این دیگه قسمت آخره . ممنون که این رمان رو دنبال کردید و امیدوارم خوشتون اومده باشه . اولین رمانی بود که می نوشتم . تازه کار بودم و قلمم قوی نبود . سعی میکنم توی رمان های بعدی بهتر عمل کنم . از شما خواهش میکنم نظرتون رو در مورد این رمان بگید . من به نظرات شما برای بهبود کارم نیاز دارم . لطفا
ممنون . مهدی جلالی هستم نویسنده این رمان
وای چقد هوس کرده بودم . از این پیشنهادش خوشم اومد . جواب مثب رو با لبنخدی گشاد دادم .
_ ولی بهرام فقط زود . چون همه منتظر من هستن .
_ رو جفت چشام . کمربندت رو ببند و سفت بشین .
این حرفو گفت و پاش رو گذاشت رو پدال گاز. سرعتش به 130 تا هم رسید . به پنج دقیقه نکشید که رسیدیم دم مغازه . بهرام از ماشین پیاده شد . دو تا لیوان آب هویج بستنی گرفت و آورد تو ماشین .
_ آخ که چقدر هوس کرده بودم . دستت درد نکنه .
_ بخور نوش جونت .
بهرام یکم از بستنی اش رو خورد و گفت : راستی چرا چمدون با خودت آوردی؟
_ مامان و بابام فردا می خوان برن مسافرت . منم تو این چند روز که اونا نیستن میرم خونه خالمو اینا.
_ هر موقع احساس تنهایی کردی زنگ بزن بیام پیشت .
_ وا.... مگه با وجود پسر خالم می تونم از خونه بیام بیرون؟
_ چیکار به پسر خالت داره؟
_ اوه ... نمیدونی . اینقدر تو کارای من فوضولی میکنه که حد نداره .
_ غلط کرده . پسره پررو . اگه اذیتت کرد به خودم بگو تا حلیش کنم .
_ خخخخخخ.
_ قوربون اون خنده هات بشم من . بریم خانومم ؟
_ آره عزیزم . بریم .
به محض اینکه داخل ماشین شدیم داخل ماشین که شدیم حرکت کردیم . ده دقیقه ای تو راه بودیم .
_ مواظب خودت خانوم خودم .
_ چشم آقای خودم . خخخخخ.
_ دم پر این پسر خالت هم نرو .
_ باشه گلم . فعلا خداحافظ .
_ به سلامت عزیزم . خدا نگهدارت باشه .
از ماشین پیاده شدم . چشمم به پنجره اتاق فرزین افتاد . داشت منو نگاه میکرد . تا فهمید دیدمش پرده رو کشید . به طرف خونه رفتم . با زدن زنگ آیفون وارد خونه شدم . احوال پرسی گرمی با همه کردم . فرزین اومد جلوم . ته ریش و موهای ژل زدش جذاب ترش کرده بود .
_ سلام دختر خاله . خوبی؟ رسیدن به خیر .
_ سلام فرزین . ممنون . جات خیلی خالی بود .
خنده دلنشینی کرد و چمدون رو ازم گرفت .
_ بیا دنبالم تا اتاقتو نشونت بدم .
پشت سرش راه افتادم . هفت هشت ده تایی پله می خورد تا می رسیدیم به اتاقا . چهار تا اتاق پشت سر هم . فرزین به اتاق اولی که رسید دستگیره در رو گرفت و در رو باز کرد . چمدون به دست رفت تو اتاق . منم به دنبالش رفتم تو .
_ خب نازنین خانوم اینجا اتاق شماست . چطوره خوشت میاد؟
_ آره . خوبه .
_اگه دوست نداری می خوای با اتاق من عوض کنی؟
_ نه همین جا خوبه . چند روزی بیش تر اینجا مزاحمتون نیستم .
_ نه دختر خاله . این چه حرفیه . مراحمی . تا هر که وقت دلت خواست اینجا بمون . امیدوارم خوش بگذره بهت .
با نیش خندی از حرفاش تشکر کردم . ولی نمیدونم چرا در رو بست . داشتم تو فکر فرو می رفتم که فرزین مانع شد .
_ خودمونیمااا.... دلم برات تنگ شده بود . دوریت برام سخته .
_ منم دلم برای تو و برای همه تنگ شده بود .
در حرف زدن بودیم که در باز شد .
_ می بینم که دوتایی خلوت کردین . ماهم دیگه شدیم مزاحم؟
تا شیرین و گلنوش رو دیدم پریدم بغلشون .
_ وای که چقدر دلم براتون تنگ شده بود.
فرزین اومد نزدیکمون : داره حسوریم میشه ها .
گلنوش : انتظار داری بغلت کنه ؟
_ خخخخخ نه بابا شوخی کردم .
بعد از اینکه از شیرین و گلنوش استقبال کردم شیرین رو به من کرد و گفت : نازنین جون من و گلنوش میریم پایین . شما هم زود بیاین . همه منتظر تو هستند.
_ چشم شیرین جونم . لباسامو عوض میکنم میام .
شیرین که رفت رو به فرزین گفتم : عطر داری؟
_ آره چطور؟
_ هنوز وقت نکردم برم عطر بخرم . میشه یکی از عطر هاتو برام بیاری؟
_ باشه . تا لباساتو عوض کنی برات میارم .
این حرفو گفت و رفت توی اتاق خودش . مانتوم رو در آوردم . شلوارمو عوض کردم و از اتاق خارج شدم . فرزین دست به سینه منتظر من بود . تا منو دید عطر رو گرفت طرفم : بفرما . اینم عطر پورهم ورساچی که دوست داری.
_ واااای مرسی پسر خاله .
بعد از اینکه عطر زدم شونه به شونه از پله ها بالا رفتیم .
.................................................................................................................
فرزین
احساس خوبی در کنارش داشتم. بهم آرامش میداد . ولی یه موضوعی خیلی اعصابمو داغون میکرد . اون پسره ....
اون پسره کیه که نازنین سوار ماشینش میشه ؟ چه رابطه ای با هم دارن؟ می دونستم اگه به نازنین چیزی بگم ناراحت میشه . خوش نداشتم با پسر غریبه بره و بیاد . باید تو این چند روز که اینجاست هر جور شده دلشو به دست بیارم . اون باید مال من بشه . اون سهم منه.
از پلهها که پایین اومدیم مامانم من و نازنین رو تعارف کرد که روی مبل دو نفره ای که خالی بود بشینیم .
_ خب نازنین خانوم. تعرفی کن . چیکار کردی . خوب بود انگلستان ؟
_ آره دایی جون. عالی بود.
_ امکانات بهتون میدادن؟
_ از نظر امکانات که واسمون کم نذاشتن . واقعا کشور خوبی بود. هم واسه تحصیل هم واسه زندگی.
_ تو که گفتی تا دکترا ادامه میدی .چی شد پس؟
_ آخه دیگه خسته شده بودم . هم کار میکردم هم درس می خوندم .
از شنیدن صدای دلنشینش سیر نمی شدم . صداش گوشمو نوازش میداد .
شب زود گذشت . دیگه موقع رفتن مهمونا بود . همه رفتن... تا اومدم به خودم بجنبم دیدم نازنین کنارم نیست . سریع از پله ها بالا رفتم تا برم توی اتاقش.
.......................................................................................................................
نازنین
بعد از رفتن مهمونا شیرین رو بردم توی اتاقم تا سوغاتیش رو بدم . در چمدونو باز کردم . دستی توش چرخوندم . سرگرم پیدا کردن بودم که یهو در باز شد . همیشه مثه خروس بی محل بود .
_ آقا فرزین درسته اینجا خونه شماست ولی دستش نیست در نزده وارد اتاق بشید .
_ ببخشید . آخه نگرانت شدم . یه دفعه غیبت زد. شرمنده . دیگه تکرار نمیشه .
با این حرفش همگی زدیم زیر خنده .
_ بیا بشین تا سوغاتی تو هم بدم .
برای شیرین یه دست بلوز شلوار و یه ادکلن و برای فرزین یه ساعت رولکس شیک و خوشگل آورده بودم . شیرین و فرزین به محض اینکه سوغاتی هاشون رو گرفتند کلی ازم تشکر کردن.
_ مرسی نازنین جون . چرا زحمت کشیدی .
_ نه عزیزم کاری نکردم .
_ نازنین خانوم واقعا ممنون.
_ خواهش میکنم آقا فرزین .
شیرین لپمو بوسید و گفت : شب بخیر عزیزم. خوب بخوابی.
....................................................................................................................
با صدای گوشیم بیدار شدم. هیچ صدایی نمیومد. یا من زود بیدار شدم یا کسی خونه نیست. به ساعت نگاه کردم . 10 بود . تا الان باید بیدار می شدن.
چنگی به موهام زدم و صافشون کردم . از اتاق بیرون رفتم . بعد از اینکه آبی به دست و صورتم زدم رفتم تو اتاق شیرین .
_ عه ! پس شیرین کجاست ؟
با کلافگی اومدم بیرون . همین طور که از پله ها پایین می اومدم صدایی از توی آشپز خونه می شنیدم. خوشحال شدم . خداراشکر خاله هست تو خونه . به آشپز خونه رفتم . با دیدن فرزین جا خوردم . این اینجا چیکار میکنه؟ یا خدا . نکنه باید امروز رو با این تو خونه تنها باشم؟ خدا به خیر بگذرونه .
_ سلام خانومی. صبحت بخیر . می بینم که بیدار شدی.
همچین میگه خانومی انگار زنشم . دلم می خواست خفش کنم . با خونسری جوابشو دادم : سلام صبح تو هم بخیر .
_ بیا بشین سر میز . برات صبحونه آماده کردم .
یه تا ابرو بالا انداختم و یه نگاه دقیق به میز کردم . از فرزین بعید بود . با اشتیاق نشستم و شروع به خوردن کردم .
_ راستی بقیه کجان؟
_ مامان و بابا که رفتن خرید ولی شیرین هم نمی دونم کجا رفته .
چند لقمه ای که خوردم گوشیم زنگ خورد . فرزین مخفیانه تلاش میکرد تا ببینه کیه داره به من زنگ میزنه . نمی دونم فهمید یا نه . موبایلمو برداشتم و از آشپز خونه رفتم بیرون . گزینه اتصال رو لمس کردم .
_ الو سلام عزیزم .
_ سلام خانومم. خوبی؟ خوش میگذره خونه خاله؟
_ مرسی خوبم . اره خوبه بد نیست . میگذرونیم خخخخ.
_ گلی خانوم تولدت مبارک ....
وای اصن یادم رفته بود که امروز تولدمه . حواس ندارم که .
_ ممنون گلم . خودمم نمی دونستم تولدمه . خخخخ . اولین کسی بودی که بهم تبریک گفتی .
_ امروز چیکاره ای ؟ برنامه ای نداری؟
_ نه بابا . بیکار و تنهام . حوصلمم سر رفته .
_ پس ساعت 6 میام دنبالت .
_ باشه عزیزم .
_ میبینمت بای .
_ بای.
.................................................................................................................................
شب خوبی رو با بهرام گذروندم . بعدش که اومدم خونه، خاله هم واسم یه تولد کوچیک گرفت. سه هفته مسافرت مامان و بابام طول کشید و منم خونه خاله بودم و مجبور بودم فرزین رو تحمل کنم . محبت های زیادش آزارم میداد . می خواست با این رفتارش چیو بهم ثابت کنه ؟ علاقشو به من ؟ هه !
یه هفته ای بود که از بهرام خبر نداشتم . موبایلشم خاموش بود. می ترسیدم بلایی سرش اومده باشه . کلافه شده بودم. حال خودمو نمی فهمیدم . نمی تونستم این اوضاع رو تحمل کنم . آخرش یه روز تصمیم گرفتم برم در خونشون . با اینکه می دونستم گه مامان و باباش بفهمن براش بد میشه . ولی کار خودمو کردم . لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون ...
از خیابون رد شدم تا رسیدم در خونشون . زنگ آیفون رو زدم . چیزی طول نکشید که یه نفر جواب داد. صدای مردونه خشنی به نظر اومد:
_ کیه؟
_ ببخشید آقای راد هستن ؟
_ نخیر . چند روزی میشه که از اینجا رفتن . خونشون رو به ما فروختن .
به شنیدن این حرف بدنم یخ کرد . تموم عضلاتم شل شد. سرجام آروم آروم زانو هام سست و نشستم .
_ اخه چطور ممکنه ؟ اصلا باورم نمیشه . بهرام چجوری تونست همچین کاری رو باهام بکنه؟
با دو تا دستام سرمو گرفته بودم . اشکام روی گونه هام جاری شده بودن . صدای شکسته شدن قلبم رو به وضوح می شنیدم .
_ ای بی معرفت . چطور دلت اومد؟ چرا با من این کار رو کردی عوضی ؟
همین طور که داشتم مثل ابر بهاران گریه میکردم یه نفر رو از دور دیدم که داره به طرفم میاد . با نزدیک شدنش کم کم می تونستم چهرش رو تشخیص بدم . ولی به سختی . اشک مثه پرده ای نازک روی چشمم رو گرفته بود . با شنیدن صداش شناختمش. بابام بود که با حالتی نگران به طرف می دوید و می گفت : دخترم .. دخترم ... چی شده ؟
وقتی رسید پیشم نفس نفس می زد : نازنین چی شده بابا ؟ کی اذیتت کرده؟
_ بهرام و اینا خونشونو رو فروختن و از اینجا رفتن .
شب و روز توی اتاقم خودمو حبس کرده بودم . نه با کسی حرف می زدم . نه جایی می رفتم . دیگه اون نازنین شاد و پر انرژی نبودم . شده بودم مثل کسی که همه ی دنیا شو با خته ....... می نشستم یه گوشه و به یه نقطه خیره می شدم . کار و زندگی من این شده بود. میل به غذا خوردن نداشتم . از همهم نظر ضعیف شده بودم . هم جسمم و هم روحم . هیچ وقت فکرشو نمیکردم که بهرام همچین کاری رو انجام بده . بخواد بهم خیانت کنه . با احساساتم بازی کنه . قلبمو بشکونه . قلبی که اسیر خودش کرده بود. این رسمش نبود . من دارم تاوان کدوم گناهمو پس میدم ؟ نکنه دارم تاوان شکوندن دل کریس رو پس میدم؟؟!!!
از این فکرم خندم گرفت . نه خنده ای که به اختیار باشه . به یه پوز خند شبیه بود. دیگه خنده برای لبام غریبه شده بود. حتی یه لبخند کوچیک هم به روی لبام نمی اومد. نه تنها من بلکه لبخند سراغ مامان و بابام هم نمی اومد. واسه اونا هم غریبی میکرد . اون بیچاره ها هم غذاب می کشیدن . نمی تونستند ببینند دخترشون داره ذره ذره آب میشه و از بین می ره .
همین طور که داشتم با افکارم دست و پنجه نرم میکردم با صدای در به خودم اومدم . مامانم با لبخندی که به وضوح می شد فهمید از روی اجباره و کاملا مصنوعیه و برای دلخوشی منه .
وارد اتاق شد و کنارم نشست .
_ خوبی دخترم ؟
با نگاهی که به چشماش کردم بهش فهموندم حال و روز درست و حسابی ندارم .
_ آخه تا کی می خوای تو این اتاق بمونی؟ پوسیدی والا.
_ مامان انتظار داری چیکار کنم ؟می خوای دامبل و دیمبل ( dambol va dimbol ) راه بندازم؟
_ این همه پسر . واسه تو که قحطی شوهر نیست .
با دادت نفسم به بیرون آهی کشیدم که مامانم تا آخر قضیه رو فهمید و پی برد توی دلم چی میگذره .
_ نگاه کن چقدر ضعیف شدی؟ به خودت رحم کن. دنیا که به آخر نرسیده .
_ مامان حوصله ندارم. دست بردار.
_ دست بر نمی دارم . داری دستی دستی خودتو از بین می بری.
_ من هیچیم نیست . خوبم .
_ اره ... از قیافت معلومه . راستی می خواستم بگم که خاله رویا زنگ زد که واسه فردا شب قراره خواستگاری رو بذاره .
با شنیدن این حرف چشام چهارتا شد . داشتم با تعجب مامانمو نگاه میکردم که چشمم به بابام افتاد . کنار در ایستاده بود.
_ چی؟ قراره خواستگاری؟ خاله رویا واسه فرزین؟
_ آره چیه مگه؟ چه عیبی داره؟
_ مامان ، جون من بی بیخیال شو . کی خواست شوهر کنه حالا.
_ وا.... نمیشه که تا آخر عمر بی شوهر بمونی . فرزین پسر خوبیه . تحصیل کردست . از همه مهم تر پولداره . می تونه خوشبختت کنه .
_ ای ی ی .... من اصن ازش خوشم نمیاد . دوسش ندارم .
_ الکی نازن نکن . همین که گفتم . باید با فرزین ازدواج کنی.
حرفشو زد و از اتاق رفت بیرون . به محض خارج شدنش بابا اومد تو . تا اومدم حرف بزنم یه قطره اشک از گوشه چشمم زد بیرون ولی خودمو کنترل کردم .
_ بابایی ! دیدی چجوری دخترت بد بخت شد؟ این همه برو خارج کشور درس بخون زحمت بکش . بعد ببینی آیندت این میشه .
با زدن این حرفم زدم زیر گریه . بابا دستی روی سرم کشید و مثل همیشه با مهربونی ولی این بار فرق داشت . یه غمی توی صداش نمایان بود که انگار مثه بغض تو گلوش گیر افتاده گفت : دخترم گریه نکن . همه چیز درست میشه .
_ چی درست میشه؟ اینکه بهرام دیگه نیستش و قراره با فرزین ازدواج کنم ؟ با کسی که هیچ حسی بهش ندارم . دوسش ندارم بابا . نه دا رم ... چطور با مردی که نمی خوامش زیر یه سقف زندگی کنم ؟
_ چاره چیه؟ می دونم راضی نیستی ولی خودت خوب میدونی که حرف مامانت عوض نمیشه و پاشو کرده تو یه کفش.
سرمو گذاشتم رو شونه بابام و یه دل سیر گریه کردم .
.......................................................................................................................
بالاخره از جام بلند شدم . به سمت حموم رفتم و یه دوش آب گرم گرفتم . مجبور بودم به خودم برسم . قیافم بدجوری ریخته بود به هم . سا رافون قهوه ای تنم کردم و نشستم رو به روی آینه.
خیلی وقت بود به خودم نرسیده بودم . همه مو هامو بستم بالای سرم . با کمی کرم و ماتیک به آراسشم خاتمه دادم . فقط می خواستم این قیافه خسته و بی روح زیر لایه ای از آرایش مخفی بشه .
_ نازنین ! فکرشو میکردی به چنین حال و روزی دچار بشی؟ بخوای یه رابطه ای رو شروع کنی که دلت راضی نباشه به انجامش نباشه . آینده این رابطه چی میشه ؟ هیچی ! رابطه ی بدون عشق . خشک و سرد..... ! نازی خانوم . چی فکر میکردی و چی شد . ای کاش میمردم و این روزا رو نمی دیدم .
کارام که تموم شد یه چادر سر کردم و رفتم تو آشپزخونه تا چایی رو بریزم .
..............................................................................................................................
فرزین
داشتم کم کم به آرزوم می رسیدم . خیلی خوشحال بودم . دارم به کسی که سال هاست دوسش داشتم می رسیدم.
با پیشنهاد بزرگتر ها قرار شد بریم توی اتاق تا حرفامون رو بزنیم . چند لحظه ای گذشت که بالاخره نازنین به حرف اومد.
_ منتظرم . گوش میدم . حرفایی که فکر میکنی باید بزنی رو بگو .
با تک سرفه ای شروع کردم :
_ از همون بچگی دوست داشتم . فکر میکردم این فقط یه حس بچگانست و زود از بین می ره ولی هر چی بزرگ تر شدم این حسم نسبت به تو شدید تر و بیش تر شد .
.....................................................................................................................
نازنین
فرزین نگاهی به دور و برش انداخت و ادامه داد :
برای همین وقتی می بینیم با پسر دیگه رابطه داری اعصابم خورد میشه . قاطی میکردم . و می دونم با پسر دیگه ای رابطه داشتی و بهش علاقه مند بودی . و اینم می دونم که چند وقتیه که ازش خبری نیست چون تقریبا زیر نظرش داشتم . ولی بدو ن ، من عاشقتم . حاضرم هر کاری رو به خاطرت انجام بدم . وضع مالیمم خیلی خوبه . تو یه شرکت بزرگ کار میکنم . خونه هم جدا دارم . ماشین هم دارم . خوشبختت میکنم . اینو بهت قول میدم . نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره . بهترین زندگی رو واست می سازم .
نیش خند زیر پوستی زدم و توی دلم گفتم : هه . فکر میکنه می تونه همه چیو با پول بخره .
اون که میدید من چیزی نمیگم فک کرد سکوت علامت رضاست و برای خودش برید و دوخت و من به ناچار وارد این مسیر لعنتی شدم .
....................................................................................................................................
مراسم خواستگاری تموم شد و قرار عقد تعیین شد . 13 شهریور . از قدیم می گفتن عدد 13 نحسه . آخ که چقدر درست میگفتن .
تا اومدم به خودم بجنبم روز سینزدهم فرا رسید و من سر سفره عقد کنار فرزین نشسته بودم . عاقد دوباره صیغه رو جاری کرد و داشت برای بار سوم می خوند .
_ دوشیزه خانوم نازنین خسروی. آیا بنده وکیلم شما را به عقد داعم آقای فرزین ایروانی به مهریه معلوم در بیاروم ؟ بنده وکیلم ؟؟؟
......تابسون 94 ........................................................... سخنی با خوانندگان : سلام . من مهدی جلالی نویسنده این رمان هستم . اولین باری بود که رمان می نوشتم . امید وارم لدت برده باشید . می دونم قلمم ضعیف بود . سعی میکنم توی رمان های بعدی قلمم رو قوی کنم . اگر پیشنهاد یا انتقادی دارین لطفا به ایمیلم پیام بدید ممنون میشم . ادرس ایمیل : mahdijalali77@gmail.com