به نظرم اومد بهرام باشه ولی گوشی ندادما دوباره به راه افتادم . احساس کردم ماشین داره تعقیبم میکنه.سرم را برگردوندم .به طرف ماشین رفتم ؛ صورتما به پنجره نزدیک کردم و گفتم : چیه ؟ آقا برو مزاحم نشو . برو .....
یکم دقتما بیشتر کردم . فهمیدم بهرامه . گفتم : اِ اِ ..... بهرام تویی؟ دیونه این کارا چیه می کنی؟
بهرام: دیگه ما رو نمیشناسی؟
من : ببخشید فکر کردم مزاحمه.
بهرام : کجا می خواستی بری؟
من: خونه !
بهرام : سوارشو می رسونمت .
من:نه دیگه برو مزاحمت نمی شم . برو به کارات برس.
بهرام: بیا بالا لوس نکن خودتا.
وقتی دیدم داره اصرار میکنه با اشتیاق سوار شدم . صندلی جلوی ماشین نشستم.آینه بالای سرم را آوردم پایین ؛ به صورتم نگاهی کردم ؛ یکم مو هاو آریش هامو مرتب کردم.
به خودم گفتم : الان وقتشه همه چیز را بهش بگم . صدایما صاف کردما گفتم : بهرااااااام می خواستم یه چیزی بهت بگم !
بهرام : بگو عزیزم.
من : اِ اِ اِ .... اگه یه روزی تنهات بذارم یا اصن یه اتفاقی برام بیفته که نتونیم کنار هم باشیم چیکار مکنی؟
بعد از این حرفم بهرام ماشین را زد کنار و گفت : مگه قراره برات اتفاقی بیفته؟ نکنه بیماری سختی گرفتی؟
من : نه نه اصلا قضیه یه چیز دیگه س !
بهرام : خب بگو ببینم چی شده .
من : حرکت کن تا تو راه بهت بگم.
بعد از چند دقیقه بهرام گفت می گی آخرش چی شده یا نه ؟
من : اهان... اووووووووم نمی دونم چطوری بهت بگم !!!
بهرام : بگووو داره قلبم میاد تو دهنم .
من : قراره تا چند روز دیگه برای تحصیل از کشور خارج بشم .
بهرام بعد از شنیدن حرفم پاشا روی ترمز گذاشت. صدای ترمز و بوق ماشین های دیگه به علت ترمز کردن ناگهانی او ، اوضاع را بدتر کرد.
من : مگه عقلتا از دست دادی؟ داشتی هر دومونا به کشتن میدادی که .
بهرام : این حرفیا که زدی واقعیت داره؟
من: اره !!!
بهرام : یعنی می خوای تنهام بذاری؟
من : مجبورم .
بهرام یکم صدایشابالا برد و گفت : چرا مجبوری؟ مگه منا دوست نداری؟ آخه چرا ؟ هااااان؟؟؟
من : چرا دوستت دارم! ولی مجبورم می فهمی ؟ صدات را هم برای من بلند نکن.
بهرام : باشه .... باشه .... هر جور میلته ! ببخشید صداما بلند کردم.
من: نگه دار پیاده میشم .
بهرام : بذار می رسونمت.
منم حرفی نزدما به بیرون نگاه کردم.بعد از حدود 10 دقیقه به خونه رسیدم.داشتم پیاده می شدم که یه فعه بهرام گفت: نازنین جون بهت خوش بگذره .سعی کن اونجا فقط درستا بخونی . شب بخیر خدانگهدار
منم با صدایی لطیف و آروم ولی در حالتی ناراحت گفتم : شب توهم بخیر خداحافظ
به طرف خونه رفتم.در را به آرامی باز کردم. مامان و بابام خواب بودند.وقتی در اتاقماباز کردم مامانم از صدای در بیدار شد.از اتاقش بیرون آومد و گفت : سلام. دخترم شام خوردی؟
من : سلام . میلی ندارم .
مامانم که فهمیده بود حال و حوصله ندارم گفت : چیزی شده عزیزم؟
من: نه مامان جان برو بخواب.هیچی نیست .شب بخیر.
مامان : شب بخیر ..
بعد به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم.فکر و خیال از سرم بیرون نمی رفت. آونقدر اعصابم خورد بود که نفهمیدم کِی خوابم برد.
فردا صبح حدودا ساعت 11:30 مامانم اومد بالا سرم و گفت : پاشو دختر... لنگه ظهره. کلی کار داری. بلند شووووو...... یکی دو روز دیگه باید بری.
منم با شلوغ کردن و حرفای مامانم از خواب بیدار شدم . با چشمان نیمه باز و صدایی خراشیده گفتم : مگه امروز چند شنبه س ؟
مامان : سه شنبه .
بعد از این که هوش و حواهسم سر جاش اومد و فهمیدم امروز چند شنبه س بلند شدم و از تخت افتادم پایین . مامانم خندید و از اتاق رفت بیرون .
کنار تختم نشستم ؛ دستاما روی سرم گذاشتم.انگشت هاما داخل موهام کردم ؛ سرماپایین آوردم و به فکر فرو رفتم.به فکر بهرام بودم . دیشب خیلی ناراحت شد.نمی دونستم باید چیکار کنم .
چند لحظه ای تو خودم بودم؛ تصممیم گرفتم بهش زنگ بزنم . ولی ....
موبایلش خاموش بود.با این کارش دلشوره و استرس را به دردهام اضافه کرد .از جام بلند شدم.آبی به دست و صورتم زدم. یه لیوان چایی ریختم و به جای صبحونه خوردم.
مامانم تا دید به جای خوردن صبحونه دارم فقط یه لیوان چایی می خورم گفت : چرا صبحونه نمی خوری؟
من : نمی تونم بخورم . میل ندارم .
مامان : میل ندارم یعنی چی ؟ دیشبم که شام نخوردی !!!
من : گرسنه ام نیست .
مامان : این طوری ضعیف میشی ها !
من : نمی شم نگران نباش.
بعد از حرفای مامانم و خوردن چاییم به اتاقم رفتم که وسایلماجمع کنم.
چمدونی که زیر تختم گذاشته بودما بیرون آوردم.سرتا پا پر از خاک بود. دستی بهش زدم ؛ خاک ها از چمدون بلند شدند و روی هوا معلق ماندند .به سرفه افتادم . گرد و خاک ها رو با دستام پس میزدم تا از بین برن.
دستمالی نم ناک کردم و به چمدون کشیدم.انگار مثل روز اولش شده بود. بعد از تمیز کردن چمدون سراغ کمد لباس هام رفتم . لباس هایی که مناسب بودند را بیرون آوردم ؛ با حوصله و آروم آروم اونا را مرتب کردم و داخل چمدون گذاشتم.در حین کارم به این فکر می کردم که چرا بهرام موبایلش خاموشه ؟ !!!......
بقیه در قسمت سوم