
دستمالی نم ناک کردم و به چمدان کشیدم.انگار مثل روز اولش شده بود. بعد از تمیز کردن چمدان سراغ کمد لباس هایم رفتم . لباس هایی که مناسب بودند را بیرون آوردم ؛ با حوصله و آروم آروم آن ها را مرتب کردم و داخل چمدان گذاشتم.در حین کارم به این فکر می کردم که چرا بهرام موبایلش خاموش است ؟ !!!
نیم ساعتی گذشت .اصن نفهمیدم کی کارام تموم شد . زیپ چمدون را کشیدم و گوشه اتاقم گذاشتم . بعد از تموم شدن کارام به آشپزخونه رفتم که در آماده کردن ناهار به مامانم کمک کنم .
من: مامان کمک نمی خوای؟ یه کاری بده انجام بدم .
مامان : بیا این بادمجونا را پوست بکن و خورد کن .
دستامو شستم و کارما شروع کردم . با بی حوصلگی بادمجونا را پوست می کندم . مامانم گفت : چیه ؟ چرا پکری ؟ چیزی شده؟
من: نه هیچی نیست . چیزی نشده .
به کارم ادامه دادم . نمی خواستم مامانم بفهمه برای بهرام ناراحتم . سعی کردم سرعت کار کردنم را بالا ببرم تا شک نکنه . کار بادمجونا را تموم کردما تحویلش دادم .به اتاقم رفتم ؛ موبایلما برداشتم تا ببینم بهرام زنگ زده یا نه ! خبری نبود .... !!!
دیگه داشت دیونم می کرد . دوباره بهش زنگ زدم ولی... بازم خاموش بود.دلم می خواست گوشیا میزدم تو دیوار ؛ اما خونسردیما حفظ کردما به آرومی روی میز گذاشتم . در همین حین مامانم صدام زد و گفت : نااااااازنین بیا ناهار حاضره !
من : الااان میام مامان!!!
به سر میز ناهار خوری رفتم و پشت میز نشستم .
من : سلام بابا خسته نباشی .
بابا : سلام عزیزم ! ممنون .. کارهات چطور پیش میره ؟ وسایلتا جمع کردی؟
من : اره . امروز چمدونما بستم .
بعد از اتمام ناهار سفره را با کمک مامانم جمع کردما دوباره به اتاقم برگشتم ؛ رو تختم دراز کشیدم . پلک هامو به بهونه ی این که یکم بخوابم رو هم گذاشتم. یه ساعت این طرف و اون طرف می شدم که بلکه خوابم ببره اما فایده ای نداشت .
از روی تختم بلند شدما به طرف پنجره رفتم؛ پنجره را باز کرد؛ از قضا پنجره اتاق بهرام بسته بود.کنار پنجره نشستم . به بهونه این که بهرام پنجره اتاقشا باز کنه و منا ببینه . به خونشون خیره شدم . آهی کشیدم و در درونم با خودم کلنجار می رفتم . به خودم می گفتم : دلیل خاموش بودن موبایل بهرام چیه؟ به خاطر کار من ناراحته ؟ نکنه اتفاقی براش افتاده؟
همین طور با حرفام خودما قانع می کردم. در حین نگاه کردن ، اشک تو چشام جمع می شد و آروم از روی گونه هام سر می خورد . ته دلم از این کارم پشیمون بودم ولی وقتی تحصیل در بهترین دانشگاه را با بهرام مقایسه می کردم ، تحصیل برام معقول تر بود.
یادمه پدربزرگم می گفت : هیچ وقت با احساسات تصمیمی را انتخاب و عملی نکن.
بارون نم نم شروع به باریدن کرد ؛ بوی بارون و رطوبت محله را پر کرده بود.جون میداد برای نفس کشیدن.منم از این فرصت استفاده کردما و چند نفس عمیق کشیدم.کمی حال و هوام عضو شد ولی فکر بهرام از سرم بیرون نمی رفت .
دوباره به پنجره اتاقش خیره شدم که شاید این دفعه پنجره را باز کنه.هوش و حواسم سر جاش نبود . متوجه هیچ چیز نمی شدم که یه دفعه مامانم با صدای بلند گفت : داره تلفنت زنگ می خوره .حواست کجاس دختر ؟؟؟ موبایلبما برداشتم ..
_واای ! دارم خواب می بینم؟بهرام داره زنگ میزنه !!!!
با خوشحالی جواب دادم : الووو سلام بهرام !
بهرام : سلام . خوبی؟
من : نه زیاد . تو خوبی؟
بهرام : منم همین طور .
من : از دیشب تاحالا به تو فکر می کردم.داشتم دیوونه می شدم .
بهرام : منم مدام حرفای تو ، تو سرم بود. ببخشید گوشیم شارژ نداشت خاموش بود .
من : ولی عذر می خوام . حتما باید برم . ( خارج از کشور برای تحصیل )
بهرام : برو عزیزم .... ایشالله موفق باشی .
من : ممنون .
بهرام : میای بریم بیرون قدم بزنیم ؟
من : اوووووووم . الان ؟
بهرام: اره .... زیر باروون
من : باشه . کِی ؟ قرارمون کجا باشه ؟
بهرام : ساعت 5 و 30 دقیقه کنار چراغ برق روبه رو خونه ما.
من : باشه
بهرام : خدانگهدار
بعد از قطع کردن تلفن نگاهی به ساعت کردم . ساعت 4:30 بود . نیم ساعت وقت داشتم حاضر بشم . به طرف سرویس بهداشتی رفتم.آبی به دست و صورتم زدم ؛ صورتما با حوله ای که به میله ی پلاستیکی آویزون بود خشک کردم. بیرون آومد ما به اتاقم رفتم.مانتوی مشکی ام را به تن کردم و شال قهوه ای رنگما به سرم انداختم . به خاطر بارون آرایش زیادی نکردم . فقط یکم ماتیک زدم . چترما برداشتما و بیرون رفتم . کفش هامو پوشیدما از خونه خارج شدم .
شدت بارش بارون بیشتر شده بود.با این که چند روزی به آخر تابستون باقی مونده بود هوا کمی سر شده بود ؛ ولی میشد تحملش کرد .چترماا باز کردم ؛ کنار چراغ برق رفتم ؛ بهش تکیه دادما منتظر بهرام موندم .چند دقیقه گذشت . نگاهی به ساعتم انداختم . ساعت از 5:35 هم گذشته بود.زیر لب گفتم : پس چرا نمیادش؟ نکنه قرارمونا فراموش کرده؟
تا این حرفا زدم دیدم که از خونشون بیرون اومد.سرشا بالا آورد . نگاهش به من افتاد ؛ لبخند ملیحی زد و دستش را تکون داد . منم با لبنخدی که پشتش غم خوابیده بود دستی تکون دادم . چترشا باز کرد و بدو بدو از خیابون گذشت . به من که رسید گفت : سلام . ببخشید دیر کردم .
من : سلام.ساعتا نگاه کردی؟
بهرام : مگه ساعت چنده؟
من: 5:38.
بهرام : آخ آخ .... عذر می خوام .
من : باشه .... ! اشکالی نداره .
بهرام : خب ! حاضری راه بریما حرف بزنیم؟
من: باشه .
به راه افتادیم.قدم زنان در حالی که بارون در حال بارش بود حرکت کردیم.بهرام دستشا دور کمرم حلقه کرد و منا در آغوش گرفت.
بعد از این کارش از تعجب انگار بدنم یخ کرده بود.اصلا انتظار چنین کاری را از او نداشتم . ولی بی خیال شدم . هم سردم نمی شد و هم گذاشتم تلافی تنها گذاشتنش.بعد از چند لحظه بهرام گفت : دیشب به حرفات خیلی فکر کردم.
من: خب؟
بهرام : بهت حق میدم.درست مهم تره . درست را فدای من نکن .
من : ممنون که درکم کردی.
بهرام : همیشه به یادت می مونم. منتظرت می مونم تا برگردی.
من : ممنون . منم همین طور .
دو سه ساعتی گذشت .. با هم کلی حرف زدیم . از شدت بارش بارون کاسته شده بود و نم نمک می بارید .به پارکی نزدیک شدیم. آون قدر راه رفته بودیم که هردومون پاهامون درد گرفته بود. به پیشنهاد من به پارک رفتیم . بهرام گفت: بیا روی این نیمکت بشینیم.هر دو نشستیم. سرما روی شونه هاش گذاشتما به ستاره ها نگاه کردم.
من : چقدر امشب آسمون پر ستاره س !
بهرام : اره . واقعا !
من : دوست داشتی کدوم ستاره مال تو بود؟
بهرام : اون یکی که پرنور تره . تو چی؟
من : اون ستارهه که داره اونجا چشمک می زنه !!!
چند دقیقه سکوت کردیما و هر دو محو آسمون و ستاره هاش شده بودیم که یهو بهرام گف : تو گرسنه ات نیست ؟
من : یکم . چطور؟
بهرام : یه مغازه فست فودی رو به روی پارک هست بریم یه چیزی بگیریم بخوریم؟
من : اوووووم ....... باشه بریم !
از روی نیمکت بلند شدیما به طرف مغازه رفتیم .بهرام در را باز کرد و گفت : چی می خوری عزیزم؟
من : آ آ آ آ .... نمی دونم هر چی تو دوست داری.
بهرام : من ساندویچ فلافل می خورم .
من : برای منم همینا بگیر.
بهرام : باشه . صبر کن تا برم بگیرم .
من : باشه .
یه چند دقیقه ای طول کشید. بهرام ساندویچ ها رو گرفت و اومد پیشم.بهش گفتم : بیا تو راه بخوریم.دیگه دیر وقته .
بهرام : باشه .
از مغازه بیرون اومدیما به راه افتادیم . تا خونه سکوت کردیما هیج حرفی نزدیم . به خونه که رسیدیم رو به روش ایستادما ....