکنن من يه دختر بدم،تو از راز قلبم مطلعي...
عليرضا عصباني و با تند مزاجي گفت:
-نگار..نگار..اي نگارِ احمق ميگم اشتباهه اشتباه..غلطه غلــط
-يادته دفعه اولي که خواستگار داشتم؟وقتي بهم گفتي مبارک باشه گفتم:«عليرضا تسلـيت»
شبي که بله برونم بود اگر قيافه هاي هرمان و بهزاد رو ميديدي فکر ميکردي هرآن ميخوان بيان پره رو قيمه قيمه کنن،اگر صورت مامانمو ميديدي کپ ميکردي،خون گريه ميکرد..انگار ميخوان منو به بردگي ببرن،آخر هم يه سنگ به بزرگي خدا سر راه يارو گذاشتن گفتن هرّرــي!!!
دفعه ي دومو يادته؟!هرمان وسط مجلس خواستگاري دماغ پسره رو شکوند چون فقط هم دانشکده ايم بود!!!!چند وقتي هم دنبالم بود و من بهش راه نميدادم خب حالا که اومده خواستگاري بذاريد خودم تصميم بگيرم،وقتي نميخواين چرا اجازه ميدين بيان بندگان خدا؟!!
وقتي هم اينارو ميگفتم مامانم ميگفت:«از بس که تو ميگي نميذاري هيچکس بياد،من هرچي خواستگار دارم شماها رد ميکنين؛هي بيان بيان..گفتيم چه آش دهن سوزي هستن خب بيان»
عليرضا آش دهن سوز نبود،اصلا ازش خوشم نمي اومدفقط ميخواستم پاش برسه خونمون!برات مسخره است تو کتت نميره حرفام،تو کت هيچکس نميره چون جاي من نيستين؛لبهامو روي هم فشردمو به در و ديوار نگاه کردم و ادامه دادم
دفعه هاي بعدي کافي بود تا خود پسره بياد جلو تا روزگار من و پسره سياه بشه،اگر مادرش مي اومد جلو مامانم که با بدترين شيوه بنده ي خدا رو دک ميکرد.
«عليرضا خسته و درمونده نشست رو مبل و آرنجاشو گذاشت رو پاهاشو خم شد سمت پايين و سرشو جوري که صورتمو ببينه بالا آورد و از پايين نگام کرد»
بعد که دليل ميخواستي،يکي سنش کمه يکي زيادِ يکي چون دانشجوِ يکي شغلش شغل نيس!يکي قدش کوتاهه يکي خيلي بلندِ درازا عقل ندارن...!!!بابا مگه من نبايد انتخاب کنم؟!نبايد تصميم بگيرم؟!عليرضا منو نميبينن،من ميخوام خودم براي زندگيم تصميم بگيرم،خودم،خودم،خودم...من بايد بگم.
مامانم خيال ميکنه خودش ميخواد شوهر کنه ميره پسره رو ميبينه حرف ميزنن جواب رد هم ميده بعد دو سه ماه که ميگذره تازه ميگه يکي اومده بود اينطوري بود گفتم نه!!!!
از اينکه منو نميبينن پر از کينه ام و حرص،انگار من حقي تو زندگي ندارم،من حق خودمو ميخوام،باشه ازدواج نميکنم اصلا داغشو به دل همشون ميذارم ولي خودم انتخاب ميکنم با کي باشم
از اينکه ديگران براي آينده ام تصميم گرفتن و من حرص خوردم خسته ام،بذار تمومش کنم تا وقتي به يکي ميگن نه خوشحال باشم.
عليرضا بلند شده بود و حين حرف زدنم دور و برم قدم ميزد،رفت روي لبه ي تخت نشست و آروم درحالي که سر به زير بود گفت:
-قسمت نبوده
با حرص گفتم:
-قسمتو جواب خونوادم تعيين ميکنه
توجيه گرانه گفت:
-حتما به صلاحت نبودن
به عليرضا با يه حالت خاص که يعني همون خر خودتي نگاه کردم و گفتم:
عليرضا من نوزده سالمه فقط دوبار وقتي که بابام زنده بود خواستگار داشتم مابقيشون توسط خونوادم از ميدون اوت شدن.وقتي ميشنوم دوستام از خواستگاراي مختلفشون حرف ميزنن و آخر ميگن:«نگار؟!تو چرا خواستگار نداري؟!»انگار تير ميره تو قلبم،براي تو که پسري اين حرفا معني نداره واسه اون دختري هم که آزاد و بيخيال امر و نهي دين و ايمونِ هم اين حرفا معني نداره،براي دختري عين من که تو چهارچوبِ مثل من روياپرداز بوده،مثل من دعا و ثنا کرده اين حرفا يعني معني....
عليرضا پاکت سيگار خارجي و مشهور و گرون قيمت Dunhillش رو از رو گل ميز کنار تخت برداشت و رفت کنار پنجره و يکيش رو روشن کرد وبرگشت بمن نگاه کرد که گفتم:
-سيگار نکش؛تو مثلا يه پزشکي،داري دو دقيقه از عمرتو کم ميکني.
با صداي بم و آروم مردونه ش گفت:
-علمتو برا خودت نگه دار،اين همه درس خوندي عقلت قد بچگي هاتم نميرسه،حداقل بچه که بودي يه حرفيو که بهت ميزديم تو سرت ميرفت اونقدر احمقي که اين قضايا باعث شده هم کور باشي هم کر
-دوست هرماني ديگه،مثل اون فکر ميکني..
عليرضا برگشت نيم نگاهيي بهم کرد و پوزخندي زد و گفت:
-هر کي عاقلانه فکر کنه از نظر تو بي منطقِ
با حرص روي تخت به طرفش که هنوز پشت پنجره ايستاده بود نيم خيز شدم و گفتم:
-چرا همش سعي ميکني منو از تصميمم منصرف کني؟!
با حرص به طرف من دو سه قدمي رو برداشت و نيم خيز شد و گفت:
-چون ميگم تو از فردا خبر نداري،بي گدار به آب نزن،به مولا بعدا مثل سگ پشيمون ميشي
با لحن قبلي ولي شمرده گفتم:
-مـن از دِ واج نمــيکـنم
کمرشو صاف کرد و آروم تر ولي با يه خشم دروني که مهارش ميکرد گفت:
-مادرت اينا فقط يه کم وسواس دارن،من از اميرعلي شنيده بودم که چه نظري نسبت به ازدواجت دارن ولي اينو هرکس ميفهمه و ميدونه که اين فقط يه وسواس مادرانه و برادرانه نسبت به دختر عزيز خونوادس
با لحن عاصي و عصبي ولي با صداي کنترل شده و آروم گفتم:
-عليرضا هرمان بهم گفته حق نداري ازدواج کني چون مامان تنها ميشه،بهزاد که اصلا دور تفکرات و مسؤوليت نسبت به خونوادشو خط کشيده و تمام زندگيش شده زن و بچش..نينا هم که حرف هرمانو ميزنه و ميگه:«بهزاد که هيچي،هرمان چند روز ميتونه مامانو ببره پيش خودش ولي خب صداي زنش درمياد اونم آدمه ها،نميخواد با مادرشوهر زندگي کنه،منم ببرم خونم صداي سيروس درمياد!ديدي که آب مامان و سيروس توي يه جوب نميره،پُر پُر يه روز همديگه رو تحمل ميکنن،مامان تنها ميشه؛اين همه شوهر نکردن تو هم روش،مگه ديوونه اي ميخواي شوهر کني؟!؟!فکر کردي من خوشحالم بشور،بساب،بپز،بچه داري،خونه داري کنم آخرش هم دوقورتومين آقا رو بشنوم؟!فکر کردي مردا آدمن؟!نه جونم..عين گربه بي صفت،عين بوقلمون هفت رنگ،هر سال يه رنگشون رو ميشه،عين خروس پاي هر مرغي که وسط بياد چشمشون دور اون يکي ميگرده،از خدام بود جاي تو بودم،مجرد..بيکار..بدون دردسر..درستو بخون و زندگي کن،حقوق بابا رو هم که ميگيري،مگه ديوونه اي بيفتي تو دست اين مرداي امروزي؟!واي واي خدا به دور کنه،قربون سيروس که يه جو معرفت داره فکر کردي پسراي الأن ميشن شوهر؟!خودشون شوهر ميخوان»
عليرضا که داشت سيگارشو توي جاسيگاري لِه ميکرد هونجوري که چشماش روي سيگار که داشت دوداي آخرشو ميداد،بود،متفکرانه گفت:
-اگه بفهمن چي؟!
-ميگم گفتين شوهر نکن باشه من که تا ابد بايغوش ميشم لااقل ناکام نباشم گناهي هم تو کار نبوده،چيکارم ميخوان بکنن؟!بزنن منو؟!بزنن،مرگ يه بار شيون يه بار،ميخوان ازم رو برگردونن؟!نميتونن چون به من محتاجن
-تو که اينقدر بابا بابا ميکني،بابات راضيه همچين کاري بکني؟!
با عصبانيت و صدايي که خود به خود بالا ميرفت گفتم:
-تو چرا شدي وجدان من؟!تو که بايد از خدات باشه،ازت يه خواهشي کردم چرا اينقدر صغري کبري ميچيني؟!
عليرضا با عصبانيت و حرص تو صورتم داد زد:
-من اوني نيستم که تو فکر ميکني من...
منبع : bia2roman.com