

احساس کردم یکی داره در گوشم حرفایی رو با صدای خیلی آروم زمزمه میکنه :
What a coincident _ ( چه تصادفی !)
سرمو به دور و برم چرخوندم . همون پسری بود که دم در دانشگاه باهاش برخورد کردم . لبخندی ملیح بهش زدم . دوباره گفت :
Happy too see you again _ ( از دیدن دوبارتون خوشحالم )
Also _ ( همچنین )
I'm Chris _ ( من کریس هستم )
My name is Nazanin too _ ( اسم منم نازنین هستش )
Which country did you come here ( از کدوم کشور به اینجا اومدید؟)
Iran _ ( ایران )
Wow . But I come from Netherland ( ولی من از هلند اومدم )
یه دفعه استاد اومد سر کلاس . همه به نشونه احترام بلند شدن . دیگه اون سر و صدا نبود . سکوت فضای کلاس رو فرا گرفت . در حین درس دادن استاد ، نگاه سنگینی روی خودم حس میکردم . سرمو برگردوندم ببینم کیه .
کریس مثل آدم ندیده ها به من زل زده بود . با دیدن نگاه من لبخند پر مهری زد و سرش رو از روی خجالت پایین انداخت و مشغول نوشتن شد . منم تا دیدم داره خجالت میکشه دیگه نگاش نکردم و به نت برداری ( یادداشت برداری) ادامه دادم.
یه لحظه دلم هوای بهرامو کرد . دلم برای دیدنش پر می زد . غرق در فکر و خیال شدم . با صدای استاد به خودم اومدم :
Mrs. Khosravi_ ( خانم خسروی )
? Yes master _ ( بله استاد ؟)
? Where do keep in mind _ ( حواستون کجاست؟)
Excuse me _ ( ببخشید )
Not be repeated _ ( تکرار نشه )
Okey master _ ( چشم استاد )
همه با حالت مسخره آمیزی بهم نگاه میکردن ولی کریس بر عکس همه با محبت و دلسوزانه نگاه میکرد . سرمو انداختم پایین . استاد بعد از هوشیار کردن من رو به تخته وایت برد کرد و گفت :
All right . Countinue to listen to the lesson _ ( خب . به ادامه درس گوش کنید )
منم سعی کردم به درس گوش بدم و نت برداری رو شروع کنم . بعد از حدود یک ساعت کلاس تعطیل شد . کلاسورم رو توی کیفم گذاشتم و از کلاس خارج شدم . احساس میکردم یکی داره تعقیبم میکنه و صدای قدماش کم کم بیش تر و بیش تر می شد . خودش رو بهم روسوند و در گوشم حرف هایی آروم گفت :
? Where is your residence _ ( خوابگاهتون کجاست ؟)
? For what _ ( برای چی ؟)
I wanted if you are alone I come with you _ ( من می خواستم با شما بیام اگه تنهایید )
No thanks . I go with my friends _ ( نه ممنون . من با دوستم میرم )
درحالی که کریس داشت حرف میزد آیلین به طرفم اومد و به فارسی گفت : این پسره چیکارت داره ؟
_ هیچی بابا . از صبح تا حالا چسبیده به من . انگار دمش به من وصله .
آیلین خنده ای کرد و رو به کریس گفت :
Nice to meet you _ ( از دیدنتون از خوشبختم )
Also _ ( همچنین )
آیلین دستشو انداخت دور کمرم و منو به جلو هل داد . سرمو برگردوندم ببینم کریس رفته یا نه. هنوز داشت به ما نگاه میکرد . نگاه مظلومانش منو خجالت زده میکرد . آخه چرا داره این کار ها رو میکنه؟ قصدش چیه؟
_ به چی نگاه میکنی ؟ بیا بریم .
_ هیچی هیچی .... بریم .
_ پسره هوش از سرت برده ها .
_ نه بابا ! از این تعجب کردم که دلیل انجام این کاراش چیه ؟
_ مگه چیکار کرده؟
_ از موقعی که منو دیده همش زل میزنه به من . حتی سر کلاس از سنگینی نگاش درسو درست نفهمیدم .
_ آخه تو دلشو بردی کلک ....،
_ واضح تر حرف بزن .
_ خب عاشقت شده دیگه .
از حرفش تعجب کردم . برق از کلم پرید .
_ الووو چی شدی ؟
؟ عشق چی ؟ کشک چی؟ مگه میشه ؟ هنوز یه روز نیست منو دیده .
_ عاشق شدن دست خود آدم نیست . کار دله .
_ بیخود کرده ... من بهرام رو با صد تا اون عوض نمی کنم .
_ اوه اوه ..... ببینم بهرام کیه؟؟؟
دستمو توی جیبم کردم. همین طور که قدم زنان راه می رفتیم بهرام رو بهش معرفی کردم . در حال حرف زدن بودم که موبایلم زنگ خورد . با دیدن شماره بابام زدم تو سرم و گفتم : آخ یادم رفت بهش زنگ بزنم .
_ الو سلام بابایی .
_ سلام عزیزم چطوری؟
_ خوبم بابا جون . شما خوبی؟
_ اره دختر گلم . صدات رو شنیدم بهتر هم شدم . پس چرا بهم زنگ نزدی؟ منتظرت بودم .
_ ببخشید بابایی . تا الان سر کلاس بودم .
_ اشکال نداره . کلاس خوب بود ؟ دانشگات چطوره؟
_ عالیه بابا .
_ خب خداراشکر مزاحمت نمیشم . مامانتم داره صدام میکنه . کاری نداری دیگه عزیزم؟
_ نه باباجونم. قوربونت خداحافظ .
_ خداحافظ .
وارد خوابگاه که شدیم خودمو ولو کردم رو تخت .
_ هووووف .... اینم از روز اول دانشگاه .
آیلین در حالی که لباساشو عوض میکرد گفت : چطور بود ؟
_ چی چطور بود ؟
_ روز اول دانشگاه دیگه !!!!!
_ اهان . خیلی خووووب بود .
با نیش خندی گفت : چیه؟ فکر کردی میگم پسره چطور بود ؟
لبم رو کج کردم : هه من اصلا به اون فکر نمی کنم .
_ خیله خب . پاشو برو لباساتو در بیار تا من برم یه چیزی برای ناهار درست کنم .
به حالت نظامی وایسادم و محکم و استوار گفتم : چشم فرمانده .
اونم خنده ای کرد و سری به نشونه تاسف تکون داد . بعد از رفتنش لباس هامو در آوردم . رو به روی آینه نشستم و شونه به دست شروع کردم به شونه کردن موهام . آروم آروم از بالا تا پایین موهای خوش حالتم رو شونه میکردم . در حین کارم به فکر فرو رفتم :
هعععیی چقدر دلم برای ایران تنگ شده . با اینکه فقط یکی دو روزه اومدم . الان معنای غربت و غریبه بودن رو درک میکنم . زندگی کردن و درس خوندن تو یه کشوری که نه کسیو داری نه جایی رو بلدی ..... دوری پدر و مادر . دوری از عشقت ... دوری از دوستات . چیکار باید میکردم جز تحمل کردن ؟؟ نمی دونم ! نمی دونم !
اصن توی دنیای دیگه بودم . متوجه هیچ چیز اطرافم نمی شدم. تو حال خودم بودم که یه دفعه صدای آیلین رو شنیدم که میگفت : نااااااااااازنین .
چند بار سرمو تکون دادم تا به خودم بیام .
_ بله بله ؟ چیزی شده؟
_ مردم از نگرانی . فک کردم اتفاقی برات افتاده . چرا هر چی صدات میکنم جواب نمی دی ؟
_ آخ ببخشید ... متوجه نشدم .
_ طوری شده ؟ حالت خوبه؟
_ اره بابا . خوبم . چیزی نیست .
_ ولی من نگرانم . از وقتی که اومدی مدام تو فکر و خیال میری .
_ نه خوبم ممنون .
آیلین شونه هاشو به نشونه تسلیم بالا انداخت و گفت : بیا ناهار حاضره .
_ چی داریم ناهار ؟
_ یکم سوسیس بود سرخ کردم .
_ بازم سوسیس؟
_ چیز دیگه ای غیر از اون نداشتیم .
_ پس حتما باید بریم خرید . این طوری نمیشه .
_ باشه حالا بیا ناهارتو بخور . عصری میریم .
_ تو برو من الان میام .
وقتی آیلین رفت از جام بلند شدم . مو هامو بستم و به آشپز خونه رفتم .
سر ناهار آیلین رو به من گفت : از موقعی که اومدی اینجا با بهرام تماسی داشتی؟
با دست زدم تو پیشونیم و گفتم : ای وای . یادم باشه بعد از ناهار بهش زنگ بزنم .
بعد از خوردن ناهار و شستن ظرف ها لپ تاپ رو برداشتم و سریع نرم افزار Skype رو باز کردم تا بتونم با بهرام تماس بگیرم ....