
همونطور که خواسته بودم دانشگاه آکسفور در خواست من را برای تحصیل پذیرفته بود و بورسیه کرد. بعد از شنیدن این خبر داشتم از خوشحالی بال در میوردم ؛ چند روزی بود که فقط به این موضوع فکر میکردم.
این مسئله به شدت ذهن من را در گیر کرده بود؛ تقریبا می تونستم آیندم را در خیالم تصور کنم و هنگامی که به خوشبختی و موفقیت فکر می کردم انگار قند تو دلم آب میشد.
با این حال کارهایی بود که باید انجامش میدادم و تنها چند روز فرصت داشتم. خداراشکر ویزای دانشجوییم را از قبل آماده کرده بودم و فقط میبایستی وسایلم را آماده میکردم و از همه مهمتر با دوست هام خداحافظی میکردم.
_ وای خدای من! به بهرام (پسر همسایه رو به رویی) چی بگم ؟ مطمئنم خیلی ناراحت میشه. من با این کارم دل او را می شکنم . ولی.... چاره ای نیست درسم مهم تره.
موبایلم را برداشتم و به دوستم مریم زنگ زدم:
من: الو سلام مریم جان خوبی؟
مریم: سلام عزیزم ممنون تو چطوری؟
من: مرسی من هم خوبم. مریم میتونی بچهها (جمعی از دوستان) را برای ساعت ۶ تو یه کافی شاپ جمع کنی؟
مریم: واسه چی؟
من: کارتون دارم. پشت تلفن نمیشه بگم!
مریم: باشه..... کدوم کافی شاپ؟
من: نمیدونم!
مریم: یه کافی شاپ هست تو خیابون اطلس. تقریبا نزدیک خونه ماست. چطوره؟
من: آ آ آ آ.....آره خوبه . ممنون . کاری نداری؟
مریم: نه قوربونت خداحافظ
من: خدانگهدار
ساعت ۶ لباسم را پوشیدم. شال قرمز رنگم را به سر کردم و کفشام را پوشیدم و به راه افتادم. به کافی شاپ که رسیدم در را به آرومی باز کردم. جای زیبا و شیکی بود. نگاهی به دور و برم انداختم. دوستام در گوشه ای از کافی شاپ نشسته بودند. مریم از آن ته برام دست تکون میداد .
به طرفشون رفتم. صدای تق تق پاشنه کفشهام فضای آروم اونجا را به هم می زد. به میزشون که رسیدم صندلی را به طرف خودم کشیدم و نشستم.
من: سلام به همگی!
غزل: سلااام.کجایی خانمی؟ کم پیدایی؟
من: جدیدا یکم سرم شلوغ شده.
زهره: خب چیکارمون داشتی گفتی بیاین؟
من: آ آ........!!!
پریسا: چی ؟؟ بگو دیگه !!!!
من : میخواستم بگم برای تحصیل به یه کشور دیگه بورسیه شدم.
زهره: داری شوخی میکنی. مگه نه؟
پریساجدی میگی ؟؟
من: نه دارم راست میگم. تا چند روز دیگه قراره برم.
مریم: به سلامتی عزیزم.
من: ممنون مریم جان.
شیدا: خب!!! پس بهرام را چیکار میکنی؟ اون خیلی خاطرتا میخواداااا...
بعد از شنیدن این حرفش شوکه شدم. راستش انتظار نداشتم اون این حرف را بهم بزنه. تو خودم رفتم. با کمی تامل جواب دادم: اووووووم.... دارم سعی میکنم بهش فکر نکنم. فعلا درسم مهم تره
یه دفعه غزل پرید وسط حرفم و گفت: اوه اوه مامانما اینا. نازی جون قصد ازدواج نداره و میخواد ادامه تحصیل بده.
مریم: کار خوب را نازنین میکنه. اون فکر آینده شه. چیزی که زیاده شوهر!
همین طور که اون ها داشتند با همدیگه حرف میزدنند من تو لاک خودم رفتم. آنقدر غرق در افکارم شده بودم که چیزی از حرف هاشون نمی فهمیدم.
مریم دوبار صدام زد و میخواست هوشیارم کنه. غزل که دید مریم نمیتونه یهو با صدای بلند گفت: نااااااااااااازنین ...!!!
همه کسایی که در اون جا حضور داشتند به ما خیره شده بودند. از خجالت آب شدم. لبخدی ملیح زدم و آروم به غزل گفتم: چیه؟؟؟؟ مگه دیونهای دختر؟؟
غزل: دیدم بعد از اینکه مریم صدات کرد متوجه نشدی میخواستم هوش و حواست بیاد سر جاش. حالا بگو ببینم تو چه فکری بودی؟
من: اِ اِ اِ..... هیچی.
بعد از کلی حرف زدن بالاخره گارسن اومد.
گارسن: چی میل دارید؟
منم یک لحظه جو گیر شدم و گفتم بستنی همه مهمون من.
بچهها از خداخواسته از ته دل گفتند باشه.
بعد از چند دقیقه گارسن بستنیها را آورد؛ سکوت سنگینی بین ما شکل گرفت.
چند تا قاشق از بستنی را خوردم و گفتم: من دیگه باید برم. ممنون که اومدین.
پریسا: چرا میخوای بری؟ بمون یکم دیگه
من: نه باید برم. به هر حال تشکر. فعلا خداحافظ
بچهها: خدانگهدار
بعد از خداحافظی کیفم را برداشتم و به سمت صندوق رفتم تا پول بستنیها را حساب کنم. بعد از حساب کردن از کافی شاپ خارج شدم. سرم را پایین انداختم. به فکر فرو رفتم و قدم زنان حرکت کردم. درحال فکر کردن به حرف غزل بودم. اون راست میگفت. چجوری به بهرام بگم؟ چند دقیقهای گذشت که ناگهان صدای بوق ماشینی به گوشم رسید. طوری بوق میزد که انگار من را صدا میکنه. پشت سرم را نگاه کردم. ماشین سمندی در حال چرغ زدن بود و برف پاک کنهاش بالا و پایین میشد........
بقیه داستان در قسمت دوم