آهی کشیدم : مثل برق و باد گذشت . چه روزایی داشتیم . چقدر عاشق هم بودیم . _ عزیزم گذشته ها گذشته . بخواب که فردا کلی کار داریم . ناسلامتی دخترمون داره میاد . چشمی گفتم و دوباره بوسیدمش ولی اینبار آروم آروم . می خواستم شیرینی لب هاشو حس کنم. بهم انرژی میداد............
..........................................................................................................
نازنین
بعد از تحویل گرفتن چمدون به طرف مامان و بابام رفتم . دیگه طاقت نداشتم . مشتاقانه منتظر دیدنشون بودم . برای پیدا کردنشون سرمو به این طرف و اون طرف می چرخوندم که یه لحظه چشمم خورد به مامانم.سرعت قدم هامو بیش تر کردم . اشک تو چشام جمع شده بود . به محض دیدن مامان و بابا زدم زیر گریه . پریدم تو بغلشون . بوسه باروشون کردم . لحظه خیلی خوب و تکرار نشدنی بود . چند دقیقه ای تو این حال و هوا بودیم که دیگه رفتیم خونه . دلم برای اتاقم تنگ شده بود . خخخخخخخخ . اتاقی که توش کلی خاطره داشتم . وقتی بابام در خونه رو باز کرد دویدم سمت اتاق.
_ وای اتاق قشنگمم.چقدر دلم برات تنگ شده بود . بعد این همه سال هیچ فرقی نکردی.
لباسامودر آوردم و روی تخت ولو شدم . از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد .
_ دخترم .... دختر بابا .... عسلم .... عزیزم .... بلند شو گلم . بلند شو ناهار بخور .
با صدای گرم و دلنشین بابام بیدار شدم . آغوشمو به طرفش باز کردم و محکم بغلش کردم.
_ قوربون بابای خوبم بشم که با دنیا عوضش نمیکنم .
_ خدا نکنه عزیزم . فدات بشم .
بعد از خوردن ناهار تو اتاقم لپ تاپمو روشن کردم . با روشن کردن فیلتر شکن وارد فیس بوک شدم . یکی از عکس هایی که من و بهرام کنار هم بودیم رو با متن :
بازگشت همیشه شایسته آیینه است
و ما گرفتار در بند زمان
سکو های دلمان جایی برای نشستن ندارد
حیاط ما درخت ندارد
اما ایوان حیاطش پر است از برگ های خشک شده
برگ هایش از کدامین حیاط می آیند ؟
کاش میدانستم ....!
تنها میدانیم
که بازگشت همیشه شایسته آیینه بوده و هست ....
( با تشکر از مهرداد صالحی مجد که این شعر زیبا را سروده اند )
پست کردم .
دوباره روی تختم دراز کشیدم . با گذاشتن آهنگ باتو تتلو چشمامو بستم . با این آهنگ آرامش میگرفتم .
تو بهم دادی آرامشو حالا که
دل من باهاته شکر
با تو انگار همچی آماده شد
نمیخواد که بگیری آمارشو
بدنتو چفت ِ تنمه غیر بغلت
که شبا خـوابم نمیره..
یکیو دارم که فقط مالِ منه
میخــواد بــا من بمیـره..
با تو تنها ، نمیپرم با حتی یه آدم ناتو هرجا
نمیدم دست احدی آتو ، فردام
نمیگیره هیچکسی جاتو ، از ما
با تو..
نمیپرم با حتی یه آدم ناتو..
نمیدم دست احدی آتو ..
نمیگیره هیچکسی جاتو..
نمیدونم برای چی
با تو خوبه همچی
میشه که ساعتا با هم تنها بی خیال ِ همه شیم
اصلا” پیش ِ همه بده شیم
از شلوغی ها زده شیم
نفسهامون وصله جدا ممکنه که خفه شیم
همین طور که آهنگ داشت پخش می شد یه دفعه گوشیم زنگ خورد .
_ الو سلام .
_ سلام خانوومی . حال شما؟
_ وای سلام عزیزم . خوبم تو چطوری؟
_ گلم تو خوب باشی منم خوبم . کی رسیدی؟
_ صبحزود رسیدم.
_ خب به سلامتی . عصر چه کاره ای؟ برنامت چیه؟
_ هیچی فعلا که کار خاصی ندارم .
_ من می خوام برم خرید . میای با هم بریم؟
_ اووووووم . نمی دونم باشه . کی و کجا؟
_ ساعت 6 خیابون آمادگاه رو به روی هتل عباسی .
...................................................................................................................
مانتوی سفیدمو پوشیدم . با کمی آرایش و یه شال قرمز و پوشیدن کفشام آماده ی رفتن بودم . اگه می خواستن با اتوبوس برم دیر می شد برای همین با تاکسی رفتم . حدودا یه ربع توی راه بودم که بالاخره رسیدم . بهرام هنوز نیومده بود . خیره شدم به هتل . هتلی بزرگ و مجلل به همراه نخل های بلند که رو به روش روییده شده بودن . محفو هتل بودم که یه نفر پشت سرم یه حرفایی رو زمزمه کرد :
قوربون چشمای نازت برم که وقتی به چیزی خیره می شه دیگه حواست به هیچ چیز و هیچ کس نیست .
صداش آشنا بود . فهمیدم بهرامه خخخخخ. سرمو برگردوندم و با لبخندی بابت زدن این حرفش ازش تشکر کردم . تو دلم گفتم : به خاطر این حرفا و این اخلاقته که من عاشقتم خرهههه!
قیافش که فرقی نکرده بود ولی به نظر می اومد پخته تر شده . تی شرت آبی و شلوار سورمه ای پوشیده بود و همیشه آیفونش تو دستش بود . شونه به شونه شروع به حرکت کردیم .
_ چه لباسی می خوای بخری؟
_ کت و شلوار .
_ خبریه ؟
عروسی یکی از دوستامه .
_ کت و شلوار رو بذار واسه عروسی خودمون . به نظر من کت اسپرت بخر .
_ چشم هر چی خانومم بگه .
_ دلم عروسی می خواد . چند ساله عروسی نرفتم خخخخخخ .
_ با هم میریم عروسی عزیز دلم .
_ عه پس منم باید لباس بخرم .
_ هر چی بخوای برات می خرم . شما فقط امر کنید با نو .
برای خرید از چهارباغ تا انقلاب رو زیر و رو کردیم . بهرام یه پیرهن و شلوار مشکی به همراه یه کت اسپور به رنگ سفید خرید . منم یه لباس سفید و یه کفش مشکی گرفتم . توی راه برگشت بودیم که بهرام پیشنهاد کرد برای شام بریم رستوران .
.................................................................................................................
_ به نظرت وقت ازدواج ما نرسیده؟
یه لحظه از حرفی که زد جا خوردم . غذا رو به سختی قورت دادم و بعد خوردن یکم از نوشابم به حرف اومدم : اوووووممم ....... چرا وقتش که هست ولی من هنوز تو رو به مامانم معرفی نکردم.
_ خب بهش بگو !
_ باشه . حالا تو چرا هولی ؟؟ خخخخخ
_ آخه مامانم چند وقته گیر داده بهم که با دختر یکی از دوستاش ازدواج کنم .
نمی دونم چرا ولی یه دفعه توی دلم خالی شد . سرمو انداختم پایین و به بشقاب غذا خیره شدم . بهرام که متوجه ناراحتی شد سرمو با دستش بلند کرد : تو که می دونی یه تار موی تو رو با صد تا از این دخترا عوض نمیکنم . من فقط تو رو می خوام . چند روزیه تو خونمون بحث سر همینه . هر دفعه یه بهونه میارم و بحثو عوض میکنم .
_ می دونم عزیزم . منم تازه درس و دانشگام تموم شده. به موقعش معرفیت میکنم .
بعد از خودن غذا به طرف خونه حرکت کردیم .
.............................................................................................................................
_ اجازه هست دخترم ؟
_ بیا تو بابایی.
_ ببخشید مزاحمت شدم
_ خواهش میکنم بابا جووونممم.
_ نازنین بابا یه مسافرت ضروری برام پیش اومده . مربوط به شغلمه . من و مامانت فردا عازم تهرانیم . این چند روزی که ما نیستیم برو خونه خاله رویا .
_ توی خونه خودمون می مونم . مزاحم اونا نمیشم .
_ نه عزیزم . نباید تو خونه تنها باشی .
_ باشه بابایی میرم .
_ راستی امشب خاله رویات دعوتمون کرده . وسایلتو جمع کن تا امشب ببری خونشون و دیگه اونجا بمونی .
_ چند روز سفرتون طول میکشه؟
_ معلوم نیس . شاید یه هفته، یه ماه .....
آهی کشیدم : دلم براتون تنگ میشه .
_ ما هم همین طور عزیزم .
بعد از حرفش بلند شد که بره . فرصت رو غنیمت شمردم . و سریع گفتم :
_ بابا یه لحظه صبر کن .
بابام با شنیدن صدام ایستاد و به من نگاه کرد .
_ می خواستم یه چیزی رو بگم .
_ بگو عزیزم .
_ چیزه .... چیزه .....
_ چیه دخترم ؟
_ بهرام ، همون پسر همسایه که اون روز درموردش باهاتون حرف زدم .
_ آهان یادم اومد خب ؟
_ گفت بهتون بگم با اجازتون قرار بذارن یه شب بیان برای خواستگاری.
_ نمی دونم والا. به مامانت چیزی گفتی؟
_ نه . روم نمیشه بهش بگم . شما خودتون بهش بگین .
_ باشه . توی سفر بهش میگم . وقتی برگشتیم میگیم بیان خواستگاری.
_ واااااااااای ممنون بابایی.
_ تو این مدت که ما نیستیم با هم رفت و اومد کنید و حرفاتون رو به هم بزنید .
_ چشم بابای خوبم .قوربونت برم ممممن.
...................................................................................................................
_ هورااااا . آنلاینه .
از اینکه بهرام توی فیسبوک آنلاین بود خوشحال بودم . با فرستادن پیام چتو شروع کردم .
_ سلام عزیزم . خوبی؟
بعد از چند ثانیه جواب داد : سلام گلم . مرسی تو چطوری؟
_منم خوبم . عصر می خوام ببینمت . وقت داری؟
_ اره . اتفاقا اون موقع هیچ کس خونمون نیست . بیا خونمون.
_ ساعت 78 خوبه؟
_ اره خوبه . می بینمت بوووووس بای .
_ بوس بای.
لپ تاپمو خاموش کردم . با گوشیم آهنگ حس خوبیه شادمهر رو گذاشتم :
حس خوبیه ببینی یه نفر همه رو بخاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راه و نفس نفس زده حس خوبیه
حس خوبیه ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصمم
دستتو بگیره و بهت بگه موندنش کنار تو مسلمِ حس خوبیه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته ترم
اگه حس خوب تو نبود فکر عاشقی نمیزد به سرم به سرم
به من انگیزه ی زندگی بده تا دوباره حس کنم کنارمی
به دروغم شده دستامو بگیر الکی بگو که بی قرارمی الکی
آهنگ به نصفه نرسیده بود که خوابم برد .
با صدای مامانم بیدار شدم : نازنین .... نازنین .... دخترم ...
_ بله مامان ؟
_ من دارم میرم خونه خاله رویا . تو و بابات بعد بیاین.
_ باشه مامان . من یکم کار دارم . انجام بدم میام .
از اتاق بیرون رفت . کش و قوسی به بدنم دادم . بعد از اینکه آبی به دست و صورتم زدم و موهامو مرتب کردم به طرف اتاق بابام رفتم . طبق معمول داشت کتاب می خوند . تقه ای به در زدم .
_ می تونم بیام تو بابایی؟
_ اره عزیزم .
وارد شدم . بابا با لبخند بهم نگاه میکرد . رفتم کنارش نشستم .
_ بابا پس چرا با مامان نرفتی؟
_ آخه الان اونجا جمع زنونه ست .
_ بابایی می خواستم یه چیزی بهت بگم .
_ در مورد این پسره بهرامه؟
_ ازه از کجا فهمیدی بابا؟
_ هر موقع اینجوری حرف میزنی می فهمم.
_ یکی دو ساعت دیگه می خوام برم سوغاتی بهرام رو بدم . می خواستم شما هم با من بیاید تا باهاش آشنا بشید . اگه حرفی دارید به همدیگه بزنید .
بابام به فکر فرو رفت . چند لحظه ای گذشت که به حرف اومد : فکر خوبیه.منم با پسره آشنا میشم . با شه عزیزم . تو الان برو وسایلی که لازم داری ببری خونه خالت توی ساک یا چمدون آماده کن تا قبل از رفتن به خونه خاله یه سری بریم خونه بهرام .
با خوشحالی بلند شدم برم تو اتاقم که یه دفعه با صدای بابام سر جام وایسادم
_ نازنین . از این تصمیمت مطمعنی؟ واقعا دوسش داری؟
رو کردم به بابام : اره بابایی . خیلی پسره خوبیه . از ته دل دوسش دارم .
_ باشه دخترم . بسپارش به خدا . همه چیز درست میشه .
..............................................................................................................................
نگاهی عمیق به کمد لباسام کردم . هر چیزی که لازم داشتمو روی تخت ریختم . یه چمدون نسبتا بزرگی برداشتم و لباسامو دونه به دونه گذاشتم توش . بعد از پوشیدن لباس رفتم رو به روی آینه و جلوی دراور نشستم . آرایش ملایم رو به غلیظ کردم . موهامو پشت سرم جمع کردم و با گیر سر بستم و موهای جلوی سرمو روی صورتم ریختم . خانووومی شده بودم واسه خودم خخخخخخ.
کارهام که تموم شد روی صندلی نشستم . به نظرم رسید برای ازدواج به بهرام فالی بگیرم . به خاطر همین کتاب فال حافظ رو برداشتم و از صمیم قلب نیت کردم . در همین حین که چشمام بسته بود دست بردم لای ورق های کتاب و صفحه ای رو انتخاب کردم :
گفتم که بسی جام طرب خوردی از این پیش گفتا که شفا در قدم باز پسین بود
گفتم که نه وقت سفرت بود چنین زود گفتا که مگر مصلحت وقت درین بود
گفتم که تو ای عمر ، چرا زود برفتی؟ گفتا چه توان مگر عمر همین بود
گفتم که ز حافظ به چه حجت شده ای دور گفتا که همه وقت مرا ادعیه این بود
نتیجه فال : انسان باید در انتخاب دوست و همسر نهایت دقت را به عمل آورده و از دوستان ناباب دوری کند ؛ پس جلوی ضرر را از هر کجا بگیری منفعت است . با صبر و شکیبایی مرادت انجام میگیرد اما برای اجرای آن نیازی به وقت و تامل است .
تو حال و هوای خودم بودم که بابام تقه ای به در زد و گفت : نازنین آماده ای؟
_ آره بابای خوشتیپم . خیلی خوشگل شدین خبریه؟
بابام صداشو صاف کرد و گفت : همیشه باید پدر زن از هر نظر از جمله خوشگلی یه پله از دامادش بالاتر باشه .
_ اون که صد البته ....
با زدن این حرفامون هر دو به خنده افتادیم . قوربون اون خنده هاش بشم . وقتی می خندید شیفته اون چهرش می شدم . خیلی بابامو دوست داشتم . بهترین بابای روی زمین بود.
بابا به طرف چمدونم رفت و کشوندش بیرون از اتاق.
_ دخترم من میرم چمدون رو بذارم تو ماشین تو هم زود بیا .
چشمی گفتم و از روی صندلی بلند شدم. چرخی توی اتاقم زدم .
_ هنوز نیومده باید دوباره از اتاقم جدا بشم . هه ! دلم برات تنگ میشه .
از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت ماشین . بابام دست به سینه منتظر من بود . با دیدن من لبخندی زد : ببین کارای مامانتو ! با ماشین رفته . حالا ما چجوری بریم خونه خالت؟
_ اشکال نداره . بهرام ما رو میرسونه .
بابا با نیش خندی گفت : خب بگو ببینم خونه اون مرد خوشبخت کجاست؟
لبخندی زدم : همون خونه رو به رویی که رنگ درش سفیده .
قدم زنان از خیابون رد شدیم و به خونه بهرام رسیدیم . تو دلم گفتم : وای چقدر قیافش خنده دار میشه وقتی بابامو ببینه . از ترس زهره ترک میشه . خخخخخخخخخ
بابا ضربه ای آروم به شونم زد : تو نمی خوای زنگ رو بزنی؟ بهرام که علم غیب نداره بفهمه ما پشت دریم .
خندیدم و زنگو زدم
_ کیه؟
_ منم نازنین .
_ بیا تو عزیزم .
.........................................................................................................................
شهرام ( بابای نازنین )
به محض اینکه در باز شد وارد شدیم . حیاطی نسبتا بزرگ که با درخت و گل تزئین شده و استخری که وسط حیاط قرار داشت . دست دخترمو گرفتم و بردمش سمت آسانسور . چهار طبقه خونه بود. وارد شدیم و نازنین دکمه 4 رو فشار داد .
_ نازنین زشت نیست دست خالی اومدیم؟ باید یه گلی شیرینی چیزی میگرفتیم.
_ خخخخخخخخ نه حالا فک میکنه برای خواستگاری اومدیم .
همین طور که داشتم رو به نازنین می خندیدم در آسانسور باز شد و یه پسره ای جلوی در بود. سریع خندم رو قطع کردم. نازنین شروع کرد به حرف زدن :
_ سلام بهرام . این بابامه . بابا ایشون همون آقا بهرامی هستند که بهتون گفتم .
دوباره لبخند روی لبام نشست . بهرام دستشو دراز کرد و گفت : س .. سلام . من بهرام هستم. خوشبختم از آشناییتون .
_ ممنون پسرم . حال آقای راد ( بابای بهرام )خوبه؟
_ بله بابا خوبن . سلام میرسونن .
_ سلامت باشین .
_ چرا وایسادین . بفرمایید تو .
با تعارف بهرام رفتیم توی خونه .
...........................................................................................................................
بهرام
نازنین و باباش رو راهنمایی کدم سمت سالن پذیرایی . هر دو شون نشستن روی مبل .
_ ببخشید من الان میام خدمتتون.
_ بفرما پسرم . راحت باش .
_ پس با اجازه .
رفتم تو اتاقم . خیلی خجالت کشیدم جلوی باباش که با این سر و وضع رفتم . حالا باباش فکر بد میکنه در مورد من . میگه پسره دختر منو می خواسته بیاره تو خونه و ........
برای همین شلوارمو عوض کردم و یه شلوار لی تیره که یه خورده چسبون بود پوشیدم . دستی هم به موهام و صورتم زدم . رفتم به طرف آشپز خونه . سه تا لیوان شربت پرتغال درست کردم . گذاشتم توی سینی و بردم که بهشون بدم .
حدود ده دقیقه ای حرف زدیم که بابای نازنین رو به من کرد و گفت : خب آقا بهرام . میشه با هم مثه دو تا مرد تنهایی حرف بزنیم؟
نازنین اخماشو کرد تو هم : یعنی من اینجا مزاحمم دیگه؟
_ نه دختر گلم . تو همین جا باش تا من و آقا بهرام بریم تنهایی حرف بزنیم .
_باشه پس من منتظرم .
از روی مبل بلند شدم : بیاید برمی توی اتاق من . بفرمایید .
قلبم داشت تند تند میزد . خیلی استرس داشتم . وارد اتاق که شدیم در رو بستم . دو تا صندلی گذاشتم تا بشینیم روش .
_ خب آقا بهرام گل . می خواستم باهم حرف بزنیم .
_ بفرمایید .
_ شغل شریف شما چیه؟
من یه بنگاه ماشین فروشی دارم . اولش با بابام کار میکردم ولی بعد خودم یه بنگاه زدم . خداراشکر کارو کاسبیم تا الان خوب بوده . تونستم مستقل باشم و به بابام وابسته نباشم . اون قدری هم پول دارم که بتونم باهاش یه زندگی رو اداره کنم .
_ خوبه . من بابات رو میشناسم . از دوستای قدیمی هستیم . مرد خیلی خوبیه . تو هم میدونم پسر خوبی هستی و سر و سنگینی . می خواستم ببینم حست نسبت به نازنین چیه؟
_ من از ته قلبم نارنین رو دوست دارم و حاضرم هر کاری رو به خاطرش انجام بدم . نمی ذارم آب تو دلش تکون بخوره . مطمعن باشید .
.................................................................................................................................
نازنین
_ وااای چقدر طول کشید حرف زدنشون . حوصلم سر رفت . پس چرا نمیان . تو همین حین موبایلم زنگ خورد .
_ ای وای بد بخت شدم . حالا به مامان بگم من و بابا کجاییم ؟؟
به نظرم رسید گوشی رو بدم به بابا . تا دم اتاق بهرام دویدم . تقه ای به در زدم .
_ بابا ... بابا ....
_ بله دخترم ؟ چی شده؟
_ مامان داره به گوشیم زنگ میزنه . بیا خودت باهاش حرف بزن .
حرفمو که زدم یه دفعه در باز شد و بابا اومد بیرون . گوشی رو از دستم گرفت و گفت : نازنین من کارم با آقا بهرام تموم شد . تو هم برو سوغاتیش رو بده .
وارد اتاق شدم . بهرام لبخند زنان داشت به من نگاه میکرد .
_ به چی داری میخندی؟
وقتی هول میکنی خیلی باحال میشی.
_ وااااا خو چیکار کنم . آخه مامانم نمیدونه ما اینجاییم . ترسیدم همه چیز لو بره .
بهرام دوباره خندید و به صندلی اشاره کرد : بشین .
تو چشماش خیره شدم . یه برق خاصی توی چشماش بود . شیفته صورتش بودم . ابرو هایی که انگار تمیز شده بود و چشمای سیاه و دماغ قلمی رو به بزرگ و لبای خوش فرم . محو صورتش بودم که گرمای دستاش رو حس کردم . با صدای آرومی حرفایی رو زمزمه کرد : نازنین . عشق و جون من . سرنوشت داره ما رو به هم می رسونه . داری میشی خانوم خودم . جونمو واست میدم . هرکاری لازم باشه میکنم تا تو کنارم باشی. خوشگلم . تو رو با دنیا عوض نمیکنم . تو مال منی . تو نفس منی . من با تو جون میگیرم . نباشی از بین میرم . دوستت دارم عشقم .
با این حرفای عاشقونش قند تو دلم آب شد . با لبخند ملیحی به حرفاش گوش میکردم .چند دقیقه ای رفته بودیم تو یه فاز دیگه . حرفای عاشقونه بینمون رد و بدل میشد . فضا رمانتیک شده بود . خخخخخخخ . با حرفم بحثو عوض کردم : راستی بهرام . سوغاتیتو آوردم .
دست کردم توی کیفم و درشون آوردم . یه ادکلن لالیک اصل به همراه یه تی شرت مارک و یه جفت کفش ریبوک ( Reebok) براش از انگلیس خریده بودم . خوشحالی توی چشماش موج میزد .
_ آخه چرا زحمت کشیدی گلم . همین که سالم و سلامت برگشتی و الان کنارمی برام یه دنیا ارزش داره .
_ وااا. نمیشه که برای عشقم چیزی نیارم .
یه دفعه از خوشحالی بغلم کرد و گفت : فدات بشم من .
بیش تر ازینکه شوکه بشم از این ترسیدم که بابام منو تو بغل بهرام ببینه . وگرنه چه جایی بهتر از آغوش گرم عزیز ترین کسم!
_ بهرام . الان بابام میاد میبینه . برامون بد میشه .
_ اوه اصن حواسم نبود .
با شنیدن این حرف من خودشو جمع و جور کرد . صدای قدمای بابا بیشتر شد که بالاخره اومد پیش ما .
_ نازنین بابا بریم؟
_ اره بابایی بریم . داره دیر میشه دیگه .
بابام اومد که حرف بزنه بهرام پرید وسط حرفش : من می رسونمتون.
بابا : نه آقا بهرام . مزاحمتون نمیشیم . راهی نیست پیاده می ریم .
_ این چه حرفیه . وایسید الان کلید ماشینو میارم .
تا من و بابام کفش هامونو پوشیدیم بهرام هم اومد . بابا چمدون رو برداشت و با آسانسور اومدیم پایین . رفتیم تو ماشین و بهرام سوئیچ رو چرخوند و ماشینو روشن کرد . یکم از مسیر رو گذرونده بودیم که بابام گفت : من اینجا یکم کار دارم .
_ پس منتظر می مونیم تا بیاین .
_ نه شما برین . خودم پیاده میرم .
با رفتن بابا نشستم رو صندلی جلو کنار بهرام .
_ خب خانومی . دوباره تنها شدیم . کجا بریم؟
_منو برسون خونه خالم دیگه!!
_ موافقی بریم یه آب هویج بستنی بخوریم؟
وای چقد هوس کرده بودم . از این پیشنهادش خوشم اومد . جواب مثب رو با لبنخدی گشاد دادم .
_ ولی بهرام فقط زود . چون همه منتظر من هستن .
_ رو جفت چشام . کمربندت رو ببند و سفت بشین .
این حرفو گفت و پاش رو گذاشت رو پدال گاز. سرعتش به 130 تا هم رسید . به پنج دقیقه نکشید که رسیدیم دم مغازه . بهرام از ماشین پیاده شد . دو تا لیوان آب هویج بستنی گرفت و آورد تو ماشین .
_ آخ که چقدر هوس کرده بودم . دستت درد نکنه .
_ بخور نوش جونت .