- همگی ساکت…سااااااااااااااکت!!!!
بالاخره با نعره ی من همه ساکت شدن.نفس راحتی کشیدم و گفتم:چه خبره ؟!خوبه همتون سر جمع 8نفرید!این همه سروصدا مال شماست؟؟؟
مریم از پشت میز بلند شدو به طرفم اومد:حالا که قاری زاده کاری بهمون نداره تو شدی کاسه داغ تر از آش!بیا بشین بینیم!!!
دستمو به پهلوم زدم و حق به جانب گفتم:د همین دیگه!یکیتون حاضر نیست نماینده بشه اونوقت با سروصداتون همون کاسه سرد و خالی از آش رو سر من بدبخت خرد میشه،بیراه میگم؟
فهیمه نخودی خندید و رو به بقیه گفت:بچه ها این جمله ی ماهک ایهام داشت!!
بچه ها همگی با هم یکصدا گفتن : بابااا بچه زرررنگ!
چپ چپ نگاشون کردم،سرموتکون دادم:به حساب تک تکتون میرسم!
به سمت میزم رفتم و پشتش جا گرفتم.
فاخته همونطور که با جوش روی لپش ور می رفت با نگرانی گفت:یعنی قراره تا آخر سال 2درس اصلیمونو بی معلم سپری کنیم؟
حبیبه پشت چشمی نازک کرد:خیلی حوب بابا!فهمیدیم تهروونی هستی!
اونوقت اداشو در آورد:سپری کنییییم!!
فاخته روی میزش خم شد و با صدای جیغ مانندی گفت:تو چی می گی این وسط بچه پایین ده!
مریم پرید وسط و رو به حبیبه گفت:چته دختر؟مگه این بیچاره چی گفت که اینجوری بهش میپری؟
حبیبه:من؟من چمه یا فاحته که از اول مهر، هنوز نیومده ،شهرستانی بودنمون رو به رخمون می کشه!؟
از لحن لهجه دار حبیبه لبخندی به لبم نشست و تلفظ ( ح ) به جای (خ) در کلماتی که به کار میبرد لبخندم رو به خنده تبدیل کرد...همیشه همینطور بود!
از سال پیش که فاخته به جمع کلاس ما پیوست،حبیبه اونو یه دختر لووس و مهمتر از همه خارج از حیطه جنوب کشوری می دونست و باهاش لج افتاد که افتاد!وما هنوز بعد از یکسال نفهمیدیم چرا حبیبه با تهرانی بودن فاخته مشکل داره!!
اواخر مهرماه بود و ما هنوز معلمی برای درسهای فلسفه و جامعه شناسی نداشتیم!به قول مریم کنکور امسال رو عشق است!!
این هم از اثرات زندگی در خارج از کشور محسوب میشه،همیشه معلم ها دیر به محل ماموریت خودشون می رسیدن ، یا اگه زود تشریف فرما میشدن فله و درهم می اومدن،چطور؟
به این صورت که یه معلم برای دروس مشابه و همسر خانه دار ایشون واسه دروس تفریحی همچون ورزش،امور پرورشی و کتابداری!
این وسط اگه موفقیتی کسب میشد،دروسی مثل حرفه و فن و ... در پایه ی راهنمایی هم به اونا داده شده و مزایایی چون حقوق مناسب در نظر گرفته میشد.
چقدر جااالب!به قول فهیمه :باز جای شکرش باقیه که برچسب ناحیه ی 3 بهمون میزنن!و خودشون به محروم بودن منطقه از نظر علمی پی بردن.
صدای زنگ همه ی بچه ها رو به تکاپو انداخت . هرچه رو میز بود رو جمع کرده وریختند تو کوله هاشون و د برو که رفتیم...زنده باد ناهار خونه... .
جفت جفت از کلاس بیرون اومدیم و به سمت در خروجی رفتیم.پایه ی دبستان زودتر تعطیل شده بود تا راحتتر خارج بشن و آسیبی به کوچیکتر ها وارد نشه.
یک به یک دست دادیم و از هم خداحافظی کردیم.خوبی تعداد کم کلاس به همینه که صمیمیتی خاص بین همه حاکم بود و این نعمت خوبی در غربت محسوب می شد.
مریم گونمو بوسید: بهت زنگ می زنم،نخوابیااا!
کولمو رو شونه جا به جا کردم : باشه...
با چشم به سمتی اشاره کرد و گفت:برو پرنسس!اومدن دنبالت...
خندیدمو به تقلید از او به اتوبوس مدرسه اشاره کردم و در جواب گفتم:برو دختر...جا نمونی!!
خنده کنان از هم فاصله گرفتیم و به سمت ماشین تشریفات قدم برداشتم.
در رو باز کردم و عقب جای گرفتم:سلام آقای حسنی...خسته نباشید!
آقای حسنی راننده ی سفارت لبخند محبت آمیزی زد :سلام دخترم...شما خسته نباشید!
به راه افتاد.
از کنار اتوبوس مدرسه گذشت و من با چشم به دنبال مریم گشتم و خطاب به آقای حسنی گفتم:خسته!نه... آخه کو معلم که درسی باشه..امروز رسما تعطیل بودیم!
ندیدمش...کوله پشتیمو از خودم جدا کرده و نفسی تازه کردم.
دیگه حرفی بین ما رد و بدل نشد.
***
*** کفشمو یه بار دیگه چک کردم و دکمه پلی رو فشار دادم.
بدنمو راست نگه داشتم و همراه با رینگ ،حرکاتم رو شروع کردم.زیادی بدنم خشک شده .بین تمرینام وقفه افتاده بود و این خلاف قاعده ی باله ست!
دستمو به میله و پامو قائمه گرفتم.سرمو به سمت آئینه برگردوندم و حرکت بعدی رو با گامی کوچک انجام دادم.دستمو از میله جدا کردم و پرشی کوتاه دنباله ی حرکاتم شد...
در اتاق باز و خیره شد بهم.از حرکت ایستادم و صدای ضبط صوت رو کم کردم:جانم!
-مطمئنی که نمی خوای همراهمون بیای؟
به طرفم رفتم و لپش رو گرفتم:آره مامان جوون،باور کن حوصله ندارم.
دستمو پس زد:نکن دختر،زشته ، عادت می کنی...
خندیدم.
مامان:کاش میومدی.بعضی وقتا نمی دونم چی جواب بقیه رو بدم.بخدا همه ی بچه ها خانواده هاشونو همراهی می کنن،بده من هر دفعه یه بهونه واسه نیومدنت جور کنم!
با دستم اخمای پیشونیشو صاف کردم:اگه یه هم سن و سال من توی جمعتون بود حتما میومدم.اونجا حوصله ام سر میره.راستش...از نگاهای خانوم حسینی هم چندان خوشم نمیاد!
دستمو تو دست گرفت:آره خودمم متوجه شدم.اما چه می شه کرد!همه همکار هستن و نمی شه بساط دلخوری پهن کنیم تو کشور غریب...
صدای بابا مارو به سکوت واداشت: حاضری مهتاب؟
مامان:آره بریم...
بعد روشو کرد طرفم:کاری نداری؟
-نه ،فقط زود برگردید .تا گزارش از خانواده ی تازه وارد نگیرم ، خوابم نمی بره!
بابا سرشو آورد تو اتاق: بس که فضولی...بریم خانووم.
مامان خندید و با یادآوری گوشزد های دقایقی پیش،همراه بابا از خونه خارج شد.
من تک فرزند آقای محمد مهدیان هستم.ماهک مهدیان...18 سالمه و پیش دانشگاهی ام. 2 – 3 سالی یکبار ماموریت بابا به یکی از کشورای خارجی می خوره و سه نفری راهی میشیم.نمی دونم خوبه یا بد!اما اینو می دونم که ،سالی 3ماه با فامیل و در کنارشون بودن ،خیلی کمه...
گذشته از آشنایی با زبان های خارجی و مزیت هاش ،تحمل غربت سخته (به قول مامان)
با اینکه تفریحات و سرگرمی هایی رو برام در نظر می گیره،منظورم باباست، اما...خوب دیگه...چه می شه کرد!اینم یه جور زندگی کردنه، نه؟
امسال سال سومیه که تو این کشور به سر میبریم.یعنی از سال اولی که انتخاب رشته کردم.اونم بر خلاف عقیده ی بابا مامان!خوب رشتمو دوست دارم...زوریه؟
بعد از یه تمرین مفصل ،نیاز به یه دوش مفصل تر داشتم.قبل از اون به طرف آشپزخونه رفتم.یه آب طالبی تپل واسه خودم دست و پا کردمو جلو تی وی وا رفتم...کانال 1-2-3-4......
هیچ خبری نبود.نی به ته خالی لیوان خورد و صدای نا بهنجاری ازش بلند شد.واین همزمان شد با باز شدن در...
سرمو برگردوندم.برگشتن...چه زود! زود؟...سه ساعت گذشته بود!
-خوش گذشت؟
مامان چادر مصلحتی اش رو از سرش بیرون آورد و به سمتم اومد.بابا نگاهی به او انداخت:الان گزارشات رو بی کم و کاست دریافت می کنی...من رفتم بخوابم!شب بخیر...
هردو به او شب بخیر گفتیم و منتظر موندیم که وارد اتاق بشه...
-خوب...چی شد؟چطور خانواده ای بودن؟
اخماشو تو هم کرد و در جواب گفت:چرا نرفتی دوش بگیری؟خیلیی...
-گیر نده فدات.برو سر اصل مطلب...
برگشت و به پشتی مبل تکیه داد:به نظر خانواده مقبولی میومدن،با اصالت!زیاد تو صحبتها با مخاطب هم نشدیم.اخه همه بودن،توی سالن سفارت جای سوزن انداختن نبود...در کل،خوب بودن.به قول خانوم تاجیک از وجنات آقا پسرشون معلومه مبادی آدابن...
لیوان خالی رو روی میز گذاشتم:نفهمیدین چندتا بچه دارن؟
-3 تا...دخترشون ازدواج کرده و ایران موندگار شده،2 تا پسراشونم همراهشون بودن.پسر بزرگه عجیب با بابات گرم گرفته بود...یادم باشه از بابات بپرسم قضیه از چه قراره!
زیاد به نظرم جالب نیومد.ابرویی بالا انداختم و پاشدم.
مامان:راستی...
لبمو جمع کردم:باشه چشم،لیوانمو برمیدارم!
پاشد:میخواستم بگم،خانم حسینی سراغتو می گرفت...
لیوان رو برداشتم:بهش یاداوری کردی که سرگرم درساشه!؟
سری تکون داد:بهونه ی بهتری سراغ داری؟
به طرف آشپزخونه رفتم:باید به بابا بگم یه تذکری به اقای حسینی بده...
خنده ام گرفت!خوبه که بابا پست مهمی داره و من....یه اعتماد به نفس بالا!!!
***
***
زنگ اول رو با نصایح آقای غفاری در مورد ازدواج گذروندیم.البته ...زنگ زنگ عربی بود!
فهیمه:فردا لپ تابمو میارم،یه فیلم دارم....ااامممم کلوچه خرمایی!
الهام:خوبه...یعنی بهتر از درو دیوار نگاه کردنه...
مریم دستشو پشت سر قلاب کرد:خوش بحال تجربیا!بکوووب دارن می خونن...
لپم رو باد کردم.باز هم داشت بحث به اغماض به انسانیها می رسید.از پشت میز پاشدم.یلدا داشت با آخرین تکه از گچ مونده ،روس تخنه متنی مینوشت.نگاهی به جمله آخرش انداختم: درد را از هر طرف نوشتم درد بود...
بعد نگاهم رو روی صورتش چرخوندم که داشت اسمش رو پایین تخته با وسواس طراحی میکرد.به طرفش رفتم.دستام رو آروم به دو پهلوش رسوندم و یهو شروع کردم به قلقلک دادنش.فورا عین کرم تو سری خورده به خودش پیچید: نکنننن!!!
کمی ریسه رفت و باز: میگم نکن ماهک...
با خنده دستمو رو شونه اش گذاشتم و کنار گوشش گفتم:آخه فسقل،تورو چه به این حرفاا!
به طرفم چرخید : با تو نی!
-نچ نچ !باز هوای وطن کردی زدی برنامه ی هم ولایتی سلام!
به بازوم زد:گچ نداریم...بپر برو بیار مبصر اعظم
از سر بیکاری به سمت در رفتم و ادای حبیبه رو در آوردم:کوووپت (کوفت)
کلاس ما تنها کلاسی بود که خارج از قاعده ی ترتیب و مکان ، تو طبقه ی پایین ،کنار کتابخونه و با فاصله ی کمی از آبدارخونه قرار داشت.اون هم به مدد کمبود کلاس خالی در طبقه بالا!
راضی بودیم.چون نقطه ی کور مدرسه و دور از دسترس برای تذکرات گاه و بیگاه قاری زاده (ناظم) بود!
سرکی به آبدارخونه کشیدم : سلااام خوشکل!
خانم فرجی از جا پرید و بدون اینکه به سمتم برگرده گفت: خفه نابوُوی چُوک نافهم!!! (به زبون بندری :خفه نشی بچه نفهم)
خندیدم.رفتم تو و از روی میز به تعداد بچه های کلاس بیسکوئیت برداشتم.زیر چشمی نگام کرد.بیخیال گفتم:مرسی داره فاطی جوون...
سرشو تکون داد :امروز نیومدی صبحونه بخوری؟
به طرف در برگشتم:از اول صبح کلی چیپس و تنقلات زدیم به بدن!فعلا هم معلم نداریم،دوباره بهت سر میزنم...
خندیدم: فعلا اینا رو برسونم بهشون...
خندید و زیر لب چیزی گفت.شونمو بالا انداختم و بیسکوئیت به دست به طرف کلاس برگشتم.
در کلاس رو هل دادم.باز نشد.زیر لب :اِاِاِاِ...لعنتی!
با آرنج دستگیره رو فشار دادم و با پا لگدی به در زدم و بلند گفتم:یکی بیاد...
و همزمان در تا آخر باز شد و با صدایی گوش خراش خورد به دیوار :یکی بیاد بیسسسس....
همه ساکت سر جاشون نشسته بودن و داشتن منو نگاه می کردن.مریم با ایما و اشاره لباشو جمع کرد و در آخر سرشو انداخت پایین.
نگام چرخید.دستاش رو تو جیب شلوارش به زور چپونده بود و داشت منو نگاه می کرد.این دیگه کیه؟
چند قدمی به طرفم اومد.
سوژه ی نگاهش به روی دستام تغییر کرد:ظاهرا شما، رفته بودین گچ بیارین!درست نمی گم؟!
واسه دیدنش سرمو کمی گرفتم بالا:من؟؟
یکی از ابروهاشو انداخت بالا و رو به یلدا با تحکم گفت:شما گفتید نماینده ی کلاس رفتن گچ بیارن،اینطور نیست؟
یلدا سرشو تکون داد وبا تته پته : قرار بود...اینطور باشه!
- خوب؟!
برگشت و این جمله ی کوتاه رو چشم در چشم من گفت.
آب دهانمو قورت دادم و کلافه گفتم: خوب...!
نگاهی به محتویات توی دستم انداخت و با اشاره گفت: گچ!
دوهزاریم بی سر و صدا افتاد.آشکارا پوفی کشیدم و به سمت میزم رفتم.بیسکوئیتای کوفتی رو ریختم روش و بی توجه به حضورش از کلاس خارج شدم.
زیر لب:این زغال اخته کی بود؟گچ رو واسه چی می خواست؟بچه ها چرا اینقد سیخ و میخ نشسته بودن؟
با این فکرا پله ها رو دو تا یکی رفتم بالا.در شیشه ای دفتر رو باز کردم و به خانم قاری زاده سلام کردم.سرش رو از رو برگه های روی میز بالا آورد و جواب سلامم رو در کمال خوشرویی داد...اینم از دختر سفیر بودن!
سر خود رفتم سمت کشویی که مطعلق به گچ بود.همینطور که تو فکرو خیال بودم از هر رنگ گچ چندتا برداشتم.
بی هوا به سمت خ.قاری زاده برگشتم و با تن صدایی بالا پرسیدم : خاانوووم...
چشمای گرد شده اش رو به سمتم چرخوند: بله؟
- این آقای که...این...آقاهه....
از پشت میزش بلند شد.چادرش رو روی سرش مرتب کرد و دستشو زد به سینه.میون این گیر و دار یاد یکی از شخصیت ها ی فیلم هری پاتر افتادم!!
خ.ق :آهان منظورت آقای کیانِ؟...
بدون اینکه چیزی بگم ادامه داد:از امروز ایشون دبیر شماست.شانس آوردین که به این زودی تونستیم یه فکری بحال شما بکنیم.معلوم نبود کی براتون معلم بیاد!
با هم از دفتر بیرون اومدیم و اون همینطور حرف می زد و می زد!اینقدر فکرم مشغول بود که بی توجه به ایشون از پله ها سرازیر شدم.
بعد از آخرین پله ، ایستادم.آهان ،باید برم سر کلاس...
دم در کلاس..کمی مکث کردم و بدون در زدن رفتم تو.انگار داشت حرف می زد که من پریدم داخل!
فهمیدم با طرز خاصی داره نگام می کنه ، اما توجهی نشون ندادم ...به طرف تخته رفتم. گچ هارو با سر و صدا ریختم سر جاش...اَاَاَه...دستام حسابی گچی بودن!و من چقدر بدم میومد از گچی شدن...
چهره ام تو هم رفت و شروع کردم به دستامو بهم زدن...
متوجه سکوت کلاس بودم اما ، انگار لج بازی بیشتر بهم مزه می داد!
زیر لب غر غر کنان پشت میزم قرار گرفتم . خم شدم که بشینم اما ، صداش تو کلاس پیچید: من بعد ،قبل از ورود من ،شرایط کلاس رو آماده کنید خانومِ ... نماینده!
هان؟با من بود؟راست شدم...نگاش کردم.روی صندلی سیخ نشسته و زل زده بود به من...
با خودم فکر کردم چرا اینقدر جوونه؟
منتظر بود...
به خودم اومدم،مثل اینکه با من بود..!منِ خانومِ نماینده!
سرمو بالا و پایین تکون دادم و مثل خودش ، با همون لحن جواب دادم:من مهدیان هستم ، نه نماینده!آماده کردن شرایط کلاس وظیفه ی نماینده ست نه من!
لبمو جمع کردم و نگاه آخرمو تیز بهش انداختم. فکر کنم کافی بود . محکم سرِ جام نشستم!اشک تو چشام جمع شد،این هم از عوارض استخونی بودن!
نگامو انداختم رو کتاب جامعه شناسی و ورقش زدم.
از پشت میزش بلند شد.صدای قدم هاش فضای کوچک کلاس رو در برگرفت.زیر چشمی ،چشمم خورد به کفش سیاه واکس خورده اش...
چند قدمی ام ایستاد:داشتم می گفتم،2 تا از درساتون با منه،خوب یا بد بودنش بستگی به خودتون داره...
چند قدمی راه رفت:اما بد نیست بدونید ، رشته ی تحصیلی من اصلا با دروس شما مرتبط نیست! اما خوب...میشه اطلاعات و تجربه ام رو در این حیطه ، به قبول این کار ربط داد...
- شاید هم پارتی بازی...
نگاشو چرخوند روم...بی تفاوت!
کمی بعد گوشه چشمی فکر کرد :...شاید!
پررو تر شدم.یه لبخند کجی اومد رو لبم : و حتما این پیشنهاد در اوج بیکاری شما بوده!
چشماشو ریز کرد و گردنشو مایل ،در جواب با کمی مکث گفت:خیلی دلم می خواد بدونم این همه اعتماد به نفس ، انتسابیه یا...از جای دیگ آب می خوره!
بحث داشت بالا می گرفت و کم کم داشتم پی می بردم که این موضوع صورت خوشی نداره. واسه همین سکوت کردمو و به بیسکوئیت های روی میز نگاه کردم.
از میز فاصله گرفت و به سمت تخته رفت. پشت به ما ایستاد و گچی برداشت.
همین حین مریم دستشو تو هوا تکون داد و با عصبانیت زیر لب چیزی گفت.چشم غرّه ام رو به سمت یلدا چرخوندم.با دیدن من ، دستپاچه شد و سرشو انداخت زیر...
نفسی تازه کردمو دستو زدم زیرچونه ام.نگاهم به تخته سیاه افتاد. یه گوشه نوشته بود: به نام او که با وفاست...
ابروهامو انداختم بالا و اداشو در آوردم. بچه ها فرصت نکردند بخندن، چونکه سر فصل کتاب رو نوشت و گچ رو با حرکتی پرت کرد سر جاش..
شروع کرد. یه مقدمه ی کوتاه و رفت سر اصل مطلب. گفت و گفت. رسا و مسلط...
اونقدر که من پدر سوختگیِ ساختگیمو فراموش کردم و میخ گفته هاش شدم.
نمی دونم چقدر گذشته بود که...دیدم داره به طرفم میاد.دستمو که زیر چونه ام خشک شده بود رو به سختی برداشتم و راست نشستم.تند و تند اطرافمو نگاه کردم. آخرین نفر فهیمه بود که پوست موزش رو توی سطل زباله انداخت و از کلاس بیرون رفت.
دستاشو به دو طرف میزم تکیه داد و به سمتم خم شد.
خودمو یهو عقب کشیدم.یه حرکت ناشیانه!!
لبخند تمسخر آمیزی زد و منم نفسم رو تو سینه حبس کردم.
کیان : حالا وقت خوردن تغذیتون شده... خانومِ مهدیان!
نیم نگاهی به بیسکوئیت های روی میز انداخت و عقب عقب به سمت میزش رفت.کیف چرمش رو برداشت و...از کلاس خارج شد.
جملشو با خودم تکرار کردم. لبم از شدت عصبانیت چروک شد!در آخر کنترلم رو از دست دادم و تمام بیسکوئیت هارو از رو میز کنار زدم...
***
مریم: واااای خیلی جذابه!
نگاه تندی نثارش کردم...
شونه هاشو بالا انداخت: مگه دروغ می گم؟
الهام خندید و سرش رو به دیوار تکیه داد: نه . منم خیلی ازش خوشم اومده...
از حرص صورتم رو برگردوندم و به بازی بچه های مهد کودکی خیره شدم.
حبیبه: اسمشم حیلی بهش میاد!
فاخته در جواب او : خدارو شکر که اسمش حرف ( خ ) نداره و گرنه بیچاره...
حبیبه به طرفش هجوم برد:ببین حودت داری شروع می کنی...
فاخته خندید و رو به ما گفت:شنیدید؟! ( خ ) رو نگفت!!!
برخلاف دفعات قبل جدالشون منو به خنده ننداخت. عجیب تو فکر بودم. احساس آدم شکست خورده ای رو داشتم که هیچکس شکستش رو به روش نمی یاره! وای که چه بد احساسیه!
یلدا: بس کن فاخته! اینقدر اذیتش نکن !
حبیبه در جواب این دفاع : اشکال نداره ، دارم براش!
فهیمه یه دونه چیپس انداخت بالا و خرچ خرچ کنان نگام کرد...
نگاش کردم: چیه؟!
قورتش داد :باهاش لج نکنیا ماهک! 2 تا از درسامون باهاشه...شوخی نیس!
- دیدی که خودش شروع کرد . اگه بخواد به این رفتارش ادامه بده شک نکن منم ساکت نمیشینم...
مریم: منم اگه بابام سفیر بود....
-خفه شو باباااا...
مریم بهت زده : اِاِاِاِ بی ادب!از جای دیگه می سوزه ، جلو ما خودشو می زنه به آب... بده من ببینم...
و خم شد سمت پاکت چیپس فهیمه.اونو چنگ زد. خالی بود...لباشو جمع کرد و اونو به طرفی پرت کرد: می پکیدی دلم خنک می شد ، کدووو!
فهیمه نخودی خندید و چیزی نگفت.
الهام : اون یکی کجاست؟
یلدا : رفته کتابخونه...عروض کنفرانس داره .
مریم به طرف من : راستی یادم بیار دفترت رو ازت بگیرم...
بی حوصله : من یادت بیارم؟!
مریم که حالت منو دید جیغ جیغ کنان گفت: وااای خدا! از الآن تا 1 هفته باید اخلاق گند این پرنسس رو تحمل کنیم...بابا ما معلم نخواستیم!!
الهام زد به بازوم و با خنده گفت: اذیت نکن ماهک ، بذار با این آقا خوشکله خوش باشیم!
خودمو کنار کشیدم و با حالت تهوع گفتم :خوشکل؟!! تو به این سیاه سوخته می گی خوشکل؟
فاخته جدی گفت :حق با ماهکه ... اصلا خوشکل نیست!آمّمما!!! نمیتونم انکار کنم که جذابه...!
یلدا :آره...خیلی به چشم میاد.
حبیبه : از مرد که خوشکلی نمی خوان، مردونگی می خوان!
فاخته لباشو کج کرد :اینم یه نظریه!!
فهیمه خندید : حالا چی به شماها می ماسه که اینجوری میتینگ گرفتین!؟
از فرصت استفاده کردم و گفتم: همینو بگووو!
با شنیدن صدای زنگ ، مریم پاشد .پشت مانتوش رو تکوند . نگاهی به ما که رو زمین ولو شده بودیم کرد و گفت : پاشید تا قاری زاده پیجمون نکرده از اون بالا...
بعد در حالیکه به سمت در ورودی می رفت ، دستاشواز دوطرفش تکون داد و گفت : قاااار قاااار....
****
- تو فکری؟
سرمو بالا آوردم ، ظاهرا متوجه ما نبود. رو به مریم: نه!
مریم : پس چته؟
- هیسسسسس!
این تذکر خانم مرادی بود که متوجه گفتگوی ما شد. مریم کلافه شروع کرد به ورق زدن و زیر لب فکر کنم...فحش داد!
خنده ام گرفت...اما... فکرم به سمت حرف حبیبه رفت.اسمش چی بود؟
-مریم!
سرشو به معنی (هان ) تکوم داد. زیر چشمی به مرادی نگاه کردم : اسمش چی بود؟
مریم : چی!!؟
- چی نه ! کی...اسمش!!
مریم : چی می گی؟
صدای خانم مرادی : کوهی !
مریم : بله خانووم...
خ . م :چی داری پچ پچ می کنی ؟ پاشو بیا پای تخته...
مریم پوفی کشید .از جا بلند شد و واضح گفت: عین بچه ابتدائی هااااا!
خ. م : غرغر نکن....بیا...
فهیمه اشاره ای بهم کرد.نگاش کردم.لبهاشو تکون داد. نفهمیدم...شونمو بالا انداختم و نگاهم رو به سمت مریم که داشت عروض کار می کرد برگردوندم.
کمی بعد دفترم رو ورق زدم.اوووم... درست نوشته بودم . می خواستم صورتمو بالا بیارم که چیزی به صورتم خورد . دستمو به گونه ام کشیدم. یه کاغذ کوچیک تا شده روی دفترم افتاده بود.
کار کی بود؟ فهیمه ریز ریز می خندید و بقیه حواسشون به من بود . اینا چشونه؟ کاغذ رو برداشتم و تاشو باز کردم : دادبه کیان...
و در پایین این اسم آیکن خنده کشیده بود!
لبخندی رو لبم نشست. فهیمه همیشه حواسش به همه جا بود . خوب یا بدش ، پای خودش!!!
دیگه نفهمیدم زمان باقی مانده ی کلاس چطور گذشت! گوشه ی کتابم پر شد از طراحی اسمش... دادبه...کیان!
و زمانیکه زنگ خورد ،رو همشون خط کشیدم و کتابمو محکم بستم!
***
صدای برخورد قاشق و چنگال به ظروف،سکوت بینمون رو پر کرده بود.
نگاهی به بابا که خیره به تلوزیون بود ،انداختم.مامان هم یه نگاهش به تی وی بود و نگاه دیگه اش به ظرف بابا که مبادا خدایی نکرده یه وقت چیزی از خورد و خوراکش کم بشه!!
باید یه چیزی می گفتم!همیشه همینطور بود...اگه چیزی دغدغه ی فکریم می شد ،حتما باید یه جا ، پیش کسی مطرحش می کردم.
دل رو زدم به دریا : امروز بالاخره معلم دار شدیم!!
جوابی نشنیدم. نگاهی هم همراهیم نکرد !
ادامه دادم: یه آقاست!... آقای کیان!
مامان درحالیکه خلالی از سیب زمینی رو به دهان میبرد : اوهوم...
با تعجب: اوهوم؟؟
مامان : بابات گفت...
بابا لیوان دوغ رو برداشت : خودم معرفیش کردم!
آمپرم فیسسسسس رفت بالا :شما معرفیش کردین؟از کجا؟ تازشم...مگه شما تو آموزش و پرورشم کار میکنین که ما خبر نداریم؟
مامان: ماهک!! و یه چشم غرّه ی بی تاثیر!
بابا: من فقط بهش پیشنهاد دادم و در آخر معرفیش کردم.خودش جوون با استعدادیه!
مامان : پس چندان هم صحبتهای خانوما بیراه نبوده ،پسر آقای کیانی با جنم هم هست!!
تیکه ی آخر رو نگرفتم!گیج با خودم گفتم : چی شد؟
- این جا چه خبره؟خانواده ی ...
مامان ظرف سالاد رو برداشت و گفت :تو امروز چته ماهک؟!
بابا: جای تشکره! باید میذاشتم ،معلمِ زن مردشون ،دوره ی افسردگیش رو بگذرونه اونوقت تشریف بیاره، یعنی بعد کنکور...!
شونه هام از دو طرف آویزون شد.کمی بعد بشقابم رو پس زدم. صندلی رو با صدای وحشتناکی عقب فرستادم و به سمت اتاقم راهی شدم!
اعتراض مامان رو این طور جواب دادم: سیر شدم !!
پشت درِ اتاق...
چرا اصلا به فکرم نرسید!نرسید که این کیانی ها باید یه ربطی بهم داشته باشن!!
با کف دستم کوبیدم به پیشونم : واااای! چقدر من از مرحله پرتم...نچ!
گوشه لبمو گاز گرفتم: چه گندی زدم! لعنت به این شانس...لعنت به زبون دراز من!
***
حسابی خوابم میومد!دیشب اصلا نتونستم درست بخوابم...
صف رو پیچوندم و رفتم کلاس.کیفمو پشت صندلی ام آویزون کرده و خودمو ولو کردم روش. بی حال سرمو روی میز گذاشتم. پلکام داشت رو هم می افتاد که سر و صدای بچه ها کلاس رو پر کرد...
مریم: زیبای خفته ی ما رو نگاا!!!
الهام : اینقدرَم تابلوئه که نیومدنش تو صف صبحگاهی رو هم به پای ما می نویسن!!
سرمو بلند کردم!
مریم : وااااای چشماش!! گریه کردی ماهک؟
بی حوصله دستو تو هوا تکون دادم : خوابم میاد...
فهیمه: بهتره نیاد....چون الآنه که کیان بیاد!
زیر لب: خبرش بیاد...
هوشیار شدم : مگه الآن باهاش داریم؟
مثل همیشه خندید: آره دلبندم، یک ماهی رو این موقع به چرت گذروندی ، دیگه کافیه!
بی حال و آویزون نالیدم: واای نه!من نمی توونم... من رفتم اتاق بهداشت!
و از جا بلند شدم.
مریم دودستش رو روی شونه هام قرار داد : کجاا؟
- بگین حالش بد بود رفت اتاق بهداشت!
یلدا: خوب اونموقع اگه گفت :یعنی یکی از شما پَد همراش نیست ، چی جوابش بدیم؟
کلاس کوچیکمون رفت رو هوا! خواب از سرم پرید . به طرفش حمله ور شدم و بی هوا یکی زدم پس گردنش : بی شعور!!
فهیمه که طبق معمول ریسه می رفت ، میون خنده گفت : دَمت جیز!حالیدم...
حبیبه خندشو جمع کرد و خطاب به او گفت : اینجوری حرف نزن!عیبه ...!
هیچ کدوم فرصت عکس العملی پیدا نکردیم چون تقه ای به در خورد و قا مت کیان به چشم...
همگی سر جاهامون قرار گرفتیم.اون هم همینطور...
یه نگاه کلی به کلاس انداخت و کتش رو در آورد! چشمم که به پیراهن آبی رنگش افتاد ، دلم... ! یه جوری شدم !
یا پیراهنش تنگ بود یا عضلات بدنش پرورده که اینطور فضای پیراهنو پر کرده بود!
نه ! همون گزینه ی دو !
آب دهانمو قورت دادم و به سمت کیفم برگشتم. میون راه متوجه نگاه های هاج و واج مونده ی بقیه شدم !پس من تنها نبودم و ... .
سرفه ای کردم ... دوباره!نه...هیچکی توی کلاس نبود. یه سرفه ی دیگه ،اینبار بلند تر!
حبیبه و زهرا اولین کسایی بودن که زود به خودشون اومدن و برگشتن به کلاس.چشم غره ای بهشون رفتم و اون دو تا هم شروع کردن به سرفه ی نمایشی.کتابمو در آوردم و اونو محکم کوبیدم رو میز!
مؤثر بود.یکی یکی برگشتن و مشغول کیفاشون شدن. نفسی تازه کردم و سرمو آوردم بالا ! جا خوردم! نگاهش به طرفم ثابت بود و داشت لبخند می زد.
با من بود؟ زیر چشمی به کنارم نگاه کردم ، دیوار بود! پس داشت منو...
سریع کتابو ورق زدم...درس 1 .
کیان : صبح همگی بخیر...درس یک رو باید بدم ؟
- نه پس!!! اینو زیر لب گفتم .
کیان : بله خانم مهدیان؟
پرسشگر نگاش کردم.
کیان: چیزی گفتین؟
نه! انگار منتظر بهونست...سرش درد می کرد ظاهرا!
بی تفاوت گفتم: عرض کردم ، میتونیم از آخر هم شروع کنیم!
کم نیورد : فکر بدی نیست، درسا زیاد بهم مرتبط نیستن ، میشه از آخر هم شروع کرد...
چشام گرد شد. صدای خنده ی فهیمه رفت رو اعصابم...عصبانی نگاش کردم که یعنی :خنده داشت!؟
کیان از پشت میز پاشد: مخاطب اون چشم غره من باید باشم خانم!
- من...من به کسی چشم غره نرفتم!
گچی برداشت : آهان!ولی...اصلا شباهتی به دَهَن درّه نداشت!
باز هم صدای خفه ی خنده ی فهیمه و در کنارش فاخته!
و ادامه داد: خیلی خوب...درس 1. واژه ی تاریخ شناسی چی رو به ذهنتون میاره؟
مردک بی شعور!تاریخ شناسی قیافه ی تاکسی درمی شده ی تورو یادم می ندازه!چشمای درشت منو به خمیازه تشبیه کرد! بی نزاکت! بخدا اگه حالشو نگیرم آروم نمی گیرم...
اون تند تند درس می داد و من یه جای دیگه سیر می کردم.چه جوری حالشو بگیرم؟چه طوری ضایعش کنم؟چه بلایی سرش بیاد حقشه؟پونز بکارم رو صندلیش؟رو گچا چسب بریزم؟اوووم...شاید هم بد نباشه رو کیفش خط بندازم! با چی؟خودکار؟کلید؟...وای چیکار کنم؟
نفسمو صدادار رها کردم.لحظه ای به طرفم برگشت.لبخندی گوشه ی لبش نشست.کاغدی رو از کیف مذکور در آورد : همین 8 نفرید؟
الهام : بله اقا...
و من زیر لب : آره چشم حسود کور!
فهمید انگار...
صندلیشو کشوند وسط کلاس و نشست. پا روی پا انداخت : بد نیست یکم بیشتر باهم آشنا بشیم... خوب... خانومِ حبیبه پاسالاری!
حبیبه لبخند ژوکوندی تحویلش داد و دستشو بلند کرد.
نگاهی به حبیبه انداخت : شما اهل کجایید خانوم سالاری؟
حبیبه : پاسالاری هستم ! اهل استان زاهدان...
ابرویی بالا انداخت و گفت: خودِ زاهدان؟
حبیبه : نه! اهل ... هستم ( اسم اون قسمت رو نمیارم چون محیط کوچیکیه و... )
کیان : آهان. ممنون... خانومِ یلدا تدیّن!
یلدا دستشو با ذوق بلند کرد : حاضر...
کیان : شما کجایی هستین؟
یلدا: استان فارس – جهرم!
سری تکون داد و ادامه داد: خانوم الهام حیدری!
الهام دستشو بالا برد و خود سر گفت : بوشهری هستم...
کیان نگاهش کرد و سری تکون داد : خانوم فهیمه رستگار!
فهیمه لبخند زنان حاضر گفت.
کیان : شما از کدوم دیار هستید؟
پوفی کشیدم! چقدر هم رمانس!
فهیمه : کرمانشاهی هستم...
کیان: کُرد هستین؟
زیر لب : چه فضوله ! کاش یکم بلند تر گفته بودم!
فهیمه : خیر ، فارس هستم...
کیان: اوهوم...خانوم فاخته سزاوار!
فاخته کمی صاف نشست و حاضر گفت.کیان هم تکیه داد به پشتی صندلیش و گفت: خوب...شما چی؟
فاخته تا خواست چیزی بگه ، حبیبه گفت:ایشون تهروونی هستن! معلوم نیست؟
همگی ریز ریز خندیدیم.فاخته چشمای گرد شده از خشمش رو به سمت حبیبه گرفته بود و حرفی نمی زد!
فهیمه به طرف ما برگشت ،چینی به دماغش داد و گفت: خشم اژدها!وُووی!!
کیان که از این برخورد و خنده ی ما متوجه چیزهایی شد، فورا سری تکون داد و در حالیکه خنده اش رو مهار می کرد گفت :خانوم زهرا سعادت!
زهرا که ساکت ترین عضو کلاس و به قولی دیوار متحرک محسوب می شد ، به آرومی دستش رو بلند کرد.
کیان سؤال تکراری رو ازش پرسید و او آرامتر و همراه با شرم گفت: مشهد...
کیان کمی روی چهره ی زهرا مکث کرد! گُر گرفتم!!چرا...؟
دستامو مشت کردم و روی میز مایل شدم.همان لحظه لبخندی زد و گفت : خانوم مریم کوهی!
مریم از جا بلند شد و حاضر گفت.کیان نگاهش کرد ، لبخندش پر رنگ تر شد: شما اهل کجایید خانوم کوهی؟
مریم با انژری:اهل شیراز.
کیان به جلو مایل شد و خیره به مریم گفت:اووم...موفق باشید.بفرمائید!
و مریم شادمان نشست!خودشیرین وقیح! به حسابت میرسم پیش نوک!
کیان : خانوم مهدیان... ماهک مهدیان!
عکس العملی نشون ندادم و همانطور که به عقب تکیه داده بودم بهش خیره موندم.
نگام کرد...یعنی همه نگام می کردن!
لب پایینشو خیس کرد و چشماشو به روم ریز کرد:شمائید؟
دستمو رو سینه به هم گره زدم : کس دیگه ای هم مونده؟
جوابی نداد. یه مکث طولانی!به خودش که اومد گفت: اهل کجایید؟
لبخند تمسخرآمیزی زدم : پدرم بهتون نگفتن؟
کیان : پدرتون؟!!
یکی از ابروهاش لحظه ای بالا موند و بعد...از جا بلند شد: باید زودتر حدس می زدم که این همه اعتماد به نفس به جای دیگه بنده!!
وااای نه!!! نقطه ضعف ازم گرفت!تا اومدم چیزی بگم صدای زنگ بلند شد...
کیان:درس ها رو حاضر کنید ،خیلی عقبیم.خسته نباشید.
کت و کیفش رو برداشت و از کلاس بیرون رفت.
صدای الهام : وااای یکی بیاد منو بگیره...هیکلو حال کردید؟ جووون...
صدای فهیمه : زهر مااار...حالمو بهم زدی!
گوشه ی دیگه حبیبه و فاخته بهم پریده بودن! زهرا ساکت بود.یلدا می خندید و مریم روبروم قرار گرفت. گیج نگاهش کردم:به طرفم روی میز خم شد. به آرومی پرسید : نگفته بودی؟!
لبم خشک شده بود.سرمو به معنی ( چی ) تکون دادم.
مریم : پاشو بریم بیرون!
توی حیاط ، در حالیکه با هم قدم میزدیم.ساکت و بی حرف!
در آخر، مریم بی طاقت شد: ماهک...!
نگاش کردم. مریم با عصبانیت ادامه داد: به جای این کله ی 2 کیلویی ، اون زبون وامونده ی 200 گِرَمیتو تکون بده! چته تو!؟ نگفته بودی که می شناسیش!
به انتهای حیاط خیره شدم.بی حال گفتم: خودمم دیشب فهمیدم.باباش از همکارای باباست...یعنی از خانواده ی دیپلمات هستن!
مریم جلوم وایساد ، من من کنان گفت:پس...بهتره تمومش کنی!محیط کوچیکه ، لج و لجبازی و این کارا عاقبت نداره...می ترسم برات بد بشه!
خنده ام گرفت!این دختر داشت چی می گفت!؟ بیخیال گفتم:واسه من ساندویچ بگیر...
خندید: غلط کردی...امروز نوبت توئه!
-باشه برو...بگو سس کم بریزه!
دستمو گرفت و منو همراه خودش کشوند: سرِ صبحی من مسئول زخم معده ات نمیشم...خودت بیا!***
***
-ماااهک!!
سرمو از لای در بردم تو : بله مامان جان!
مامان : با مریم هماهنگ کن ، بعد از ظهر برید خرید!
خودمو کشوندم تو : من که گفتم نمیام ! حضور من دلیلی نداره ، چه اصراریه!؟
مامان : کافیه ماهک!هرچقدر تو زدی ما رقصیدیم کافیه!منم حق رو به بابات می دم،زیادی داری از ما فاصله می گیری!با مریم هماهنگ کن منم زنگ می زنم به مادرش اطلاع میدم،آقای حسنی شمارو می رسونه!
و روشو برگردوند.پوفی کشیدم و از خونه اومدم بیرون. قدم هام رو تند برداشتم و از راه باریکه سنگ فرش شده ،میون باغچه کوچیک رو به روی عمارت رد شدم.
آقای حسنی با دیدنم از ماشین پیاده شده و سلام کرد.سلام کردم و گفتم: دیرم شده آقای حسنی...
و خودم فورا عقب جای گرفتم.
تموم مسیر به این فکر کردم که : اصلا از این خاله بازیا خوشم نمیاد!
سرمو به شیشه تکیه دادمو وادامه ی فکرم :چه اجباریه منو ببرن خونشون!کاش یکی بود بهشون بگه من ...من دلم نمی خواد برم!!مگه زوره؟
***
زمانی رسیدم که برنامه ی صبحگاهی تموم شده بود و بچه ها صف به صف میرفتن کلاس.قاطی بقیه به سمت کلاس رفتم.
کیفمو آویزون صندلیم کردم و خودم رو ولو! زنگ اول هم با خودش داشتیم...هردم از این باغ بری میرسد!
مریم با شوخی و خنده میز و صندلیشو به من نزدیک کرد: عذا گرفتی!کی مرده؟
-اذیت نکن، رو به راه نیستم!
مریم: نگووو!پشت به راه چه غلطی می کنی؟!
نگاهی به قیافه ی شوخش انداختم :یه روز جدی باشی لقب دلقک رو ازت نمیگیرن!
غش غش خندید و خواست چیزی بگه که...تشریف فرما شدن!همگی به احترامش از جا بلند شدیم...
کت و شلوار قهوه ای سوخته ای به تن داشت!به چهره اش دقت کردم....ابروهای پیوندی و پر پشتی داشت.چشمایی به نسبت درشت و قهوه ای رنگ!بینی قلمی و کشیده،لبی متناسب...
در کل و جمعا نمی شد بگی :زیبا! اما جذاب بود...به چشم میومد و کمی...به دل می نشست!فقط کمی...!پوست سبزه اش مزید بر علت بود و خوش لباسی اش افزون بر اون...
زیر لب سلام کرد و پشت میز نشست.کمی بعد انگار که تازه یادش اومده باشه ،بلند شد و کتش رو در آورد.اونو آویزون کرد و دوباره نشست.سرشو کرد تو کیفش و خودشو مشغول نشون داد.
مریم گوشه ی کتابش نوشت:نگفتی چته؟
کتابمو باز کردم.درس جدیدو آوردم. گوشه اش نوشتم:امشب مهمونی دعوتیم!
تمام گفتگوی ما توی کتاب ثبت می شد.
مریم: به به!این ناراحتی داره گاگول!نکنه لباس نداری؟
-اونو که آره،بعد از ظهر زحمتشو می کشی،مهتاب خانوم احضارت کرده!اما...کجاش مهمه!
مریم:کجا!؟
-خونه ی آق شجاع!اون که جلوت نشسته!
مریم:نگوووو!جون مریم؟ می خوای بری؟
-یعنی نرم؟
مریم: من همچین حرفی زدم؟
-اگه بزنی هم فایده نداره!مجبورم...ایندفعه بابا خودش شخصا وارد عمل شده!
مریم:حالا می خوای چیکار کنی؟
- چیکار می تونم بکنم؟دلم اصلا راضی به رفتن نیست.کاش معجزه ای بشه و...
- اجازه هست؟
- یک جفت کفش چرم قهوه ای همراه با طنین همین جمله جلو چشمام اومد.سرمو بالا آوردم.وقتی سکوتم رو دید ،دستش رو روی کتابم گذاشت.آب دهانمو پر سر وصدا قورت دادم...
کیان: متاسفانه کتابمو فراموش کردم بیارم،اشکال نداره کتاب شمارو امانت بگیرم؟ جوابی ندادم و همینطور فقط به زل زدنم ادامه دادم. مریم با دیدن اوضاع گفت: نه ،بفرمایید. از کتاب من استفاده میکنن... کتاب رو برداشت و همراه لبخند پیروز مندانه ای گفت : ممنون... و به پشت میزش برگشت. ضربه ای به پام خورد...به خودم اومدم.زیر لب خطاب به مریم گفتم: الآن چه خاکی تو سرم کنم؟ لبش رو گاز گرفت و با نگرانی نگاه از هم گرفتیم... کتاب روی میزش بود و خودش پای تخته.قدم زنان درس رو توضیح می داد و با انرژی همه رو به همکاری می کشوند.اما من... چشم ازکتاب روی میز بر نمیداشتم.من کتابمو می خواستم! دقایقی بعد، خطاب به مریم گفت: خانوم کوهی...از روی درس بخونید. مریم زیر لب: عین ابتدائی ها!ایششش... و کمی جا به جا شد و شروع کرد به خواندن... مثل همیشه گچ رو پرت کرد به طرف تخته و خودش به سمت میز رفت.دستش رو روی کتاب گذاشت و نیم نگاهی به سمتم انداخت. با دیدن نگاه وحشتزده ام لبخندی به لبهاش اومد. گوشه ی میز به صورت تکیه ، نشست و نیم رخ شد.روی صفحه ی کتاب خیره موند.کمی بعد انگار که مطلب هیجان انگیزی رو دنبال کند به پشت میزش رفت.لبخندش لحظه به لحظه عمیق تر میشد. دل تو دلم نبود!دستام به وضوح می لرزید!مریم هم دمِ گوشم وِروِر از روی درس می خوند...تخته گاز! سرشو بالا آورد و من همزمان کلّه ام رو تا جایی که می تونستم پایین گرفتم. تا پایان کلاس سرمو بالا نیوردم،گردنم خشک شده بود! همزمان با خوردن زنگ، توضیحات کیان هم تموم شد و اتمام کلاس رو اعلام کرد.بچه ها پراکنده خسته نباشید می گفتند و جواب می گرفتند. مریم کتابش رو بست و گفت: گشنمه...بریم آبدارخونه از خانوم فرجی نون پنیر بگیریم... از جا بلند شدم.بی اراده نگاهش کردم.در حالیکه کتش رو روی ساعدش انداخته بود،کتاب به دست به سمتم اومد. مریم که متوجه شد کنارم ایستاد.کیان لبخندی زد و کتاب رو روی میز گذاشت: ممنون لبخندی کج و کوله تحویلش دادم و چشمامو به معنای قبول تشکرش روی هم گذاشتم.وقتی از هم بازش کردم،سری تکون داد و از ما دور شد... نفسی تازه کردم و کتاب رو توی کیف گذاشتم.همراه با مریم از کلاس بیرون رفتم. قرار شد عصر همراه با مریم برای خرید لباسی مناسب میهمانی امشب راهی یکی از (مال ) های معروف بشیم تا وقت زیادی رو از دست ندم. از همین حالا فکر می کنم ،حاضر شدنم بیشتر از خرید کردنم طول بکشه! از بچه ها خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. به آقای حسنی که سلام کردم منتظر جواب گرفتن نشدم.با هیجانی باور نکردنی به سمت کیفم حمله ور شدم.زیپش رو با یه حرکت باز کردم و کتاب تاریخ شناسی رو از اون تو کشیدم بیرون... تند تند ورق زدم ... زدم و زدم! آهان! اینجا بود... می خواستم یه بار دیگه نوشته هامو بخونم و عکس العملش رو دوباره به یاد بیارم...اما!!! این چیه؟؟ یه نوشته ست...! قلبم با سرعتی عجیب میزد!سرم رو به کتاب نزدیکتر کردم...کوری مگه؟ دِ بخونش کشتی منو... (( یار همکلاسی... ظاهرا کلاسی بر پا کرده ایم که شاگرد و معلم دائم در کلاس همدیگرند! نمی دانم کلاس ما که همه ی درسهایش در سکوت خوانده و نوشته می شود، آیا به صدای بلندی خواهد شکست یا نه؟! )) دستم رو روی قلبم گذاشتم...بارها و بارها این چند جمله رو خوندم و پیش خودم تکرار کردم. و در نهایت ،بی نتیجه و سرگردون ،کتاب رو به اعماق کیفم پرت کردم...***
مریم :دروغ می گی!!!
کلافه لباس های ویترین رو دید زدم:دروغم چیه؟کتاب تاریخ حیّ و حاضر،می تونی ببینی...
مریم: منظورش چی بوده؟
به طرفش برگشتم: به خدا نمی دونم...
مریم که کلافگیم رو دید،دستمو گرفت : خیلی خوب...بهش فکر نکن. به مرور زمان همه چیز معلوم می شه! بیا این جا...
منو به دنبال خودش کشوند.ادامه داد : با این اوصاف ، امشب کت-شلوار بهترین گزینه ی انتخابی واسه توئه...
گیج نگاش کردم.
مریم: سنگین و رنگین می ری!انگار نه انگار جمله ای یا نوشته ای توی کتابت بوده...
- وای مریم!قضیه اونطور هم که تو داری بزرگش می کنی نیست!!
مریم بیخیال به کارش ادامه داد : با یه کت شلوار مشکی چطوری؟موافقی یا نه؟
***
خانوم کیان با خوش رویی هر چه تمام تر،همراه با همسرش از ما استقبال کرد.هنوز نرسیده بابا و آقای کیان برای یه سری صحبت های کاری در مورد سفر کاریشان به ایران ،پذیرایی رو ترک کردند و راهی اتاق کار شدند...
ما موندیم و خانوم کیان.
بعد از صحبت های معمول و خوش و بش های اولیه،در اتاقی باز شد و پسر نوجوانی به سمت ما اومد.
به تقلید از مامان و به رسم ادب از جا بلند شدم و سلامش رو جواب دادم.
خانوم کیان: آقا دادمهر ، ته تغاری خونه...
دادمهر خندید و با صدای خروسکی اش گفت:بهترین نوع معرفی که توی عمرم سراغ داشتم!
مامام : و قشنگ ترینش از نظر مامانا!
دادمهر: بفرمایید،خوش اومدین...
و خودش در نزدیک ترین جایی که سراغ داشت ،کنارم نشست.
پا روی پا انداخته بودم و داشتم به حرف های مامان در مورد کمر درد و دیسک و این جور چیزا گوش می دادم!البته ظاهرا...
همه ی حواسم به این بود که ... پس کیان...یعنی دادبه ...کجاست؟!
سرمو تکون دادم...دادبه؟!نه...همون کیان بهتره!چشمامو رو هم فشردم...هر جاباشه،به تو مربوط نیست...
- پس شما ماهک هستی!
به سمت صدا ،به جانب دادمهر برگشتم:آره...من ماهکم...چطور؟
خندید، بر خلاف برادرش پوست روشنی داشت و یه چال بی در و پیکر می افتاد رو گونه اش... .
گفت: دوست داشتم دختر یکی یکدونه ی آقای مهدیان رو ببینم...
-همین؟
تن صداش رو آورد پایین: نه! راستش...تو شیفتمون،اسمت رو از یکی از پسرای پیش دانشگاهی شنیدم!
جالب!!!به سمتش مایل شدم و با تعجب گفتم: خوب...!
شونه اش رو بالا انداخت : همین...چیز خاصی نبود!شهر کوچیکیه و همه دنبال اسم و رسم همدیگه ان!نگران نباش...من هوای شاگرد داداشمو دارم،خیالت تخت دونفره!
خنده ام گرفت.اینو با ژست خاصی می گفت!چقدر راحت و خودمونی بود، به دور از هر گونه ...
-چند سالته آقا دادمهر؟
دادمهر: ازت کوچیکترم!15 سالمه...
لبخندی زدم: چه حیف!
خندید:خوشم اومد، کم نمیاری...!
جدی پرسیدم: از محیط این جا راضی هستی؟
نفسی تازه کرد :نه...خیلی سختمه!نمیدونم،شاید به خاطر اینکه هنوز اولشه...اما تا حالا نتونستم با هم کلاسی هام رابطه برقرار کنم.دلم واسه اکیپمون تنگ شده. ایران یه صفای دیگه داره...از همه مهمتر ...دوری از دادآفرینِ که واسه هممون سخته!
بهش نمی یومد که توی ارتباط برقرار کردن مشکل داشته باشه!
-داد آفرین باید خواهرت باشه...
سری تکون داد:خیلی زود ازدواج کرد،من که مخالف بودم...
نگاهی به قیافه ی جدیش انداختم : در عوض داداشت کنارته...
موبایلش رو از جیبش درآورد و گفت: ما زیاد با هم دمخور نمی شیم...بی خیال!بیا یه چیز جالب نشونت بدم...
و بحث در مورد جدیدترین موبایل ها و امکاناتشون کشیده شد.
یک ساعتی از اومدنمون می گذشت که بابا اینا به جمعمون برگشتند و خانم کیان برای چیدن میز شام ،سالن رو ترک کرد.
پس کیان...یعنی دادبه کجا بود؟می تونستم از دادمهر بپرسم!آره می شد پرسید!
به طرفش برگشتم و لب باز کردم تا چیزی بگم که صدای بم و مردونه اش با فاصله به گوش رسید...
قلبم شروع کرد...همینجوری واسه خودش می کوبید!لبمو گاز گرفتم،آروم بگیر تورو خدا!!
- سلام...سلام...من از همگی عذر می خوام!
دیدمش! به سمت بابا رفت و صمیمانه به او دست داد.به سمت مامان برگشت و سلام کرد و خوش آمد گفت...
خانم کیان اومد و خطاب به او گفت:چرا اینقدر دیر!!!
دستاشو به علامت تسلیم بالا برد و با لبخند گفت:حق با شماست،تمرین یکم طول کشید...معذرت می خوام.
خانم کیان پشت چشمی نازک کرد و رو به بقیه گفت: بفرمایید شام خواهش می کنم...
به تقلید از بزرگتر ها از جا بلند شدم.بی تفاوت نسبت به بی توجهی کیان ...اووف...یعنی دادبه، کتم رو مرتب کردم و به سمت سالن مورد نظر رفتم...
قبل از اینکه قدم به راهرو بذارم ،با شنیدن صداش برگشتم.
دادبه: خیلی خوش اومدین مهدیانِ کوچک!
نگاش کردم که دست در جیب با یه لبخند گوشه ی لبش زل زده بود بهم...
-ممنون...
همین و بس... و به بقیه پیوستم.پشت میز که قرار گرفتم ،نفس حبس شده ام رو رها کردم.
تیپ اسپرت مشکی که زده بود از جدیت شخصیتش کم می کرد.جلیقه ی جین کرمی رنگش همراه با زنجیر طلایی که به گردن داشت، چیزی ورای تصورم بود!!!
قبل از هر چیزی کمی آب خوردم.شدیدا گرمم بود!
-هنوز نیومده بوی اصطبل رو با خودش آورد!
به سمت دادمهر برگشتم.با دیدن چهره ی متعجبم ، چینی به دماغش داد : دادبه یه سوار کار حرفه ایه!بی شک...من فقط با بویی که همراه خودش به خونه میاره مخالفم!
- کسی پشت سر داداش بزرگترش اینجوری رجز نمی خونه!!
خم شد و صورتشو کنار صورت دادمهر قرار داد . گوشش رو به شوخی در دست گرفت و رو به من گفت: مخصوصا اگه طرف مقابل شاگردِ اون داداش باشه...
دادمهر خندید: ماهک از خودِ آق معلم...
لبخندی زدم و بی اراده سرمو تکون دادم...
دادبه ضربه ای آروم به شونه ی او زد و میز رو دور زد. در همین حین خوش آمدی گفت و پشت میز قرار گرفت.درست روبروی من...!
اول از همه کمی دوغ برای خودش ریخت ،سپس با انرژی و با لبی خندون ظرف سالاد رو برداشت و مشغول شد!
صدای سرفه ی مامان منو که خیره به کارهاش شده بودم رو به خودم آورد!به مامان نگاه کردم و به واسطه ی این نگاه فهمیدم که...روسری مشکی رنگ ساتنم رو کمی جلو کشیدم و سرمو انداختم زیر!
اشتها نداشتم....!
دادبه: خوب...شاگرد من که درساشو حاضر کرده؟
سرمو بالا گرفتم. اگه مریم بود حتما می گفت:ایش!عین بچه ابتدایی ها!
خنده ام گرفت.با دستمال دور دهانم رو برای خالی نبودن عریضه پاک کردم:مطمئن باشید درس های شما روی زمین نمی مونه!
قاشقش رو توی بشقاب گذاشت .چشمهاش به سمتم خمار شد و همزمان ،مو به تن من سیخ!
کمی سرجام جا به جا شدم و زیر چشمی بقیه رو دید زدم!
دادبه: این نهایت لطف شما رو می رسونه خانوم مهدیان!
تکه ای کباب به دهانم بردم و سرمو تکون دادم. کاش زودتر می رفتیم خونه...
تا آخر شام نگاهمو کنترل کردم و زود تر از همه میز رو ترک گفتم!
تنها توی پذیرایی نشسته بودم و مثلا سرگرم تی وی بودم که ...حضورش رو احساس کردم
دادبه: چیزی نخوردین؟
بدون اینکه نگاش کنم : ممنون ، همه چیز عالی بود!
تک مبل روبروم رو انتخاب رد و نشست . عملا در دیدش قرار گرفتم.
دادبه : ببخشید که دیر کردم،راستش یه چند مدتیه که با چند تا از دوستان میریم سوارکاری!
چرا داشت به من توضیح می داد!فکرمو به زبون آوردم : نیازی به توضیح نیست!
جا نخورد و ادامه داد: این نیاز رو من باید تشخیص بدم و همینطوره!در ضمن...ممنون که اومدین!
واای!!!باز نوشته ی توی کتاب جلو چشمام اومد!زل زدم بهش : مجبور شدم!
و زل زد بهم : و نتیجه ی این اجبار چقدر برای من لذت بخشه!
قلبم از حرکت ایستاد!توی صورتش هیچ چیز جز یه لبخند به چشم نمی اومد و من عاجز از تفسیر صحبتش گفتم : متوجه نمی شم؟!
با پیدا شدن سر و کله ی بزرگترها ،از جا بلند شد و گفت : به موقعش...
با نگاه رفتنش رو به سوی اتاقی دنبال کردم...
دادمهر کنارم نشست : چی شد ،فکراتو کردی؟
نگاش کردم. یه مکث!!!
فکرمو سر وسامان دادم : اُه آره...فقط رنگش مشکی باشه...
دادمهر:غمت نباشه...3 رنگ اصلی داره!
-از نظر قیمت هم هیچ مشکلی نیست...
دادمهر:باشه،خبرت می دم.
لبخندی زدم و تشکر کردم.
کمی بعد کیان...آره ، خودش!برگشت و تمام مدت با پدرها به گفتگو نشست!
***
***
نگاهی به سؤالا انداختم.همه رو جواب داده بودم.خوشحال و راضی از جا پا شدم و به سمتش که دست به سینه نگاهم می کرد رفتم : بفرمایید
برگه رو دادم.
دادبه :خسته نباشید
-همچنین.می تونم برم تو حیاط؟
نگاهش رو ازم گرفت : بله...
از کلاس خارج شدم. به سمت سالن اجتماعات رفتم و اونجا جا خوش کردم.سرگرم دیدن تمرین سرود سوم ابتدایی ها واسه جشن تکلیفشون بودم که سر وکله ی مریم پیدا شد. بی هیچ حرفی کنارم نشست و هردو مشغول دیدن شور و شوق بچه ها شدیم.
کمی بعد مریم : یادش بخیر ،انگار همین دیروز بود!
-اوهوم...
مریم:حالا هم ،آخر راه...البته تا اینجا!
-اوهوم...
مریم : این هم از شروع امتحانات میان ترم!چطور بود؟
- عالی...تو چی؟
مریم: خوب بود.آقای کیان گفت صدات بزنم برگردی کلاس...
با تعجب نگاش کردم : چرا زودتر نگفتی؟
شونشو بالا انداخت: ول کن!حوصلشو نداشتم.حالا یکم دیرتر...مثلا پیدات نکردم!
هردو خندیدیم و از جا بلند شدیم.
سر کلاس ،هرکس مشغول کاری بود و آقای کیان مشغول تصحیح اوراق!
چه خوب،اینجوری تا دادن برگه ها جون به لب نمی شدیم.
با مریم مشغول صحبت بودیم و از موبایل جدیدش می گفت و هر از گاهی یواشکی از توی جیب مانتوش درش می آورد و نشونم می داد!خوشکل بود و خوش رنگ...و من با شوق حرفاشو گوش می کردم...
گلوش رو صاف کرد و بچه ها به یکباره ساکت شدن و چشم به دهان او...!
دادبه: نمره ها خوب بود...ممنون!
فاخته خندید و گفت : ما هم از شما ممنونیم...
در جواب او لبخندی زد وبرگه ها رو دسته کرد و گفت : خانوم سزاوار، 3 ! نمره ها از 6 محسوب می شه.
فاخته با لب و لوچه ی آویزون پا شد و رفت تا برگه اش رو بگیره.
و به همین ترتیب بچه ها یکی یکی به سمت برگه هاشون می رفتن...
و نوبت من : خانوم مهدیان ،6...
با خوشحالی پا شدم وبه سمتش رفتم.بدون اینکه نگاش کنم برگه رو گرفتم و زیر لب تشکر کردم.به سمت میزم بر گشتم. طی مسیر متوجه یادداشت کوچکی ،پایین برگه ام شدم!!!
با دستپاچگی برگه رو تا زدم و سرجام نشستم.مریم مشکوک نگام کرد و به آرومی پرسید: چی شده؟
سرمو تکون دادم :هیچی...
دیگه نفهمیدم چی شد و کی زنگ خورد و بچه ها کی همراه با آقای کیان رفتن بیرون!
مریم اومد بالا سرم :باز هم یه یادداشت دیگه نه؟
سرمو تکون دادم و برگه رو از لای کتاب بیرون کشیدم.
بازش کردم و هر دو خم شدیم روش :
(( یکی می گفت : دنیا از نگفتن است که خراب است!پس من هم با تو می گویم که شروعت یک شنیدن زیباست و زیبا تر بر دایره ی التفات می نشینی و مزه ی ادراک می دهی! با من حرف بزن... ))
هردو همزمان ،متعجب همدیگر رو نگاه کردیم!
مریم با تته پته : منظورش...از این کارا چیه ماهک!؟!
- نِ...نمیدونم!
سرم رو از سر ناتوانی روی میز گذاشتم...
مریم :پاشو...بهش فکر نکن!
-حالم خوب نیست!
مریم :پاشو بریم حیاط یه آبی به صورتت بزن!بعدا در موردش حرف می زنیم...
زیر بغلمو گرفت و از جا بلندم کرد.
آب خنکی به صورتم زدم و به افق خیره شدم: حالا باید چیکار کنم مریم؟
مریم :چیزی به فکرم نمی رسه...اما!باز هم صبر کنی بهتره...!
***
***
در اتاق رو باز کرد و گفت: ماهک...بیا دادمهر اومده!
فورا به سر و وضعم نگاه کردم و از اتاق بیرون اومدم.
دادمهر با یه بسته روبروی در مشغول صحبت با مامان بود.
-سلام...چرا نمیای تو؟
دادمهر:سلام.باید برم!فردا اردو داریم هنوز وسایلام رو آماده نکردم.بیا ،اینم سفارشی شما...
خندیدم و با ذوق جعبه ی حاوی موبایل رو از دستش گرفتم.نگاه قدر شناسانه ای به او انداختم و گفتم: مطمئن باش محبتت رو جبران می کنم...
نگاهی به مامان انداخت : من کاری نکردم ،وظیفه بود!اگه کاری داشتی یا مشکلی واسش پیش اومد خبرم کن.
-ممنون،حتما!
دقایقی بعد خداحافظی کرد و رفت.
همینطور که به سمت اتاق می رفتم مامان از پشت سر گفت: بالاخره کار خودت رو کردی؟!
- مامان تورو خدا!دوباره شروع نکن...من 18 سالمه!این کارای شما چه معنی میده؟!
مامان:جواب بابات با خودت!
-اگه شما آتیش بیار معرکه نشی ، بابا کاری نداره!
عصبانی شد و گفت:مواظب حرف زدنت باش ماهک!من خیر و صلاح تورو می خوام...
نباید عصبانیش می کردم،عواقب بدی داشت!لبمو جمع کردم و رفتم تو اتاق.
رو تخت نشستم و تند تند جعبه رو باز کردم.یه سونی اریکسون مشکی!اون رو با وسواس از جاش در آوردم...روشنش کردم.چشمام از خوشحالی برق می زد!
با روشن شدن کامل گوشی،صدای زنگ اس ام اسش، منو از جا پروند!
کمی اطرافم رو نگاه کردم وبعد...زل زدم به صفحه ی گوشی.
یه پیام بود!یه پیام که به اسمِ معلم من، نشان داده می شد!!!
بازش کردم : مبارکه!این هدیه رو از طرف من قبول کن...
یعنی چه؟معلم من؟!یعنی...!صبر کن ببینم!قبولِ هدیه؟ من که ...
جعبه رو برداشتم و زیرو روش کردم و...هزینه ای رو که به دادمهر داده بودم رو زیر شارژر پیدا کردم!
پووووف!!! این جا چه خبره؟!
دادمهر یا...دادبه؟ کار کدوم بود؟
دل رو زدم به دریا و کلافه پیامش رو جواب دادم : شما؟
دقایقی بعد ،یه پیام جدید : این یه کشف موقعیته یا عدم آشنایی؟...دادبه هستم.
یخ کردم!دستام شروع کرد به لرزیدن...آب دهانمو به زور قورت دادم.الآن باید چیکار کنم؟
فورا رفتم توی کُنتاکتس گوشی...فقط دو شماره ذخیره شده بود!دادمهر و معلم من...
سریع به دادمهر پیام دادم :این چه کاری بود؟ چرا پول رو بر گردوندی؟
لحظه ای طول نکشید که : معذرت می خوام،اما حریف معلمتون نشدم!ببخشید.
موبایل رو یه گوشه گذاشتم و دراز کشیدم...خیره شدم به سقف.
هیچ فکری به مغزم نمی رسید!گیج گیج بودم...باید یه کاری می کردم،نباید دست روی دست می ذاشتم!
اما چیکار؟
مریم!به مریم بگم؟...نمی دونم...نه!
اگه موبایل رو پس بفرستم چی؟ اونوقت جواب مامان رو چی بدم؟چه بهونه ای بیارم؟اونم بعد از اون همه اصرار!!!
اصلا کارای این جناب ،چه معنی می ده؟باید باهاش جور دیگه ای برخورد کنم!مگه اون نمی دونه من کیم؟
باید سر از کاراش در بیارم...امّا...حالا نه!
***
***
شب بعد از شنیدن نصایح بلند بالای بابا در مورد نحوه ی استفاده ی صحیح از موبایل و کلی برانداز کردن گوشی توسط والدین محترم،بالاخره خوشحال و راضی راهی اتاقم شدم.
پشت در نفس راحتی کشیدم.خوب شد عقلم رسید و شماره اش رو از گوشی حذف کردم!
پریدم رو تخت.گام بعد...نگاهی به لیست اسامی انداختم.بابا...مامان،همه ی بچه های کلاس جز زهرا!خاله ها و عمه کتی...عمو ها و دایی ها یکی یکی،سودابه و نازنین و در آخر دادمهر...تقریبا همه بودن!دیگه کی مونده؟
به پهلو چرخیدم...راستی!شماره اش چند بود؟
از فکری که به سرم اومده بود خجالت کشیدم.سرم رو تکون دادم و طاق باز شدم.
فایده ای نداشت!بلند شدم و پشت لپ تاب نشستم.کابل گوشی رو به اون وصل کردم و مشغول شدم.فایل مربوط به آهنگای باله رو باز کردم و اونایی رو که خیلی دوست داشتم رو فرستادم تو گوشی.و بعد از اون چندتا آهنگ کلاسیک،6 تا پاپ،2 تا راک و...همین!
چند تا از عکسای تکی و خانوادگی رو هم سِند کردم.
فعلا کافیه!
سیستم رو خاموش کردم و پشت پنجره روی صندلی لهستانی ام نشستم.هنزفریمو فرو دادم تو گوشم و به پشتی صندلی تکیه دادم.صندلی شروع کرد به عقب و جلو رفتن...
آهنگ های باله رو رد کردم.یکی از آهنگای اِونسیس رو پلی کردم و چشمامو روی هم گذاشتم.
صدای مسیج . مریم بود :بیداری؟در چه حالی؟ ریاضی رو فولی؟
جواب دادم : بیدارم.بی حال!یه نگاهی بهش انداختم ، حلّه!
پایان آهنگ!
چشمامو نیمه باز کردم.خواستم برش گردونم از اول که...رفت آهنگ بعد!
نوای پیانو!!عجیبه!اینکه...ببینم از کیه؟نگاهی به اسم خواننده انداختم :فرهاد!
این دیگه کیه؟من که همچین آهنگی نداشتم...
با صدای بی صدا...
مثل یه کوه ، بلند!
مثل یه خواب کوتاه...
یه مرد بود یه مرد!
گوشام رو شعر تمرکز کرده بود.گیج!منگ!
صدای پیام...به صفحه ی گوشی خیره شدم. یه شماره!باز کردم : ...
فقط ... (3 نقطه) !
خودشه...!
دستم رفت رو ریپلای :... بفرمایید!
و سند کردم...
چشمامو به حیاط سر سبز فرو رفته در سیاهیه روبرو دوختم و آهنگ رو از اول گوش دادم : یه مرد بود یه مرد...
جواب داد .با دلهره و تشویش بازش کردم : در شب نشسته ام و برای ماه کوچک شبهایم که معلم فردای من است ، مشق شب حکاکی میکنم تا یه تایید نظر ،خط توجه بکشد!
این باردستم برای جواب دادن زودتر پیش رفت و نوشتم : و اگر نکشد...؟!
و صدای بلند تالاب تولوب قلبم تا رسیدن پاسخش:
روزگار به هرکس میفهماند که چکاره است!
سرمو بالا آوردم و به حیاط خیره شدم.اواخر پاییزه و خبری از بارون نبود.نفس عمیقی کشیدم و به سمت تخت خوابم رفتم.
***
-این دفعه ی آخره که من می رم گچ میارم،شیر فهم شد؟؟؟!!!!
خندیدن زهرا عصبانیتم رو بیشتر کرد!
مریم با چشم غره بچه ها رو ساکت کرد و من غرغر کنان راهی دفتر شدم.
این روزا میزون نبودم!بیش از حد حساس و تخس بودم و دلیلش رو خوب می دونستم!
چند روزی می شد که خبری از پیام هاش نبود!نمی دونم چرا!؟اما می دونم عجیب همبستگی شده بود!درست با قطع شدن اس ام اس هاش ،اعصاب من هم تحلیل رفت!از همه مهم تراوضاعم سر کلاسشه!گاه و بی گاه که نگاش می کردم حسابی توی خودش بود...کلافه و بی حواس!و من هم می شدم آیینه ی تمام نما!کلافه و... .
تقه ای به در زدم و وارد شدم.به آرومی سلام کردم.
صدای بمش غافلگیرم کرد :سلام...
برگشتم.فنجون چایی رو به لبش برد و نگاهش رو ازمن گرفت!!!
دلم...مچاله شد!بغض کردم!به چهره ی جدیش نگاه کردم...چند ثانیه!اما...
بدون جواب به کشوی مخصوص گچ رفتم.تند و سریع چند دونه گچ برداشتم واز دفتر بیرون اومدم!
به قدم هام سرعت بخشیدم و پله ها رو دوتا یکی پایین رفتم...
-هی ی ی ماهک!
صدا از بالا بود.
سرمو بالا گرفتم اما قبل از هر حرکت دیگه ای ،پام کامل روی پله جا خوش نکرد و...از پهلو 4پله ی آخر رو سرازیر شدم و عین ... خوردم زمین!
فریادم به هوا رفت و طولی نکشید که اطرافم پر شد از آدم!ساعدم رو گرفته بودم و از درد به خودم می پیچیدم...
-چی شد؟
-چش شد؟چه جوری خورد زمین؟
-ماهک...چت شد؟حواست کجاست دختر؟
-برید کنار...خانوما کنار!!
همه رو زد کنارو کنارم زانو زد!صورتم رو برگردوندم تا چهره ی خیس از اشکم رو نبینه...
دادبه:دستت ضربه دیده؟
سرمو تکون دادم.
دادبه : ببینم!
هق هق کنان گفتم :نمی تونم تکونش بدم!
خانوم قاری زاده سر رسید و با نگرانی نگام کرد:این پله ها آخر جون یکی رو می گیره!
با هول و ولا به بقیه نگاه کرد:آقا محمد رو خبر کنید!
و رو به خانوم مجیدی ناظم ابتدایی ها : بی زحمت به خانوم سجادی بگید بیان...
دادبه: باید ببریمش بیمارستان...
خانوم قاری زاده :همینطوره!
دادبه با جدیت تمام گفت: من می برمش...
خانوم قاری زاده :برامون مسئولیت داره !بهداشت مدرسه اونو همراهی می کنه.جای نگرانی نیست!
***
ساعدم ترک برداشته بود!زمانیکه از دستم عکس گرفته و این تشخیص داده شد ،بابا و مامان خودشون رو رسوندن.خسته سرمو تو سینه ی مامان فرو بردم و چشم و گوشمو همزمان روی سرزنش های بابا بستم!
وقتیکه سلانه سلانه با دستی سنگین و آویزون از اتاق پزشک بیرون اومدیم،از انتهای راهرو دوان دوان خودش رو به من رسوند!جلوم با نگرانی ایستاد و زل زد به چشمام...نفس زنان لبی تر کرد و خداست چیزی بگه...اما حضور بابا ،مخاطبش رو تغییر داد .رو به بابا: چی شد؟دکتر چی گفت؟
بابا: مسئله ی حادی نیست!ساعدش ترک برداشته.
مامان با دلخوری : حاد تر از این!اونم وسط امتحانا!؟
دادبه به دستم نگاه کرد و با تعجب گفت :دست راستشه؟!
بغض کردم و بدون توجه به بقیه به سمت خروجی رفتم!**
با کمک مامان لباسم رو عوض کردم و دراز کشیدم.
-مامان!
با دلسوزی نگام کرد.ادامه دادم:مدرسه ام چی میشه؟امتحانام؟
مامان:فردا می رم باهاشون صحبت می کنم،خودت رو ناراحت نکن.
گوشیمو گذاشت کنارم:بیا،موبایلت...مریم دو-سه بار با موبایلم تماس گرفت،مطمئنا دوباره زنگ می زنه!
- ممنون.
مامان:دیگه چیزی لازم نداری؟
لبخندی زدم :گشنمه،اگه می شه ماکارونی!
خندید و از اتاق بیرون رفت.
با دست چپ موهای بلندم رو از روی صورتم کنار زدم و خیره شدم به سقف.چهره ی نگران دادبه جلو چشمام اومد.ناخودآگاه دلم ضعف کرد...یه احساس خوشایندی به دلم نشست.احساس اینکه یکی هست که جور خاصی نگرانته و حواسش بهت هست!وااای خدا!چقدر چشماش،وقتی اومد بالا سرم رو،دوست...
یّ هّ هّ ه!!!دستمو گذاشتم رو لبم!نگو ماهک!
گوشه ی لبمو به دندون گرفتم.چرا همچین فکری کردی؟
خوب...
اون مثل بقیه ی معلم هات نگرانت شده بود...همین!
لب ورچیدم .همین؟!
صدای مسیج.برش داشتم ،الهام بود و آروزی سلامتی اش!!!
جوابش رو دادم و گوشی رو گذاشتم کنارم...
پس چرا بقیه ی معلم هام نیومدن بیمارستان!؟
هان؟ساکتی؟ جواب بده...
یه پیام دیگه...بی توجه بازش کردم: میتونم باهات صحبت کنم؟
با کندی نگامو به روی فرستنده اش چرخوندم!
شماره ی آشنا!!!
از فرط تعجب خواستم از جا بلند شم که دردم گرفت و ناله کنان چشمامو بستم!
حالا چه خاکی تو سرم کنم؟می خواد باهام...صحبت کنه!نههههه!!
خوب چه اشکالی داره؟!مگه شما در طول روز با هم حرف نمی زنین!؟
چشمامو باز کردم.
خوب چرا...حرف می زنیم،اما...
دو دل شدم.
نوشتم : نه!
به نوشته ام نگاه کردم .بعد...پاکش کردم!!!
و نوشتم : چرا که نه!
و سریع فرستادم.
دوباره چشمامو بستم و منتظر موندم.
لحظاتی بعد گوشی توی دستم شروع کرد به لرزیدن!یه لرزش بی صدا...
چشمم به شماره افتاد.هنوز دلم راضی نشده بود که اونو ذخیره کنم.
بزاق دهنم رو قورت دادم و : بله...
دادبه :سلام...
وای قلبم!
-سلام
دادبه:بهتری؟
سرم گیج رفت.لبامو رو هم فشار دادم :اوهوم...
دادبه:هنوز درد داری؟
لحن و تن گفته ی صداش ،تنم رو به مور مور انداخت.به دروغ گفتم:نه!بهترم...
دادبه : داروهاتو خوردی؟
از توجهش دلم ... !
مکث کردم:می خورم...
کمی سکوت کرد.آروم پرسید : چرا حواست نیست؟
پوست لبمو کندم و جواب ندادم!
سکوتم رو که دید ادامه داد : نگفتی یه بلای بدتر سرت بیاد و من...
بدنم بی حس شد!
نفس عمیقی کشید : نگران نباش!امتحان امروز رو انداختم هفته ی دیگه!
-ممنون...
مکث! و بعد : مثل اینکه مزاحمت شدم!...
چشمامو رو هم فشار دادم : نه...
منتظر بود چیز دیگه ای اضاف کنم اما...نتونستم!
صداش بم تر شد :خوب استراحت کن و...بیشتر مواظب خودت باش!
زبونم سنگین شده بود!لعنتی!!!
-اوهوم...
دادبه:خداحافظ
و با یه بدبختی جواب دادم : خدافظ...
و تماس با مکثی کوتاه قطع شد!
بدنم داغ شده بود و رسما در حال سوختن بودم...لبهام خشک شده و نفسهام به شماره افتاده بود!
سریع و بی وقفه مامان رو صدا زدم و طلب آب کردم...آب!!!
***
***
3روز تعطیلی هم گذشت و به اصرار خودم راهی مدرسه شدم.حوصله ی استراحت مطلق زیر نظر مامان رو نداشتم.از طرفی...بماند!
بچه ها یکی یکی بغلم کردن و بازار ماچ و بوسه گرم بود.
خبری از مریم نبود.سر کلاس رفتیم و باز پیداش نشد!
دادبه میون تکاپوی بچه ها وارد کلاس شد . با دیدنم ایستاد و بی محابا گفت: تو اینجا چیکار می کنی؟
جا خوردم!وسط کلاس...با این لحن!جلو بقیه...!
لبخندی زدم و گفتم :بهترم آقای کیان.از درسا عقب می موندم!
کلافه سری تکون داد و کتش رو در آورد.بی هیچ حرفی به سراغ کیفش رفت.
خیره موندم به حرکاتش.چقدر دلم براش...یه اقرار ساده ست!دلتنگی که مجازات نداره پس اینجوری نگام نکن!دلم تنگش شده بود و...اگه تو نمی تونی درکم کنی پس...
در کلاس باز شد و مریم نفس زنان گفت:اجازه هست؟
دادبه نیم نگاهی به او انداخت :بفرمایید
از قیافه ی مریم خنده ام گرفت!شرط می بندم نفس نفس زدن هاش فیلمه و تا پشت در قدم زنون، تاتی تاتی می یومده!مریم وارد شد و با دیدنم گفت:اِاِاِاِ ماهک!!!
خندیدم.دیروز که به دیدنم اومد،نگفتم که قراره بیام مدرسه!
بی توجه به حضور دادبه به طرفم اومد و ماچ صداداری از لپم گرفت.خنده ام بلند شد.اونو با دست چپ از خودم جدا کردم و نیم نگاهی به دادبه انداختم که به همراه بقیه خنده رو لبش بود!
مریم:چرا اومدی؟!!دیوونه شدی؟
چشم و ابرو اومدم و آروم گفتم : دلم تننگت شده بود واسه همین!
میون حرفم پرید و ضربه ای به شونه ام زد : بروووووو!!
به عقب کشیده شدم و آخی گفتم!
سکوت!!
چشمامو باز کردم و ...نیمی از بچه ها سرجاهاشون نیم خیز شدن و نیم دیگرشون وحشت زده نگام می کردن!نگاهمو به دادبه که با وحشت از جا بلند شده بود بخشیدم...:چیزی نشد!
صدای فهیمه: بمیری...
مریم بی خیال خندید و گفت :بادمجون!
و سرجاش نشست.دادبه که ایستادنش رو جالب نمی دونست ،این پا و اون پا کرد و به طرف تخته سیاه رفت.
درس رو شروع کرد و من با اشتیاق چشم به دهانش دوختم و گوش سپردم به گفته هاش...با دل و جوون!!!
با پایان زنگ جامعه شناسی همه با انرژی به او خسته نباشید گفتیم و او با رضایتمندی پاسخگو شد و از کلاس خارج شد.
مریم و فهیمه صندلیشون رو آوردن کنارم.
فهیمه :درد هم می کنه؟
-الان خیلی بهتر شده.روزای قبل غیر قابل تحمل بود.
فهیمه خیره شد به دستم و چیزی نگفت.مریم مشتی از پسته روی میزم ریخت :بخورید...
و یلدا سرشو کرد تو کلاس : فَ فَ! پاشو بیا خانوم کاتب کارت داره...
فهیمه چینی به دماغش داد: همه رو برق می گیره منو...
چنگی به پسته ها زد و خنده کنون رفت...
هر دو رفتنش رو بدرقه کردیم.
مریم بدون اینکه نگاهش رو از در کلاس بگیره گفت: متوجه نگاهاش می شی؟
دو هزاریم قبل از پایان جمله اش افتاد!
نگاهمو انداختم پایین :آره...!
نگام کرد:متوجه نگاهای خودت چی؟
نگاش کردم،با تعجب!!!حس کسی رو داشتم که ،مچشو خیلی زودتر از موعد گرفتن!!!
لبخند تلخی زد و ادامه داد : دست کمی از نگاهای اون نداره!خبریه؟!
سکوت کردم و دوباره سرم رو پایین انداختم!
یه چیزی بگو...اون که جلوت نشسته مریمه...غریبه نیست!حرف بزن...
اما نزدم و ... زنگ استراحت 10 دقیقه ای پایان خودش رو اعلام کرد!
***
کتاب رو برگ زدم.اوووم...مشکلی نبود.
نگاهی به ساعت موبایلم انداختم.1 بامداد!
دو شبی می شد که خبری از پیام هاش نبود.احتمال می دادم از برنامه ی امتحانیم خبر داشت!لبخندی به لبم نشست.لبخندم به اقراری بود که شب پیش در نهایت سردر گمی ،جلو دلم کرده بودم!اقرار به دلتنگی در روز چهارشنبه!به نبودش و... . خدا گواهه که من... !
صفحه ی موبایلم خاموش روشن شد.از فکر و خیال بیرون اومدم و…
بعد از 2 روز!سریع پیامش رو باز کردم :سلام بر توئی که بی قرار خواندنی!
زیر چشمی اطرافم رو نگاه کردم!از کجا فهمیده بود؟
باید جوابش می دادم؟ اوووم...
یه پیام دیگه به فاصله ی 5 دقیقه : باز می نویسم...همچنان به عشق اینکه چشمان نگران تو رحمت شوند،واژگان را در پیشگاه نگاهت به سجده می اندازم!می نویسم تا بدانی در عین بی قراری ام،قراری است که شکستن نتوانم!
پتو رو روی پاهام کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم.منم باید حرفی میزدم.باید چیزی می گفتم!
نوشتم : و من در اوج بی قراری ام ، قراری است که گفتن نتوانم!
و بقیه ی گفته ها در قالب پیام نوشته می شد.
دادبه: درست رو حاضر کردی؟
خندیدم.نوشتم : حاضر استاد!
دادبه:این قرار رو هم به بقیه ی قرار ها اضاف کن .من برای تو،فقط دادبه هستم...دادبه!
جواب دادنم طول کشید.راستش نمی دونستم چی بهش بگم؟
دادبه:دیر وقته...بهتره بخوابی.شب بخیر ماهکِ...عزیزم.
سرمو بردم زیر پتو...می ترسیدم کسی منو،لپهای گل انداخته ام رو ببینه!!!
***
***
برگه ها رو توزیع کرد.نگاهی به سئوالا انداختم.خوب بود وقابل قبول...
مریم با صدایی که از ته گلوش یواشکی بیرون می یومد:چه جوری می خوای بنویسی؟
شونه هامو بالا انداختم و به آرومی گفتم :یه کاریش میکنم!
خودکار رو با دست چپم گرفتم.زیر چشمی نگاش کردم.حواسش به موبایلش بود.شروع کردم.خیلی کند پیش میرفتم.تا میومدم یه کلمه بنویسم بقیه ی جمله ام یادم رفته بود!2خط که نوشتم نگاهی به برگه ام انداختم.نچ!اینجوری نمی شد.سرمو بالا آوردم.همزمان او هم از جاش بلند شد و اومد وسط کلاس.
- ببخشید آقای کیان!
پرسشگرنگام کرد.اشاره کردم به دستم : من نمی تونم بنویسم!
به طرفم اومد.دستی به پیشونیش کشید :فراموش کرده بودم...
مریم سرش رو از برگه اش بلند کرد :من بنویسم براش؟
دادبه نگاه عاقل اندر سفیه ای به او کرد ومریم دوباره مشغول نوشتن شد.
دادبه : شفاهی امتحان می دی؟
فاخته :اِاِاِ آقای کیان!خوب از ما هم شفاهی امتحان می گرفتین؟
فهیمه به او چشم غره ای رفت و او با ناراحتی سرش رو روی برگه اش مایل کرد!
دادبه با جدیت :منتظر بمون بعد از امتحان بچه ها،شفاهی بگو یکی برات می نویسه.
سرم رو تکون دادم و به سوالا خیره شدم.
بچه ها یکی یکی برگه هاشون رو تحویل دادن و بالاخره نوبت من شد.
مریم کنارم نشست.من گفتم و اون نوشت و بقیه شدن ناظر جلسه.دادبه هم پشت میزش گوشش به ما بود و چشمش رو تصحیح اوراق!
زمانیکه زنگ خورد،دادبه گفت :خانوم مهدیان پنج و هفتاد و پنج!
الهام گفت :اِ آقای کیان نمره ی کامل رو بهش بدین!
دادبه برگه ام رو از دست مریم گرفت و خندید :از خودت مایه بذار بچه...همگی خسته نباشید.
بچه ها خندیدن و الهام دست به سینه نشست.
گهگاه دادبه با ما شوخی داشت و همین فضای جدی کلاس رو واسمون قابل تحمل میکرد !البته واسه بقیه...
وقتی از کلاس بیرون رفت ،یه طرف الهام رفتم و بوسیدمش:ناراحت نشو!خودش بچه ست!
الهام خندید : نه بابا!عاشق همین شوخی ها شَم!
بعد انگار چیزی یادش اومده باشه رو به بقیه گفت :بچه هااا!یادم رفت بهتون بگم!می دونستین آقای کیان 26 سالشه؟!
و دستشو گذاشت رو قلبش!
فاخته : از کجا فهمیدی!!!؟
الهام لبهاشو غنچه کرد :دیگه ما اینیم!
یه حس بدی گریبانگیرم بود .نمی دونم چی وادارم می کرد عینِ...عینِ چی!همونجا وایسم و به این دل و قلوه دادنای بی مشتری نگاه کنم!
بزاق تلخ دهنمو قورت دادم و از کلاس زدم بیرون.
توی راهرو ،مریم کنارم قرار گرفت : به دل نگیر!بذارش به پای شیطنتای دخترونه!
نگاش کردم.خندید و ادامه داد :خیلی چیزا داره ازم پنهون می شه نه!
ایستادم.ایستاد.زل زد تو چشام : اینقدر نامحرم حریمت شدم و خبر ندارم؟!
دستمو تو جیب مانتوم فرو بردم :نه اینطور نیست!
مریم: پس...!
- پیامای توی کتاب منتقل شده به گوشیم!
گیج نگام نکرد.
- گوشی و خطم رو اون برام گرفته...
با دهانی باز خیره موند رو لبام!
و ادامه ی ماجرا رو توی حیاط بهش گفتم.
زیر چشمی نگاش کردم.بی هیچ حرفی به فکر فرو رفته بود.منم سکوت رو نشکستم . بقیه ی روز هم حرف خاصی بین ما رد و بدل نشد!
کاش می شد!!!
***
***
نیمه شب و ویبره ی گوشیم!
چشمامو به زور از هم وا کردم و دستمو بردم سمت گوشی.یه پیام بود...
راست نشستم.از دادبه ...ساعت 3:36 دقیقه!!!
دادبه : هوا می بارد!تماشایش می کنی؟از پنجره دستانم را به آسمان دراز کردم و از ابرهایی که جنسشان را میشناسم باران طلبیدم.طلبیدم و آنرا بر چشمانم نشاندم.بر خود لرزیدم!نه از سرما...از اینکه همه اش حضور تو بود...!
بلند شدم.صدای نم نم بارون منو به طرف پنجره ی تمام قد کشوند.آره...بارون می بارید.اولین بارون اولین روزای زمستون...
پیامش رو جواب دادم : چرا بیداری؟
واین اولین پیام صمیمانه ی من بود،بعد از این همه مدت و به دور از هرگونه پیروی از ادبیاتی خاص.
روی صندلی نشستم و به حیاط خیس خیره شدم.
جواب داد:فکر رسیدن به تو،فکر رسیدن به من ...از تو به خود رسیده ام ،اینکه سفر نمی شود!!!
فکرم مشغول حلاجی نوشته اش بود که گوشی توی دستم لرزید.یه لرزه ی بی وقفه!
سریع به طرف در اتاقم رفتم و اونو قفل کردم.
دکمه ی سبز رنگ رو فشار دادم:بله...
دادبه:خیلی بدموقعست....می دونم!
لبخندی زدم و آروم گفتم:خواهش می کنم...
دادبه :خواب بودی نه!ببخشید اما نمی خواستم از اولین بارون عقب بمونی!
جوابی ندادم و پرسیدم :خونه ای؟
دادبه:نه،زدم بیرون...!
-زیر این بارون؟
دادبه:با ماشین هستم...
سکوت کردیم ،هردو!
و کمی بعد ،دادبه :می دونم ممکنه برات دردسر بشم اما...می خوام ازت که...ماهک!می تونم راحت صحبت کنم!؟
سرمو تکون دادم و به نور چراغ فانوسی توی حیاط خیره شدم :راحت باش...
دادبه:بهم جدی فکر کن...جدی!خواهش می کنم.
جراتی به خودم دادم و گفتم:قرار بود جدی نباشه؟
صدای نفس عمیقش رو شنیدم.گفت:خیالم راحت شد!نمی خواستم بعدها با گذر زمان عمرم رو تلف شده ببینم!
-منم همین رو از شما...میخوام!
دادبه:خوشحالم،مطمئن باش که فرداها بدون ما نمی گذره...
زیر لب : امیدوارم...
کمی بعد اضاف کردم :دیر وقته!بهتره بر گردی خونه...
دادبه با لحنی پر انرژی جوابم رو داد:اِی به چشم.بر می گردم... ببخش که بیدارت کردم...
-ارزشش رو داشت!
آروم خندید :شب بخیر خانومم!
تماس رو قطع کردم و زیر لب گفتم :شب بخیر.
سرمو به شیشه ی خنک پنجره تکیه دادم.سایه ای از نیم رخم روی شیشه افتاد و فکرمن به فرداهای با هم بودن پرواز کرد...
***
***
مامان:ماهک پاشو!ساعت 3 شد . مگه تو ناهار نمی خوای؟!
با بی حالی نیم خیز شدم:بابا برگشته؟
مامان :ناهارشو خورد و خوابید!پاشو دیگه کلی کار داریم.
زیر لب:خدا بخیر بگذرونه...
حوله رو برداشتم و به سمت دستشویی راه افتادم.
مامان:کجا؟!
به طرفش برگشتم :دستشویی ،البته اگه اجازه می فرمایین!
مامان :بهتره بریم حموم.شب مهمون داریم!
شاخکام به کار افتاد.چه مهمونی که حضور منو از قبل رزرو کردن؟!
همکارای بابا!؟نچ...هیچ کس جز خانواده ی کیان نمی تونست مهمونی چند مدت قبل رو جواب بده!
با هیجان گفتم:خانواده ی آقای کیان؟
مامان چشماشو ریز کرد:خوشحال شدی!
به خودم اومدم و با مِن مِن گفتم :خوب...اِ...راستش با دادمهر حسابی کارم...
و رومو برگردوندم سمت حموم.
یه حموم درست و حسابی تا ساعت 4!خشک کردن موها و استفاده از لوسین های رنگ وارنگ!زیرورو کردن کمد واسه انتخاب یه لباس مناسب...
فعلا همین!
گشنمه!!!
از اتاق بیرون اومدم و کمی از سهمیه ی ناهارم رو با قلپ قلپ آب به زور فرستادم پایین...
مامان با مایته ،خدمتکاری که اکثر مواقع برای انجام کارهای منزل می یومد،سر و کله میزد تا خونه رو برق بندازه.اصولا کارهای آشپزی رو خودش به عهده می گرفت وهمین خودش نعمتی بود...!
خوش خوشان پرسیدم :شام چی داریم؟
مامان:یه چیز حاضری می خوریم،مهمونا واسه شب نشینی میان.
لب و لوچه ام آویزون شد.یعنی دادبه هم میاد؟چرا نیاد!میاد.
نزدیکای غروب بود که مایته ،فارغ از کارای مامان یه اتاقم اومد و هردو همراه هم اتاق رو راست وریس کردیم.
بعد از اتمام کار با خوش رویی تشکر کرده و اونو مرخص کردم.
از اتاق که بیرون رفت،نگاهی کلی به آنجا انداختم.
یه اتاق بزرگ با سرامیک های براق سفیدرنگ که سرویس خواب نقره ای متالیک درش خودنمایی میکرد.انتهای اتاق، پنجره ی تمام قدی بود که روبروش یه صندلی لهستانی سفید رنگ قرار داشت . کنار اون یه دستگاه پخش نقره ای رنگ گذاشته شده بود با سیستم و باندهای پایه بلندش!
گوشه ی راست پنجره یه میله ی استیل مربع شکل مخصوص تمرینات کششی ام بود و گوشه ی چپ اون یه میز کوچیک نقره ای که روش مینی لپ تاپ سفید رنگم وجود داشت!
در کل ترکیب این دو رنگ مورد علاقه ام ،همه جا با من حضور داشت.
حتی سالهایی که در مراکش بودیم و من به قولی صاحب تصمیم شدم هم این دو رنگ دکور اتاقم رو تشکیل می دادن!
جلو آیینه نشستم و به صورتم کمی و به طور نامحسوس دستی کشیدم.پوست گندمیم رو یکدست کردم و خط چشمی سیاه رنگ مهمون چشمام...
صدای مامان:ماهک بیا شام!
دستی به ماکسی خاکستری رنگم کشیدم و داد زدم:میل ندارم...
صدای پیام گوشی...به طرفش حمله ورشدم.دادبه بود.
بازش کردم: آماده شدیم،کم کم راه می یفتیم.منتظرم هستی؟
لبخندی به لبم اومد.سریع نوشتم:منتظرم...
گوشی رو تو بغلم فشردم و نفس عمیقی کشیدم.
***
باصدای زنگ خونه من هم آماده و حاضر شال نوک مدادیم رو به سر انداختم و واسه استقبال از مهمونا از اتاق خارج شدم.
آقای کیان و خانومش اول وارد شدن و من حواسم رو به سلام و احوالپرسی به اونا دادم...و بعد دادبه و دادمهر...
نتونستم لبخند پت و پهنم رو جمع و جور کنم!چشم تو چشم هم سلام کردیم و...
صدای دادمهر:علیک سلام ماهک خانوم...تحویل بگیر!
نگاهم رو به دادمهر بخشیدم و با خنده گفتم : سلام با مرام.بفرمایید تو...
با دادمهر هم قدم شدم و همگی وارد سالن پذیرایی شدیم.
مثل قبل ،فقط من و دادمهر بودیم که با هم،هم صحبت می شدیم!دقایقی نمی گذشت که بحث به پی سی کشید و موارد مخصوص به اون...
در نتیجه اونو به اتاقم دعوت کردم.
در رو باز کردم و منتظر موندم اول دادمهر بره تو!
دادمهر با ادا و اصول سرش رو بر تو و گفت:اَه ..نه باباااا!
هلش دادم و گفتم :مسخره بازی در نیار...برو تو!
به در و دیوار نگاه کرد و گفت:اگه کار یه طراح حرفه ای نباشه ،باید بگم خیلی خوش سلیقه ای!
- بی تاثیر از کار یه طراح نبوده اما...در کل من خوش سلیقه ام!
خندید و ادامه داد :ای بخشکی شانس!اگه منم بابام سفیر بود حالا...
میون حرفش یه لنگه پا پریدم :اشتباه می کنی،خانواده ی پدری من در کل مایه دارن آقا دادمهر...در ثانی،بابای شما هم چندان دست کمی ندارن..
سری تکون داد و با خنده پشت میز جا گرفت :با اجازه...
و لپ تاپ رو روشن کرد:چرا این مارک رو گرفتی؟
یه صندلی تاشو از زیر تخت بیرون کشیدم : بیشتر بخاطر رنگش...
دادمهر:اوووم...باید حدس می زدم!از دست شما دخترا...
دقایقی گفتیم و خندیدیم و دادمهر مشکلات لپ تاپمو رفع کرد و سوالاتم رو جواب داد.
دادمهر خیره به عکس اسکرینم : از دستم که دلخور نیستی؟
برگشت به طرفم :بابت موبایل؟!
نفسی تازه کردم و خواستم چیزی بگم که دادمهر اشاره ای به در کرد و گفت :بفرما!صاحبش اومد....
برگشتم.دادبه بود که در چارچوب دست به سینه ایستاده بود.
با پیراهنی سورمه ای رنگ و یه شلوار جین آبی!
یه تیپ ساده ای که شیک به چشم می یومد!
-بفرمایید،چرا دم در...
قدمی به داخل گذاشت:اتاق قشنگیه!
زیر لب:ممنون.
دادمهراز روی صندلی بلند شد:بیا بشین دادبه.
دادبه:نه،بشین.من راحتم.
نگاهی اجمالی به اتاق انداخت:خواستم یکم از روحیات شاگردم دستم بیاد...
همینطور که به اطراف نگاهی می انداخت ادامه داد:رنگ روشن اتاق زیادی چشم رو اذیت می کنه!
دادمهر:اتفاقا من خوشم اومد!
دادبه بدون اینکه به من نگاهی کنه روی صندلی راحتی نشست وخیره شد به نا کجا!
دادمهر به آرومی گفت:الان تو هپروته!
لبخندی زدم و به نیم رخ جدی دادبه چشم دوختم.
از دادمهر جدا شدم و به طرفش رفتم.پشت سرش ایستادم.
با حس حضورم سرش رو به سمتم بالا گرفت.
لبخند دلنشینی زد و گفت :شاید برپنجره ای که می نشینی و بر افقی که می نگری ،مرا افق دیگری باشد.ولی می دانم که در افق به دنبال چه می گردی و...همین دلگرمی ام می دهد!
به چشماش نگاه کردم.چی تو نگاهش بود که ...من نمی تونستم معنیش رو خوب درک کنم؟!
دادمهر سکوت بینمون رو بهم زد:من که رابطه ی نفت و ادبیات رو نمی فهمم!توچی ماهک؟!
از حال و هوای خودم بیرون اومدم و گفتم :بد بیراه نمی گی!رابطه ی نفت و ادبیات چیه جناب کیان؟
دادبه خندید و گفت :نفت کارمه،ادبیات علاقه ام!
-ولی هرکدوم از یه دنیای دیگست!چطور؟
دادمهر :بس که فضوله!
خندیدم.
دادبه گفت :جواب رو گرفتی؟ دوست دارم از همه چیز سر در بیارم و تقریبا تو این کار موفقم...
-غیر از تاریخ ،جامعه و از همه مهمتر نفت!دیگه از چی سر در میارین؟
دادبه:دو تای اولی رو مدیون 2سالی ام که علوم سیاسی خوندم و نیمه رهاش کردم!اسب سواری و بوکس ورزشمه،البته حرفه ای!شنا تفریحمه و نفت...کارم!
دادمهر:و متعصب بهش!!!
ابرویی بالا انداختم :جدی؟!
دادبه با لبخند :جدی!خیلی برام مهمه ...یعنی باید بگم ، شده زندگیم!
لبخند بی رنگی زدم و نگاهمو انداختم پایین.
دادبه از روی صندلی پاشد و به طرف گوشه ی اتاق رفت.دستی به میله ی باله کشید و گفت :ژیمناستیک؟
لبخند تمسخر آمیزی به لبم نشست.شاید به تلافی حرفش که رشته اش رو زندگیش دونست!
گفتم:بد نیست در مورد باله هم چیزایی بدونین که میله ای به این ظریفی رو مربوط به ژیمناستیک ندونین!
دادمهر:اِی ول..خوشم اومد!
دادبه نگاهی به میله انداخت و سپس چشماشو به سمتم ریز کرد : باله می رقصی؟!
یه جوری شدم!سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم.
دادمهر:معلومه که دختر رمانتیکی هستی!
اخمی ساختگی کردم :از کجا معلومه!من که با جنابعالی با این مشخصه رفتار نکردم!
دادمهر:تظاهر فایده نداره ماهک خانوم!من دخترها رو خوب می شناسم ،بله...!
و با شیطنت خندید.
-ماهک! مامان در چارچوب ایستاد و خطاب به من ادامه داد :مهمونات پذیرایی شدن که سرشون رو گرم کردی!؟
-الان میایم مامان...چشم.
مامان رفت و من رو به دادبه گفتم : ببخشید،اما حق با مادرمه!بهتره برگردیم به سالن...
دادمهر راه افتاد به سمت در و گفت :این یعنی از اتاق من برید بیرون و گرنه کسی میل به خوردن نداره!
دستم رو به سمتش دراز کردم:اما...
دادبه که از روی برگشته ی دادمهر مطمئن شده بود ،دستش رو به سمتم آورد و در کسری از ثانیه ،انگشت اشاره اش رو روی لبم گذاشت.
خشکم زد.
به آرومی گفت :هیس!شوخی کرد...
چشماش خمار شد و گفت:بیا...منتظرتم!
و با قدم هایی سنگین از اتاق خارج شد!
من موندم و لبهایی که از شدت غافلگیری ، هیجان و...شرم!به لرزه افتاده بود!!
لبه ی تخت نشستم و دستام رو روی گونه هام گذاشتم.
زیر دستم،پوست ِ گونه ام ،جلز و ولز کنان می سوخت!
چی شد که من...اون...!سرم رو به طرفین تکون دادم.
به چیزی فکر نکن.نفس هات رو کنترل کن...آرووم!نفس عمیقی کشیدم و موقعیتم رو پیدا کردم.
چشمامو رو صندلی راحتی چرخوندم.لبخندی رو لبم اومد...
چه راحت قلبم ،گرمای دستش رو با دل و جون قبول کرد!
مشغول تعویض لباسم بودم.چهره ی بی دغدغه و آروم دادبه ،پس از تماس دستاش ... فکرم رو مشغول کرده بود.
این تجربه ی ناب براش مهم نبود!؟شاید نمی خواست به روی خودش بیاره!نمی خواست که من فکرم رو درگیر کنم!حتما پیش خودش غرق احساس بود و بروز نمی داد!آره...جلو بقیه که نمی شد عکس العملی نشون داد!آره همینه...
لباسم رو آویزون کردم و واسه کمک به مامان از اتاق بیرون اومدم.
رو به مامان :خوب از کجا شروع کنم؟!
خیره بهم نگاه کرد :ماهک!
لحنش مو به تنم سیخ کرد ،به زور لبخندی زدم :بله؟
کمی مکث کرد و بعد کلافه گفت :هیچی...اینا رو ول کن ،فردا رو که ازمون نگرفتن.برو بخواب عزیزم!
-شما بخوابید ،من خوابم نمیاد یکم این جا رو جمع می کنم بعد.
و مشغول شدم.زیر نگاه سنگین مامان!پیش دستی هارو روی هم گذاشتم و از جلو چشماش دور شدم.
توی آشپزخونه نفسم رو صدا دار بیرون فرستادم.
من نگاهاشو خوب می شناختم.ترسیدم و گوشه ی لبمو گاز گرفتم...نکنه!اوووف!!!
دودل به سالن برگشتم.خبری از مامان نبود.بقیه ی کارهارو کم و بیش انجام دادم و دست از کار کشیدم.
به اتاقم رفتم.به قصد دادن پیام به مریم گوشی رو برداشتم که...
یه مسیج از دادبه .
سریع بازش کردم : هر تفاوت و فاصله ی زمانی و مکانی که بین ماست،همگی حقیر و گذرنده اند که معنا را مانع نمی گردند ،نه!؟
دراز کشیدم ونوشتم :همینطوره...
دادبه :دلخوری ازم ؟
پاهامو خم کردم : نه چطور؟
دادبه:بین قرار های ناگفته و نانوشته،رو راستی هم بود، نبود؟
دل رو زدم به دریا و نوشتم :نفت ،این سیاهی پر غلظت،همه ی زندگیته!اینکه تو رو راست هستی ،کافیه!
چشمام رو بستم و با خودم گفتم :بهتره از همین حالا حرفها گفته بشه و چیزی نمونه واسه دلخوری...
دلخوری؟دلخوری یا حسادت!؟اینکه تو جایگزین هیچ گزینه ای توی زندگیش مطرح نشدی دلیل دلخوری های آینده ؛ پیش بینی شد نه؟!
گوشی توی دستم لرزید.پیام رو باز کردم :باید جدی با هم صحبت کنیم.می بایست شناختی به دور از مسائل عاطفی داشته باشیم.نظرت چیه؟
-کاملا موافقم!
دادبه :می شه همدیگه رو ببینیم؟
رنگ از روم پرید.از جام بلند شدم.اطرافم رو نگاه کردم.گویی کسی منو دید می زد که...ترسی وجودم رو گرفت.کجا؟!کجا همو ببینیم؟!
با دو دلی جواب دادم: یعنی چی؟ مثلا کجا؟
دادبه :یه جایی به جز خونه.می دونی که...نمی شه منتظر مهمونی های دوره ای شد!
آب دهانم رو قورت دادم.
گوشی رو روی میز گذاشتم و به فکر فرو رفتم.
منظورش جور کردن یه قرار و دیدار بیرون و به دور از خونه...یعنی مخفیانه بود،نه؟
دستم برای جواب دادن پیش نرفت.چشمامو روی هم گذاشتم.
نه!من جدای از هرگونه آزادی عملی که در اختیارم بود،نمی تونستم همچین چیزی رو قبول کنم.دلیلی نداشت!یعنی...اوووف!خوب...باشه .دلیل داشت اما...نه دلم راضی می شه نه عقلم...!
گوشی لرزید و تماسش با سطح میز صدای نابهنجاری تولید کرد.برداشتمش.
دادبه :قصدم جسارت نبود!غصه ام می شه اگه پرچین های اعتماد کوتاه بشن!می خواستم حرف ها ،عقاید و برنامه ریزی هایی که برای زندگیم دارم رو باهات در میون بذارم که...خدایی نکرده ،غصه ای از ندونستن و در میون نذاشتن باهات،به چشمات نشینه!
گوشی رو از حالت ویبره بیرون آوردم و بی صدا روی میز گذاشتمش.
لحظاتی دستامو روی چشمام فشار دادم...و بعد،دراز کشیدم .سرم رو بردم زیر پتو و سعی کردم به چیزی فکر نکنم!
***
مانتوی کوتاه سورمه ای رنگی به تن کردم و روسری آبی رنگی به سر!ساده و بی آرایش...
مثل هر دفعه ای که با مریم جایی می رفتیم.کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.
مامان : دیر نکنی...
با خوشرویی :چشم سرکار خانوم .اگه کمی این ور اون ور شد باهات تماس می گیرم.
مامان:باشه...اما سعی کن نشه!
سرم رو تکون دادم واز در پشتی زدم بیرون.
آقای حسنی مثل همیشه منتظر ایستاده بود.سلام کردم و سوار شدم.
موبایلم رو چک کردم ... هیچ!
نفس عمیقی کشیدم وتا مقصد چشمامو روی هم گذاشتم.
نزدیک آپارتمان مریم اینا گفتم:همینجا خوبه...می خوام یکم قدم بزنم،ممنون!
آقای حسنی :چشم...
ماشین رو به راست هدایت کرد و گفت :چه ساعت بیام دنبالتون؟
-خودم برمی گردم...مرسی!
پیاده شدم و بی توجه به او زیر نم نم خفیف بارون قدم زنان راه افتادم.سرمو بالا گرفتم و به آسمون ابری چشم دوختم .کاری که می کردم درست بود؟
عصبی سرمو تکون دادم.این بار چندمه که داری می پرسی!!!از نظر من ،آره !درسته.کار خلافی که نمی کنم!
باید بیشتر با هم آشنا بشیم یا نه!
باید قبل از اینکه همه چیز بخواد علنی بشه یه شناختی از هم داشته باشیم که خدایی نکرده ،بعدا نخوایم تاوان سنگین تری پس بدیم.آره...همینه!هیچ جای کاری که می کنم غیر منطقی نیست.درسته که..مخفیانه ست!!!اما اشتباه نیست...
نفسم رو بلند فوت کردم و بخاری همزمان جلوی چشمام رو گرفت...
از آپارتمان مورد نظر رد شدم و توی پارکینگ ایستادم.
دستمو واسه اولین تاکسی که از دور به چشم می خورد تکون دادم.روبروی پام نگه داشت.شوار شدم و آدرس رو بهش دادم.
موبایلم رو نگاه کردم.دستم رفت واسه شماره گرفتن اما قبل ازانجامش،شروع کرد به نواختن!
دور و برم رو نگاه کردم.متوجه نگاه خیره ی راننده از آیینه شدم.اخم به چهره ام نشست و گوشی رو جواب دادم :بله...
دادبه :کجایی خانوم؟
-تو راهم...
دادبه :منتظرتم عزیزم
دستمو مشت کردم و گفتم :فعلا...
سرم رو به سمت راست چرخوندم.کم کم به آدرس مورد نظر نزدیک می شدیم.اونجا ،پیشنهاد خودم بود!
کیف پولم رو در آوردم و با توجه به قیمتی افتاده روی کُنتر،پول رو آماده کردم.
توی نزدیک ترین پارکینگ ،پارک کرد.پول رو به دستش دادم و پیاده شدم.
برخلاف جریان خیابون راه افتادم و از محل عبور دوچرخه سوارا ،به سمت جایی که قرارمون بود حرکت کردم.
نسیم سردی که از امواج دریا رد می شد و به سمتم می یومد،منو به اونجایی کشون که قرار نبود!
دستم رو به میله های حفاظ گرفتم و به دور دستها نگاه کردم.هوای بارونی حسابی دریا رو به تلاطم انداخته بود و این...خیلی هیجان انگیز بود.
تمام دلهره ام رو از یاد بردم و لبخندی به لبم نشست...عمیق و...!
پلکام رو گذاشتم رو هم و قطره های ریز به هوا بر خاسته از موجی بلند،روی پوست صورتم نشست...
حجمی سنگین روی پهلوی راستم ،حس شد.
سرم رو به چپ برگردوندم.
کنارم ایستاده بود و به افق نگاه می کرد.
زیر چشمی رد دستشو گرفتم که به پهلوم بود!
گوشه ی لبم رو از داخل به دندون گرفتم.
بدون اینکه بتونم چیزی بگم،کم کم و نا محسوس منو به سمت خودش کشوند!و من...من....تو آغوشش جا شدم!
یخ!!!یخ به معنای واقعی کلمه!
آب جمع شده تو دهانم رو به زور قورت دادم.
تمام بدنم خواب رفته بود و توی اوج بی حسی میون دستهای پر قدرتش،مثل یه قالب یخ که اسیر داغی کوره شده بود ، بخار می شدم!!!
سرمو بالا گرفتم و به نیم رخ جدی اش که همچنان به رو به رو زل زده بود نگام کردم!
هاله ای از اشک...آره ...اشک بود!چشمام رو پوشوند!
آسمون تیره و تار تر می شد و شب کم کم بالاسرمون می یومد...و من! تحت تاثیر نیرویی دم نمی زدم!کنار گوشم زمزمه کرد :دستت چطوره؟
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم!
دادبه :ببینمت!!!ماهک...
با همون چشم ها،چشمای مه گرفته نگاهش کردم!دستپاچه رو بروم ایستاد و گفت :چی شده؟
روم رو بر گردوندم و ازش فاصله گرفتم.راه افتادم و به سمت جایگاه های نشیمن سقف دار رفتم...
نشستم و دست باند پیچی شده ام رو روی کیفم گذاشتم.
به سمتم اومد و با کمی فاصله کنارم نشست.
هردو به رو برو خیره شدیم.
حرفی واسه گفتن نداشتم.با این اتفاق زبونم سنگین شده و ته حلقم جا خوش کرده بود!
دادبه:مثل اینکه من باید چیزی بگم...
عکس العملی نشون ندادم.
ادامه داد : من دادبه هستم.دادبه کیانی...که معمولا همه ( ی) آخرش رو حذف می کنن!26 سالمه...فروردین 27 ساله می شم،یادت نره!
نگام کرد با یه لبخند!نگامو ازش دزدیدم و لبخند بی جونی به لبم نشست...
دادبه: دوره ی کارشناسیم رو با رتبه خوبی شروع کردم و با معدل خوب تر...تموم!اومدنم به این جا هم،به پیروی از قانون دنباله روی جوجه اردک ها نبوده!واسه مصاحبه و انجام کارهای پذیرشم اومدم که از قضا...گیری به کارم خورد و باید چندماهی موندگارمی شدم.موندم و شدم آقا معلم!
خندید!و من از سوز ناگهانی هوا به خودم لرزیدم.
ایستاد و کت شکلاتی رنگش رو در آورد.به سمتم خم شد و اونو به آرومی رو شونه هام انداخت.
نگاهی به قامت ایستاده اش انداختم.
لبخندش عمیق تر شد :هوای زمستونی اینجا حساب کتاب نداره،تو که باید بهتر بدونی!
آروم پلک زدم.
کنارم نشست.با همون فاصله!
گفت :شدم معلم یه دختر کوچولو...به نام ماهک!اوایل سر ناسازگاری داشت!پیش خودم می گفتم حالا حالا ها با این ماه کوچولو جنگ اعصاب داریم!!!اما دیدم نه...!خیلی آرومتر از اونی هستی که می شه تصور کرد.فقط نباید پا روی دمت گذاشت!
چشمام گرد شد!معترض گفتم :خیلی ممنون.دُم هم در آوردم!؟
قهقهه ای زد :دم شیر خانوووم!نه دم موش و رو باه و غیره...
و چشمکی زد!
خنده ام گرفت...
کمی نزدیک تر شد و کتش رو به روی بازوم کشید :اصلا باورم نمی شه که سرعت دل دادنم بهت ،اینقدر بالا باشه...
به رو به رو زل زدم و گوش هام رو سپردم بهش.
آروم گفت:از این حرف ها بگذریم ،چون خودت بهتر می دونیشون.
-اوهوم...بهتره از آینده تحصیلی و کاریت بگی.
دادبه :فعلا که با پذیرش تحصیلیم تو کانادا موافقت شده...
به طرفش برگشتم :می خوای بری؟
دادبه :بدون تو نه!
دلم هری ریخت پایین...
خودم رو جمع کردم :چرا بدون من!هنوز که بین ما چیزی نیست!
دادبه : واسه من هست!راستش ،یکی از دوستام که سال پیش رفت ،تاهل رو یه پوئن مثبت واسه اقامت تو اونجا می دونه.به قولی اگه زن و زندگی تشکیل بدی دیگه فکر برگشتن به سرت نمی زنه ، اونجا موندگار می شی و واسشون...
میون حرفش پریدم : واسشون خوش خدمتی می کنی!نه؟
دادبه:خوش خدمتی!اووم...این راهیه که خودت انتخاب کردی و هیچ اجباری نبوده!در ضمن، اونا کلی مزایا مثل حقوق خوب و ... در کل بهترین زندگی ها رو در اختیارت می ذارن!
به چهره ی مصممش نگاه کردم : و تو میری...!
دادبه لبخندی زد و گفت :گفتم که...بدون تو...نه!
وقتی سکوتم رو دید ادامه داد :اگه تا حالا صبر کردم ،بخاطر شرایط درسی تو بوده.درست رو تموم می کنی و ...اونوقت...
بهم زل زد :اونوقت...اگه منو لایق بدونی...
به چشماش نگاه کردم .باید چیزی می گفتم.زیادی ساکت بودم : این چه حرفیه!این راه رو با هم شروع کردیم!
گل از گلش شکفت.سرخوش نگاهی به اطرافش انداخت :با یه نسکافه ی داغ موافقی؟
خندیدم :داغِ داغ!
پاشد و از زیر سایه بون فراتر رفت.
صداش زدم :دادبه!
ایستاد.
این اولین باری بود که رو در رو اسمش رو صدا می زدم.اشاره به کت کردم :کت! سردت می شه!
دستشو تکون داد و با خنده بلند گفت :الان می یام...
لبخندی زدم و با خودم گفتم : چه احساس خوبیه که...کنارمه!
***
بعد از خوردن یه نسکافه ی داغ و صحبتهای متفرقه...آهنگ برگشتن کردیم.
توی راه...
از تاریکی فضای ماشین استفاده کردم و برگشتم،به نیم رخش نگاه کردم.
این مرد جذاب...مرد زندگی منه،نه؟!
با نیم نگاهی غافلگیرم کرد ،گفت :تو که داری دلت رو سیر می کنی،من کی می تونم یه دل سیر نگات کنم؟
با خودم گفتم :دل من ، با یه نگاه مگه سیر میشه!
و به زبون آوردم : به زودی...حتی یه روز میاد که از سیری زیاد،ریفلاکس کنی!
و خندیدم.
به جلو خیره موند و با جدیت گفت :دعا کن ،عادت ...هیچ وقت سر از خونه ی ما در نیاره!
ذوق کردم...نفس راحتی کشیدم و تا مقصد چیزی نگفتم.
نزدیکای خونه ،به خواست من نگه داشت. موبایلم رو چک کردم .ساعت 9 بود!
دادبه به سمتم چرخید :نمی دونستم باید این جا...معذبم که تورو این جا تنها می ذارم!
خندیدم : اونجا رو نگاه!اون خونمونه...زیاد هم تنها نمی مونم...
به لبهام نگاه کرد و لبخند زد.
-بعد ها از خجالتت در میام.باید تا خود اتاقم همراهیم کنی...اونوقت تشریف ببری!
کمی سرش رو کج کرد :مطمئنی به همین راحتی از اتاقت دل می کنم؟
رنگ به رنگ شدم!حرفی به ذهنم نیومد.سرم رو انداختم پایین و با شرم گفتم :آهسته برون....شب بخیر!
در رو باز کردم و کمی به پهلو خیز برداشتم.
دستم جا موند!انگار که جریان برق بهم وصل شد...دستمو گرفته بود!
دادبه :ماهک...
نگاهمو به دست مردونه اش که دستم رو به حصار گرفته بود انداختم .زیر لب :خیلی دیر شد...خدافظ!
و دستم رو از دستش بیرون کشیدم.
تا آخر شب سعی کردم فکرم رو خالی نگه دارم...
برنامه ی درسیم رو آماده کردم.نگاهی به اونیفرم اتو شده ام انداختم.کمی رژه رفتم...باز هم طی اتاق!دستی به لبم کشیدم و ... به دست چپم خیره شدم!
با کلی کلنجار رفتن،گوشی رو برداشتم و نوشتم : خواهش می کنم تا قبل از رسمی شدن رابطمون...
چی؟
بقیه اش؟
خوب...بقیه اش اینه که...می خوام بگم که اینقدر راحت نباشه باهام...!امروز بین زمین و آسمون معلق بودم و نمی فهمید!گاهی یخ ، گاهی مذاب!این بود حالم...
من...من اینطور رابطه رو...اوووم...چه طور بگم!
نگاهم دوباره روی دستم ثابت موند.یاد دستاش ویاد آغوشش و حس خوشایندی رو بی هوا و یکباره... به قلبم دعوت کرد !یه حسی که تجربه نشده بود!لذتی که هنوز...
لبمو گاز گرفتم...چشمامو روی هم گذاشتم...
دادبه با اون لبخند منحصر به فردش روبروم دست به سینه ایستاده بود!
خیالش هم حس عجیبی به جونم می انداخت...
چشمامو باز کردم و... متن نیمه نوشته رو ، پاک کردم....
حصار تنگ و خواستنی دستانش رو نمی تونستم انکار کنم!
من به حریم مطمئن آغوشش ایمان آوردم و حریم من...!
***
****
- گرم شد!!
مریم نیم نگاهی بهم انداخت وچیزی نگفت.الهام خندید و یلدا با سر حرفم رو تایید کرد.نگاهی به دادبه که پای تخته تند و تند حرف می زد انداختم:ببخشید!
حرفش رو نیمه کاره رها کرد :بله...
-گرمه...
دادبه :خب...!
حبیبه :کولر رو حاموش کنید لطفا!
فاخته خندید و گفت :زمانیکه از گرمایش دستگاه استفاده میشه دیگه بهش نمی گن کولر...
حبیبه با عصبانیت :پس چی بهش می گن؟!
فاخته قری به گردنش داد و روش رو برگردوند و اونو بی جواب گذاشت.
حبیبه زیر لب : خودشم می گه کولراااا!!!
دادبه :خیلی خوب...خانوم رستگار،برید ریموت کنترلش رو بیارید!
فهیمه من من کنان : آقای کیان!این دفعه دیگه خانوم فرجی منو با اردنگی پرت می کنه بیرون...
و بعد نیمچه چشم غره ای بهم رفت...
دادبه به من که با کاغذی خودم رو باد می زدم نگاه کرد و گفت :خیلی خوب...
به طرف کولر رفت و ... . نه!زیادی بالا قرار داشت.کتاب رو برداشت و یه بار دیگه امتحان کرد.باز هم دستش نرسید.
کمی اطرافش رو نگاه کرد . به سمت میز رفت و کشوی باریک و بلند اونو بیرون کشید!
می خواد چیکار کنه؟!
به طرف کولر برگشت.اونوقت با انتهای کشو ،دکمه ی اُف کولر رو زد!
خنده ام گرفت!
مریم هم چشمکی زد و با برگشتن دادبه خودش رو مشغول نشون داد.
دقایقی گذشت...
دستامو بهم کشیدم.
اطرافم رو نگاه کردم.
هرکس سرش به کار خودش بود و دادبه نمونه سوالات سالهای پیش رو می خوند.
پاشدم و جلیقه ی بافتنی صورتی رنگم رو از روی صندلی برداشتم.
دادبه زیر چشمی نگام کرد.
جلیقه رو تنم کردم و نشستم.
فهیمه خندید و سرش رو تکون داد.
لحظاتی بعد...
-سرده...!
هیچ کس به زمزمه ی من توجهی نشون نداد.
لبم رو جمع کردم :آقای کیان!
ابروشو بالا انداخت و بدون حرف نگام کرد!
دلم رو زدم به دریا :ببخشید!سرد شد!
چشماشو ریز کرد و بعد از مکثی کوتاه از پشت میزش بلند شد.
با کشوی میز دوباره کار قبل رو تکرار کرد و دکمه ی اُن رو زد!
اما اینبار فهیمه فورا با موبایلش از پشت سر ،از او عکس گرفت!
عملیات با موفقیت به پایان رسید و من بی صبرانه منتظر شنیدن زنگ تفریح شدم!
***
روز ها از پی هم می گذشتن و من و دادبه...این روزها رو دلداده ترین بودیم!
امتحانات دی ماه رو پشت سر گذاشتیم و...2 بهمن شد دومین دیدارما ،پس از 1ماه!!!
مانتو یشمی کوتاهی رو به تن داشتم.با شال و شلوار جین مشکی،رنگ مانتو بیشتر به چشم می اومد!
آرایش ملایمی کردم و از خونه زدم بیرون.
این بار راحت تر این مرحله رو گذروندم ،چون مامان خونه نبود و من تلفنی مجوز خروج رو گرفتم!
ماشین سیاه رنگ دادبه توی پارکینگ روبروی خونه منتظرم بود.
بدون اینکه به نگهبانی کوچه نگاه کنم به طرفش رفتم و سوار شدم!
لبخندی زدم و سلام کردم.
خوش پوش تر از همیشه با لبخند نگام کرد و جوابم رو داد...
-بریم؟
دادبه اخم ساختگی کردم و گفت : بی انصاف ! بذار یکم نگات کنم ،اونوقت چشم!دستورات سرکار مو به مو اجرا می شه!
-بدجنس نباش!ساعت 8 باید خونه باشم...
سرش رو تکون داد و راه افتاد.
صدای فرهاد سکوت بین ما رو پر می کرد!به طرفش برگشتم:دادبه...
دادبه :جان...
-دوست دارم سوار کاریتو ببینم!
خندید :افتخار بزرگیه...
یه نیم نگاهی به آیینه ی بغل انداخت : اما چند تا از بچه های سفارت هم اونجا هستن ،می ترسم برات مشکلی پیش بیاد!
چیزی نگفتم و به سمت راست مایل شدم.
دستش رو روی پام احساس کردم.بی هوا از جا پریدم.خندید و موبایلش رو به سمتم گرفت :نگاه کن...
گوشی رو از دستش گرفتم...عکس های سوار کاریش!
با ذوق مشغول نگاه کردنشون شدم.یکی پس از دیگری!!!
به طرفش برگشتم : اونایی که دوست دارم رو بفرستم واسه خودم؟!
کمی فکر کرد و گفت : با چی جبرانش می کنی؟
اخمی کردم : با هیچی!این تویی که می ری زیر دِین!
خندید :همش رو بفرست ، من تسلیم!
لبخندی زدم و نگاه ازش گرفتم.دوتا از عکساش رو فرستادم و موبایلش رو کنار دنده ی ماشین گذاشتم!
آهنگ به پایان رسید و... تِرک بعد!
همون نوای آشنای روز اول!
زیر لب همراهش زمزمه کردم :
شب با تابوت سیاه...
نشست توی چشماش...
خاموش شد ستاره...
افتاد روی خواب!
دستشو گذاشت رو دستم.نگاهش نکردم!چون فرصت نداشتم و اون قبل از عکس العملی دستمو به دست گرفت و به سمت خودش کشید... :چرا ساکتی؟
شونمو بالا انداختم و در جواب گفتم : کجا می ریم؟!
به دستم فشاری وارد کرد : یه جای خوب...
دقایقی بعد روبروی هتلی به نام ایستاد!!!
از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد . در رو باز کرد و گفت :افتخار همراهی رو دارم خانوم مهدیان؟!
خندیدم و بی اراده...نه! با اراده دستم رو توی دستاش گذاشتم و پیاده شدم.
هر دو شونه به شونه ی هم به سمت ورودی رفتیم!
-چرا هتل؟؟!!
دادبه لبخندی زد و بدون اینکه نگاهش رو از رو برو بگیره گفت : کافی شاپ هتل عزیزم!!!
رنگ از چهره ام پرید!
از حرف بی منظوری که زده بودم و منظوری که اون از حرفم گرفته بود ،خجالت کشیدم!
تا رسیدن به محل مورد نظر حرفی از دهنم خارج نشد!
***
ورودی کافی شاپ،دادبه خودش رو معرفی کرد.گارسونی ما روتا میزی رزرو شده همراهی کرد و بار دیگه خوش آمد گفت.
نشستیم!
من که هنوز سعی می کردم از چشمای پر از خنده ی دادبه فرار کنم ،نگاهمو از اون بالا به شهر زیبای زیر پام انداختم.
-هیچ وقت فکر نمی کردم موقعیتش پیش بیاد و من به این هتل بیام...
دادبه لبخندی زد : چی سفارش می دی؟
-می سپارمش دست خودت...
با نگاهش اشاره ای به گارسون کرد و سفارشش رو داد.
گفتم : بدون نگاه به مِنو!معلومه مشتری همیشگیشون هستی!
دادبه:آره،زیاد میام اینجا،البته بیشتر مواقع 11 شب به بعد!
گرفتم منظورش رو!!!
معمولا از اون ساعت به بعد اکثر کافی شاپا تبدیل می شدن به محیطی با شرایطی ویژه و + 18!
سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم!
دادبه :خوب از خودت بگو...
-نگو که تو از من چیزی نمی دونی!
خندید :حتی بیشتر از خودت...
-پس دوست داری از من چی بشنوی؟
دادبه همراه با نگاه خیره اش گفت:از من چه توقعی داری؟
-به عنوانِ؟!
دستاشو روی میز بهم گره زد :فعلا یه همراه عاشق...
کمی مکث کرد : بعد ها یه همسر عاشق!
-تفاوت این دوتا در چیه؟همراه و همسر!
دادبه:تفاوتشون در...رسمی وعلنی شدن ،تعهد داشتن و قانونی بودنشه!
گیج نگاش کردم :یعنی توقعم باید بعد از رسمی و علنی شدن رابطمون فرق کنه؟
دادبه:نباید فرق کنه؟!
نگاهم پرسشگر شد.
گارسون سفارشا رو روی میز گذاشت و دوباره خوش آمد گفت!!!خسته نمی شد از تکرار این جمله!
دادبه دستش رو دور لیوان پایه بلند میلک شیک شکلاتیش حلقه کرد و چشم در چشمم گفت:خانوم گل،من الان به عنوان یه همراه عاشق ،بعضی از نیازهام رو...باید بذارم به وقتش!زمانی که همسر عاشق شما شدم ...تفاوتش در اینه!!
یه چیزی پرید تو گلوم...به گمونم سردی شکلات بود یا...حرف سنگین دادبه!
به سرفه افتادم.دادبه لبخند زنان به سمتم اومد و دستشو به کمرم کشید...
میخ شدم و سیخ نشستم!
چشمام از فرط خودداری سرفه هام به اشک نشسته بود.عاجزانه به دادبه نگاه کردم.دستش رو لز روی کمرم به پهلو سر داد و من از جا بلند شدم.
روبروش ایستادم.سریع گفتم:سرویس بهداشتی...کجاست؟
لبخندش رو جمع و جور کرد و به سمتی اشاره کرد.
بدون اینکه منتظر حرفش باشم کیفم رو برداشتم و فورا ازش دور شدم!
دستشویی،روبروی آینه!
دستی به سیاهی زیرچشمام کشیدم.
چه گندی زدم!
مجبور بودی ازش بخوای موضوع رو برات باز کنه!بی مصرف،یکم دل بده به حرف ببین چی می گه تا هی نخواد کالبد شکافی کنه جلوت...اونم از خدا خواسته!نچ...بد شد!پیش خودش فکر نکنه از عمد حرفاشو نمی گیرم!وای...از این بعد هرچی گفت می گی شما درست می گی برو خط بعد!فهمیدی؟!
آبی به صورتم زدم و آرایش ملایمم رو تجدید کردم.نفس عمیق...با لبخندی محو انگار که چیزی نشده از سرویس بهداشتی بیرون اومدم.
داشت با موبایلش صحبت می کرد.
با نزدیک شدنم ،صحبتش تموم شد و گوشی رو روی میز گذاشت.
نشستم و خودم رو مشغول شکلات سرد روبروم کردم.
می دونستم الان زل زده بهم ،اما نگاهمو بالا نیوردم.
واسه فکر نکردن به فکری که می کنه هورتی شکلات رو بالا کشیدم.
دادبه:نمی دونستم گندمی ها هم گونه هاشون گل می ندازه!
اسمارتیز گیر کرده تو گلوم رو با حبس نفسهام پایین فرستادم و با مکث گفتم :خوب...تو از خودت بگو.
سرش رو تکون داد و کمی بعد جدی گفت:ممم از خودم می گم....
گوشه چشمی فکر کرد : یه چیزی که خیلی برای من مهمه و از اولویتهام محسوب میشه خانوادمه...من به پدر و مادرم خیلی اهمیت می دم!
-کیه که براش اهمیت نداشته باشه...!
دادبه:درسته...دوست دارم اینو همین الان بدونی که ،خصوصیاتی از این قبیل ندارم که ...اگه همسرم حرفی بزنه گوشهام واسه شنیدن حرفهای پدر و مادرم کر بشه!
-منطقیه اگه بلعکسش هم صدق کنه...
نی رو بین دو انگشتش بازی داد و گفت :در کل این منم که تصمیم می گیرم اما ... نظرات بابا و مامان نمی تونه بی دخیل باشه!
-و نظر هم...
نذاشت حرفم رو کامل کنم :اونوقت قسمت اول جمله ام می ره زیر سوال!
-اونوقت تصمیم شما میشه همون نظر والدینتون!
نگاهش رو روم تیز کرد.جدی و محکم!
قلبم تند تند میزد...نگاهش رو تا حالا اینجوری ندیده بودم!
لیوان رو عقب زدم و نگاهمو رو میز انداختم!
وقتی این سکوت رو طولانی دیدم...چنگی به کیفم زدم و بعد از کمی این پا و اون پا کردن :بهتره بریم...داره دیر می شه!
و از جا بلند شدم.
کمی بعد همراه هم از میز فاصله گرفتیم.
جلوی خروجی ، دستمو تو دست گرفت و بدون اینکه به هم نگاهی کنیم دوشادوش هم از هتل بیرون اومدیم!
آروم و جدی دنده عوض می کرد.سکوتش عذاب آور بود.
نمی خواستم اینجوری بشه...اما منم نظرم رو گفتم...
نفسم رو صدادار بیرون فرستادم.جو سنگین حاکم بر فضای ماشین بالاخره وادارم کرد که حرفی بزنم : بلوتوثت رو روشن می کنی؟
گوشی رو از بین پاش برداشت و بدون اینکه چیزی بگه به طرفم گرفت!
گرفتم.خواستم وارد منوش بشم که...
به سمتش برگشتم : رمز می خواد!
دادبه : 72547
رمز رو وارد کردم و در سکوت عکس گرفته شده از سر کلاس رو براش فرستادم و گوشی رو کنار دنده گذاشتم.
باز هم سکوت تا.س.. خونه!
با فاصله،کمی دور تر ایستاد.
نگاهش رو از روبرو نگرفت...
لبم رو جمع کردم :ممنون...شب خوش!
در رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم.
در ماشین که بسته شد یه چیز سنگینی به دلم هجوم آورد.
با قدم های آروم و سنگین از خیابون رد شدم و بدون اینکه به عقب برگردم از در پشتی وارد خونه شدم.
کسی خونه نبود.
فورا با مامان تماس گرفتم و برگشتنم رو اطلاع دادم.حوصله ی نکیر منکر پرسیدن نداشتم!
بدون اینکه لباسم رو عوض کنم رو تخت ولو شدم.
حرفاش حسابی فکرم رو مشغول کرده بود.از همه مهمتر سکوت طولانی و افطار نکرده اش بود!
دلیل سکوتش قانعم نمی کرد!یعنی اینقدر روی خانواده اش تعصب داشت که یه اظهار نظر کوچیک اون رو به این حال انداخت!
دکمه های مانتوم رو باز کردم.
یاد آخرین عکس العملش افتادم...
اینکه در اوج جدیت و غرور، هنگام خروج از هتل دستم رو گرفت!
از جا بلند شدم.
یاد چهره ی خواستنی اش وقتی گوشیشو به دستم داد...وقتی بدون نگاه بهم رمز گوشیش رو گفت!!!
لبخندی روی لبم اومد!
چرا اینقدر حساسی ماهک!
هر کس اوایل این راه ،احترام به خانواده اش رو گوشزد می کنه.دادبه هم استثنا نیست!
در حین تعویض لباسم ،فکرم به...چرا باهام خداحافظی نکرد!؟
لب ورچیدم...مانتوم رو آویزون میکردم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن!
اونو از کیفم بیرون آوردم.دادبه بود.
با دلهره جوابش دادم :بله...
دادبه :این دفعه ی آخرته!
وا رفتم...رنگ از روم پرید...انتظار این برخورد رو نداشتم.
بغض به گلوم نشست و با تته پته گفتم : چی ...شده!؟
دادبه :این دفعه ی آخرته...که بدون دادن یه بوس کوچولو راهتو میگیری می ری!
آب سردی روم ریخته شد!سنگکوب نکردم و بس!
نفس حبس شده ام رو بیرون دادم و دلخور گفتم :دادبه...!
خندید :من هنوز دم در خونتونم...بدو بیا!
با تعجب : یعنی چی؟!
لحن کودکانه ای به خود داد : دلم می شکنه ها...!
خنده ام گرفت...چشمامو رو هم گذاشتم و به آرومی گفتم :برو...الانه که بابا اینا سر برسن!
دادبه : یادت باشه !!!
خندیدم:یادم نمی ره...
دادبه :زبون دراز...دارم برات!
اونوقت همراه هم خندیدیم و او گفت: دلم نمی یاد بدون خداحافظی برم!
-تا شما باشی و خداحافظیمو جواب بدی...
دادبه :یکم نگام می کردی خلع سلاح می شدم به خدا!بذار غرورم حفظ بشه وروجک!
دلجویانه گفتم :به دیده ی منت آقای کیانی!غرورت رو خریدارم...
گفت :یعنی برم...نمیای؟
-دادبه!!!
خندید ،مردونه! گفت :چشم...من رفتم!
-خداحافظ
دادبه:به امید دیدار مجدد خانومم...
***
مریم : اما ماهک،ما این چند ساله رو با هم می گذروندیم بی معرفت!
-خودم هم چندان مایل نیستم برم ... می دونی که!
دستم رو توی چیب مانتوم فرو بردم:نمی دونم تاریخ تولدم رو از کجا فهمیده...
ابروهاشو بهم گره زد :حتما به خانوادت هم نمی خوای بگی!
-دیوونه شدی؟؟؟این میفته رو دوش تو!
سرش رو تکون داد:من می ترسم ماهک...
-ترس نداره که..من با توام...مثل همیشه.نترس مامان قبولت داره!
مریم :چه احساسی داری می خوای باهاش بری بیرون!اونم روز تولدت!!
عذاب وجدانم چپ چپ نگام می کرد.از اینکه به مریم دروغ می گفتم از خودم خجالت می کشیدم.اما چاره چه بود!
2 ،3 روزی می شد که دادبه مدام از قرار روز تولدم حرف می زد و اصرار داشت اون روز رو با هم بگذرونیم.
و حالا من...واسه گذروندن روزی بی دغدغه،مجبورشدم این قرار رو با مریم در میون بذارم.
نگاهمو از چشمای خیره اش گرفتم :ممم...بذار بعد از اون شب ،احساسم رو می گم!
مریم کمی فکر کرد:اگه بابات اینا بفهمن؟!
کلافه و عصبی پامو کوبیدم رو زمین!
مریم خودش رو جمع کرد :خوب چیکار کنم!
-وقتی بدونن با تو هستم همه چیز حلّه!مثل سالای پیش...
سرش رو تکون داد.
-فقط خواهش می کنم هوامو داشته باش...
مریم:من چندان مطمئن نیستم کاری که می کنی درسته!خودت چی؟!
این سوال واسه من دیر مطرح می شد!
لبخند تلخی گوشه ی لبم نشست :مریم!من دادبه رو دوست دارم و این احساس یک طرفه نیست!
فکر کرد تلخی لبخندم بخاطر حرف خودشه!
منو تو آغوش کشید و دلجویانه گفت:از دستم ناراحت نشو...امیدوارم هرچه زودتر تعطیلات عید برسه و قضیه علنی بشه!این وضعیت اصلا به صلاح تو نیست!
گونه ام رو روی شونه اش تکون دادم :حق با توئه...دعا کن!
***
29بهمن
همه چیز با مریم هماهنگ شده بود.
به اصرار خودم لباس ماکسی مشکی رنگی که آستین بلند گیپوری داشت رو انتخاب کردم.
مامان موهامو سشوار کشید و تاکید کرد که حالت رها و آزاد بیشتر به مدل لباسم میاد!قبول کردم...
لباس رو پوشیدم.بدنم رو در خودش به زیبایی گرفت.از جلو تا گردن پوشیده بودو در پشت ،قسمتی از بالای شونه ام به شکل 7 باز بود و موهای بلندم اون قسمت رو می پوشوند . همین راضی ام می کرد ...
کفش سیاه رنگ ساده ای به پا کردم.
همه چیز خوب بود...
مامان جعبه ی کوچک سایه چشم رو در کیف دستی ام گذاشت.او عاشق آرایش چشم بود و این نوع آرایش رو در موارد خاص واسه من منع نمی کرد!
خوشحال و راضی مامان رو بوسیدم و آقای حسنی حی و حاضر مثل همیشه منو تا خونه ی مریم اینا رسوند.
قرار بود از اونجا با مریم به بقیه بپیوندیم.مثلا!!!
از او تشکر کردم و پیاده شدم.رفتنش رو مهربان و دلسوزانه نگاه کردم!!!
همه چیز عالی پیش می رفت!
سوار ماشینش شدم.
نگاش کردم و با لبخندی که به ندرت روی لبهام می نشست دستم رو به سمتش دراز کردم.
بدون اینکه نگاهش رو از چشمهام بگیره دستم رو گرفت و به سوی لبهاش بالا برد.
دستپاچه شدم.خواستم جلوی کارش رو بگیرم اما...!
خیلی دیر شد و بوسه اش...مثل نفوذ نور در تاریکی...تمام کالبدم رو در بر خودش گرفت ومن...با لبخندی از روی ناچاری ...روم رو به جلو برگردوندم.
کمی بعد ،توی راه:میریم دریا!؟
دادبه:می دونم که شب ،شبه توئه و حق داری امشب رو اونجور که دلت می خواد بگذرونی ولی...
صورتش رو به سمتم چرخوند:همه چیز رو بسپار به من!
چشمامو روی م گذاشتم و باز به روبرو خیره شدم.
لحظاتی بعد ،رو بروی... برجی نگه داشت!!
اون چیزی رو که به چشم می دیدم...نه!باور نمی کردم!!!
هاج و واج به طرفش برگشتم :نگو که قراره منو ببری اینجا!!
دادبه :آخرین باری که رفتم خبر از سلاخی نبود!
خندید و از ماشین پیاده شد.نگاهم همراه او چرخید.در سمت من رو باز کرد و دستش رو به سمتم دراز کرد.نفسم رو بیرون فرستادم و دستم رو توی دستش قرار دادم.پایین لباسم رو گرفتم و با احتیاط پیاده شدم.
دادبه سوئیچ ماشین رو به سمت نگهبان گرفت و ...پس از اون هردو از ورودی رد شدیم.
زیر چشمی اطرافم رو دید می زدم...
با دلهره ازپرسیدم :کجا می ریم دادبه؟
دادبه:یکم صبور باش عزیز دلم...
لحظاتی بعد از سالن کافی شاپ هم رد شدیم!
به راهرویی رسیدیم.با مکثی کوتاه...پام رو روی فرش قرمز هدایت شده ای گذاشتم...
دستم که دور بازوی دادبه حلقه شده بود به وضوح می لرزید!
دست چپش رو روی دستم گذاشت و فشار خفیفی به اون وارد کرد.
به انتهای راهرو رسیدیم و طی این مسیر با سکوت بود!
یه در بزرگ چرمی رو برو قرار داشت...
نگاه نگرانم رو نی نی براق چشماش ثابت موند!
دادبه:بریم؟!
فقط نگاش کردم.
دستش رو روی در گذاشت و باز کرد...
قدم به داخل گذاشتیم.
همه جا تاریک بود...تاریکی محض!
حتی چهره ی دادبه هم دیده نمی شد!
قلبم به شدت و به طور مداوم می کوبید!ومن هراسان اطرافم رو به امید دیدن کور سویی نگاه می کردم.
یک نت موسیقی!
پیانو بود!!!
نت دوم...
رو بروم...یه...آره!رو بروم کم کم روشن میشد!روشن و روشن تر!
نت های موسیقی توسط پیانو به طور پیوسته نواخته می شد!!!
این آهنگ رو می شناختم...
دستم رو روی قلبم گذاشتم.از هیجان همه چیز رو به فراموشی سپردم جز...اون چیزی که رو بروم اتفاق می افتاد!!!نورو روشنایی به صورت دایره ای متمرکز دختری رو از گوشه ای هدایت کرد و...رقص باله شروع شد!
دختر جوان لباس سفید زیبایی به تن داشت .دامن کوتاهش ساق پاهاش رو که ماهرانه حرکت می داد را به نمایش گذاشته بود!
زیبا و دلبرانه می رقصید...واین...شوق رقصیدن با این آهنگ رو در وجودم به غلیان می انداخت!!
قدمی به جلو گذاشتم. دختر جوان با هر حرکت و مکث میان آن ،نگاه خمارش رو به سمتم می چرخاند و من لبخند زنان کارش رو دنبال می کردم.
و درست بعد از 5 دقیقه! با نواختن آخرین نت توسط پیانو،دختر جوان کف پاهاش رو مماس زمین کرد و تعظیم کنان منتظر ماند.
با پایان آهنگ ،دستم بی اختیار روی هم قرار گرفت و شروع کردم به دست زدن.اما...ظاهرا من تنها شخصی نبودم که تماشاگر این رقص رویایی می بود!
سالن به یکباره روشن شد و من....من شدم مخاطب تشویق آدمهایی که با لبخند به سمتم برگشته و برایم دست می زدند!!!
به خودم اومدم...
دستم از دو طرف آویزوون شد.با چشم میون جمعیت کم حاضر دنبال دادبه گشتم.
دیدمش!یعنی ..حالا بهتر می دیدمش!
کت شلوار مشکی که به تن داشت ،فوق العاده اش کرده بود!
با لبخند به سمتم اومد.و من هم...قدمی به طرفش برداشتم.
روبروم که قرار گرفت گفت :تولدت مبارک!
دست چپم رو به دست گرفت و همزمان دستش رو از جیب کتش بیرون آورد و طولی نکشید که میون چشمای به حیرت نشسته ام!!!حلقه ای ظریف و زیبا ... به دستم نشست!
صدای دست زدن اطرافیانم منو به خودم آورد.لبخند بی جونی زدم .فقط تونستم بگم :دادبه...
دستم رو نوازش کرد و گفت :شادی سراسر سکوتم را که از دور به حلولت نشست،پذیرا باش!و بدان قلبی برای آغاز تپیدن قلبت به تپش افتاد!
خشکم زده بود!این همه غافلگیری در انتظارم نبود!
شوق و هیجان منو واداشت که...به طرفش برم و ...تو بغلش جای گرفتم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:ممنون...خیلی ممنونم.
از آغوشش بیرون اومدم.
-بزن اون دست قشنگه رو...
هر دو نگاه از هم گرفتیم و به سمت حضار کمی که اونجا حضور داشتن چرخیدیم.
دادبه :دلم نیومد جشنمون ،مهمون نداشته باشه...بیا بچه ها رو بهت معرفی کنم!
پسر جوانی به سمتمون اومد :نه آقا جون !بذار خودمون خودمونو معرفی کنیم!
و لبخند زنان ادامه داد :من سیاوشم...این خانوم خانوما هم هانا،عشقم!
-خوشوقتم!
این رو در حالیکه به چهره ی هانا نگاه می کردم گفتم.ایرانی نبود!
نفر بعد،خودش رو محمد معرفی کرد و همراهش رو ساره!
سرم رو تکون دادم و اظهار خوشحالی کردم.رضا و درنا،مجید و فرانک هم از دوستای دیگه ی دادبه بودن.
همگی دور میزی بزرگ نشستیم.
دادبه دستمو به دست گرفت : رضا و سیاوش از دوستای دوران دانشگاهن.محمد از دوستایی که آشناییمون از دنیای مجازی صورت گرفت و مجید هم ...زیاد از زمان دوستیمون نمی گذره!
ساره با ناز گفت :آقا دادبه ،پس ما چی!؟
فرانک قهوه ی روبروش رو هم زد : این دیگه مشخصه ساره جان!
خنده ام گرفت!به نظر میومد همه ی اونا از من بزرگتر باشن!به نظر نه....مطمئنا همینطور بود.آزاد لباس پوشیده و راحت برخورد می کردن!در حالیکه شال گیپور مشکی رنگی روی موهام بود و روپوشم هنوز لباسم رو به نمایش نذاشته بود!نگاه فرانک راحتم نمی ذاشت!
دستش رو روی پام گذاشت! از فکر و خیال لباس پوشیده ام بیرون اومدم.به طرفش برگشتم.زیر لب گفت :راحتی؟!
دستم رو روی دستش گذاشتم و آروم اونو کنار زدم:نه!
انگار نشنید.چون سرگرم صحبت با سیاوش شد...
فرانک و مجید از پشت میز پاشدن و رفتن وسط پیستو من هم خودم رو با موبایل و تکه ای کیک شکلاتی مشغول کرده بودم.
هانا با عشوه دستی به شونه ی سیاوش کشید و چیزی گفت و رفت...
سیاوش رفتنش رو تماشا کرد و با خنده شحبتش رو با دادبه ادامه داد.
درنا با چشمکی نظرم رو جلب کرد و گفت : چه عاشقونه!
شونمو بالا انداختم:کجا رفت!؟
خندید:همونجا که سیاوش هم میره!
گنگ نگاش کردم.روش رو برگردوند و رضا رو مجبور کرد که به پیست رقص برن...و رفتن!
لحظات به کندی می گذشت .
بالاخره با خنده ی بلند دادبه ،کنجکاو سر از صفحه ی موبایل برداشتم.
دادبه رو به سیاوش:برو حاش رو ببر!
و سیاوش خنده کنان از پشت میز بلند شد.
دلخور دوباره مشغول موبایل شدم.
دادبه :ماهک خانوم!
جوابش رو ندادم.
گوشی رو از دستم کشید و جلو چشام خاموشش کرد!
-نکن دادبه...اِ خاموشش نکن!
دادبه:حالا من موندم و تو...
ابرومو به حالت تمسخر بالا انداختم و پوزخندی زدم.
خندید . گوشیو تو جیب کتش گذاشت و منو از جا بلند کرد.
کلافه رو به روش ایستادم.
دست برد و رو پوشم رو از شونه ام جدا کرد.هاج و واج گفتم :دادبه!!!
بدون توجه به اعتراضم روپوش رو مرتب روی صندلی گذاشت: خیلی...لباس قشنگیه!
لبم رو جمع کردم و با حرص گفتم :خودم می دونم.
و دست بردم روپوشم رو برداشتم.
دستم رو گرفت و گفت : می خواستم بگم که فوق العاده...خوش اندامی!
و روپوش رو از دستم گرفت.
-اما من نمی خواستم که تو اینو بگی!
به چشمام خیره شد:منم منتظر اجازه نبودم...
به من نزدیک تر شد.دست برد و آروم شال رو از روی سرم برداشت.
دهنم خشک شده بود و زبونم توان چرخیدن توی کامم رو نداشت!هیچ عکس العملی نمی تونستم انجام بدم...
خیره به چشمای مسخ شده ام شال رو تا زد و روی روپوشم گذاشت!سرم رو انداختم
زیر...
دستشو به طرفم دراز کرد:با یه رقص دونفره موافقی؟!
از جا پریدم و سریع گفتم:من تانگو نمی رقصم!
دادبه:مطمئن باش اگه لباست رو مناسب می دیدم ازت می خواستم باله برقصی...
و دستم رو گرفت و منو به دنبال خودش کشوند.لبخند تلخم ،تلخ و تلخ تر شد!
-نه دادبه...صبر کن!...من نمی رقصم...دادبه...وایسا...صب...صبر کن!
وسط پیست...بین جمعیت نا آشنا!روبروم ایستاد.
عاجزانه نگاش کردم :دادبه...من نمی رقصم!
دستش رو دور کمرم حلقه کرد!
-نه دادبه...
لبخند زنان به کارش ادامه داد و من...ناچار!ربات گونه دستم رو روی شونه اش گذاشتم.
دستم رو به سختی فشرد و دست دیگه اش کمرم رو لمس کرد!
انگار رگ خواب من رو پشت کمرم پیدا کرده بود!و من رامِ رام پاهاش هم قدم شدم!!!
موهامو پشت گوشم زد و به سمتم مایل شد:خیلی خوشحالم که تورو دارم...
تپش قلبم بالا رفت و در کنارش پوست تنم مور مور شد!سرم رو به سمتش برگردوندم.
سمت راست صورتم با صورتش برخورد کرد و ... من هیچ سعی نکردم صورتم رو عقب بکشم.تعللم رو که دید،لبش رو به گونه ام نزدیک کرد و بدون اینکه فشاری وارد کنه ،لبش رو آروم به گونه ام کشید!
چرا سکوت کرده بودم؟!
لبم رو گاز گرفتم ونگاهم رو روی هم انداختم!
از حرکت ایستاد و من هم متقابلا!
دستشو گذاشت زیر چونه ام.آروم سرم رو بالا آوردم.
میون تاریک – روشن سالن ،چشماش برق می زد!
ته دلم خالی شد...یه حس منو ترغیب می کرد که...که...
آروم فاصله ی دو وجبی بینمون رو کم و کمتر کرد و لبهای...لبهای داغش رو روی لبهای خشک و برهوت زده ام گذاشت...
لبم خیس شد و قفل بی تحرکی ام باز!!!
و اون کلید این بود که...همراهیش کنم!
دستم رو واسه روشن کردن چراغ اتاق دراز کردم که صدای مامان از پشت غافلگیرم کرد :دیر کردی ماهک!
گذاشتم چراغ خاموش بمونه.رفتم تو و گفتم :نیم ساعت تاخیر رو بذار به حساب کادو تولدم!
خندید:کادو تولدت رو از بابات بگیر...حالا هم بخواب،دیر وقته!
و رفت!
از رفتنش که مطمئن شدم چراغ رو روشن کردم.
خسته رو پوشم رو در آوردم و همراه شالم اونو پرت کردم روی تخت!
جلو آینه وایسادم.
آروم دستم رو بردم بالا و کشیدم رو لبم...!
چشمامو از سوزش و درد روی هم گذاشتم!گوشه ی لبم کبود بودو...
نفس عمیقی کشیدم.
یاد دوباره ی بوسه هاش آتیش به دلم انداخت.بوسه هایی که لحظه به لحظه عمیق تر و بی وقفه صورت می گرفت!
سرم رو تکون دادم...لباسم رو عوض کردم و دراز کشیدم.
یه پیام از دادبه!چشمامو به زور از هم باز کردم :بهتری؟!
بغض کردم.باید چه جوابی رو براش می فرستادم؟
دستم شل شد و گوشی از دستم به کنار افتاد...
چشام سوخت و قطره ای،آروم راه خودش رو گرفت و سر خورد پایین!
آخ ماهک بدبخت!
دستم رو محکم کوبیدم رو دهانم!فایده نداشت...چنگ زدم رو لبم...اما نه...!نباید صدام بلند می شد!
سرم رو محکم تو بالشم فرو بردم.آره...حالا خودت رو خفه کن ماهک...خفه!!!
هق هقم بلند شد!
عاجزانه زیر لب در حالیکه صدام میون تار و پود بالش گنگ می شد، نالیدم: نمی تونم خدااا!جلوش کم می یارم...نمی تونم مقاومت کنم....خدایا من دوستش دارم،با همه ی وجود می خوامش...خودش رو،روحش رو...تنش رو!!!آره...من نمی تونم از گرمای دستاش بگذرم!نمی تونم داغی لباشو نادیده بگیرم!کم میارم جلوش خدا!از خودم بی خود می شم!پس کی این روزا می گذره...!من دارم از پا در میام!با من این کار رو نکن خدا...منو این جوری امتحان نکن...من نمی تونم!نمی تووووونم!!!
نگاهی به ساعت انداختم.
تست ها رو به خوبی و توی زمان خیلی کمی زدم.
لبخندی به لبم نشست و ساعت رو دوباره تنظیم کردم.
هنوز 3 تست نزده بودم که...گوشام فعال شد!بابا بود؟!
برگشته بود خونه؟!اونم این وقت روز!
از پشت میز بلند شدم و رفتم بیرون...
مامان تو فکر فرو رفته و بابا کنارش نششته بود.هر دو با دیدنم چیزی زیر لب زمزمه کردن!
نزدیک تر که شدم رد نم اشک رو روی گونه های مامان دیدم!سرم رو تکون دادم و گفتم : چی شده مامان!؟حالت خوبه؟
بابا:نگران نباش عزیزم...
-چی شده بابا؟توروخدا یه چیزی بگین؟!
مامان به گریه افتاد و من فکر دادبه سیخونکم می زد!
بابا:زن داداش!...یعنی زن عموت...
مامان میون گریه حرف بابا رو قطع کرد:زن عموت، زهرا...فوت کرده ماهک!
وا رفتم!
روی زمین نشستم.حرفی برام نمی یومد.فکر اتفاقی که ممکن بود برای دادبه افتاده باشه از سرم پر کشید.گیج و منگ به سرامیک کرمی رنگ خیره شدم.آخ!هنوز واسه مردن جوون نبود!؟
به سمت بابا برگشتم:چرا؟یعنی چه جوری؟
بابا:سرطان!ظاهرا هیچ کس رو در جریان نذاشته بوده...خدا رحمتش کنه!
همین؟چه راحت، خدا رحمتش کنه!دور از چشم اونها،لبخند تلخی رو لبم نشست!دستی به چشمام کشیدم واز جا بلند شدم .توی دلم گفتم:بیچاره نازنین! و راه اتاق رو در پیش گرفتم.
صدای مامان :پس ماهک چی؟
برگشتم.
بابا از اون فاصله نگام کرد:فردا شب بر میگردیم.
مامان:چه با اطمینان حرف می زنی محمد!اومدیم و بلیت گیرمون نیومد...
بابا:رفت و برگشت گرفتم.آقای کیان هم در جریان این اتفاق هست.یه تماس با خونشون بگیر و ماهک رو به خانومش بسپار...یه شب به جایی بر نمی خوره!زشته ما نباشیم مهتاب!!!
مامان:خوب ماهک رو هم می بریم...ما که فردا شب بر می گردیم!اینجوری منم خیالم راحته...
به طرفشون رفتم:نگران من نباشید...راستش نمی خوام این 4 ماه مونده به کنکور رو با ثبت خاطره دفن زن عمو...هدر بدم!
مامان بخاطر این حرفم چشم غره ای رفت و گفت :من نمی تونم تنها تورو ول کنم به امون خدا!
-تنها چیه!می رم پیش خانوم کیانی!
لحنم بوی از خدا خواستگی می داد!!!
بابا:منم همین نظر رو دارم...
مامان چشماشو ریز کرد : نه! اونجا دو تا پسر جوون هست!
آشکارا تکونی خوردم!
نگاه خیره ی مامان رو که دیدم نتونستم بمونم!پوفی کشیدم وسریع به طرف اتاق چرخیدم.
نرسیده به اتاق صدای مامان نظرم رو جلب کرد :پرواز ساعت چنده؟
در اتاق رو زمانی بستم که بابا گفت : ساعت 6 بعد از ظهر!
***
***
ساعات باقی مونده تا پرواز رو به جمع آوری وسایل مورد نیازشون و نصیحت و گوشزدهای معمول پرداختن.
قرار شد امشب رو خونه ی آقای کیانی بگذرونم.یعنی دادبه از این موضوع خبر داره؟
ساعت 4 بود که اونا رو از خودم مطمئن کردم و راهی شدن.
هنوز در بسته نشده بود که تلفن زنگ خورد.حدسم درست بود.خانوم کیانی با لحنی تسلی بخش سلام واحوالپرسی کرد و رفت سر اصل مطلب:حاضری عزیزم؟
-راستش هنوز توی شکّم!چشم حاضر می شم میام.
خ.کیان:عجله نکن گلم.به دادبه خبر دادم ،موقع برگشتن میاد دنبالت!
ته دلم قند آب شد:ببخشید خاله جان!نگفتن دقیقا چه وقت میان؟!
خ کیان:شما حاضر شو،من بازم باهاش تماس می گیرم خبرت میدم.آخه از صبح که رفته برنگشته بچم!در گیر کارای پذیرششه...
-باشه من حاضر میشم.
گوشی رو که سر جاش گذاشتم با خودم گفتم:پس بگو امروز خبری ازش نبود شازده!
یکی از کتابای تستم رو برداشتم ، لباس راحتی و یه تونیک و شلوار و یه سری خرت و پرت رو به مرتب توی کیف خال خالی صورتی رنگی گذاشتم.مانتو شلوار مشکی رو م آماده کردم که بپوشم.هنوز زود بود!
تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم.حوله لباسیمو برداشتم و رفتم حموم.زیر دوش که بودم صدای زنگ موبایلم به گوش می رسید.کف روی موهامو شستم و نوبت به بدنم رسید.و صدای بلند گوشی که بی وقفه زنگ می خورد!
شامپو بدن رو به بدنم زدم و شروع کردم به ماساژ دادن.صدای گوشی قطع شد...ابروهامو بالا انداختم و به کارم ادامه دادم.لحظه ای نگذشته بود که صدای زنگ در بلند شد.
آب روی لبهامو فوت کردم.یادم به دادبه افتاد!
تند و سریع خودم رو شستم و پامو از وان بیرون گذاشتم.هول هولکی حوله رو به تن کردم و کمربندش رو گره زدم.به سمت آیفون رفتم.
گوشی رو برداشتم:سلام...
دادبه رو به لنز آیفون ایستاد و گفت:سلام خانوم مهدیان!حاضری یا منتظرت بمونم؟
و با چشم و ابرو به پشت سرش اشاره کرد!کمی کنار رفت و من متوجه نگهبان امنیتی خونه شدم!
لبم رو جمع کردم و گفتم:نه!بیا تو!
ودکمه رو فشار دادم.
کلاه حوله رو روی سرم گذاشتم و شروع کردم به گرفتم آب موهام!
در سالن رو باز گذاشته بودم.
توی اتاق رفتم ودر رو بستم.سشوار رو روشن کرده و موهام توی فضای اطرافم بالا و پایین رفتن!دستم رو به موهام می کشیدم تا از نم اون کاسته بشه بعد اونا رو به سمتی بردم و واسه خشک کردنشون خم شدم.سرم رو برگردوندم که...
دستش رو تکیه داده بود به چارچوب و لبخند بر لب...زل زده بود بهم!
راست شدم.کی اومده بو تو؟بی اراده پاهامو به هم چسبوندم :سلام...
به طرفم اومد.لبهاش تکون خورد!گویا جواب سلامم رو داد.سیم سشوار رو از برق کشید .
پشت سرم ایستاد و از توی آینه گفت:متاسفم عزیزم...منو هم توی غمت شریک بدون.
برگشتم عقب:ممنون...راستش...من از زن عمو چندان خاطره ای ندارم...اینکه اون مامان نازنینه ،ناراحتم می کنه!
نگام کرد.ادامه دادم:فقط می تونم بگم ،زن عمو حیف بود!همین...
دستش رو تو موهام تکون داد :به هرحال...
لبخندی زدم و به سمت لباس هام رفتم.میون راه دستم رو گرفت و منو به دنبال خودش کشوند.روی تختم نشست و من هم کنارش.پایین حوله رو روی پام کشیدم و برای کشوندن نگاهش به سمت چهره ام گفتم:خوب،آقای من نمی خوان بگن امروز کجا تشریف داشتن؟!
با این حرف من به یکباره تو خودش فرو رفت.اخمی به چهره اش نشست!
تا به حرف اومد نصف جون شدم.
دادبه:اعصابم داغونه!
بهش نزدیکتر شدم و با ناراحتی پرسیدم:چی شده دادبه؟اتفاقی واست افتاده؟
از دو دستش در پشت سر خود تکیه گاهی درست کرد و سرش رو بالا گرفت.
نگرانش شده بودم اما باید می ذاشتم خودش چیزی بگه...
نفس عمیقی کشید و چشماشو رو هم گذاشت.حسابی خسته به نظر می رسید.
صبرم داشت تموم می شد که با صدای دورگه اش گفت:2ماه بیشتر به اتمام ویزام نمونده!
-یعنی چی؟
کلافه دستی توی موهاش کشید :اگه رفتم که هیچ...اگه نه!واسه همیشه از رفتن محروم میشم.
عصبی از جام بلند شدم:یعنی چی !مگه می شه؟اونا خودشون دعوتت کردن!
سرش رو تکون داد:اون دعوتی که تو کم وبیش ازش می دونی مال همین کشوره،واسه کانادا خودم اقدام کرده بودم.
لب ور چیدم،کاش یکم در این مورد اطلاعات داشتم!
بعد از مکثی کوتاه به سمت لباسای روی تخت رفتم.شلوار جینم رو برداشتم که دادبه گفت:می خوای چیکار کنی؟
-من میرم آماده بشم که بریم...
به سمت کشوی دراور رفتم و به سرعت برق لباس زیر بنفشی رو ازش بیرون کشیدم.بدون نگاه به دادبه ،همینطور که به موهام دست می کشیدم به سمت در رفتم.
هنوز از مرز چارچوب نگذشته بودم که بازوی راستم توی دستش اومد!خندیدم:الآن می یام دادبه جان...
زل زد به چشام:همینجا لباستو عوض کن!!!
ساده گفتم:نه تو راحت باش!زیاد طول نمی کشه!
بازوم رو ول نکرد و در حالیکه بر می گشت منو دنبال خودش کشوند:لازم نیست به این زودی آماده بشی...بیا پیشم!
اعتراض کردم:اما دادبه!دیر میشه...مامانت نگران می شه!
لبه ی تخت نشست:به مامانم گفتم هروقت کارم تموم شد بهش اطلاع می دم که تورو در جریان بذاره...
سرمو کج گرفتم و نگاهدعاقل اندر سفیه ای به او انداختم!
دادبه:آره می دونم...اشتباه کردم!اما می خواستم یکم باهات تنها باشم.الان دو هفته ست درست حسابی ندیدمت.دوجلسه ی آخر که به تعطیلی خورد و خوش به حالتون شد!منم تحملم حد و اندازه داره ماهک خانوم!
نوع نگاهمو تغییر دادم:عید نزدیکه آقا دادبه...بجنب تا اینقدر خودخوری نکنی!
خندید و کمی بعد جدی گفت:زن عموت بد موقع...خدا رحمتش کنه!
کنارش نشستم:حالا می خوای چیکار کنی؟
سردر گم سرش رو انداخت پایین:نمی دونم...واقعا نمی دونم!
یعنی واقعا نمی دونست واسه خواستگاری کردن باید با خانوادش صحبت کنه؟!
دادبه:خیلی ها بهم می گن به پیشنهاد اینجا جواب بدم!
منظورم رو اشتباه فهمیده بود!
-خوب چرا به پیشنهادشون فکر نمی کنی؟!به نظرم معامله ی خوبیه عزیز!
نگام کرد.
ادامه دادم:هم کنار خانوادتی،هم حقوق و مزایای عالی در انتظارته!تو می دونی مبلغ پیشنهادیشون از حقوق بابای من و تو بیشتره... . اونشب بابا هم رد کردن این کار رو عاقلانه نمی دونست!
بی حال وخسته خندید:این دو تا بابا ها خوب می شینن منو نقل گفته هاشون می کنن!غیبت محسوب میشه نه؟!
ضربه ای آروم به بازوش زدم :نخیر!
و با لبخند ادامه دادم:آخه صلاحت رو می خوان!
جدی شد : ماهک من دوست ندارم واسه اینا کار کنم.زندگی این چند صباحه تو این کشور رو هم به زور دارم تحمل می کنم.کشوری که هیچ تمدنی نداره و می خواد به زور پول نخبه ها رو به طرف خودش بکشونه ،نمی تون کشوری باشه که من می خوام توش پیشرفت کنم!هدف من خیلی بزرگتر از این حرفاست...این جا امکان ادامه تحصیل من نیست.بخاطر اینکه دانشی که دارن در حدّ پیش نیاز ها و دانش های اولیه ی منه!
سکوتم رو که دید ،زیر لب گفت:باور کن همش بخاطر توئه که...
حرفش رو قطع کرد.کمی نگام کرد و خسته گفت: پس کی این 3-4 ماه تموم میشه؟
حق با اون بود!کی این تیر ماه می رسید؟
-می گی من چیکار کنم؟!
زل زد به نی نی چشمام!
چشمام تار دید.نه...چیزی نبود جز یه هاله ی مزاحم از اشک!
با دیدن اوضاع بارونی چشمام به سمتم مایل شدو با نگرانی بازوهامو تو دست گرفت: ای داد بی داد!ماهک...!
چونه ی لرزونم رو که دید منو تو بغلش کشوند:وای ماهک...!هیچی،تو نمی خواد کاری کنی!
کمی منو از خودش جدا کرد و وقتی اوضاع نا به سامانم رو دید ،سخت منو به خودش گرفت :توروخدا نمی خوام گریه ات رو ببینم!جنگ اعصاب برام راه ننداز!
صدام می لرزید: نمی خوام بخاطر من از چیزی عقب بمونی...
پشتم رو نوازش کرد و صورتش رو تو موهای نم دارم فرو برد: بس کن عمرم!این حرفا چیه؟!
ازم فاصله گرفت و چونه ام رو با دست بالا داد:نگاه کن تورو خدا!این جوری می خوای اون زنِ پشت مرد موفق باشی؟
لبامو رو هم فشار دادم.
دادبه:نکن این کارو با من!دلبری کنی می خورمتا...
میون بغض لبخندی زدم و به طرف آغوشش مایل شدم.سرم رو روی سینه اش گذاشت:تموم امیدم به تو و در کنار تو بودنه...تو دیگه دلم رو خالی نکن نازدونه...
بوی عطرش رو با تمام وجود به ریه هام فرستادم و صورتم رو به سینه اش چسبوندم.
دستشو گذاشت رو دستم.بعد کمی منو از خودش جدا کرد:ببینم!اینا چیه یه ساعت تو دستات گرفتی!؟
تا اومدم به خودم بیام ،لباسام رو از دستام بیرون کشید و اونا رو برعکس کنار گذاشت و...!
و اولین چیزی که چشمای ما رو به خودش خیره کرد،لباس های زیربنفشی بود که هردو کنار هم خودنمایی می کردند!!!
لبم رو گاز گرفتم و با دیدن ابروهای بالا رفته ی دادبه چشمام رو رو هم فشار دادم!
دادبه: چه خوش سلیقه...
موندن رو جایز ندونستم...
پا شدم که از مهلکه فرار کنم اما مچ دستم رو محکم گرفت و منو سر جام نشوند!
حتی نذاشت که گل انداختن صورتم خودی نشون بده...
منو تو آغوش کشید و کنار گوشم زمزمه کرد:آتیش به پا می کنی و فرار...؟!
سرم رو از شرم تو سینه اش فرو بردم!انگار که بهترین جا واسه پنهون شدن بود.
به موهام دست کشید :نمی گی آتیشت ،هکتار هکتار بسوزونه؟!
دستم رو روی سینه اش گذاشتم و سعی داشتم تنفسم رو منظم کنم.
دستش رو از تو موهام به سمت کمرم برد...
تیره ی کمرم که آروم آروم لمس شد مغزم از کار افتاد!دلم زیرو رو شد!
با دست راستش ،دستمو از رو سینه اش برداشت و به سمت لبش بالا برد.سرم رو بالا آوردم و نگاش کردم.
چشماشو رو هم گذاشت و به آرومی نوک انگشتام رو شروع کرد به بوسیدن!نوک انگشتام بعد از هر بوسه ،کم کم به خواب می رفت !بی حس می شد و من... تو خلسه ی خواستنش شروع کردم به دست و پا زدن!
دراز کشید و منو به همراه خودش کشوند...
دستش رو روی شیکمم گذاشت و کمر بند حوله رو باز کرد.هرم داغ دستاش که روی پوست شیکمم کشیده شد،منو به خودم آورد...سریع از روی لباس ،دستش رو گرفتم!نگاهی از روی استیصال به او کردم!
می خواستمش اما...نه اینجوری!نه توی این موقعیت!
چشماشو خمار گونه روی هم گذاشت و صورتش رو به سمتم نزدیک کرد.لبهای خیسش همه ی خواستن های قانون مدار رو از یادم برد و بوسه هاش رو جواب گو شدم!
نمی دونم چقدر می گذشت که کنار گوشم زمزمه کرد:...
نفهمیدم چی گفت!نگاه گیجم رو که دید رسا تر گفت : می خوام ببینمت!
شکّه شدم!
جوابی به سر زبونم نیومد...
چشماش رو زیر کرد... به معنای خواهش!
- نه!!!
دادبه: خواهش می کنم!
-نه دادبه...!
و دستش رو از روی پام کنار زدم...
دستم رو توی هوا گرفت و فشار سختی بهش وارد کرد.
برگشتم و زل زدم به چشماش.
خواست چیزی بگه که گفتم:تفاوت همراه و همسر رو فهمیدم...
زیر لب گفت:هیچ اتفاقی نمی افته...
-نه!!!
دادبه:بهت قول می دم...
جوابی ندادم و روم رو بر گردوندم.صورتم رو با دست به طرف خودش چرخوند:بهم اعتماد کن ماهک...
نگاهمو به پایین انداختم و حوله ی تنم رو توی دست چنگ زدم.دستم رو به آرومی کنار زد.گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم و نگاهش کردم.به آرومی پلک زد وگوشه ی حوله رو از روی پام کنار زد!
هرچه تلاش کردم لبهام برای اعتراضی دوباره از هم باز نشد!
با نمایان شدن پام ،چشمامو روی هم گذاشتم...
دستشو روی پاهام حس کردم...روی کشاله ی رونم...!تموم تنم به مور مور افتاد.حوله رو کامل باز کرد و...از سنگینی نگاهش ، چشمامو رو هم فشاردادم.
بالاتر!بازهم بالا...پاهامو به هم چسبوندم،سفتِ سفت!حس کشیده شدن دستاش روی بالا تنه ام منو تا مرز جنون می کشوند.شیکمم...سینه هام...گردنم همه و همه...هر چی توی وجودم بود!هر چی داشتم!
و در آخر صورتم...به روم خم شد و گرمی نفس هاش به صورتم خورد.چشمامو از هم باز کردم.چهره ی به عرق نشسته اش اولین چیزی بود که به نگاهم خورد.خواستم لب وا کنم حرفی بزنم،بگم که...
اما لب های درهم کیپ شده ام رو با بوسه ، از هم وا کرد!
دستام رو محکم تو سینه اش کوبوندم و همین سپری شد جلو سنگینی بدنش!سرم رو عقب کشیدم و عصبی گفتم : دادبه...
همین حین زنگ موبایلش اونو به خودش آورد!
من نفسم رو بیرون فرستادم و اون کلافه بلند شد . گوشی رو از توی جیب شلوارش بیرون کشید و جواب داد!
از فرصت استفاده کردم و با برداشتن لباسام از اتاق بیرون رفتم.پشت در اتاقم ، چشمامو روی اثاثیه خونه بستم!همه ی لوازم منزل چپ چپ نگام می کردن!!!
سرم رو تکون دادم و خودم رو توی اتاق بابا اینا پرت کردم.در رو بستم.دویدم طرف آینه!
روبروی آینه ایستادم... حالم خوب نبود!قفسه ی سینه ام به وضوح بالا و پایین می شد. دستی به بدنم کشیدم...داغی نگاهش هنوز رو تک تک اعضای بدنم حس می شد و نزدیک ترین عضو داخلی به پوستم رو ذوب می کرد!
لبمو به سختی گاز گرفتم.طعم شور خون به بقیه ی احساساتم اضاف شد!
من چه کرده بودم!؟واااای ماهک!!!
دو زانو روی زمین افتادم. به موهام چنگ زدم و خیره شدم به زانوهام!حالا...حالا چیکار کنم؟
صدای زنگ تلفن خونه به گوشم رسید.به در بسته ی اتاق نگاه کردم.حالا چیکار کنم؟
و بعد صدای دادبه که اسمم رو صدا می زد!حالا چیکار کنم؟
پا شدم ،به سختی!
پاهام بی حس شده بود!!!چرا؟!
به لباس هام چنگی زدم و گیج و منگ پوشیدمشون...سریع!
پشت در چند نفس عمیق کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.دادبه توی پذیرایی روی یه مبل نشسته وسرش رو بین دستاش گرفته بود.
وجودم رو که حس کرد در همون حالت گفت:مامان بود...
جمله ی کوتاهش به پایان رسید که تلفن خونه دوباره زنگ خورد.گوشی رو برداشتم.مادر دادبه بود...
خانوم کیان :الهی قربونت برم ،حاضری؟دادبه توی راهه گلم...
نیم نگاهی به دادبه انداختم :بله حاضرم...منتظرشون می مونم!
گوشی رو سر جاش گذاشتم و بدون اینکه چیزی بگم به اتاق خودم رفتم.در رو بستم و آماده شدم.
ساک کوچک صورتی رنگ توی دستم جا به جا شد: بریم!
از جا بلند شد و بدون اینکه نگام کنه ،کیف رو از دستم گرفت و گفت :بریم...
توی راه هر دو ساکت بودیم و جز صدای موبایل من چیز دیگه ای نتونست این سکوت رو بشکنه!
مامان و بابا رسیده بودن و من هم از نزدیک بودنم به خونه ی آقای کیان ،اونا رو از خودم...مطمئن کردم!مطمئن...!!!
***
***
-سلام بر همگی...
جواب سلامم،آروم و تک وتوک داده شد!با تعجب به چهره ی گرفته ی بچه ها نگاه کردم.
- چی شده؟
کسی جواب نداد و من با نگرانی پشت میز نشستم.چشمم به مریم خورد که سرش رو روی میز،میون دستاش گذاشته بود.
-مریم چی شده؟؟؟
مریم با شنیدن این حرف گریه کنان دستم رو پس زد .از جا بلند شد و جلوی چشمای حیرت زده ی من از کلاس خارج شد!
-این جا چه خبره؟
فهیمه همینطور که با گوشه ی کتابش ور می رفت گفت :امروز قاری زاده همه رو از صف بیرون کشید...
- خوب...!
الهام:عین میر غضب اومد بالا سرمون!کلی چرت و پرت گفت!!!
یلدا:مریم هم باهاش درگیر شد...البته لفظی!
عصبانی گفتم:دِ بگید چی گفته؟
فهیمه :احضار شدی دفتر مدیر!
با تعجب: کی؟!من؟!!
همه با نگرانی سرشون رو تکون دادن ،حتی زهرا!
یعنی با من چیکار می تونن داشته باشن؟
از کلاس بیرون اومدم و سریع و بی وقفه ،پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم...
یعنی چی شده بود؟الان باید کجا برم؟آهان!دفتر مدیر...
تقه ای به در زدم و وارد شدم.نگاهم به ته اتاق افتاد...روی آقای نظامی ،مدیر مدرسه!
با سر اشاره کرد بیام تو.رفتم تو...و نگاهم روی دادبه میخ شد!انگار نه انگار...وجودم رو نادیده گرفت!معلوم بود!
خودم رو سریع جمع و جور کردم !
با اعتماد به نفس : با بنده امری داشتین آقای نظامی؟
مدیر:بفرمایید بشینید!
بدون اینکه به دادبه نگاه کنم نشستم.به مدیر چشم دوختم اما تمام حواسم به دادبه بود... پریشب ،بعد از رسوندنم به خونشون ،غیبش زد!رفت و ندیدمش تا الان...الآنی که نگاهش رو باز هم ازمن دریغ می کنه!منی که...!جای گلایه هست،نیست؟!
لحظه ای بعد در اتاق باز شد . خانوم قاری زاده ،افکارم رو بهم ریخت و به جمعمون پیوست.این جا چه خبر بود؟!
ترجیح دادم حرفی نزنم تا خودشون بحث رو باز کنن.
خ.قاری زاده:از اونجایی که یه خبرایی مدام به دفتر می رسید!تصمیم گرفته شد موضوع از خودتون به شخصه پیگیری بشه!
دادبه:شما که حرفی نمی زنید!این هم خانوم مهدیان...خوب بگید ما هم بدونیم!
آقای نظامی سری تکون داد و خانوم قاری زاده گفت:ظاهرا روابط معلم و دانش آموزی در کلاس شما...فراتر از حد معمول پیش رفته!
دلم هری ریخت ...
دادبه:یعنی چه!؟بیشتر توضیح بدین!
خ.قاری زاده:واضحه آقای کیانی!رابطه ی شما و خانوم مهدیان خیلی صمیمانه گزارش شده...
دادبه:و ایرادش چیه؟
خ.قاری زاده :ایرادش توی در گیری احساسی یه دختره با یه...آقای متاهل!!!
ابروهام گیج و گنگ تو هم رفت...ضربان قلبم کم و کم تر شد!
دادبه نگران نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:این حرفا چیه خانووم!؟
خ.قاری زاده:این حرفیه که به ما زده شده!ما وظیفه داریم جلوی این روابط رو در چارچوب مدرسه بگیریم آقای کیانی!در ثانی،گفته شده بیرون از مدرسه هم...
دادبه تن صداش رو بالا برد و با عصبانیت گفت :یه لحظه صبر کنید!
حرفش رو قطع کرد.سکوت...
دادبه:حراست تشکیل دادین؟!معنی حرفاتون رو می فهمید؟
با صورتی بر آشفته به سمت مدیر برگشت و من چهره اش رو کامل دیدم:آقای نظامی شما یه چیزی بگید...من و خانوم مهدیان یه رابطه ی خانوادگی جدا از این رابطه ی معمول داریم.با این حال باعث نشده من با ایشون جدای از سایر دانش آموزام برخورد کنم،مگر اینکه یکی از اونا همچین صمیمیتی رو تایید کنه!در ثانی...من متاهلم!این صحبت های شما...توهین به شخصیت ماست!
هردو ساکت به همدیگه نگاه کردن.یه سکوت خفه کننده...سکوتی که سنگین تر از نگاه های خانوم قاری زاده بود!
از جا بلند شدم.رو به آقای نظامی:اجازه می دین برگردم سر کلاسم؟
سرش رو تکون داد و گفت:بفرمایید خانوم مهدیان.این موضوع رو هم فراموش کنید!
پوزخندی زدم و بدون نگاه به دادبه و خانوم قاری زاده از دفتر بیرون اومدم.
پشت در!دستم رو روی قلبم گذاشتم...نمی زد!هیچ ضربانی نداشت.
صدای دادبه هنوز توی گوشم زنگ می زد: من متاهلم!!!
با دیدنم شروع کرد به گریه کردن.تحمل این یکی رو نداشتم...
پرید تو بغلم و گفت:دیدی چی شد ماهک؟!!!دیدی بهت گفتم مواظب خودت باش،این جا محیط کوچیکه،نمی شه چیزی رو پیش بینی کرد!دیدی گفتم!
پشتش رو نوازش کردم.حرفی برام نمی یومد.هنوز تو شوک بودم...
فهیمه از ورودی حیاط داد زد:بیایید سر کلاس بچه ها!آقای کیان اومد!
مریم فین فین کنان سرش رو از روی شونه ام بلند کردو گفت:چی شد؟چیکار کردی؟
هردو به سمت کلاس رفتیم.گفتم : دادبه حقشون رو گذاشت کف دستشون،خاله زنکا!تو هم خودت رو ناراحت نکن...
تقه ای به در کلاس زدم و جلوتر از مریم راه افتادم.پشت میزم نشستم و سرم رو انداختم زیر...نا آخر کلاس هم سرم رو بالا نیوردم.کتاب تست رو بروم بیخود و بی فکر تیک می خورد و سیاه میشد...گوشهام جز صدای بخش کردن واژه ی ( تأهل) توسط دل!چیزی نمی شنید...
هیچ عکس العملی از من دیده نشد تا زمانیکه زنگ خورد و دادبه از کلاس بیرون رفت.
سرم رو بالا آوردم و به حرفهای الهام گوش سپردم،بی اراده!
الهام:این هم از آخرین کلاس جامعه ی آقای کیان در سال 89!
یخ کردم!داشت چی می گفت؟؟
یلدا:بچه ها...برنامتون واسه عید نوروز چیه؟
نفسم رو با سر و صدا خالی کردم،یادم رفته بود عید نزدیکه!چقدر زود گذشت خدا...
چندتا از بچه ها قصد داشتن برگردند ایران،مریم می رفت حج.حبیبه برنامه ی خاصی نداشت و من...هنوز چیزی مشخص نبود.
قرار شد تا جایی که می شد همگی ازهم مطلع بشیم.و لحظات آخر سال تحصیلی 89!
سوار ماشین که شدم،سلام کرده- نکرده،گوشیم رو از کیف بیرون آوردم.
یه پیام از دادبه،بعد از 2 روز:تعطیل شدی ،خبرم کن!
ته دلم خالی شد!پس عزیزم و جونمش کجا بود؟!
شماره اش رو گرفتم.
بوق نخورده جواب داد : جانم ماهک...
نفس راحتی کشیدم و موقعیتم رو پیدا کردم.نگاهی به آینه و چشمای آقای حسنی انداختم و گلایه وار گفتم :این حرفا چی بود که گفتی؟
دادبه دلجویانه جواب داد:قربونت برم،ماهکم!توروخدا فکر خاصی نکن...بذار برات توضیح بدم...
آب دهانم رو قورت دادم.
دادبه:یکی از شرایط تدریسم این بود که متاهل باشم!این بود که...چه طور بگم؟این جوری شد که بابا،متاهل بودنم رو خودش به مدیر تضمین کرد...
-چرا بابات؟
دادبه:پس کی؟شناسنامه سفید؟!
چیزی نگفتم.
ادامه داد:باور کن همه چیز فورمالیته ست...ماهک...صدامو داری؟
-امیدوارم همینی که می گی باشه!
و ارتباط رو قطع کردم.
دلم گرفته بود...از همه چیز و همه کس!و من همه چیز و همه کسم دادبه بود...
بعد از اون شبِ...اون شب...توقع نداشتم منو به حال خودم بذاره...!این اتفاق امروز هم...لعنت به من!
شوک سختی بود.ساعتهای زیادی رو با این فکر و تو بی خبری گذرونده بودم.نیاز به آرامش داشتم...کاش دادبه بیشتر منو می فهمید و آرومم می کرد.
گوشی رو خاموش کردم...
به موبایل خیره شدم و از خودم پرسیدم :بیشتر از این؟!هرچه به عید نزدیک تر می شدیم ،برنامه ریزی های مامان جدی تر می شد!و یکی از اون برنامه ها،بازگشت به ایران و یه دیدار 15 روزه بود!
15 روز؟!!نه...هم برای درس خوندن به این چند روز نیاز داشتم هم ...دوری از دادبه برام غیر قابل تحمل می شد.همین 3-4 روزی که مدرسه تعطیل شده بود هم دوری به قدر کافی عذابم می داد.
دقیقا روزی که بابا بلیط ها رو روی میز گذاشت،روزی بود که می بایست برای بدرقه ی مریم و خانواده اش،به فرودگاه برم.
ناراحت و دمغ آماده شدم و از خونه زدم بیرون.
بدون مشورت نهایی با من تصمیم به رفتن گرفته شد.اصلا راضی نبودم.مخصوصا با اینکه خانواده ی آقای کیان قصد مسافرت به جایی رو نداشتن.هنوز این خبر رو به دادبه نداده بودم.دلم نمی خواست این موضوع رو پشت تلفن بهش بگم...می دونستم می زنم زیر گریه و...دادبه این رو نمی خواست!
واسه همین پیام دادم :ما هم رفتنی شدیم!
به فرودگاه رسیدم که موبایلم زنگ خورد :بله...
دادبه:سلام خانوم خانوما...این حرفا چیه که می زنی دردت به جونم؟خدا نکنه...
بغض کردم.
دادبه:ماهک...
-پس فردا...داریم می ریم ...ایران!
لحظاتی سکوت!
دادبه:قرار نبود که...
-بدون اینکه چیزی به من بگن،تصمیم گرفتن.
باز هم لحظاتی با سکوت گذشت.
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:می شه امروز همدیگرو ببینیم؟
با صدایی خش دار پرسید:رفتی فرودگاه؟
-تو راهم،دارم می رم...
دادبه:کارت که تموم شد می یام دنبالت.
-باشه،منتظرتم...
وارد فرودگاه شدم.چشم چرخوندم و میون جمعیت مریم و خانواده اش رو دیدم.پس دیر نشده بود.به طرفشون رفتم.
مریم با دیدنم اخمی کرد و گفت:چرا دیر کردی؟دیگه باید بریم...
جوابش رو ندادم و به بقیه سلام کردم.
بعد رو به او گفتم:ببخشید در گیر بودم...ما هم پس فردا می ریم ایران.
خندید:پس حســابی سلام منو به شیراز برسون.
-برو بابا تو هم!
مریم آروم و یواش گفت:یکم دوری از آقا دادبه بد نیست!هواییش می کنه و...ایندفعه حتما بعد عید یه مراسم مارو دعوت می کنی!
لبخندی رو لبم نشست:دعا یادت نره ها!
مریم:حتما....اول کنکور بعد شــــــووَر!!
ضربه ای به بازوش زدم:نـــــــــــه!!!اول شــــووَر بعد کنکور...
هر دو با هم خندیدم و میون خنده از هم خداحافظی کردیم.
به دادبه پیام دادم و منتظرش موندم.
زمانیکه آخرین اخطار مبنی بر بسته شدن گیت های جدّه اعلام می شد،دادبه هم با تماسش ،رسیدنش رو اعلام کرد.
از ساختمان اصلی بیرون اومدم و کمی بعد سوار ماشین دادبه شدم.
اخماش حسابی تو هم بود و جواب سلامم رو خشک و کوتاه داد.
انگار من مقصر بودم!
من هم به همین رویه ادامه دادم و سعی نکردم سکوت بینمون شکسته بشه!
نزدیکی ساحل،توی پارکینگ،ماشین رو پارک کرد و هر دو پیاده شدیم.دوشادوش هم به طرف سایه بونِ قرار اول ،قدم بر می داشتیم.
نیم نگاهی به قیافه ی عبوسش انداختم.قدّم دقیقا تا لاله ی گوشش می رسید!توی دلم یه قد 163 سانتی ام دل خوش کردم.
چند قدم مونده به سایه بون،دادبه مسیرش رو به سمت نرده های لب دریا کج کرد.ایستادم و نگاش کردم.چند قدم که رفت نگاش کردم.
به سمتم بر گشت.زل زد بهم...لبخند محزونی رو لبش نشست و کلافه دست راستش رو به سمتم دراز کرد.
نفس عمیقی کشیدم و با گامی سریع بهش نزدیک شده و دستم رو توی دستش گذاشتم.
مثل بار اول منو به سمت خودش کشوند و هر دو به غروب آفتاب خیره شدیم.
خورشید لحظه به لحظه،طبق خطای دید،توی آب فرو می رفت و سایه ای تاریک رو از خودش به جا می ذاشت.
بالاخره دادبه این سکوت رو شکست:چقدر می مونید؟
-14 روز...
دادبه:دوست داشتم لحظه ی تحویل سال پیش هم باشیم.دیشب صحبتش بود که واسه تحویل سال از شما دعوت بگیریم!
دوباره این بغض لعنتی: نشد دیگه...
دادبه:بهم زنگ می زنی نه؟!
نگاش کردم.صورت سه تیغه اش وسوسه ی بوسیدن رو تو دلم انداخت...
ناز کردم:تو چی؟بهم زنگ می زنی؟
خندید و حلقه ی دستاش رو تنگ تر کرد.
با ذوق صورتم رو بالا گرفتم و زیر گردنش رو بوسیدم!
چشمای متعجبش رو به چشمام دوخت!
سرش رو به دو طرف تکون داد . غافلگیرانه خم شد و کمرم رو میون دستاش گرفت . میون خنده و دست و پا زدن هام،شروع کرد به چرخوندنم...خواستنیِ خواستنی!
دست در جیب و غضب آلود ،به ریل چشم دوخته بودم و منتظر چمدونم بودم.بابا و مامان کنارم خوش و خندون با هم مشغول صحبت بودن و من حسابی فکرم درگیر لحظه ی خداحافظی ام با دادبه بود!
بغض کرده رو به بابا گفتم :اوناهاش...
بابا لبخندی زد و چمدون کوچک نقره ای ام رو از روی ریل برداشت.
بدون توجه به اونا ،دسته ی چمدون رو بالا کشیدم و به سمت خروجی رفتم.بی توجه به احترام مامور کنترل وسایل ،خیلی سریع از سالن بیرون اومدم .میون حضار استقبال کننده جلوی در ،بین عده ی دیگه شون روی صندلی نشستم.انگار یه وزنه ی چند کیلویی رو دلم سنگینی می کرد.توان نفس کشیدن نداشتم.سرم رو بالا گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.میون هاله ی غلیظ جلو چشمام،تابلویی زرد رنگ،نظرم رو جلب کرد!
سریع و بی فکر از جا بلند شدم و به سمتش رفتم.
با هیجان :ببخشید خانوم!شرایط خریدش چیه؟
خانوم فروشنده:کپی شناسنامه یا گذرنامه،تعهد و...یه هزینه ی ناقابل!
خنده ی شیرینی رو لبم نشت و گفتم :پس لطف کنید یه دونه..هر شماره ای که هست!
و تند تند از کیف حاوی مدارکم،کپی پاسپورتم رو بیرون کشیدم و روی پیشخوان گذاشتم.
از هیجان این پا و اون پا می کردم.
بسته ی کوچیک زرد رنگی رو جلو روم گذاشت و گفت :قابل نداره،.... تومان لطف کنید.
-بله بله...
از کیف پولم مقداری پول شمردم و جلوش گرفتم.
خانوم فروشنده نگاهی به پول های توی دستم انداخت و گفت :خیلی زیاده خانوم...فقط... تومان!کافیه!!!
-بله ...بقیش رو،کریدیت بدین.
سری تکون داد و مشغول شد.
برگشتم و با نگاهم به دنبال بابا اینا گشتم.اوناها...تازه داشتن از خروجی رد می شدن.نیم نگاهی به فروشنده انداختم که داشت اطلاعاتم رو وارد می کرد.
لحظاتی بعد ...از طرفی بابا اینا میون عده ای آدم محاصره شدن و از طرف دیگه فروشنده برگه ای رو بروم گذاشت و خواست که اون رو امضا کنم.
اصلا حواسم به استقبال کننده هامون نبود!بدون خوندن بندهای قانونی تعهدنامه،امضا کرده و بسته رو توی کیفم پرت کردم.
با گام های بلند خودم رو به بابا اینا رسوندم :یکی هم مارو تحویل بگیره...
همه به سمتم برگشتن و من با خوشحالی ناشی از گیر آوردن بی دردسر یه سیم کارت به چهره ی تک تک افراد روبروم نگاه کردم.
عمو مجتبی،عمو مرتضی...دایی مسعود و خاله سودابه...نازنین،روشنک و فرهاد...مونا و مهسا...
اول از همه به سمت عمو مجتبی که از همه بزرگتر بود رفتم و در آغوشش جا گرفتم و یکی یکی،نفرات بعد...
با دعوت عمو مجتبی از کسایی که واسه استقبال از ما اومده بودن همگی به سمت خونشون راه افتادیم و قرار شد تحویل سال هم که بعد از نیمه شب بود رو با هم بگذرونیم...
به خونه ی عمو مجتبی که رسیدیم باز هم بازار ماچ و بوسه داغ شد و استقبال کننده های بخش دوم شد،زن عمو و زن دایی و کوچیکترین اعضاهای خانواده...جای زن عمو زهرا واقعا خالی حس می شد!
بعد از اینکه همگی آروم گرفتیم،به سمت دستشویی رفتم و اونجا سیم کارت رو روی گوشیم انداختم.
وقتی فعال بودنش رو دیدم ،از خوشحالی همونجا بالا و پایین پریدم.ماچ محکمی از موبایل گرفتم . آبی به صورتم پاشیدم واومدم بیرون...
کنار دختر ها نشستم.نازنین هم سن خودم بود و دختر عمو مرتضی،روشنک دختر خاله و 1سال از ما کوچکتر بود.مونا و مهسا هم دخترای عمو مجتبی بودن تو رده های سنی متفاوت...مونا 3 سال بزرگتر و مهسا 3 سال کوچکتر از ما بود...
دقایقی به حرف زدن می گذشت که مونا ومهسا برای کمک به زن عمو صدا زده شدن.روشنک و نازنین هم همراهیشون کردن،موندم من...
بهترین زمان برای پیام دادن به دادبه!گوشی رو روی سایلنت گذاشتم و نوشتم :سلام عزیزم.ما رسیدیم...
وقتی دریافتی پیام رسید،خیالم راحت شد.
طولی نکشید که پیامی به دستم رسید.سریع بازش کردم.خودش بود!
دادبه:رسیدن بخیر گلم...از دلتنگی موندم به کجا پناه ببرم!حالت که خوبه خانومم؟!
-من خوبم.تورو خدا ناراحت نباش ،خوب نیست سال نو با ناراحتی شروع بشه.تورو خدا به خاطر من...
دادبه:باشه،بخاطر تو. تا لحظه ی سال تحویل به یادتم...
فشاری به گوشی وارد کردم و پس از یه نفس عمیق ،اونو توی جیبم گذاشتم.
بعد از شام،آقایون واسه استراحتی کوتاه تا لحظه ی سال تحویل به اتاق های حاضر شده رفتن.ما موندیم و خانوم ها...
کوچیکتر ها بعد از کمی ورجه وورجه کردن ،خوابیدن.مادرها شروع کردن به صحبتهای تلنبار شده در این ایام!و ما دختر ها هم دراز به دراز افتادیم و به حرفهای دخترونه ی خودمون پرداختیم.
روشنک حسابی سر به سر مونا میذاشت.آخه مونا در وقت اضافه ،واسه جواب دادن خواستگارش به سر می برد...
ما هم با شنیدن این خبر به روشنک پیوستیم و خونه رو از خنده و جیغ و داد گذاشتیم رو سرمون!واسه روحیه ی نازنین هم بد نبود!
نیم ساعتی مونده به سال تحویل ،بزرگترها از چرت پاشدن و همگی بعد خوردن یه چایی خوش رنگ،سرحال و قبراق دور سفره ی هفت سین جا خوش کردیم.
فرهاد پسر خاله ی محترم هم یه لحظه آروم و قرار نداشت.لحظه های آخر، با تعارف آدامس برقی ،جیغ همه رو در می آورد و آخر هم با تشر شوهر خاله ریز ریز خندید و یه کنجی به انتظار نشست...
زیر چشمی همه رو از نگاه گذروندم و به دادبه پیام دادم: فقط 10 دقیقه مونده عزیزم...آرزو کن!
زمانیکه فرستادم،صدای جیغ مهسا که تلفن به دست به سمت سالن بزرگ خونه می دوید،همه ی نگاه ها روبه خودش کشوند!
مهسا با خنده به سمت عمو مجتبی رفت و گفت :بابا...بابا...مُهنّا ست!!!
عمو با خوشحالی گوشی رو برداشت و همزمان زن عمو قربان صدقه گویان به سمتش رفت!
عمو:جونم بابا جون...
همه سکوت کرده بودند.
عمو:قربونت بابا...همه خوبن...خدارو شکر...
نگاهش روی زن عمو چرخید:مامانت هم خوبه...آره عزیزم اونا هم خوبن!
و با این جمله مهسا رو به خودش چسبوند.
عمو:چطوری شما؟همه چیز خوب پیش میره؟رو به راهی...؟
سکوت کرد و نفس عمیقش رو بیرون فرستاد :این جا همه چیز عالیه...عموت اینا هم رسیدن!
بابا و مامان هم زمان گفتن :سلام برسونید!
عمو:سلام می رسونن...
و در جواب آندو گفت :دست بوستونه...
و سپس به ادامه ی گفتگویش پرداخت:ما منتظرت بودیم جوون!چرا نیومدی؟
دستی به ابروهاش کشید و به حرفهای آنطرف خط گوش سپرد:آهان...ممم...خوب...خوب کردی بابا!
زن عمو کنار عمو بال بال می زد و سعی می کرد گوشی رو از دست او بگیره...عمو خندید و گفت :بیا این مامانت،خودش رو کشت!از طرف من خداحافظ بابا!
مونا با صدای بلندی گفت:مامان!2 دقیقه ی دیگه!
زن عمو:الهی دورت بگردم مادر،چرا چشم به رام گذاشتی...کجایی پس؟
نازنین خندید و طوری که بقیه هم بشنوندگفت :و اشک های زن عمو سرازیر می شود!
عمو مرتضی چپ چپ نگاهش کرد و بقیه خندیدند.
مهسا فریاد زنان گفت :17 ثانیه!!!
زن عمو سریع گفت:عزیزم دعا کن...
و سپس گوشی را به سمت تی وی گرفت که دعا می خواند.همگی زیر لب دعا می کردند اما من...به این فکر می کردم که...مهنّا!چرا مهنا رو فراموش کرده بودم؟!
بمب تحویل سال یه صدا در اومد و صدای جیغ و هورا کر کننده شد.به سمت هم هجوم آوردیم و ماچ وتبریک عید شروع شد.میون جمعیت چشمم به موبایلم خورد.
پیام دادبه رو باز کردم:عیدت مبارک و میمون.آرزویم تمام توئی،به امید برآورده شدنش...
می خواستم جوابش رو بنویسم که زن عمو با صدای بلندی گفت :مهنا به همه سلام رسوند.
عمو مرتضی :سلامت باشه...چرا نیومد؟!
زن عمو دوباره بغض کرد:واسه یکی از همکاراش مشکلی پیش اومده ،ترجیح داد مرخصیشو به اون بده...
نازنین با ذوق دستی توی بازوم انداخت و به آرومی گفت:الهی...از بس خوش غیرته!
با تعجب نگاش کردم!لباسو جمع کرد و گفت:اینقدر کینه ای نباش ماهک...
دستم رو گرفت تو دستش و منو کشون کشون به سمتی برد:بیا...مهسا میگفت عکسای جدیدشو زده تو سالن...
ناچار دنبالش کشیده شدم :کی؟
نازنین:بیا تو...
روبروی دیواری عریض از پذیرایی دوم خانه ی عمو قرارگرفتیم.روبروم پر بود از عکس...عکس هایی که به طرز کلاسیکی بوم شده به دیوار نصب بودن!و صاحب عکس... . چشمام رو ریز کردم.میون یک ریز حرف زدن های نازنین به چهره اش خیره شدم!
از وقتی وارد دانشگاه شده بود ،دیگه یادم نمی یاد درست و حسابی دیده باشمش.یا ما نبودیم یا اون...
پریدم میون حرفای نازنین:حالا کجاست؟
نازنین انگشتش رو به سمت یکی از عکس ها گرفت :اونجا...
به سمت اون عکس قدمی برداشتم.یونیفرم سفید یکدست و سرهمی مخصوص کار به تنش بود و کلاه ایمنی روی سرش!
نازنین:می بینی بچم،چه خوش عکسه!
به خودم اومدم:اما نه به اندازه ی تو!
نخودی خندید و گفت:چه خشمگین!
-نگفتی!این جا کجاست؟چیکار می کنه اصلا؟
مهسا وارد جمعمون شد:داداشمو می گی؟
نازنین پشت چشمی نازک کرد:خیلــی خوب تو هم!
مهسا رو به روی یکی از عکس ها گفت:باید خیلی وقت باشه ندیدیش؟
مخاطبش من بودم.سرم رو بی تفاوت تکون دادم.
مهسا:از کانادا که بر گشت...
با تعجب پرسیدم :کـــانادا؟!
مهسا رو به نازنین خندید:کلا خیلی وقته از ما بی خبره!غرب زدگی شنیده بودیم،خارج زدگی نه!
نازنین ضربه ای به کتفم زد: نه مسئله اون نیست!کینه ی شتری که می گن اینه...
اخمی به پیشونیم انداختم و گفتم :بس کن نازی!
مهسا به نرمی با انگشت اشاره اش به عکس مهنا ضربه ای زد و گفت:الان روی سکوئه!درست وسط خلیج!!!
وصل نمی شد...نه!اصلا خاموشه!
صبر کن...یه بار دیگه امتحان می کنیم.
بار دیگه دکمه سبز رنگ رو فشار دادم.لحظاتی سکوت!خاموش بود...
یعنی چه؟
خوش بینانه فکر کردم:حتما جاییه که نباید گوشی روشن باشه.بعدا باهاش تماس می گیرم.
بعدا و بعدا...امروز،فردا!بمونه بعد...!حتما جاییه!حتما کار داره!حتما نمی تونه جواب بده!کجاست که آنتن نمی ده؟این امروز و فردا ها ،5 روز طول کشید...
5روزی که آب از گلوم به خوشی پایین نرفت.قرار نبود گوشیش خاموش باشه!آخرین باری که با هم صحبت کردیم ،حرفی از این 5 روز عذاب آور نبود.5 روزی که میون گشت و گذارهای خانوادگی ،عین مرغ سرکنده ،حیرون و ویرون بودم.نفهمیدم کجا رفتیم،کجا اومدیم!چه جوری گذشت!
اما گذشت.5 روز گذشت!
روز پنجم که بوق آزاد به گوشم خورد ،فشارم افتاد!
خوذم رو روی صندلی رها کردم.بی حال!حس توی تنم نبود.فقط چشمام منتظر واسه شنیدن صداش به سقف خیره موند.
دادبه با صدای پر انرژی:سلام عزیزم...
با شنیدن این صدای پر انرژی و سر حال ،غم عالم توی دلم ریخت.حاضر نبودم علت خاموشی موبایلش رو با این لحن سر زنده بشنوم...
-باید هم اینقدر خوش باشی!5 روز بی خیالی کافیه واسه این همه انرژی...
تماس رو قطع کردم و گوشی رو با عصبانیت به گوشه ای پرت کردم.اشکام از گونه ام سر خورد پایین.این 5روزه زیادی خودداری کرده بودن!
صفحه ی گوشی مدام خاموش و روشن می شد.1 بار...4 بار..
هشتمین بار... چشمام گرم شد و پلکهام سنگین!
با صدای مامان ،چشمام رو از هم باز کردم.
مامان:پاشو ماهک جان.عموت زنگ زده قراره همه بریم خارج از شهر...پاشو،زود!
با بی حالی گفتم:کیا هستن؟
مامان:همه هستن جز داییت...اونا امشب میرن کیش!
کش و قوسی به بدنم دادم :خارج از شهر یعنی کجا؟
مامان بی حوصله جواب داد:اصول دین می پرسی؟پاشو آماده شو...
و از اتاق بیرون رفت.چرخیدم و به گوشیم نگاه کردم.با یاد آوری دم دمای صبح !سریع اونو برداشتم.
بی خیال چشمک پایان شارژ شدم.38 بار تماس!7 پیام!...از دادبه.
پیام ها رو باز کردم.
پیام اول :تورو خدا جواب بده! ساعت 3:16
پیام دوم :ماهک خواهش می کنم.تو حق داری ،بذار توضیح بدم! ساعت 3:42
پیام سوم:تنبیه خوبی برام در نظر نگرفتی!جواب بده ماهک... ساعت 3:58
چهارمین پیام:تقصیر منه عزیزم.نمی خواستم ناراحتت کنم.گوشیو بردار بذار حرف بزنم. ساعت 4:17
پنجمین:خیلی خوب...ما رفته بودیم لبنان!می خواستم .وقتی برگشتی بهت بگم.حالا جواب بده... ساعت 4:39
شش :فکر می کردم اگه بهت بگم ،می گی بدون من رفتی خوش گذرونی!فکر نمی کردم این روزایی که سرت شلوغه بهم زنگ بزنی،فکر نمی کردم 5 روز طول بکشه...قصدی نداشتم ماهک!سیم کارتم رو بین المللی کردم اما جواب نداد!ماهک... ساعت 5:03
و آخرین: چه فکر های احمقانه ای...من اشتباه کردم! ساعت 5:33
و آخرین تماسش ساعت 6:10 صورت گرفته بود.یعنی 1 ساعت پیش!
به پیام هاش فکر کردم.
روز آخر،بیشتر از همه تنها موندنش ناراحتم می کرد و مدام اصرار داشتم که فکر نکنه رفتنم به ایران از سرِخوشیه و بدون اون هیچ جا برام لذّتی نداره!(افکار دختر 18 ساله) .مطمئنا اگر از سفر احتمالیش می گفت ،من همین فکر ها رو می کردم .یعنی حالا هم...همین فکر ذهنم رو مشغول کرده!بدون من بهش خوش گذشته؟!
واسش پیام دادم: سفر ،سفر مجردی بود نه؟
و فرستادم.
لحظه ای طول نکشید و جواب داد :بعضی از حدس هام بی مورد نبود! آره خانومی،مجردی بود...
لبخندی رو لبم اومد.چه خوب منو می شناخت!نباید می ذاشتم که مطمئن بشه دستی خوردم!
نوشتم :امیدوارم خوش گذشته باشه عزیزم...
لبم رو گاز گرفتم و از فکر اینکه تا حالا به خاطرم بیدار مونده دلم غنج رفت!
خوشحال از اینکه کسی کنارم بود که روحیاتم رو می شناخت،از جا بلند شدم و برای رفتن به یه تفریح خانوادگی خودم رو آماده کردم.
***
پناه بردن به طبیعت تنگه ی بُراق و بعد از اون بازگشت به ویلای عمو در خنکای خارج از شهر،همگی 4روز طول کشید.
خیلی خوب بود ودر کنار همه ی این خوبیها، وجود دادبه دائم در کنارم حس می شد.و این رو مدیون لحظه به لحظه تماس ها و دل نگرانیهاش بودم.
از تعطیلات 14 روزه،مانده بود 2 روز!
سوغاتی هایی رو که خریده بودم رو توی چمدونم جا می دادم.یاد دادبه با دیدن سوغاتیش ،لبخندی به لبم نشوند.دلتنگش بودم.
امروز خبری ازش نداشتم.تصمیم گرفتم پس از اتمام کارم باهاش تماس بگیرم.در حین همین افکار،ویبره ی گوشی به گوشم خورد.
با دیدن نام مستعار دادبه ،فورا در اتاق رو قفل کردم و جواب دادم:بله عزیزم...
صدای بم و گرفته اش ته دلم رو ناخواسته خالی کرد:سلام گل من!
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم:خوبی دادبه؟به نظر سر حال نمیای !
دادبه سکوت کرد.
-دادبه...
دادبه:چی بگم؟!
روی صندلی وا رفتم.با خودم حساب کردم چند روز خوش بودم؟
-حرف بزن عزیز!مامانت اینا خوبن؟
دادبه:همه خوبن؟خودم داغونم ماهک...
-تو که جون به لبم کردی...
دادبه:دیگه تحمل دوریتو ندارم!
نفسم رو بیرون فرستادم.چرا هیچ وقت رمانتیک بودنش رو پیش بینی نمی کردم!
با رگه هایی از خنده گفتم:پس فردا اونجام آقــــــا!این آخرین دوریمونه،قول می دم!
باز سکوت!
-دادبه...باهام حرف بزن.
دادبه:من فردا دارم می رم!
-صدات قطع و وصل میشه...چی؟
دادبه:ماهک من فردا واسه کانادا بلیت دارم...می شنوی چی می گم؟
شنیدم!می شنیدم...
خشکم زده بود.حتی نمی تونستم به عادت همیشگی ،آب دهانم رو قورت بدم.
دادبه:الوو و...الو ماهک!
داشت منو صدا می زد؟چرا؟چیکارم داشت؟
دادبه:عزیزم یه چیزی بگو...تورو خدا عذابم نده،به حدّ کافی دارم میکشم!ماهک!!
-چرا؟قرار نبود بری...
دادبه:چرا،از اول هم قرار بود برم...اما برمی گردم.فقط 2هفته دیگه تحمل کن.بذار این مصاحبه ی لعنتی تموم بشه،قول می دم...به همون قولی که دادی،قول می دم این آخریش باشه...ماهکم...
طاقت نیوردم...این یکی دیگه در توان نبود.زدم زیر گریه!
-قرار نبود تنها بری..قرار نبود!
دادبه:برمیگردم عزیزم.اگه نرم ویزام کنسل می شه! باور کن دست من نیست.
با عصبانیت داد زدم:پس دست کیه؟
سکوت کرد.
ادامه دادم:اصلا زنگ زدی همینو بگی؟
جوابی نداد،سکوت...
-خوب...گفتی!دیگه چیزی هم مونده؟
دادبه:ماهک!!!
لبم رو گاز گرفتم.داشتم تند می رفتم؟اون چی؟!
سکوت دلخورش رو که دیدم :باشه...برو!
دماغم رو کشیدم بالا: فقط زود برگرد!
سکوتش عذابم می داد.کاش چیزی می گفت.وقت سکوت نبود!
صدام می لرزید:مواظب خودت باش...
آروم اسمم رو صدا زد:ماهک...
-خدافظ...
نذاشتم دوباره طنین اسمم به گوش برسه،گوشی رو خاموش کردم و دمرو خودم رو روی تخت انداختم.توقعم نمی شد دقیقه ی 90 از این موضوع مهم با خبر بشم!حق من مطلع شدن از این تصمیم و همراه بودن باهاش بود...چرا؟!چرا روز آخر؟
کل خوشی های این چند روز از قلمه ی دماغم در اومد!
***
***
شب آخر بود و همه برای خداحافظی به منزل ما آمده بودند.
میون جمع دخترونه و بگو بخند ، نازنین جدی گفت:کاش دیگه نمی رفتید!
به چهره ی گرفته اش لبخند تلخی زدم:پس مدرسه چی؟
نازنین پلکی زد و با تغییر لحن گفت:بعد از کنکور جلدی پا می شی میای ها!نبینم...
روشنک وسط پرید حرفش:حتما میـــان،مگه نه مونا خانـــــوم؟!
مونا رنگ به رنگ شد و گفت:تا قست چی باشه...
فکرم از سر و سامون در رفت ،کلافه نگاهی به گوشیم انداختم.مهسا نگاهم رو پا پی شد و گفت:بلوتوثت رو روشن کن ,عکسا رو بفرستم واست.
جمع کردم خودم رو: اُه آره...صبر کن.
دل رو زدم به دریا،گویا منتظر بهونه بودم.
گوشی رو روشن وتند و سریع بلوتوث رو اُن کردم.مهسا مشغول فرستادن شد و ویبره ی پی در پی باعث شد تا دلهره به جونم بشینه.یعنی ممکنه یکیش پیامی از دادبه باشه؟
بیشتر عکس ها رو فرستاد و بحث دوباره به خواستگار مونا کشیده شد.زیر چشمی به گوشی نگاه کردم.پیام!
3پیام از دادبه...
اولیش رو باز کردم:دلم واست تنگ میشه...
لبهام شروع کرد به لرزیدن!
دومی : کاش اینجوری از هم خداحافظی نمی کردیم!
قلبم با هیجان می زد و سومی : نمی خواستم اینجوری بشه،منو ببخش ماهکم!
نگاهم به روی ساعت چرخید.بی اراده شماره اش رو گرفتم.
نفسم تو سینه حبس شد.
صدای آشنای خانومی تو گوشیم پیچید که به زبانِ... می گفت:دستگاهی که شما با آن تماس گرفته اید،خاموش است یا خارج از نقطه ی خدماتیست!!!
***
-عامو سِی حاجیه خانـــــوم مارو!
میون خنده و جیغ و داد بچه ها پریدیم تو بغل هم!سرم رو روی شونه اش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.چه بوی خوبی می داد!مثل همیشه...
کنار گوشم زمزمه کرد:خیلی براتون دعا کردم خانوم گل!
فرصت نکردم بپرسم چه دعایی!یلدا از عقب مانتوم رو کشید و گفت:بسه بابا ،داریم بهتون شک می کنیما!
حبیبه هینی کشید و گفت: مکّه بـــــــــوده ها!
از مریم جدا شدم و همگی خندیدیم.
فهیمه گفت:سوغاتی که یادت نرفته!؟
مریم با ذوق گفت:نه که یادم نرفته،آوردمشون!
فاخته:آورده همراه خودش که نریم خونشون...
مریم زد پس گردنش و گفت:دقیـــــقا به خاطر توئه یکی!
الهام:زود رد کن بیاد تا آقای کیان نیومده.
با شنیدن اسمش غمی به دلم نشست.کسی خبرنداشت که امروز...
بچه ها واسه گرفتن سوغاتی ها از سر و کله ی همدیگه بالا می رفتن و من نشسته پشت میزم بهشون نگاه می کردم.خسته!
یه لبخند بی روحی رو لبم بود و فکرم اون دور دورا پرسه می زد...پیشِ...پیشش!چرا زنگ نزده بود؟
می زنه !یکم امون بده...دیشب رسیدیا!دندون رو جیگر بذار،می زنه!اون بدتر از تو بی طاقته...
دستمو زدم زیر چونه ام و ... قامت آقای غفاری ،حالتم رو عوض کرد.بچه ها با دیدن آقای غفاری که با سلام بلند بالایی وارد کلاس شد ،پشت میزاشون جا گرفتن.
مریم پرسشگر نگام کرد.به نرمی پلک زدم و سرم رو تکون دادم.
آقای غفاری :درس چندمید؟
فاخته:تمومه...تست می زنیم!
آقای غفاری ابرویی بالا انداخت:باریکلا کیان!چه خوب...پس همون کار رو دنبال می کنیم.
فهیمه با دودلی پرسید :ببخشید ،پس...خودشون کجان؟
آقای غفاری کتاب سبز رنگ تست رو از روی میز الهام برداشت و گفت:ایشون دیگه نمیان،من جای ایشون تا پایان سال تحصیلی هستم در خدمتتون!
همه ی نگاه ها رو روی خودم حس کردم.قلبم از سنگینی،طاقتم رو طاق کرده بود.چونه ام از ضعف به وضوح می لرزید.از نگاه خیرشون فرار کردم و سرم رو تو کتاب روبروم فرو بردم.
توقع می رفت من قضیه رو بدونم،البته از نظر بقیه!توقع به جایی بود اما...
دستام از اضطراب درد می کرد،مدادم رو با غضب لای کتاب گذاشتم و دستامو مشت کردم.چقدر دل تنگش بودم خدا!
کلاس زودتر از موعد تموم شد ،گویا آقای غفاری فقط برای فک زدن در امور غیر درسی وقت داشت نه خود درس.
کتاب رو بستم و توی کوله ام گذاشتم،برای خالی نبودن عریضه...
الهام:ماهک!تو می دونستی...؟
مستاصل نگاش کردم:چیو؟!
یلدا:اینکه آقای کیان دیگه نمیاد؟
- از کجا باید می دونستم؟من دیشب از ایران اومدم...از هیچ چیزی خبر نداشتم و الّا...
فاخته ابرویی بالا انداخت:عجیبه!
به طرفش چرخیدم :چیش عجیبه؟
شونه هاش رو بالا انداخت و روش رو برگردوند.مریم به سمتم اومد و گفت:بریم حیاط...
پامون رو که روی سنگ فرش حیاط گذاشتیم،به طرفم برگشت:چرا دیگه نمیاد؟
بغض کرده جواب دادم:رفت مریم...رفت کانادا!
دستش رو روی لبش گذاشت و جیغ زد:چـــی؟!!!
دستش رو گرفتم:رفت واسه مصاحبه،برمی گرده...
گره ابروهاش باز شد.
ادامه دادم:دیگه نیازی به کار مدرسه نداره،رفتنی شده...
مریم:پس تو چی؟
-حالا تا برگرده،با خیال راحت موضوع رو به خانواده اش می گه و...با هم میریم!
مریم نفس آسوده ای کشید و گفت:خــــــــــوب!اینجوری که تو عذا گرفتی،فکر کردم واسه همیشه رفته!
نگاهی به آسمون انداختم :دلم براش تنگ شده...
خندید: خُبه خبه،این حرفا رو جلوی من نزن هوایی می شم!
بعد جدی ادامه داد:با هم در ارتباط هم هستید؟
-ایران که بودم آره.اما...مریم،از خودم رنجوندمش...توقع نداشتم لحظه ی آخر زنگ بزنه و بگه من فردا دارم میرم کاری نداری!
مریم دست به پهلو گفت:جنابعالی هم قهر کردی؟!
سرم رو به معنی آره تکون دادم.
مریم:بچه نباش ماهک...
عصبانی شدم:اینکه منو تو جریان کاراش بذاره توقع زیادیه؟!
مریم:تو درست می گی،اما اون یه آدمیه با هزار تا فرصت پیش بینی نشده تو زندگیش که تو باید با صبوری در کنارش باشی...از حالا این بچه بازیها رو بذار کنار!باور کن هم خودت رو عذاب میدی هم اونو از اتنخابش پشیمون می کنی...
تو فکر رفتم!
مریم خندید:البته!نا گفته نماند که انتخاب خانوم مهدیان خودش افتخار بزرگیه!
به قیافه ی باج دهنده اش خندیدم:سوغاتی من چی شد حاجیه خانوم؟
مریم:حاضر در اعماق کیف!پیش به سوی تحفه سبز درویش!
***
***
واسه یه بار دیگه،زیر لب صلوات فرستادم و با چشمی نیمه باز به گوشی نگاه کردم.پوفی کشیدم و روپوشم رو با حرص برداشتم.
باز هم هیچ !نه پیامی،نه تماسی...
از اتاق بیرون اومدم و مامان رو صدا زدم:آماده اید؟
بابا از اتاق بیرون اومد و گفت :بریم بابا جون،مامانت هم الان میاد...
قبول کردم و همراه او به سمت حیاط رفتیم.بابا به سمت پارکینگ رفت و من هوای نمناک و شرجی اواخر فروردین ماه رو به ریه هام فرستادم.
15 روزی می شد که از دادبه بیخبر بودم.15 روزی که خودش نویدش رو داده بود!و بالاخره...امروز در اوج ناامیدی ،خانوم کیانی زنگ زد و ما رو واسه شب دعوت کرد.بهترین موقعیت واسه رفع بی خبری!
تا رسیدن به منزل اقای کیانی ،صلوات های نذر شده ام رو ادا کردم.
زنگ در رو که فشردیم،ناخواسته دستی به صورتم کشیدم و زیر لب گفتم :خدا!
آقا و خانوم کیان با شادی و گرمی بخصوصی از ما استقبال کردند.وارد خونه شدیم و پس از خوشامد گویی مکرر بالاخره نشستیم.
پا روی پا انداختم و با گوشیم ور رفتم،ور به معنای زیرو رو کردن اینباکس برای پیدا کردن پیامی جا انداخته!!!
صدای دادمهر ،نگاهم رو به بالا کشوند.به سمتش لبخند زدم.چه خوب که این جا بود...
وقتی روبرمو ایستاد ،به احترامش از جا بلند شدم.
نگاهش رو پایین انداخت و گفت:سلام خوش اومدین!
خنده ام گرفت.چشمکی زدم و خواستم سلام کنم که...عقب گرد کرد وگفت:بفرمایید.
خنده رو لبم ماسید.حتی نتونستم جواب خوشامدگوییش رو بدم.
به سمت دورترین مبل به من رفت و نشست.
فکّ باز مونده ام رو بستم وبا بدنی خشک شده نشستم.
چش شده این بچه؟چرا همچین کرد؟
گوشه ی لبم رو از درون گاز گرفتم و از عصبانیت دستم رو مشت کردم.حالا چیکار کنم؟اوووف!این بشر هم که نخ نداد!نه...اینجوری نمی شه!باید می رفتم پیشش و خودم دست به کار میشدم.حتما از دادبه خبر داشت.آره...فعلا آروم باش دختر.
سرم رو بالا آوردم و ناخواسته نگاه غمگین دادمهر رو غافلگیر کردم!
فورا سرش رو به سمت پدرها بر گردوند!
یه ترس عجیبی به سلول سلول بدنم سرایت کرد.نوک پاهام گزگز می کرد...چرا اینجوری شد!چم شده؟چرا همچین شدم؟پاهام درد می کرد و نفسم بالا نمی اومد...چشمام رو روی هم گذاشتم و...تا 10 شمردم.
فایده نداشت.برعکس...از 10 تا 1...!!!
-سلام...
صدای مخملی و گوش نوازی میون شمارش اعداد معکوس به گوشم خورد.پلکهام رو از هم وا کردم.چارچوب ورودی به پذیرایی،دختری سبزه روی ایستاده بود!تا اومدم چهره اش رو از نظر بگذرونم ،خانوم کیان کنارش قرار گرفت.دستش رو دور شونه اش انداخت و گفت:معرفی می کنم،ایشون آتنا جان...عروس گلم!!!
پایین تنه ام از حس افتاد.
چی شنیدم؟! یه بار دیگه...زدم از اول!عروس گلم!!!
نگاهمو به سمت دادمهر چرخوندم...نه!زن گرفتن براش زیادی زود بود!پس ...پس می مونه...داد...دادبه!!!عروس دادبه؟!!!
دستم رو به دستگیره ی استیل مبل گرفتم و به صحنه ی معرفی عروس خانواده ی کیان چشم دوختم...عروس خانواده؟!!
همه ی لبها تکون می خوردن و خنده کنان از یه موضوع واحد حرف می زدند!و من...
به دستای بی جونم فشار آوردم و خشک و بی جون از جام بلند شدم
نگاه نگران دادمهر روم سنگینی می کرد.به گمونم صدای خرد شدن کمرم رو شنیده بود!!!حلق و گلوم درد می کرد،می سوخت!اما...من صدا می خواستم...صدا!یه چیزی بگو ماهک...حرف بزن ماهِ کوچکِ دادبه!
- من عروس دادبه ام!!!
دنیا از حرکت ایستاد!
همه چشم به دهانم دوخته بودند،منتظر!انگار باید حرف دیگه ای هم زده می شد...اما من به چهره ی رقیب قلابی ام خیره شده بودم.
مامان سریع از جاش بلند شد و به سمتم اومد.چشم تو چشمم شد و غرید:چی داری می گی ماهک؟
دستمو به بازوش زدم و اون رو کنار کشیدم.
از اون فاصله به چشمای عسلی اش نگاه کردم.دستمو رو سینه ام زدم و گفتم:عروس دادبه...منم!
-خفه شو ماهک!!!
صدای عصبی بابا ،سقف و ستون خونه رو لرزوند!
چشمای عسلیش به اشک نشست و رو به خانوم کیان نالید:مامان جون...
خانوم کیان دستپاچه اون رو بغل کرد و رو به من گفت :ماهک!معلوم هست داری چی می گی؟!
چرا اسمم رو بدوون پسوند صدا زد؟مگه من لحظاتی پیش جونش نبودم؟
اما الان اون بود.
گفتم:حرفم واضح بود مادر جون...من عروستونم!!!
نفهمیدم بابا چطور خودش رو بهم رسوند و سمت راست صورتم چطور به گزگز افتاد: دهنت رو ببند!
چرا من؟چرا صورت منِ تازه عروس!؟
دیگه مهم نبود!
بی توجه به او ،قدمی به راست برداشتم و خطاب به آتنا گفتم:دادبه،متعلق به منه...
دستای قدرتمند بابا بازوم رو در خودش گرفت و کشید.نباید اینجوری می شد.سریع خودم رو عقب کشیدم و رو به پدر دادبه گفتم:من و دادبه همدیگه رو دوست داریم...
جمله ام به پایان نرسیده بود که طرف دیگه ی صورتم سوخت!
چشم تو چشم بابا شده بودم:اگه یه بار دیگه دهنت رو وا کردی ،زنده ات نمی ذارم...
بدنم مثل کوره ی آتیش می سوخت!
مامان گریه کنان دستمو گرفت و کشید.
با عصبانیت دستم رو از دستش بیرون کشیدم:ولم کن...بذار ببینم چطور دادبه از غیب عروس دار شده!
و به مادرش نگاه کردم:خودش خبر داره واسش لقمه گرفتین؟!
و نگاهم رو به چهره ی رنگ و رو باخته ی آتنا دوختم...
بابا رو به مامان داد زد:ببرش بــــــــــیرون!
قدمی به سمت قامت لرزونش پیش رفتم:دادبه منو داره...
مامان از پشت لباسم رو کشید.با عصبانیت برگشتم و داد زدم:ولم کــن...
و دوباره با خشم به چشمای گریونش زل زدم:اون منو داره،می فهمــی؟!!
خانوم کیان در حالیکه نمی دونست چکار کنه به سمتم اومد:چی داری می گی دختر!؟با این حرفا داری با زندگی دادبهم بازی می کنی...
حرفش رو قطع کردم:من و دادبه همدیگه رو دوست داریم مادر جون!!!
کلافه داد زد:دادبه زن داره...چطور همچین چیزی ممکنه؟!
مطمئن ولی نگران به آتنا که صورتش رو تو دست گرفته بود نگاه کردم و گفتم:محــاله!وقتی دادبه برگشت خودش همه چیز رو بهتون می گه...
صدای بابا که مامان رو صدا میزد:مهتــــــــاب!!!
پدر دادبه رو به روم ایستاد و به آرومی گفت:تو چت شده ماهک؟!دادبه قراره چیو به ما بگه...؟
همینه...بالاخره کسی از من توضیح خواست.بی توجه به داد و بی دادهای بابا گفتم: قراره بگه که منو می خواد...قرار شد بره کانادا ,بعد از مصاحبه برگرده و بگه...خودش...
حرفم با حمله ی بابا به سمتم نیمه کاره موند!
آقای کیان با دست جلوی حرکت بابا رو گرفت و داد زد:آروم باش مـــرد!!!
بابا با فریــاد : بذار حالیش کنم کیان!
دوباره به سمتم حمله ور شد : آخه خیـــره ســـر...از یه مرد زن دار چطور همچین قولی رو گرفتی؟؟؟...ولم کن کیـــــان...
مامان با گریه جلوی بابا ایستاد و من در حالیکه قفسه ی سینه ام بالا و پایین می شد نگاهم رو از جدال اون ها گرفتم.به سمت آتنا ...رفتم.اون می تونست توضیحم رو گوش کنه؟
دستش رو ازروی صورتش برداشت و نگام کرد.
مستاصل گفتم :دادبه رو ازم نگیر!
چشای خیسش آوار شد رو سرم...
داد و فریادای بابا عصبیم کرد.به سمت دادمهر برگشتم و داد زدم:دِ تو یه چیزی بگــو...
نگاه ناراحتش رو ازم گرفت و با ترس به بابا نگاه کرد...بدون توجه به مجادله ی بابا و مامان به سمت مبل رفتم و موبایلم رو برداشتم.
رو به روی دادمهر گرفتم و گفتم :مگه اینو دادبه واسم نگرفت...مگه سیم کارت رو اون برام نگرفته بود؟؟؟
سکوت همه...
-تو رو خدا دادمهر...یه چیزی بگو...حرف بزن دادمهر...
مادر دادبه شونه هامو تو دست گرفت و گفت:آروم باش ماهک...شک ندارم که تو پیش خودت فکر و خیالای دخترونه داشتی...دادبه قبل از آشناییش با خانواده ی شما ،نامزد داشت...
از لحظه ی اول هم دست روی شونه ام بوی مهربونی نمی داد...دستش رو پس زدم:دروغ می گـــی...
عصبی شد و به دفاع ازعروسِ مقبولش داد زد :دروغی در کار نیست!اونا 5 فروردین با هم ازدواج کردن ...
گوش هامو با دست گرفتم و فریاد زنان گفتم: دروغ نگـــو...همتون دروغ می گیــــد...
مامان هق هق کنان منو تو بغلش سخت گرفت و زیر گوشم نالید:بس کن ماهک...آبرو واسه خودت و ما نذاشتی...بس کن دختـــر!
همه داشتن منو فریب می دادن...من اینو نمی خواستم...از بغلش خودم رو بیرون کشیدم و رو به آقای کیان گفتم:هرچی دادبه بگه...اصلا هر چی اون بگه...
بابا از غفلت او استفاده کرد ، به سمتم دوید و نعره زنان گفت :بخـــــدا می کشمت نمــــک به حـــروم!!!
و در کسری از ثانیه با ضربه ای که به سرم زده شد،نقش بر زمین شدم.دستم رو تکیه گاه کردم و کمی خودم رو بالا کشیدم.صداهای اطرافم رو گنگ می شنیدم.سرم رو برگردوندم که لگدی به پهلوم خورد...
چشمام سیاهی رفت...ناتوان سرم رو روی زمین گذاشتم و به صورت افقی نظاره گر پاهای بابا که...ضربه های بعدی رو محکم به بدنم می کوبید،شدم!
کنار پاهای بابا، دادبه دست به سینه و خندون نظاره گر ضعفم بود...
گرمی خون از گوشه ی لبم نفوذ وسرامیک حریمِ عشقِ حرامم رو رنگی کرد!
کمی بعد،میون چشم های به حیرت نشسته ی خانواده ی کیان و گریه های بلند مامان...رو زمین کشیده شدم...
چشمام روی هم افتاد و چشم های گریون عسلی اش...آخرین تصویر نقش بسته ی روزهای آخر فروردین ماه شد!!!بهم گفت که دوستم داره،بهم گفت منو می خواد!
بهم گفت اگه پاش باشه ته حادثه می یاد!
به ته باغ خیره بودم ،بی حرکت...
کلمه به کلمه ی این شعر تو مغزم به دوران افتاده بود!
می گفتش من هواشم،تموم قصه هاشم...
می گفتش آبروشم،همیشه روبروشم...
می گفت از خاکی دوره
می گفت سنگ صبوره...میگفت تنها نمی شم...می گفت می مونه پیشم!!!
چشمام از خیرگی می سوخت!
مریم کنار گوشم حرف می زد اما...نمی شنیدم...نمی فهمیدم!
کلمات بعدی شعر زمزمه وار از لب هام خارج می شدند:
بهم می گفت که زندگیشم و با من عجینه...
می گفت...چشمای من!واسش یه دنیاست...سرزمینه!!!
اشک ناشی از خیرگی، راهی به بیرون پیدا کرد...
مریم جلوی پام نشست:ماهک...!
چونه ام می لرزید...صدام هم همینطور :
می گفت طاقت نمی یاره نباشم...
می گفت از فکرش هم می میره از دنیاش جدا شم...
اینا رو اون بهم گفت...
دروغ گفت!!!
***
مریم : می خوای با هم بریم بیرون قدم بزنیم؟
- نه!
مریم :بریم تو اتاقت فیلم ببینیم؟
-حوصله ندارم!
مریم : موافقی یکم تست بزنیم؟هان؟!
نگاه سردم رو انداختم تو چشماش: نُقل صحبتهای بچه ها شدم...نه؟!
هول شد و گفت:این...این حرفا چیه ماهک؟این تویی که خودت رو تو خونه حبس کردی وگرنه...وگرنه اون بیرون...همه چیز مثل همیشه ست!
- تو دیگه دروغ نگو...
نگاهم رو ازش گرفتم:نگاه قاری زاده رو اگه می دیدی...
مریم:دیوونه نشـــو!این طور مسائل به مدرسه ربط نداره!
نگاهم رو میخ زدم روش،خودش رو جمع و جور کرد و گفت :حداقل واسه گرفتن کارنامه ها یه سر میومدی مدرسه...بچه ها مدام سراغت رو می گیرن ازم!
نگاهم رو به ته حیاط دوختم.
مریم:طفلی ها!اول امید داشتن واسه امتحانا بیای...وقتی بهشون گفتم هنوز نمی تونی راه بری و توخونه ازت امتحان می گیرن،باور نمیکنی...بسیج شدند بیان ببیننت!نمی دونی چه جوری این فکر رو از سرشون دور کردم.
چیزی نگفتم.
مریم: هزار تا دلیل واسه گوشی خاموشت آوردم...هر روز دلیل دیروز رو یادم میرفت!تلفن خونتون هم ... کسی عرضه نداره صدای جدی مامان باباتو بشنوه...اینا دیگه چرا همچین می کنن؟!
پوزخندی رو لبم اومد...
بحث رو عوض کرد : قول دادم واسه کنکور با هم بریم حوزه ی امتحانی!
بی حوصله پرسیدم :چند روز دیگست؟
مریم با شوق گفت :9 روز دیگه...
سرم رو تکون دادم:پس 10 روز دیگه بیشتر پیش هم نیستیم نه؟
مریم با ناراحتی گفت:مامانت بهم گفت واسه دهم بلیت دارین!
نفس تازه کرد و ادامه داد :ولی من از بابام قول گرفتم تا نیمه ی مرداد شیراز پیشت باشم.انتخاب رشته اونم تنها تنهــــا !!!
و خندید!
نگاهی به لبهای خندونش کردم.طفلی...این روزها مدام به کوچیکترین مسائل می خندید...واسه دل من!دل له شده ی من...!
پوزخندی زدم و بعد از نفس عمیقی گفتم : می خوام استراحت کنم...
سریع بلند شد و کمک کرد که بلند شم.2ماه استراحت مطلقی که به مدد نوازش پدرانه تو نسخه ام نوشته شد،حالم رو خوب کرده بود اما،ضعفم رو نتونسته بود بهبود ببخشه!با کوچکترین ناراحتی ,عصبانیت عضلات پام به شدت می لرزید و کنترلش برام سخت می شد!
از جلوی مامان رد شدیم و به سمت اتاق رفتیم.
پوزخندم عمق بیشتری گرفت.2 ماهی می شد که صدای بابا و مامان ، خطاب به من قرار نگرفته بود. 2ماهی می شد که جز دکتر شارما و مریم و خانوم قاری زاده برای گرفتن امتحان ،کسی رو در رو هم صحبتم نمی شد...!2ماهی می شد که دیگه عزیز دردونه ی ...بابا نبودم!2 ماهی می شد که...که من دیگه،من نبودم!
توی این 2 ماه دیگه چیزی ازم نموند و من روز شماری می کردم برای رفتن...دور شدن از این شهرِ...از این شهر ِ...!
***
***
ایران-شیراز-نیمه ی مرداد
مریم:خوب! ناهار یا شام؟
خندیدم : هرچی تو بگی...
مریم: ناهار خونتون...شام بیرون!
-پررو نشـــو!فقط یکیش...
مریم کمی فکر کرد و گفت:پس ناهار الان...شام وقتی که جواب انتخاب رشته ها اومد باشه؟
-بیخـــود!چرا همش من خرج کنم؟ناهار با من شام با تو... .
مریم:نمیشه که...اومدیم من ناهار ساندویچ دلم کشید و شام تو دلت ماهیچه...نه!هر دو رو تو باید بدی!
سکوتم رو که دید خندید :رتبه ی 3 رقمی شدن همین دردسرا هم داره!
-حالا نه اینکه جنابعالی از قافله عقب موندی...لوبیا!
و خندیدم.مریم ایستاد و نگام کرد.
-هان!چیه؟دختر زیبای سال رو ندیدی مگه؟
مریم : اُه اُه!تفاله چایی...
زل زد رو لبام...رو لبخندم... و ادامه داد:خوشحالم که خوشحالی...
-منم خوشحالم که تو هستی...
نگاهم رو به اطرافم چرخوندم :فقط دعا کن یه جا با هم قبول شیم!
دستشو حلقه کرد تو دستم:می شیم من می دونم...
10 تیر بود که با مامان برگشتیم ایران.بابا هم موند تا ماموریتش تموم شه،قراره همین روزا برگرده!برگرده و دوباره ســرد زل بزنه بهم ولی نپرسه که...ماهک چی شد؟چی به سرت ،چی به سر دلت اومد؟!فقط سرسنگین باشه و خردم کنه!با نگاش نابودم کنه و با پوزخنداش تحقیر!
بهتر بودم اما ضعف پاهام همچنان به قوت خودش باقی بود.
هرچی بود ،داشتم باهاش کنار میومدم!البته...بیشتر ظاهری!وگرنه وقت خلوتم،حسابی با همه چیز درگیری فکری داشتم!عجب می تازوندم بهشون...اما بی مروّت ها!همچنان پیش تاز بودن تو عذاب دادنم...
***
در روپشت سرم بستم و وارد خونه شدم.
مامان با دیدنم گفت:انتخاب رشته کردید؟
سری تکون دادم و گفتم :آره...
مامان خواست چیزی بگه که گفتم :نگران نباش،فقط زدم شیراز...
مامان به طرفم اومد و گفت:قربونت برم مادر!یکم مدارا کن بلکه بابات از خر شیطون پیاده شه...مطمئنا با این رتبه ی عالی که آوردی شیراز قبول می شی...
لبخندی به چشمای نگرانش زدم: من می رم لباسم رو عوض کنم.
مامان:ساعت 6 بابات پرواز داره...واسه شام عموت اینا رو هم دعوت گرفتم.
-می ذاشتین واسه یه روز دیگه!
مامان:فکر کردم بهترین موقعیته...
نگاش کردم.
نگاهش رو ازم گرفت : یکم استراحت کن بیا کمکم...
و رفت.
دو پله ی رفته رو برگشتم : کاش علی آقا رو هم دعوت می کردید!مونا بدون علی جایی نمی ره...
مامان توی خم راه رو به سمتم برگشت:خیالت راحت.به علی هم زنگ زدم...
سرم رو تکون دادم و راهی اتاق شدم.
***
نازنین با صدای بلندی گفت:حالا دیگه تحویل نمی گیری خانوم مهدیان!
نیم نگاهی بهش انداختم و با خنده گفتم:این جا همه خانوم مهدیان هستن،کدومشون؟!
نازی: با خود ناکستم...چرا خبر ندادی امروز واسه انتخاب رشته می ری ها؟!
مهسا ریز ریز خندید :منم جای ماهک بودم با ته مونده ی رتبه ها نمی پریدم.
مونا محجوبانه خندید و گفت :دیگه رو دست ما که نزده...
نازنین با حرص گفت:تو دیگه چی می گی؟خر خونی های داداشش رو هم می زنه به نام خودش،می بینی تو رو خدا!
خندیدم و در یک آن چشم های سرد و به خون نشسته ی بابا رو روی خودم خیره دیدم!آب دهانمو قورت دادم . کمی روی مبل جا به جا شدم.
زیر چشمی دوباره نگاش کردم.عمو مجتبی چی بهش می گفت که بدون حرف خیره بود به زانوهاش؟!
صدای زنگ خونه خنده ی دخترها رو قطع کرد.نگاه پرسشگری به مامان انداختم که صدای لرزون زن عمو جوابگوی نگاهم شد : حتما مُهنا ست!قرار بود امروز برگرده...
مهسا دکمه ی آیفون رو زد و خودش با شور و شوق به سمت حیاط رفت.
این جا چه خبره خدا؟!
خودم رو با ناخنای دستم مشغول کردم،پر از فکر و دل نگرانی زیاد!
دقایقی بعد صدای خنده ای مردونه و جیغ و داد های مهسا بلند و بلند تر شد...همه به احترامش ایستادن.
و من به تقلید از بقیه ،دو دل از جا بلند شدم.
با خوش رویی به سمت پدرش رفت و...همدیگه رو به بغل گرفتن!
ناخودآگاه رو به مونا پرسیدم :چند روزه همدیگه رو ندیدن؟!
همینطور که چشم از برادرش بر نمی داشت گفت:تقریبا 1 ماهی میشه...ممم...یه 37 روزی هست!آره...
و نگاهم رو باز بهش دوختم.داشت با بابا سلام و احوالپرسی می کرد،گرم و خودمونی!
قد بلندی داشت!هیکل پُری نداشت اما لاغر هم نبود...مناسب!
لبم رو به دندون گرفتم و نگاهم رو پایین انداختم.یه فکر مزاحم پرید وسط ذهنم...یاد گذشته ی نه چندان دور داشت ته دلم حکم فرما می شد که احوالپرسی گرمش با نازنین توجه مغزم رو جلب کرد!
نفس عمیقی کشیدم و با خودم یه رویارویی محترمانه رو مرور کردم...
نوبت به من رسید.
با خنده نگاهش رو از نازنین گرفت،رو بروم یه مکثی کرد و چشماش زل زد به چشمام.لبخند رو از لبش پس گرفت!
دستپاچه شدم و گفتم:سلام...خیلی خوش اومدین.
به زور لب از لب وا کرد و گفت :سلام...ممنون!
نگاهش رو سریع ازم گرفت و به سمت مونا رفت.باز خنده و گرمی رو در رویی!
عین کره وا رفتم!
سردی نگاش لرزی به جونم انداخت.
نشستم سر جام!
چرا اینجوری شد؟
زمزمه ی نازنین کنار گوشم جواب سوالم بود : دوتاتون عین شتر کینه ای هستین!
نگاش کردم.چرا مدام سعی داشت خاطره ی دعواهای بچگی رو به یادم بیاره؟اون تو عالم نوجوونی-جوونی قلعه ی شنی ام رو زیر پا له کرد،منم تو عالم کودکی...میون جمع بزرگترا...شکایتش رو کردم!ناحق نبوده که...بوده؟
سرم رو انداختم پایین...اما... راست می گفت!بعد از اون بود که...گفتگوی کم ما هم قطع شد!ولی نه...این فاصله بیشتر به خاطر فاصله ی سنی ما بود نه چیز دیگه ای...!فاصله ی سنی و ...مسافتی!
دستامو مشت کردم!
مطمئنا اون لحظه نگاه همه روی ما بود...چه بد منو جلو همه سکّه ی...اَه!
بلند شدم و به سمت آشپرخونه رفتم.بی بهونهه و عصبی یک به یک قابلمه ها رو وارسی کردم.قیمه...فسنجون...مرغ...وسر ِ آخریشو محکم روش کوبیدم.
چتـــه تو!؟به جهنم که همچین کرد!
اونم یکی مثل بقیه ی...بقیه ی هم جنساش! ( توهین نشه...)
از مؤدبه چه خیری دیدی که از این بی نزاکت ببینی!
آبی به صورتم زدم . از اونجا بیرون اومدم و بقیه ی مهمونی با خنده و بی خیالی گذشت.
***
تقه ای به در اتاق خورد،دفتر رو بستم و : بیا تو...
مامان در رو باز و جلوی در مکثی کرد.
نگاش کردم:بیا تو چرا دم در؟
با دودلی وارد شد و گفت :ماهک...!
نگران شدم: جانم مامان...
گوشه ی تختم نشست و گفت :بابات باهات کار داره!
چیزی نگفتم ،فقط یه چیزی رو دلم سنگین کرد...
مامان:خواهش می کنم ازت،حرمتش رو نگه دار.
لبم رو خیس کردم و گفتم:الان کجان؟
مامان:پایین تو پذیرایی...
ته دلم خالی شد.دفتر رو برداشتم و توی کشو گذاشتم.به طرف در اتاق رفتم.
مامان:ماهک...
چرخیدم به سمتش.
مامان:ازت خواهش کردم مادر...رومو زمین ننداز!
سرم رو تکون دادم و زیر لب گفتم:هیچ اتفاقی نمی افته...
و زدم بیرون...مطمئن بودم؟مطمئن بودم که اتفاقی نمی افته؟!
نمی دونم...اما مطمئن بودم که مسئله ی مهمیه که مامان اینجوری پی ریزی می کرد.پایین پله ها که رسیدم ،دستم رو روی قلبم گذاشتم.بعد از اون...اون روزهای آخر فروردین ماه منحوس...این اولین رو در روییِ ما بود.بی رو دربایستی می گم...وحشت داشتم!
خدا رو صدا زدم.خــدا...خدایا!اووووف...آر ومم کن...
و بالاخره رسیدم به اون مستطیل پذیرایی نام!
صاف نشسته و زل زده بود به صفحه ی تلویزیون.سرفه ای کردم،منتظر!بدون اینکه نگام کنه با دستش اشاره به مبلی کرد و گفت :بشیـن...
نشستم و نگاش کردم.خیلی وقت بود از این فاصله ندیده بودمش!
-با من کاری داشتین؟
و بعد فکر کردم چه جرأتی!!!
نگاهش رو چرخوند روم: خیلی سعی کردم کاری به کارت نداشته باشم...اما نشد!
چشمام به غم نشست.
ادامه داد:کاری که تو با من کردی...چی بگم بهت؟!
دستامو مشت کردم.جرأت...یه جرأت دیگه!
-و شما هیچ وقت نپرسیدی چرا؟
به سوالم یا به جرأتم پوزخندی زد و گفت: هرزگی دلیل می خواد؟!
تکون سختی خوردم.مخاطب این سوال جرأتم بود آیا؟
دستم رو لرزون روی لبم گذاشتم و به آرومی گفتم :من...من هرزه ام؟
به جلو خم شد :اسمش رو چی گذاشتی؟عاشقی؟
سری تکون و ادامه داد:نگفتم بیای تا اینجا باهم لغت نامه ورق بزنیم...
تلویزیون رو خاموش کرد :گفتم بیای تا...تا آخرین وظیفه ی پدری رو در حقت تموم کنم...
با پرسیدن این سوال از خودم که اون وظیفه چی می تونه باشه؟ضربان قلبم بالا گرفت.
بابا:عموت...صبح...تورو واسه مهنا...از من خواستگاری کرد!
تنها چیزی که به گوشم خورد صدای قلپ فرو بردن آب دهانم بود و چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که...کی مهنا منو دید؟2روز پیش...!!!
بابا پاشو انداخت رو اون یکی پا و گفت:فکرات رو کن و جواب رو بده...
-خواست خود عموئه یا...
میون حرفم اومد:مطمئن باش اگه پیشنهاد خود داداش بود اونو منصرف می کردم اما...مهنا خودش خواسته!
سرم رو انداختم پایین : آخرین وظیفتون شوهر دادن منه...
بابا:هیچ اجباری واسه جواب مثبت نیست،اما اگه این مورد رو رد کردی...واسه موارد دیگه،فکر کن پدری نداری!درخت کج،چاره اش آتیشه!!!
از تعجب گردنم رو سیخ نگه داشتم!زل زدم بهش...هیچ نشونی از مهر پدری تو چشماش ندیدم.
-پس آخرین وظیفه پدریتون ،شوهر دادنم به برادرزادتونه!
بابا:نذار به این نتیجه برسم که دارم در حقش ظلم می کنم!
از جا بلند شدم:خبرتون می کنم...
صداش از پشت سرم بلند شد:هر جوابی داشتی به مادرت بگو،عموت اینا منتظرن!
نمی دونم چطور خودم رو رسوندم به اتاقم.صدای تق بسته شدن دررو که شنیدم دستم رو به دیوار گرفتم و سر خوردم پایین...داشتم می پکیدم.از درد...از نگفته های گندیده ی دلم... . چرا نگفتی؟چرا ساکت موندی و گذاشتی پدرت؛انگ هرزگی بزنه به دامنت...؟هرزه؟!!من هرزه بودم واسش...خدایا ...من هرزه بودم؟خدا من تا کجا رسیدم و خودم خبر ندارم؟!
لعنت به من...لعنت به تو...به تو که تموم وجودت فریب بود...خدا لعنتت کنه داد...دادبــه!!!
******
- تو بودی چیکار می کردی؟
مریم از تو فکر در اومد و سردر گم گفت:راستش...هرچی سعی می کنم خودم رو بذارم جات و یه تصمیمی بگیرم...نمی شه!
نفسم رو پر صدا بیرون دادم و سرم رو میون دستام گرفتم: تازه می خواستم با گذشته ی عذاب آورم یه جور کنار بیام...درست همین لحظه باید سر و کله ی این شازده پیدا شه...
مریم:تو که گفتی شب مهمونی اصلا محلّت نذاشت،پس...
کلافه نگاش کردم:بخــدا نذاشت مریم...تو نمی دونی چه جوری باهام برخورد کرد،باور کن حتی شک دارم منو دیده باشه...!مگه اینکه با دست داره پس میزنه با پا پیش می کشه...نمی دونم این آدم تحصیل کرده چرا اینجوری داره زن آیندشو انتخاب میکنه؟
مریم:مگه چشه؟
بی توجه به سوال مریم گفتم: حالا چه خاکی تو گورم کنم؟
مریم زیر لب گفت:اصولا خاک توی گور نوعش فرق نمی کنه...!
-هان؟
مریم:مامانت چی می گه؟
-به حدّ کافی در گیر رابطه ی من و بابا هست!بعضی وقتا صدای اعتراضش رو می شنوم اما چه فایده مریم...بابا تو اوج مهربونیش،یه آدم غدّ و یه دنده ست!چه برسه به الان که...
بغض کردم.
مریم رشته ی کلام رو به دست گرفت:هر آدمی ممکنه یکدندگی اونو جو زده بکنه،اما با این جو زدگی واسه زندگی دخترش تصمیم نمی گیره...
اشک تو چشمام حلقه زد و با خودم گفت:دختر هرزه اش...
مریم دستای سفیدم رو تو دست گرفت:حالا چیکار می کنی؟
-الان یه هفته گذشته...عموم اینا منتظرن!حتی رفت و آمد هاشون رو قطع کردن تا من بتونم راحت تر تصمیم بگیرم.
مریم:خوب با خود مهنّا صحبت کن...
زل زدم به گوشه ی چشمش و فکر کردم: با مهنا ؟!
- چی بهش بگم؟؟؟
***
عمو با محبت منو تو آغوشش گرفت و گفت:عروس گلم چطوره؟
چقدر از این واژه متنفر بودم!!!
لبخند کجی رو لبم اومد،گفتم:ممنون بفرمایین بشینین...
سرم رو برگردوندم و نگاش کردم.لبخند محوی رو لباش بود،شاید هم نبود ولی من اینطور می دیدم!
سلام کردم و جواب شنیدم.فقط جواب...کوتاه و مختصر!
سریع از روبروش دور شدم و خودم رو به جمع خانوم ها رسوندم.میون سر به سر گذشتن های مونا و مهسا دقایقی گذشت.
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید،سیر و سرکه...چه جوری می جوشن؟نمی دونم اما دائم در حال جلز و ولز بودم ،عین اسپند رو آتیش...این یکی رو می دونم!
زیر لب غر زدم:تو رو خدا برید سر اصل مطلب تا امشب راحت سرم رو بذارم زمین...البته اگه بابا راحت ابدیم نکنه...
زیرچشمی به مهنا نگاه کردم.آروم و با وقار نشسته بود،انگار نه انگار که...واقعا از من خواستگاری کرده؟باورم نمیشه...چطور ممکنه که...
رنگ کت شلوارش منو از فکر در آورد.
شکلاتی!این رنگ داشت منو کشون کشون به ماه ها قبل می برد اما...نه!
سرم رو تکون دادم و چشمهامو رو هم...باید همه چیو بهش بگم.بگم که این مراسم نمایشه!بگم که یه اجباری توی کارم پنهونه...حتی شده چند تا لیچار بارش می کنم که بره رد کارش...دیگه نمی ذارم هر کی از راه رسید باهام،با احساساتم بازی کنه...اوووف...خدایا به دادم برس.تو که از دل من خبر داری...من نمی تونم...دلم طاقت شروع یه رابطه ی دیگه رو نداره...اونم اینطور جدی!!!چیزی برام نمونده که به کس دیگه ای بدم...صدامو می شنوی یا بلند داد بزنم؟
-اگه داداش اجازه بدن این دوتا یه گوشه حرفاشون رو بزنن...میدونین که آنچنان هم تو دست و پای هم نبودن!
بابا در جواب عمو گفت:چرا که نه!حق با شماست...ماهک!مهنا جان رو همراهی کن...
به چهره ی بابا نگاه کردم،چی می شد بگی :ماهک جان،مهنا رو همراهی کن!
خداروشکر که کسی تو حال و هوای تفسیر جمله ها نبود!دلگیر سرم رو تکون دادم و دنباله ی لباسم رو گرفتم.بدون اینکه به مهنا نگاه کنم ،پیش پیش به سمت حیاط رفتم...
بدون اینکه به مهنا نگاه کنم ،پیش پیش به سمت حیاط رفتم...
خیره شدم به ته حیاط...همونجا که فکرام به بن بست می رسید!
کنارم ایستاد.ترجیح دادم اول اون شروع کنه...
و کرد: بهت نمیاد اینقدر ساکت و کم حرف باشی!
-نیستم...
مهنّا: خوب...
-نمایش مسخره ای رو راه انداختی...
با آرامشی خاص گفت:من دِرام کار کردم...طنز جواب داد؟!
نیم نگاهی بهش انداختم،به رو برو خیره بود...
-چرا من؟اونم بعد اینهمه مدت کناره گیری از هم ...
گوشه لبش کمی بالا رفت :معلوم شد کناره گیری های تو عمدی بوده...
-مال تو نبوده؟
نفس عمیقی کشید:نه!من شرایطم ایجاب می کرد که از همه دور بمونم...
-بهرحال...بهتره همینجا تموم بشه...من مخالفم!
به طرفم تمام رخ شد: و دلیل؟!
لبهام رو روی هم فشار دادم:به هزار دلیل...
مهنّا:5 تاشو بگی،قضیه اونطور پیش میره که تو می خوای!
به سمتش چرخیدم.اولین بار بود که صورتش رو از نزدیک محک می زدم.در عین جذابیت...زیبا بود!یه چهره ی بی نقص و مردونه...
سرم رو تکون دادم و گفتم:ممم...تفاوت سنی ما!
مهنّا:آره...10 سال به نظر زیاد می یاد...خوب بعدیش...
عصبی گفتم:من قصد ازدواج ندارم چون می خوام درسم رو بخونم...
آروم و بی خیال کتش رو درآورد.نفسی تازه کرد و گفت:مخالفتی ندارم...مورد بعد!
با حرص گفتم :هیچ علاقه ای بهت ندارم...
دست چپش رو توی جیبش فرو برد :فهمیـدم ...برو بعدی...
دندونام رو روی هم فشار دادم و من من کنان گفتم:شرایط شغلیت...نمی تـــونم مأموریت های ماهانه و دوری رو تحمل کنم...
مکثی کرد،کاملا به سمتم چرخید و موذیانه پرسید:این مورد از علاقه ی زیاد نیست؟!
پنجه های پامو توی صندلم از عصبانیت فشردم و گفتم:هیچ هم اینطور نیست...هر کس هم جای من باشه شرایط کاریتو نمی پسنده!
مهنا لبخند محوی زد :حق با توئه...خوب دلیل آخر؟
نگاهم رو به چشمای تیره اش دوختم.دلیل دیگه ای به ذهنم نمی رسید.
چشماش رو به روی نگاه مستاصلم نرم روی هم گذاشت: تو که مخالفی چرا گذاشتی به این جا برسیم؟
ساده و صادقانه گفت:مجبور شدم...
مهنا: عمو؟!
سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم.لحظه ای بعد ،در کمال ناباوری گفت:اگه راضی نیستی...خودت گلیمت رو از آب بکش بیرون،درسته پر از آبه و سنگین...اما اگه بخوایش می تونی بکشیش بالا...من نمی تونم بعد از اعلام انتخاب عاقلانه ام،شعور خودم رو ببرم زیر سؤال!!!
و جلو تته پته ی زبونم به سمت در ورودی رفت.
-صبر کن...
ایستاد.عاجزانه گفتم: من...نمی تونم!
بدون اینکه به سمتم برگرده گفت:مشکل خودته...
و وارد خونه شد.
باورم نمی شد اینطور راحت همه چیزو به گردن من بندازه.یعنی براش نظرم مهم نبود؟حاضر بود زندگیش رو اینجوری شروع کنه؟
از سر ناتوانی قطره ای اشک از گوشه ی چشمم پایین اومد:خدایا حالا چیکار کنم؟
سرم رو بالا گرفتم و به آسمون نگاه کردم.خــدا...هستی؟می بینی منو؟نفسم رو دادم بیرون...یکی مدام زیر گوشم زمزمه می کرد :خود کرده را تدبیر نیست!
کاش بود...کاش...
رد اشکم رو از گونه ام پاک کردم و خسته تر از همیشه وارد خونه شدم.همگی با دیدنم ساکت شدن!
عمو با دیدن دست و پای بی جونم پیش دستی کرد و گفت:بیا اینجا عزیزم...بیا پیش من...
درمونده به جای خالی کنارش نگاه کردم... نشستم.
عمو به آرومی پرسید:خوبی؟
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.پس ادامه داد:خوب عمو جون...
به چشمای نگران مامان نگاه کردم...چی باید می گفتم؟!برگشتم سمت بابا...زل زدم به نی نی چشمان فراریش و گفتم:هر چی بابا بگن!
نگاه همه از روی من سبک شد به سمت او.
دستپاچه و عصبی نگاهش رو ازم گرفت : مبارکه ان شاالله...
و صدای هلهله کشیدن زن عمو واسه تک پسرش،اونقدر بلند بود که کسی صدای زجه ی دلم رو نشنید!!!
احساس سرگیجه گرفتارم شد،حال من بدتر از سرگیجه ی ناخونده بود...ضعف داشتم.پاهام به گز گز افتاده و نا نداشتند...
میون این احوالم ،عمو بی هوا منو تو بغلش کشوند...متنفر بودم از این حرکت!!!
عمو:مبارکه دخترم...چشمم رو روشن کردی ماهک جان.پیر شید پای هم...
نمی دونم نگاش کردم یا نه...اما صدای زن عمو سرِ سنگینم رو به سمت خودش کشوند : خوب...عروس ما رو کی می دید ببریم؟!
منظورش چی بود؟
با تعجب به مامان که اشک شوق به چشم داشت نگاه کردم.
بابا جواب داد:دلم می خواد تا قبل از رفتنمون ،خیالم از بابت ماهک راحت بشه...
بی طاقت و شوکّه گفتم : کجــا؟!!
گریه ی مامان غافلگیرم کرد.
زن عمو دستش رو دور شونه های مامان حلقه کرد: بـس کن مهتاب ...دخترم از ترس زهره اش ترکید!
از جا بلند شدم.پاهام درد می کرد...اینو فقط دو نفر می دونستن!
به طرف مامان رفتم:کجــا مامان؟!
به سمتم قدمی برداشت و با نگاهش خواست که آروم باشم...
- کجـا؟!
مامان:بابات خواست قبل از جواب قطعیت بهت چیزی نگم...
-گفتــم کجــا؟
صدای بابا از پشت سر،آوار شد روم: مأموریت 2 ساله...لهستان!
عمو میون آوار سنگین رو دلم گفت:مطمئن باشید جای ماهک رو چشم ماست...شما برید با خیال راحت!
بابا نگاهش رو از نگاه سرزنش بارم گرفت و گفت: تا این دوتا جوون خودشون رو آماده کنن،فکر کنم... آخرین جمعه ی شهریور زمان خوبی باشه!!
مهسا زیر گوشم داد زد:همین شهریور؟یعنــی 23 روز دیـگه؟؟!
چشم غرّه ی عمو آرومش کرد!کاش مخاطبش من بودم...من بیشتر به آرامش نیاز داشتم...
بی حال روی صندلی چوبی نزدیکم نشستم.نگاهم رو مستاصل و بی چاره به مهنّا که تا اون موقع ساکت بود انداختم...متوجه سنگینی نگاهم شد اما خوددار تر از لو دادن نگاهش بود!
عمو گفت:آقا مهنا،می تونی با تاریخ پیشنهادی عموت هماهنگ شی؟
مهنا:با ایشون...
نیم نگاهی به هیکل خم شده ام انداخت،حتی کوچیکترین انگشت پام رو هم نتونسستم تکون بدم!
مهنا:با ایشون...موافقم!
نفسم خسته و تب آلود از منفذ های بینیم بیرون اومد!
عمو:خوب،از فردا باید دست به کار بشیم.عروسی این دو جوون باید بی نظیر برگذار بشه...
هرکس یه سازی به دست گرفته بود و میزد...پس من چی؟
چنگ رو برداشتم و زدم به میون قائله : نیـازی نیست!!!
بین سکوت همگی ادامه دادم:نیازی نیست...به نظرم،یه مراسم ساده و خانوادگی کافیه!
زن عمو لبخند زنان به بالای سرم اومد:نمی شه عزیز دلم...من واسه مهنّا آرزوهـا دارم!
مامان میون بغض گفت:مگه ما چندتا بچه داریم که...
-آره،شما فقط یه بچه دارین که می خواستید رفتنتون رو ازش پنهون کنید...
بابا در جواب گلایه ام گفت:به هر حال قرار بود تو واسه تحصیلت...ایران بمونی!چه بهتر که خیالمون از هر جهت،بابت تو راحت باشه!
عصبی به سمتش چرخیدم که مهنا جدی و با صلابت گفت : منم با نظر ماهک جان موافقم!یه مراسـم کوچیک و خانوادگی کافیه...مامان:همه ی وسایلتو چیدیم!کابینت سومی،سمت چپ،یه کاغد کوچیک گذاشتم و جای تک تک ظروفت رو توش نوشتم...
سرم رو تکون دادم.
مامان:لباسات رو تو کمد گذاشتم.هرچیزی جای خودش رو داره...همیشه مواظب ترتیب لباسات باش،مجلسیا یه طرف،رسمیا طرف دیگه...تاپات و راحتی هات رو تو کشو چیدم.شلوار جین و پارچه ای هات رو کفی گذاشتم.یکی از کشوها هم مخصوص لباسای زیرته...لباسای خوابت هم تو پایین ترین کشوئه...یکیشون هم به سلیقه ی خودم کنار گذاشتم واست...!!!
سرمو تکون دادم.
مامان:لوازم بهداشتی رو گذاشتم تو سرویس بهداشتی بین اتاقا ...
دستی به صورتم کشیدم و عصبی سر تکون دادم.
مامان:پذیرایی رو هم میتونی بعدا هر جور خواستید بچینید...فعلا سلیقه ی ما رو تحمل کنین!
چیزی نگفتم...
مامان:ماهــک بس کن دختر!خودت رو نابود کردی...فردا روز عروسیته،عین مادر مرده ها اینجا نشستی...
زل زدم به چشماش...
مامان : این یکدندگی که از بابات به ارث بردی کار دستت می ده!بخدا نمی دونم از دست تو چیکار کنم!مراسم حنا بندون چی ازت کم می کرد که نذاشتی برگذار بشه!؟
حرفی نزدم...
مامان:پاشو به مهنا زنگ بزن...دیشب که لباست رو آورد و خودت رو زدی به خواب صورت خوشی نداشت...پاشو باهاش تماس بگیر!
-خودش اگه کاری داشته باشه زنگ می زنه...
چشم غره ای بهم رفت :زبونتو نگهدار...بخدا زیادی داره ادا و اصولاتو تحمل می کنه...
با خودم گفتم :خودش اینجوری خواست...
سکوتم رو که دید مادرانه گفت:گاهی بد نیست ،غرور شوهرت رو با جون و دل بخری...
پوزخندی به استدلالش زدم که دادش در اومد :چتــه تـو؟!معلوم هســت؟!پدر کشتگیت با من و باباته... سرِ پسر مردم چرا در میاری ؟بهتر از مهنا می خوای؟ســراغ داری؟؟نکنه هوایی شدی و لنگه ی اون پسره ی از خدا بی خبر...
چشمام رو روی هم گذاشتم.بالاخره ... حرفش رو زد!خیلی تحمل کرده بود که به روی خودش نیاره...اما...نشد!
پا شدم...
مامان : ماهــک...
راه اتاق رو پیش گرفتم...باید بیشتر با خودم کنار می یومدم!با رنگ نگاه مهنا در روز انجام آزمایش خون!!!با تموم کنار اومدناش با کنار زدن هام...
***
***
دستامو تو دستش گرفت :همیشه فکر می کردم عروسه و تجملاتش...اما امروز،با دیدن سادگی تو..فکرمو پس می گیرم!
دستش رو فشار می دم:مگه اینکه تو ازم تعریف کنی...
مریم:قیافه ی وا مونده ی مهنا رو که دیدی ،اونوقت می فهمی!
غم زده به سمت آیینه چرخیدم.یه ماکسی راسته ی سفید از حریربه تنم بود که دنباله ی نیم متری اش ،برش زیبایی خورده بود.حلقه های لباس تا سرشونه از خود پارچه واز پشت زنجیر و سنگ کار شده بود و به حالت ضربدر کمرم رو کمی می پوشوند...
موهام فر درشت کار شده که با سه شکوفه روی سرم هدایت می شد و در اطرافم پراکنده بود...و یه آرایش ساده روی صورتم!راضی بودم...این تنها چیزی بود که در این چند مدت منو راضی می کرد!
مریم منو از حال و هوای خودم بیرون کشوند و گفت:صدا از کیف دستی توئه!گوشی همراته؟
و کیف دستی سفید رنگم رو تو دستم گذاشت.با عجله درش رو باز کردم...گوشی!درش آوردم.گوشی مهنّا!!کی اونو تو کیفم گذاشته بود؟!لحظاتی که چشمام رو از حضورش بسته بودم؟!
مریم:جواب بده،خودش رو کشت!
جواب دادم،با تردید :بله...
-حاضری؟
صداش ته دلم رو خالی کرد!
نگران به مریم نگاه کردم و گفتم :آره...کارم تمومه...ممم تو کجایی؟
مهنا:ما همگی پایین منتظریم. بیـام یا می یای؟
- نه نه...خودمون میایم...!
و تماس رو قطع کردم.
مریم به سمتم غرید :دیــوونه!چرا نذاشتی بیاد بــالا؟؟خرِ نفهــم!
روپوش سفیدم رو هل داد تو دستم و شال گیپوری رو با حالتی عصبی مرتب کرد.از غصه لب ورچیدم و بی حال رو پوشم رو تنم کردم.
با وسواس شال رو روی موهام انداخت و گفت:آدم نمی شی...بی شــعور!!
به سر تا پام نگاهی دوباره انداخت و بی توجه به من از لادن خانوم خداحافظی کرد.بازوم رو گرفت و کشون کشون منو به سمت در برد.همینطور زیر لب هم می گفت:عین بی کس و کــارا!احمقی به والله...
ناله کنان گفتم : اِ بســه دیــگه...
در سالن آرایشی که پشت سرم بسته شد ،فلش های پی در پی دوربین غافلگیرم کرد!!!
و در کنارش صدای دست و سوت جوونای فامیل ...بی اراده لبخندی رو لبام نشست و لحظه ای بعد،چشم در چشم مهنا قرار گرفتم!
لبخندم کم رنگ شد اما لبخند محو روی لبهاش آتیش به جونم زد!از همیشه بیشتر به چشم می اومد.صورت سه تیغه اش برق مینداخت...اما درخشش چشماش رسما ادامه ی توصیف ها رو خط می زد!!!
وسط فکرای تلنبار تو مغزم،به سمتم مایل شد و میون چشمای متعجب من،مهر داغ لبهاش رو روی پیشونیم گذاشت!درســت جایی که ... هنوز معصوم مونده بود و حرمت داشت!از درون...بی شرمانه...سوختــم!!!
چه پاک شروع کرد!
نفهمیدم چطور کنارم قرار گرفت و دستم رو میون دستش حلقه کرد...
اصلا نفهمیـــــدم که...چطور توی پُرشه _ پانامرای سفیدش،کنارش جای گرفتم!!!
-گرمت نیست؟
به سمتش برگشتم : هان؟!نه...نه خوبه...
بدون اینکه نگام کنه سرش رو آروم تکون داد و من باز برگشتم...برگشتم و به پاپیون سفید-قرمز جلو خیره شدم!
با ورود ماشین به حیاط خونه ی عمو،جوونای فامیل همراه با ریتم ارکستر،دور ماشین حلقه زدن.
بابا مامانا خارج از حلقه ایستاده و دست می زدند.چشمم به بابا خورد.خوشحال بود؟!
-خیلی سعی کردم خصوصی تر برگزار بشه...بیشتر از این نشد!
لحن آرومش باعث شد قدرشناسانه نگاش کنم،و پس از روزها غدگری بگم: ممنون...
در سمت مهنا باز شد.نگاهشو ازم گرفت.
بابا دستشو دراز کرد و او به تبعیت از این دعوت از ماشین پیاده شد.همراه با بابا به طرف در سمت من اومدن.در باز شد و من دستمو توی دست عمو گذاشتمو بیرون اومدم.بابا دست مهنا رو به سمتم گرفت و دستای من به وسیله ی عمو به طرفش کشیده شد.
دستمو که به دست گرفت حال خودم رو دیگه نفهمیدم...از شرم اینکه تو چشمام چیزیو بخونه،سرمو انداختم پایین...شدم یه عروس سر به زیر!وااای...من اینجا چی کار می کنم؟میون این همه آدم...!!!
منو به سمت خودش کشوند و هر دو دوشادوش هم ،قدم زنان روی فرش قرمز از وسط حلقه ی رقص جوونا خارج شدیم.مامان ها هم هر کدوم جداگونه،یکی قرآن به دست...دیگری اسپند چرخون اطراف ما،با ما هم قدم شده بودند.
تا رسیدن به جایگاه ،هزار بار افکار مزاحم رو یکی پس از دیگری پس زدم...تا اینکه نشستیم...
نشستیم به تماشای رقص و پایکوبی بقیه...ساکت و بی حرف!
من این جا بودم.زنده!نفس می کشیدم...اما فقط نفس...کاش دی اکسید ها بازدم نمی شدن...کاش اونها منو خفه می کردند به جای این بغض لعنتی...
چقدر زود گذشته بود و من روزهای گذشته رو به امید راست و ریس شدن این قضیه گذرونده بودم...شد!اما نه به نفع من!!!
مهنا : می رقصی؟
توقع همچین پیشنهادی رو ازش نداشتم.عصبی گفتم : نــه!!!
لبخندی گوشه ی لبش نشست : خواستم با هماهنگی پیشنهاد رقص بقیه رو رد کنم!
ضایع و بی معنی سرمو تکون دادم.
گفت:تو که بلدی...
-مگه تو نیستی...؟
مهنا به رو برو برگشت:فقط تانگو،اون هم...
میون حرفش پریدم:اون هم به مدد زندگی در کانادا...
عمیق شد تو چشام :آره!
و من با یادآوری این کشور نفرت انگیز ،پوزخندی زدم و رومو برگردوندم...
و دوباره سکوت...
شام هم بدون هیچ حرفی خورده شد.چند قاشق واسه خالی نبودن این قسمت توی فیلم!فیلمی...اکران نشده ی ابدی!
و...آماده شدیم برای خوندن خطبه ی عقد میون جمع خصوصی و خانوادگی.
خسته نشستم و زل زدم به چهره ی آروم مهنا توی...آینه!سنگینی نگاهش بازتاب شد تو چشام...اما چشم ازش نگرفت...من درلحظاتی کوتاه آینده همسرش می شدم...قانونی...شرعی!یعنی تموم؟همیــن؟!
نگاهم رو بدون رودربایستی روی روحانی مجلس ثابت نگه داشتم.یعنی می شد چشمام نیرویی بگیرن و ... چی؟می خوای محو بشه؟یا لال؟شایدم یه کاری براش پیش بیاد تا سریع از جا بلند شه و بره؟مثلا چه کاری؟فوت یکی از بستگان؟
زبونم رو نامحسوس گاز گرفتم.خودم به درجه ی سفلای جهنم رسیدم چرا به دامن برزخی ها چنگ می زنم؟
سومین بار بود که وکالتم رو ازم میخواست...
غمگین و دل شکسته گفتم: بااجازه ی...
کی؟بابام؟اجازه یا اجبارش؟
-با اجازه ی خــدا...بلـه!
از خدا که اجازه گرفتم،خجالت زده سرمو انداختم زیر...شرم داشتم از حس حضورش!
دست لرزونم رو که گرفت ،به خودم اومدم.رینگ ساده طلای سفید رو در انگشت کشیده ام فرو برد و بعد دستم رو فشرد...
آروم و نامحسوس دستم رو بیرون کشیدم و بدون اینکه نگاش کنم حلقه اش رو آهسته به انگشت مردونه اش هل دادم.
چشمم رو از حلقه های انتخابی خودش گرفتم و سرمو بالا گرفتم.همه میخندیدن و دست می زدن!چرا خوشحال بودن؟مگه داشت چه اتفاقی می افتاد؟!
به سمت مهنا برگشتم.لبخند محوش همچنان مخاطبش من بودم و جام عسل توی دستش هم همچنین!
گیج به کسانی که یک صدا ما رو به خوردن عسل تشویق می کردن نگاه کردم.سرم درد می کرد و پاهای لعنتی ام...دوباره!بی حوصله و پر از خواهش به مهنا خیره شدم.
انگشت عسلیشو به سمت لبهام گرفت و زمزمه کرد:زود تموم می شه...تحمل کن!
انگشتشو به هوا به لبهام گرفتم و مکث کردم.میون فلش های کور کننده ،مزه ی عسل به کامم رسید و چشمان ملتهبش زیروروم کرد!
خاطره های لعنت شده ام به مغزم هجوم آوردن!
بی اراده صورتم رو پس کشیدم و میون جدال عقل و دلم،همه شروع کردن به صدا زدنم.به گمونم کامون نیمه کاره مونده بود.
انگشتمو فرو بردم تو عسل و گرفتم جلو لبهاش...ل ب ه ا ش!قبل از اینکه به خطوط تشکیل دهنده ی این عضو صورتش فکر کنم،انگشتمو به دهن گرفت ...زل زد بهم و شروع کرد به مکیدن انگشتم!
از مواجه با چشمای به آتیش کشیده اش،گر گرفتم.بالا پایین شدن قفسه ی سینه ام خارج از کنترلم شد.
با فریاد یکصدای : ولش کن ... ولش کن اطرافیان به خودم اومدم و انگشتم رو به زور از بین لبهاش بیرون کشیدم.
نفهمیدم چطور سبد روی سفره ی عقد پر شد از جعبه های طلا و کادو های فامیل...و عکس های یادگاری و دسته جمعی کی و چطور گرفته شد!
وقتی به موقعیتم برگشتم که دیگه خبری از خنده و متلک های شوخ اطرافیان نبود و با بدرقه ی بزرگترها داشتم سوار ماشین می شدم.
جلوی در ماشین مکث کردم.قاطع برگشتم به سمت بابا،متوجه ام شد!
در جواب لبخندش،مات گفتم: وظایف پدریتون...به نحو احسن انجام شد!
پلکی زدم و اشکم رو همونجا به یادگار گذاشتم...
دنباله ی ماشین عروس سرنوشت من هیچ کاروانی تشکیل نشد!هیچ...!به گمونم همه خبر داشتند از تصمیم من...تصمیمم واسه نگهداشتن حریمم...حریم سراسر سیم خاردار کشیده شده ام!
لبخندی تلخی به سایه ی چهره ام بر روی شیشه ی ماشین زدم...
مهنا:اینقدر مطمئنی که زندگی با من عذاب اوره که حاضر نشدی باباتو ببخشی؟!
بی حوصله نگاش کردم و بی حوصله تر به جلو برگشتم.
با خودم گفتم:کاش اینقدر محافظه کار نبود...کاش می شد عین خودم...چرا اینقدر اصرار داره بگه همه چیز سر جای خودشه!بخدا نیست...!مگه نمی بینه؟نه من شبیه عروسام نه اون شبیه...
نیم نگاهی به چهره اش انداختم.نه!اون کاملا شبیه داماد ها بود...داماد زندگی من!دلم واسه مردونگیش کباب شد...چرا اینقدر صبوری؟تورو خدا عذابم بده...من مستحق عذابم نه آرامش تو...
از فکری که تو سرم بود،گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم!
***
کلید رو چرخوند و در آپارتمان باز شد:بفرمایید...
نگاه از چشمای براقش گرفتم:ممنون
و پا توی خونه ام گذاشتم!خونه ی من!!؟
از همونجا به دورنما و دکور خونه نگاه کردم.همه چیز در نهایت سلیقه چیده شده بود.عالی!
زیر لب گفتم:کارشون حرف نداره...
مهنا دست در جیب به سمتم چرخید:منظورت کار منه؟
پرسشگر نگاش کردم.درست وسط سالن ایستاد و گفت:پس لازم شد عکس های قبل و بعد رو ببینی...
از حال و هوای غمزده ی ساعتها پیش بیرون اومدم:کار توئه؟خودت تنها...یعنی...
به اطرافم نگاه کردم : خودت تنهایی همه چیو تغییر دادی؟
ابروهاشو انداخت بالا: نگــو که نگرانم شدی؟
آب دهانمو قورت دادم:نگران...نه!
خودمو پیدا کردم : امیدوار شدم که از این به بعد همه ی کارهارو بسپارم به خودت...
لبخند زد...یه لبخند عمیق!
به سمتم اومد و بی هوا دستمو گرفت :بیا بقیه ی جاها رو ببین...
و منو هاج و واج به دنبال خودش کشوند: اینجا قلب خونه،آشپزخونه....
از توصیفش خنده ام گرفت.
سرسری نگاهی به اونجا انداختم و دوباره به دنبالش راه افتادم.
مهنا:اتاق مهمان...
چند قدم بعد : این جا کتابخونه و محل کار و مطالعه ی بنده و...
زل زد بهم : و سرکار علیه...
واسه فرار از طرز نگاهش گفتم:اونوقت اگه ساعت مطالعه و کار مشترک بود؟!
نیم نگاهی به دستای بیرون کشیده ام انداخت و گفت:خانوم خونه به نفع آقای خونه می کشه کنار!
لحن وتن صداش ته دلم رو خالی کرد.نمایش روم رو ازش گرفتم و گفتم:بشین به همین خیال واهی...
خندید...برای اولین بار!
به سمتش رو چرخوندم.نمایان شدن دندونای ردیفش چهره اش رو بالکل تغییر داد...محو صورتش شدم و با خودم فکر کردم:چطور پرچم صلح رو بالا گرفتمو خودم نفهمیدم !!!
به سمت آخرین اتاق باقی مونده رفت : نمی گم چشماتو ببند...چون لحظات رمانس اصلا بهت نمی یاد خانوم خشن زاده!
لبخندی به تصورش زدم.
در رو باز کرد و کنار ایستاد.
به طرف اتاق کشیده شدم.بی اراده پامو گذاشتم تو...و محو شدم!
اتاقم...اتاق سابقم...با همون طراحی و دکور!همه جا سفید-نقره ای!سفید و براق!جوری که در وهله ی اول چشم رو می زد!
گوینده ی این توصیف آخر نذاشت ذوق و شوق وجودم رو بگیره!لعنت بهش!انگار همه جا بود!
چرخی آروم دور خودم زدم و با حرکت دنباله ی لباسم،بادکنک های سفید رنگ،کف اتاق به هوا بلند شدن...
چشمامو رو هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
دستش رو که به بازوم گذاشت به خودم اومدم.روبروم ایستاد...نگاهی کلی به اجزای صورتم انداخت . دستش رو آروم به سمت سرم جلو آورد و شال رو از سرم بداشت...
و اولین جرقه...
شال رو روی پاتختی نقره ای گذاشت.بعد دوباره روبروم قرار گرفت و روپوش سفیذ خوش دوختم رو آهسته از تنم جدا کرد...
و جرقه ی دیگه...
خیره به چشمام اونو مرتب کرد و کنار گذاشت...
به آتیش کشیده شدم...
صدای دادبه تو گوشم طنین انداز شد:با یه رقص دونفره موافقی؟؟
مهنا شاخه ای از موهای فرم رو از صورتم آروم پس زد...
صدای دادبه: خیلی خوشحالم که تورو دارم...
مهنا با انگشت شصتش گونه ی داغم رو لمس و نوازش کرد...
صدای دادبه:آتیشت هکتارهکتار می سوزونه....
چشمهای مهنا روی لبهام قفل شد...از فرط خواستن،به روم شعله می کشید!خواستن من آیا؟!منِ خواسته شده...
صدای دادبه: می خوام ببینمت...
به سمتم مایل شد.داغی نفسهاش لبهای لرزونم رو مهمون کرد...چشمامو رو هم گذاشتم.
صدای دادبه:به من اعتماد کن...
همه ی اتفاقا اومد جلو روم...جلو روی ذهنم...
معصومیت خدشه دار شده ام جلو روم فرو ریخت....
چشمای عسلیش به اشک نشسته بود و ...بابا می زد!بی رحمانه می زد!می زد....می زد...
لبهاش که رو لبهام نشست،دیوونه شدم...دستمو گذاشتم رو سینه اش واونو به عقب هل دادم.تب و لرزی به جونم نشسته بود.
زل زدم به چشمای پر از تمناش و گفتم...
از نازنین درختِ اولین گناهم گفتم : چیزی واسه به دست آوردن نداری...
گیج و پرسشگر نگام کرد .
از نگاش،خنده ی عصبی بهم دست دادم.یه خنده ی هیستریک!
لبمو گاز گرفتم و با یه مکث...
بالاخره گفتم:من باکره نیستم
خشکش زده بود،هیچ عکس العملی نشون نمی داد!فقط...نی نی چشماش بود که می لرزید!از خشــم...بهت یا...نمی دونم!
توی دلم زار زدم :تورو خـــدا یه چیزی بگو!
اما نه...فقط زل زده بود بهم...ترسیده بودم.
ترسیده و پشیمون!
دستمو به سمت صورتش بردم که چشماشو رو هم گذاشت و بست!
-مهنا...
خودشو عقب کشید...عقب تر!
از جا بلند شد. بی هیچ حرفی،کتش رو برداشت و آهسته به سمت در رفت!
خمیده و خسته...به گمونم!در حالیکه یقه ی کتش توی مشتش بود،اونو به دنبال خودش می کشوند!
دستمو به طرفش دراز کردم اما...از فرط لرزی که به جونم افتاده بود،حرفی به زبونم نیومد...
و رفت!
از اتاق بیرون رفت و در پشت سرش بسته شد...
با صدای بلند بسته شدن در،یکـّه خوردم!به جای خالیش نگاه کردم...من...من چیکار کرده بودم؟ماهک...تو چیکار کردی با زندگیت؟!این بود تصمیمت؟!این همون سیم خارداری بود که دور حریمت کشیدی؟اینجوری؟!
هق هقم بلند شد و من...من موندم و یه اتاق سفید!!!
***
با صدای برخورد ظرف و ظروف به هم،چشمامو به زور از هم باز کردم.چینی به پیشونیم انداختم و صحنه ی افقی پیش روم رو آنالیز کردم.
چندبار پلک زدم.من کجام؟
خودم رو کشیدم بالا...گیج به اطرافم نگاه انداختم.این جا...!
صدای برخورد ظرف شیشه ای به چیزی نظرم رو دوباره جلب کرد!
آره...این جا خونه ی دیشبم بود...خونه ی امروزم رو نمی دونم!
با یادآوری دیشب دستی به صورتم کشیدم...ساعت چنده؟
پا شدم و به دنبال ساعت به سمت کیفم رفتم.از توش...موبایلِ...مهنا رو برداشتم.ساعت 8ِ صبحه...
نگام به آیینه افتاد...اُه قیافه رو...!
موبایل رو روی دراور گذاشتم و به دنبال یه لباس مناسب،کشوهای کمد رو زیرورو کردم.
زیر لب:کجا گذاشته؟آهان...این خوبه!
بلوز شلوار خونگی سفید رنگی که قلب های ریز و درشت قرمز داشت.لباسای زیرم رو عوض کردم و سریع پوشیدمش.بعد موهای فر شده ام رو با کلیپس جمع کردم.حوله ی صورتم رو برداشتم و ... برم بیرون؟
با دلهره از اتاق زدم بیرون.بدون اینکه به چپ و راست نگاه کنم مثل برق و باد وارد دستشویی شدم.
مسواک که می زدم نگام به پف چشمام افتاد.دستمو زیر چشمام کشیدم و با خودم گفتم:زندگی رو به کام خودت و بقیه زهر کردی که چی ،راضی شدی؟؟
بغض کردم و کمی بعد با سری افکنده از اونجا بیرون اومدم.چشم چرخوندم...نبود!سرکی به پذیرایی کشیدم.اونجا هم نبود...!
دلم مالش می رفت،بی حال وارد آشپزخونه شدم.چشمم به وسایل صبحونه ی روی میز افتاد.برگشتم و لیوانی رو برداشتم.از چایی تازه دمی که به راه بود کمی واسه خودم ریختم و پشت میز نشستم.
رفتم تو فکر!
حالا چی می شه؟چی خاکی تو سرم شده؟!اوووف...نه!بخــدا نمی خواستم اینجوری بشه...قرار نبود عدم رضایتم واسه شروع یه زندگی جدید به این نحو ابراز بشه!!چی می گی؟مگه این تو نبودی که توی نیم ساعت همچین تصمیمی گرفتی؟مگه زبون تو نبود که چرخید و اون جمله ی خانمان خراب کن رو گفت؟!همه چیز به کنار...مهنا چه تقصیری داشت؟
نباید اینجوری می شد...اما شد!حالا چیکار کنم؟
قبل از تصویر ،صداشو شنیدم : قربونــت سمیه جان!
از اتاقش بیرون اومد.
سریع از جام بلند شدم.با دیدنم مکثی کرد و کمی بعد همینطور که گوشی روی گوشش بود پوزخندزنان به راه افتاد.
مهنا:دارم میام عزیزم...تا نیم ساعت دیگه اونجام...باشه!
تو کف پوزخند و حرفاش بودم که مغزم شروع کرد به هشدار دادن!
کجا داشت می رفت؟!سمیه؟!
مردّد از آشپزخونه بیرون اومده و مِن مِن کنان دنباش راه افتادم.چه به خودش هم رسیده بود!اولین باری بود که می دیدم جیـن به پا داشت!تو همین فکر بودم که بی هوا به سمتم بر گشت.نگاهمو که بالا آوردم نزدیک بود از ترس...!!!
مهنا: فرمایــش...؟
آب دهنمو قلوپی فرو دادم و دستپاچه گفتم:جایی ... می ری؟
گردنشو کج کرد و با لحن جدی و خشنی گفت:چه دخلی به تو داره؟
ته دلم خالی شد.
سرمو پایین انداختم و دلخور و آهسته گفتم:اگه کسی ...زنگ زد یا...
پوزخند صدادارش خردم کرد : آخــی!عروس تنها!چقدر دلشون واست می سوزه!چه دوماد قسی القلبی!!نچ نچ!!
تغییر حال داد و جدی تر شد :بهتره از این به بعد تو کارای من دخالت نکنی...
و برگشت!
جلوی آیینه ی راهرو دستی کوتاه توی موهای مجعدش برد و بی توجه به نگاه اشک آلودم...از خونه بیرون رفت!!!
عصبی و با حرص پامو رو زمین کوبیدم :عوضـــی!تلفن رو سر جاش گذاشتم!حالا چه خاکی تو گورم می شه؟
بدو بدو به اتاقم رفتم.موبایل رو برداشتم و ...شماره اش؟!آهان...آخرین تماس گیرنده!گزینه ی سبز رو لمس کردم!نه نه...تماس رو قطع کردم.سریع پیامی نوشتم:بابات اینا دارن میان!
همین...و فرستادم.
باید چیز دیگه ای هم بهش اضاف می کردم؟مثلِ...نه!همین کافی بود.
رفتم سر وقت کمد و کت شلوار قرمز متالیکی رو برداشتم.کنجکاو شدم...کمد متعلق به مهنا رو باز کردم!
خالی بود!!لبمو رو هم فشـار دادم و محکم درشو بستم.
وقتی آماده شدم یه بار دیگه به گوشی سر زدم.خبری نبود!از این انتظار ها بی خاطره نبودم!!!
تو آشپزخونه همینطور که مشغول چیدن میوه ها بودم با خودم فکر کردم:یعنی کجا رفت!؟سمیه کی بود؟
وقتی بی نتیجه موندم، لبخند تلخی گوشه ی لبم نشست...نذاشت به 24 ساعت برسه!تلافی خیانت...یه خیانت واهی...!
نفس عمیقم همراه با صدای زنگ بود. دستی به یقه ی کت کشیدم و در رو باز کردم.
عمو اینا بودن.صدای خوش و بش و تبریک گفتنا بلند شدودسته گل رو از مهسا گرفتم و اونا رو به پذیرایی دعوت کردم.
خودم برگشتم به آشپزخونه.گلارو با وسواس و طمأنینه توی گلدون می چیدم و مدام می گفتم :برگرد خونه لعنتی...
سینی چایی رو بردم و جلو عمو تعارف کردم.
عمو:تو چرا عزیزم،مهســا...بیا کمک بابا!
مهسا پرانرژی چشم بلند بالایی گفت و سینی چایی رو از دستم گرفت.
تشکر کردم و به سمت آشپزخونه راه افتادم.
زن عمو :بیا بشین ماهک جان،زحمت نکش!
-خواهش می کنم،زحمتی نیست زن عمو...
پیش دستی ها رو آماده می کردم که متوجه ... برگشتنش شدم.سرکی کشیدم که دیدم شاد و سرحال یکراست پیش خانواده اش رفت!
نفس راحتی کشیدم و ظرف میوه رو برداشتم.وارد پذیرایی که شدم،صحبتش رو قطع کرد.نیم نگاهی بهش انداختم :سلام...
و خم شدم تا ظرف میوه رو روی میز بذارم.
مهنا:بــه بــه...خانوم خودم...!
با همون ژست خشکم زد.جان؟!با کی بود؟
نگاهمو بالا آوردم.دستشو به طرفم گرفت:بیا این جا پیشم...
با حالتی نا متعادل نگاهی به بقیه انداختم!همگی چشم شده بودن و زل زده بودند به من...لبخند لَق و لَواری تحویلشون دادم و ترسون لرزون رفتم سمتش و با فاصله کنارش نشستم.
جو ساکت بود.دستشو انداخت پشت سرم روی تکیه ی مبل و خودش رو بهم نزدیک
کرد و با لحنی جذاب گفت:خسته که نشدی؟
نگاهمو از چشمای خندون زن عمو گرفتم و با بدبختی جواب دادم:نه...ممنون!
حرفهای ما بین خانواده به مراسم مادر زن سلام و پاگشای بعدش کشیده شد!و من از غفلت بقیه واسه فرار از موقعیت چِفت شده ام تو پناه مهنا استفاده کردم ،با ببخشیدی نامحسوس به سمت آشپزخونه راه افتادم.
دلم گرفته بود!فکر اینکه دقایقی پیش میون بوی ادکلنش اسیر بودم و اون رایحه ته مانده ی مشام سمیه خانوم بود دلمو به درد میورد!
لیوان آبی سر کشیدم.به درک...بره به جهنم!خائن روانی!
خسته سرمو روی میز گذاشتم!!!
خسته سرمو روی میز گذاشتم!!!
-چته زن عمو؟
کله ی سنگین شده ام رو بلند و خودمو جمع کردم و رو به زن عمو گفتم:چیزی نیست...
ظرف کوچیک در بسته ای رو روی میز گذاشت و کنارم نشست.مادرانه نگام کرد و گفت:رنگ به روت نمونده...!
اونوقت جبهه اش رو تغییر داد و با فریاد گفت : مهنــا!مهنــا!
علنی دستپاچه شدم!با اون چیکار داشت؟
برگشت به سمتم:یکم کاچی درست کردم،گفتم بیارم واستون قوّت بگیرین!
رنگ از روم پرید!تا اومدم چیزی بگم سر و کله ی مهنا پیدا شد:بله مادر جان!
زن عمو جدی نگاش کرد و گفت:بیا این جا بشین...
بدون اینکه نگام کنه کنارم ایستاد. هول و ولا افتاد به جونم...کاش ...کاش یه اتفاقی می افتاد و من خلاص می شدم از این موقعیت!
زن عمو:بشین ...یکم کاچی بخور جون بگیری!
دلم اتفاق می خواست...حتی به زلزله هم راضی بودم!
بعد نصیحت وار ادامه داد:یکم هم به این طفل معصوم برس...رنگ به رو نداره!
انگار تازه متوجه جریان شد!
تا اومدم نگاهمو میخ کنم به میز،زل زد بهم:ببینمت!
آب دهنمو قورت دادم و نگران نگاش کردم.
صندلی رو عقب کشید و کنارم نشست:رنگت پریده عزیزم...
تو دلم فحشی بهش دادم و نگاهمو ازش گرفتم.
زن عمو:یکم مدارا کن گل پسر!
یکی جلوی احساسات غلیان شده ی زن عمو رو می بایست بگیره اما...کی؟
رسما داشتم آب می شدم.سرمو برگردوندم که مهنا با چشمای خمار شده اش گفت:حق با شماس مامان...دیشب خیــلی اذیت شد!!!
مورمورم شد.پاهامو به هم چسبوندم و برای خالی نبودن عریضه لبخندی به زن عمو تحویل دادم.
زن عمو دستی به کتفم زد: قدرشو بدون...کمتر مردی به اشتباهش اعتراف می کنه!
سرم رو تکون دادم و او ادامه داد:شما راخت باشین...من میرم،شما هم بعد بیایید.
با لبخندی زوری بدرقه اش کردم.با رفتن زن عمو،سریع از جا بلند شدم.
مهنا:بشـــین!
نگامو به سمتش برگردوندم.رگه هایی از خشم تو چشاش داد و بیداد راه انداخته بود!بی اراده لبمو گاز گرفتم و ناچار...نشستم!
با اشاره به ظرف کاچی گفت:بخــور!
با تعجب نگاش کردم.قاشقی از روی میز برداشت.کمی از اون معجون لعنتی رو به سمتم گرفت:بخــور!
زیر لب: نمی خوام!
شراره های خشم از چشاش زبونه می کشید.همونطور منتظر مونده بود،ساکت و قاطع.بغض کرده و آروم لبهامو از هم وا کردم.طعم بد مزه اش به بغضم شدت بخشید.قاشق که از لبم بیرون کشیده شد چشامو وا کردم...
خنده تمسخر آمیزی به لبش بود و سرش رو به حالت تأسف تکون داد!
چونه ام می لرزید و حالم دست خودم نبود.بی اراده واسه درد بغض توی گلوم،با دستم گلوم رو فشردم.
فکش رو روی هم سابید و قاشق رو محکم به میز کوبید!صندلی روعقب فرستاد و از آشپزخونه...قلب خونه!بیرون رفت!!
بیچاره من!!!
***
با دیدن نمای خونه،موقعیتم رو از یاد بردم و با شوق در ماشین رو باز کردم.
مهنا:صبر کن...
به طرفش برگشتم:بله...
جعبه ی مخملی سورمه ای رنگی به سمتم گرفت:بگیر...
قبل از اینکه فکری تو مغزم ایجاد بشه ،گفت:واسه زن عموئه...گفتم دست خالی نریم!
لبخندی زدم و قدر شناسانه نگاه کردم.
کنج لبش بالا رفت و خیلی سرد از ماشین پیاده شد!
جعبه رو توی کیفم گذاشتم و پایین رفتم.
عمو اینا زودتر رسیده بودن.مامان با گریه به استقبالم اومد.طاقت نیوردم و و با گریه به آغوشش پناه بردم.دلم تنگشون شده بود.من تازه عروس تبعیدی یه تخت دو نفره بودم!!!
خاله اسپند رو دور سرم چرخوند و گفت:بس کنین،شگون نداره!
مامان منو از خودش جدا کرد : خوش اومدی عزیزم!
بابا منتظرم ایستاده بود!مامان مشغول خوش و بش با مهنا شد و من به سمتش رفتم.روبروش مکث کردم.لبخند پررنگی تحویلم داد و منو بی هوا تو بغل کشید.
لبمو رو هم فشار دادم و از شدت گریه غرق شدم .حلقه ی دستاشو دورم تنگتر کرد و من طوری که بشنوه به آرومی گفتم:وظیفت فقط شوهر دادنم نیست،دیگه پشتمو خالی نکن...دیگه...
هق هقم نمی ذاشت جمله ام کامل بشه...
دستایی منو از بغل بابا بیرون کشید.برگشتم.مهنا بود !
با دیدنش لب ورچیدم.گفت:مافیه ،اذیتشون نکن...
سرمو تکون دادم و بدون اینکه به چهره ی بابا نگاه کنم ازشون فاصله گرفتم.همراه مامان به جمع بقیه پیوستیم.
بعد از خوردن شام،مامان منو تنها گیر آورد:زن عموت می گفت،بهت سخت گذشته!
گیج پرسیدم:چی بهم سخت گذشته؟
نگاه عاقل اندر سفیه ای بهم انداخت:ماهــک!
سریع دوهزاریم افتاد ،رنگ به رنگ شدم:نــه!چیـزی نبود!
منو تو بغلش گرفت:من خودمم بد درد بودم،درست می شه مامان،اینم میگذره!
شاخکام تکون می خورد!
نگام کرد:می خواستی وسایلتو بذاری دم دستت هی نخوای پاشی!ببینم!خون ریزیت زیاد بود؟ضعف هم کردی؟
معترض شدم:مامــان!
دلسوزانه گفت:بی چاره ام نکنی ماهک!آب میوه زیاد بخور!باید به مهنا بگم مغز زیاد برات بگیره...اینجوری توئه بی خیال کار دست خودت می دی!
چپ چپ و مهربون نگاش کردم.
یکم فکر کرد:اولای ماه دوره ی ماهیانته نه!؟کی بود دقیق!؟
-بس کن عزیز دلم،من طوریم نمی شه!
اشک به چشاش نشست:نبینم ازت دور شدم،از خودت غافل شی!جلسه های فیزیوتراپیت که میری؟
به پاهام نگاه کردم.خدا رو شکر باهام راه می یومدن!
پس به دروغ گفتم:آره...مرتب!
آهسته و زمزمه وار گفت:از مهنا راضی هستی؟!
نرم پلک زدم رو نگاه نگرانش:آره...خیلی...!
تو راه برگشتن،برخورد متفاوت مهنا،ذهنم رو مشغول کرده بود!نفسی تازه کردم ،باید چیزی می گفتم...زندگی من حریم داشت اما نه حریمی که بی حرمت باشه!من به احترام مهنا نیاز داشتم!
-وقت نشد بابت گوشی ازت تشکر کنم!
تکونی خورد و خشک گفت:هیچ دلم نمی خواد ظرفیت کانتکت گوشیت به 2 برسه!
یکم طول کشید تا بفهمم قضیه چیه!
اونوقت گفتم:پس...
دستش روروی فرمون جابه جا کرد:بقیه هم شماره ی خونه رو دارن!
حرفم رو مزمزه کردم:اما..مریم...شمارمو داره!
نگاهشو تیز به سمتم برگردوند.لعنتی!نمی دونم چرا اینقدر نگاهش حساب بر بود!!
- میگم دیگه به خونه زنگ بزنه...
و دیگه سکوت...تا خود خونه!
مهنا:گوش کن دختر خانوم...
دستم به دستگیره ی اتاق می رفت که منومخاطب قرار داد.مگه کس دیگه ای هم بود؟!!
به گوش ایستادم.
انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت:خوب گوشاتو وا کن...
وا کردم!!
اگه می بینی جلو خانواده ها قربون صدقه ی قد و بالای بلوریت می رم واسه خودم دلیل دارم...این نقاب مسخره رو تحمل نمی کنم که تودلت هی (دختر نرو بالا) بخونی!!!
حیرت رو که تو چشام دید قدمی به سمتم برداشت و ادامه داد:خیالات برت نداره!هر چه زودتر...این تف سر بالا رو می فرستم خونه باباش!
تکون سختی خوردم!
یه قدم اومد جلوتر...نگاهی به سر تا پام انداخت و لبش رو کج کرد گفت:اما قبلش...نمی ذارم به کام دیگران بوده باشه و به نام من...تموم بشه!!!
پوزخندی زد و بی توجه به حال خراب من،به اتاقش رفت و در رو پشت سرش بست!
((تام)) گربه ی معروف بچگیمون،وقتی از هم متلاشی می شد ،در پایان فقط جفت چشاش رو تل متلاشی شده ی جسمش،قرار می گرفت!سزای بدجنسی های غریزیش!
منم دست کمی از تام ندارم...سزای حفظ حریم ِ حلالم!!!
به حال تام خندیدی...
حال من اما....!
***
ضربه ای به در اتاقش زدم.صدایی نیومد!مطمئنا خواب نبود...واسه یه لحظه پشیمون شدم.اما قبل از هر عکس العملی بابت این احساسم،در اتاق باز شد.
پرسشگر نگام کرد.
یه قدم رفتم عقب ،دل رو زدم به دریا:می خواستم از لپ تاپت استفاده کنم!
دست چپش رو تکیه داد به چارچوب و گفت:چرا باید همچین لطفی رو در حقت کنم؟!
نگاش کردم...با خودم فکر کردم ،یه آدم چطور می تونه یه شبه اینقدر تغییر کنه!؟تو چشاش نفرت موج می زد!نفرت از من!
- نتایج نهایی کنکور اومده!
مکثی نه چندان کوتاه!
چشماشو ریز کرد و گفت :بیا تو...
و از سر راهم رفت کنار.آروم قدم گذاشتم تو اتاقش...یعنی اتاق مطالعه ی مشترک به تفاهم رسیده ی شب اول حضورم!
همانطور که انتظار می رفت،به اینترنت وصل بود.
از جلوم رد شد و پشت میزش نشست.
به تیشرت اسپرت طوسی رنگ تنش نگاه کردم و نگاه خیره ام به شلوار گرم کن طوسی اش امتداد یافت!
نگاهم برگشت سرجای اولش...اما وسط راه نگاهش غافلگیرم کرد.بی توجه به ابروی بالا رفته اش به سمت صفحه ی دکستاپ برگشتم.سایت سنجش روبرو دلم رو زیرورو کرد.
دستشو به سمتم دراز کرد.نیم نگاهی به دستش انداختم.یعنی چی؟
گنگ از دهنم خارج شد:هان؟
همینجوری به زل زدنش ادامه داد با یه دست دراز شده...
با کمی مکث دست چپم رو به سمتش بردم که خم شد و از دست راستم کاغذ حاوی اطلاعات رو قاپید!
سرخ و برشته نگامو انداختم زیر...فکر عکس العملم و فکری که به ذهن اون خطور کرده داشت منو آب می کرد!
حاضر بودم برای ابد سایت سنجش بالا نیاد و من تو همون حالت تاکسی درمی بشم!
وای خدای من...
من چه کردم؟!
مهنا...مطمئنا اون الان تو حال و هوای تفسیر کارم نیست!پس ... الان نتایج نهایی رو بروشه!چرا چیزی نمی گه؟!
سرمو بالا گرفتم.
روش به طرف من بود:رتبه ات مگه چند بوده؟
آه از نهادم بلند شد.آویزوون و شل نگاهمو انداختم زیر.
مهنا:خیلی خوب...کارت تموم شد...بیرون!
بی توجه به لحن بدش برگشتم به سمت در.
مهنا:راستی...
ایستادم.منتظر توهینای بعدیش شدم!
مهنا:یادم رفت بگم ،قبول شدی...شیراز!
بی هوا از جا پریدم.با تعجب زل زدم به قیافه ی خونسردش!روش رو برگردوند و صفحه ی سنجش رو بست.
تو دلم یه فحش بی در و پیکر نثارش کردم و بدون حرف از اتاقش بیرون اومدم!
پشت در تغییر استراتژیک دادم.خوشحال دستمو رو قلبم گذاشتم و چشم به سقف دوختم:خدایا...ممنونتم!
صدای تلفن خونه،دستپاچه ام کرد.بدو بدو به سمتش رفتم.آلانه که صدای آقــا در بیاد و بهونه گیری هاش شروع بشه!
-الو...
-قبــول شدم...قبــول شدم!
-چرا زنگ نزدی رو گوشیم؟!
مریم عصبانی گفت:اوسکول کردی ما رو!!خودت گفتی زنگ بزنم خونه...
-اُه آره...چی قبول شدی؟
مریم:چته؟مگه تو قبول نشدی؟
خندیدم:چرا...منم قبول شدم.همون تک انتخاب!نگفتی چی آوردی؟
مریم:ادبیات شیراز...اینقـــده خوشحالم!
یواش گفتم :منم همینطور...خدا رو شکر که تو یه دانشگاهیم!
مریم هم به تبعیت ازم به آرومی پرسید:چیه؟ مگه عزرائیل خونست؟!
-آره همون لحظه که بهت اس ام اس دادم برگشت!خیلی خوب...فردا میبینمت،باید بریم دنبال کارامون...
مریم : همون اِرَم؟
-همون...ارم...
***
برای بار سوم شماره ی پرواز اعلام شد و همین بابا رو از جا بلند کرد:خانوم دل بکن دیگه!از پرواز جا می مونیما!
مامان نگاه نگرانش رو از من به سوی مهنا برگردوند:مهنا جان ،دیگه سفارش نمی کنم...جون تو و جون ماهکم!
بدون اینکه نگام کنه سرش روبا لبخند تکون داد ومامان رو در آغوش گرفت.در کنار مامان،قد بلندش بیشتر به چشم می خورد!
غصه دار چشم ازش گرفتم و به سمت بابا رفتم.منو بوسید و زیر گوشم گفت:منتظر شنیدن موفقیتهات تو دانشگاه هستم.بی خبرم نذار...
روبروش قرار گرفتم.به معنای قبول حرفش،پلک زدم و بی هیچ حرفی ازش جدا شدم.و مامان...نتونستم طاقت بیارم و تو بغلش گریه رو سر دادم.دل کندن سخت بود واسم.تا حالا نشده بود که بخوام ازشون دور بمونم.
مامان:بسه ماهک...دقّم دادی دختر...مهنا جان...تو یه چیزی بهش بگو!
صدای مهنا از پشت سرم:زن عمو من فقط ضرب شصتم خوبه...
مامان خندید و منو از خودش جدا کرد:نگــو توروخدا!دلت میاد؟!
صورت خیسم رو نوازش کرد:مراقب خودتون باشید،رسیدیم تهران باهاتون تماس می گیریم!
و رفتند!
دستمو رو روی شیشه گذاشتم و رفتنشون رو بدرقه کردم.
کنارم احساسش کردم.هر دو به رو به رو خیره بودیم!
احساس تنهایی شدیدی به قلبم هجوم آورد!
بی اراده و دلگیر گفتم:چطور تف سر بالا رو پس نفرستادی براشون...دیر شد!
سرشو با سرعت به سمتم برگردوند.سنگینی نگاهش حاکی از خشم بود...
مهنا:هنوز چیزی به کام من نشده...به این زودی حیف بود!
و رفت...به سمت خروجی سالن!
دستم از روی شیشه به پایین سر خورد!
چیزی از غرورم باقی مونده بود...آیا؟!
***
بعد از مدتها احساس خوبی داشتم.به قول مریم یه احساسی مثل بزرگ شدن!اینکه تو دیگه اون دختر بچه ی فین فینوی دماغو نیستی.وارد به جامعه ی بزرگتری به نام دانشگاه شدی و تجربه های ناب و خاصی در انتظارتن!
بعد از اون همه ناملایمت ها ،فرصتی واسه فکر کردن به چیزای جدید داشتم.
دور از خانواده بودن به گمونم تجربه ی سختی می تونست باشه،علی رغم اینکه نگهبان مجاور اتاقم،سخت تحت کنترلم داشت اما...دوست داشتم به شخصه...این تجربه رو با موفقیت بگذرونم!
نمی دونستم نانوشته های زندگیم ،با چه خطی قرار بود نوشته بشه...اما این حکاکی رو صفحه ی دلم دایر می شد و من از کائنات صبوری می خواستم.
فصل اول زندگیم،مه آلود پشت سر گذاشته شد!ضربه فنی شدم و درب و داغون یه گوشه افتادم.
داور هم مقابل چشمای به خون نشسته ام،دست حریف رو بالا برد!
اگر بودی و میدیدی که چطور حریف قهقهه می زد!صداش از کجا می یومد؟ یه قاره ی دیگه بود نه؟آمریکای شمالی به گمونم!!!
لعنت به تو...لعنت به تو که یه فصل از زندگیم رو به تباهی کشیدی!نفرین به تو که ساده تر از من بشری پیدا نکردی!و من...منِ احمق...!
سرم رو روی شیشه ی ماشین تکیه دادم.
کافی بود!
من حس خوبی داشتم ولااقل امروز...نمی خواستم با مرور گذشته ، بدش کنم!
پس فردا کلاس ها رسما شروع می شد!زندگیم به یه برنامه ریزی نیاز داشت.برنامه ای که باید زندگی غیر مشترکم با مهنا هم درش لحاظ می شد!
خسته و کوفته کفشم رو تو جا کفشی قرار دادم و صندل خونگیم رو به پا انداختم.لخ لخ کنان به سمت اتاقم رفتم.
نرسیده به قسمت اتاق ها،در اتاقش به شدت باز شد و قیافه ی پکر و عصبی اش هویدا!
جا خوردم.نصفه قدمی رفتم عقب :سلام...
مهنا:گیرم که علیک...معلوم هست کجا بودی تا حــالا...نگاه به ساعتت انداختی؟
خیالم راحت شد،با صدایی خسته گفتم:دانشگاه بودم،واسه کارای ثبت نام...
قفسه ی خروسی شده ی سینش خوابید .دستشو به سمتم گرفت: شماره دانشجویی!
چشام رنگ غم گرفت.از توی کیف اسپرتم،برگه ی انتخاب واحد حاوی شماره ی دانشجویی رو به سمتش گرفتم.
گرفت و همینطور که بهش نگاه می کرد گفت:چرا گوشیت خاموشه؟
-شارژ نداشت...
سرشو بالا آورد.
نگاه دلگیری بهش انداختم و آروم و بی هیچ حرفی وارد اتاقم شدم.لباسمو عوض کردم و بدون شستن دست و صورتم دراز کشیدم ،خیره به سقف!
خطاب به سقف همیشه همراه زمزمه کردم:اونقدر ضعیف شدم که...نمی تونم جلوش قد علم کنم!
همیشه ضعیف بودی!!!
-آره ...همیشه بودم!حالا هم...خودم گزک دادم دستش!نمی تونم بزنم زیر همه چیز که...
خودت خواستی وارد حریمت نشه!اما نفهمیدی نتیجش می شه بی حرمتی...می شه ثانیه به ثانیه عذاب و له شدن!
-دلم از این به درد میاد که هیچ کدوم از توهیناش حقم نیست ولی...
خود احمق و بی فکرت گذاشتی تو دست و بالِش!
-خدایا بهم صبر بده...اینکه تحمل کنم تا خودش خسته بشه و بکشه کنار...!
***
**
با احساس عطش،به سختی چشم باز کردم.اتاق تاریک تاریک بود...نمی دونستم ساعت چنده؟!من چقد وقته که خوابم؟
کورمال کورمال به سمت در رفتم و به آرومی از اتاق خارج شدم.
خواب آلود راه آشپزخونه رو پیش گرفتم و کلید رو زدم.
روشن شدن آشپزخونه همان و چشمای به خون نشسته ی مهنا...همان!
دستپاچه شدم و عین خل و چلا گفتم:ببخشید...
و چراغ رو خاموش کردم.
بعضی وقتا از دست کارهام خودمو به یکی از پت و مت تشبیه می کردم اما اون لحظه اصلا این تشبیه به ذهنم نرسید که جلو این کارمو بگیره!
صداش منو از فکر و خیال در آورد :هر چی میخوای ور دار و برو!
دستمو به کابینت کشیدم و جلو رفتم.کو یخچال؟
زیر لب گفتم:تشنمه...
و رفتم جلوتر...
یه چیزی محکم دور مچ دستم پیچیده شد!
جیغ خفه ای کشیدم و همزمان به سمت چپ مایل شدم!
خوردم به چیزی...چیز نه!جسم...تن!
و صاحب این تن تپنده و تب آلود...مهنا بود!یه بالا تنه ی برهنه...اینو از برخورد صورتم به موهای مردونه ی سینه اش فهمیدم.
دیگه وقتشه...وقت به کام رسیدن!حلال بود نه؟
اما نه...من اینو نمی خواستم!تقلا کردم.واسه جدا شدن...
ولی تنها چیزی که دستگیرم شد،شدت نفس های پی در پی اش بود!
نفس هایی که از جنس نفس های آن نفرین شده بود!کی؟دادبه...؟نه!این مهناست...حلال!
صورتشو بهم نزدیک کرد و لبهاشو رو لاله ی گوشم گذاشت.برق 3 فاز بهم وصل شد گویا!دستمو روی پهنای سینه اش گذاشتم و تمام قوام رو واسه فاصله گرفتن به کار بردم...بی فایده!
درمونده نفس خسته ام رو رها کردم که گردنم هم میدان بازیش شد!
کم کم چشمام به تاریکی عادت می کرد و کم و بیش می دیدمش.حرکاتش ناب لحظه هام بود و دست نخورده...!شرمی ناب تر به جونم نشست.زیر لب ،آروم صداش زدم:مهنـا!
پنجه هاشو فرو برد تو موهام و خش دار زمزمه کرد:منم تشنه ام...خیلی تشنه...
نی نی چشماش تو تاریکی می درخشید.این بار نمی ترسیدم و حضور مزاحم یاد دادبه هم نتونست حس عجیبی رو که بهم سرایت می کرد رو ازم دور کنه...یه حسی مثلِ...!
داغی لبهاش نذاشت به ادامه ی فکرم و توصیف حسم مبهمم برسم.وا موندم...میون خروار خروار تعجب،دست چپم از فشار دستش در حال خرد شدن بود.ثانیه هایی به دست و پا زدن پرداختم اما کم کم،تنها فکری که منو به آرامش دعوت کرد این بود که:مهنا...محرم شده ی فصل دوم زندگیته...
لبهام خیس شده و طعم سرد نعناع به خودش گرفته بود...شربت نعنایی که آرومش می کرد وعادتش بود.
صدای برخورد حلقه هامون،با نفس های خواستنی مهنا،حالمو عوض کرده بود...
لبهام زخم نمی شدن،درد نمی گرفتن،فقط آروم میون لبهاش تغییر حالت می دادند!
ثانیه هایی با آرامش گذشت و من نمی دونم بین این هارمونی حرکات،همراهیش کردم یا نه!
آروم و بی حرکت که دیدمش،صورتم رو عقب کشیدم.
چشماشو از هم وا کرد.زل زدم به چشمای خمار شده اش...
صورتشو برگردوند و گفت:آبتو بخور...و...برو!
-مهنـا!
برگشت.دوباره چشماش از خشم سرشار بود:نشنیدی چی گفتم یا تشنه ات نیست!؟!
لیوان روی میز رو به طرفم گرفت:بگیــر!
آروم لیوان رو گرفتم.جلو یخچال از آب پرش کردم و بدون اینکه نگاش کنم به سمت اتاقم رفتم.
لبه ی تخت نشستم.به لیوان لبریز از آب خیره شدم.
چرا وایسادم و خواستنش رو نگاه کردم!؟چرا ...چرا از بوسه اش فرار نکردم!چرا وحشت گذشته نیفتاد به جونم؟
ناخواسته لبخند محوی رو لبم نشست.
تشنم بود...قلپ قلپ آب لیوان رو سر کشیدم.بوی نعناع می داد!!!
***
حوله ام رو برداشتم و به قصد یه حموم درست و حسابی از اتاق بیرون زدم.خونه عجیب سوت و کور بود.
بی خیال،تنم رو به آب سپردم.زیر خنکای آب،تجربه ی بوسه ی خوش بوی مهنا،قلقلکم داد!قطرات ریز آب روی لبهام رو فوت کردم وتموم...
موهامو بعد از خشک کردن،برس کشیدم.به سمت کمد رفتم.بلوز مشکی آستین کوتاهی به جین همرنگش بیرون کشیدم .ممم...با وسواس پوشیدم.جلو آیینه رژه رفتم...
یه آرایش محو از واجبات بود!
انجام شد.
خوب بود...خوب و کافی...به چشم می اومد!
به سمت در رفتم.یه مکث!از خودم پرسیدم:واسه کی پوشیدی؟این آرایش واسه چیه؟
ابرویی بالا انداختم:راست می گی ها!مگه چی شده؟
یه قدم برگشتم عقب:درش میارم...
لبمو جمع کردم:مگه مریضی؟
و بی توجه به داد و فریادهای عقلم از اتاق بیرون اومدم.
پشت در اتاقش ایستادم.لبمو از داخل گزیدم...بعد...شونه ام رو بالا انداختم.
سرحال به سمت آشپزخونه روونه شدم.
خبری از صبحونه ی همیشگی نبود!پس...معلومه هنوز خوابه!
چای ساز رو روشن کردم . به سمت یخچال رفتم.
رو بروی یخچال ،بی اراده لبخندی زدم و گفتم:دیشبو فراموش کن.هر چی دیدی ،ندیدی...
صمیمانه دستی به بدنه اش زدم!درشو باز کردم.
یه مکث...
دستم شل شد...در یخچال تقّی به هم خورد!
نوشته ی روی در،روبروم قرار گرفت:
من برگشتم سکّو!مشکلی پیش اومد...زنگ بزن!
***
8روز از نبودنش می گذشت!راست می رفتم دانشگاه و راست برمی گشتم.ما بین ساعات کلاسی با مریم کمی اطراف پیاده روی می کردیم،صفایی داشت...
زن عمو مدام تماس می گرفت و اصرار داشت که تنها نمونم اما راستش...حوصله ی سین جیم شدن نداشتم...زن عمو بدجور پیله بود!
دخترها...منظورم مونا،مهسا،نازنین یک شب در میون سر می زدن و تنها نبودم.در این حین خبری از مهنا نبود...انگار نه انگار 8روز تنهایی می گذروندم!به جهنم...اصلا مهم نبود!آره همیــنه!
هشتمین شب بود و من واسه دیدن عمو اینا به خونشون رفتم.سر زده!
حسابی خوشحال شدند و دور و برم رو شلوغ کردن.دقایقی نمی گذشت که به پیشنهاد عمو،با بابا اینا تماس گرفتیم.همگی باهاشون صحبت کردیم و همین از ناآرومیم کم کرد!
بعد از قطع تماس صحبت به درخواست جلو انداختن تاریخ عروسی مونا و علی ،توسط خانواده ی داماد، کشیده شد.
میون صحبتها نگاهی به ساعت انداختم.هنوز واسه رفتن زود بود.کیک شکلاتی ام رو به دهان بردم که تلفن خونه زنگ خورد.مشغول حرف زدن با مونا بودم که با شنیدن قربون صدقه های زن عمو،حواسم از گفته های مونا پر کشید.شاخکام فعال شد!
با تک تک اعضای خانواده اش صحبت کرد...اوهوم...خودش بود!
عمو نیم نگاهی بهم انداخت و خطاب به آنسوی خط گفت:گوشی دستت...یکی اینجاست که...آفــرین! اِاِاِ...چرا؟!
لبخند کج و کوله ای زده و پیش دستی کردم:بعدا باهاش صحبت می کنم عمو جون...
عمو سری تکون داد و بعد از کمی صحبت تماس رو قطع کرد.
کاملا به زور خندید :حالا دیگه ما غریبه ایم!خوب یه صحبت ساده که شرم و حیا نمی خواد!
مهسا ریز ریز خندید:بابای مارو باش...جوک می گه!
زن عمو لبخند زنان گفت:از بس پسرم محجوبه!
دلم داشت منفجر می شد!
کاش...کاش یکی بود تا جفت پا برم تو کبدش...!
کلافه دستی به صورتم کشیدن و گفتم:بهتره دیگه من...رفع زحمت کنم.
و پاشدم.
زن عمو و دخترها اصرار می کردند شب بمونم.اما فایده نداشت،اینجا جای خوبی برای خالی کردن بغضم نبود!
مهسا:ما چه ساده ایم...خوب معلومه که دلش نمی خواد بمونه!منتظر تلفن آقاشونه!
چپ چپ نگاش کردم.آهان...خودش بود!کاش می شد جفت پا برم تو...
فکرم رو منحرف کردم.با لبخند ساختگی از مونا خواستم به آژانس رنگ بزنه!
وقتی رسیدم خونه ،سریع لباسمو عوض کردم و رفتم زیر پتو...قلبم به شدت می زد!ولبهام به همون شدت می لرزید!
احمق...چطور تونست جلو بقیه اینجوری منو سنگ رو یخ کنه؟ حیف نوون!
چشمای نمناکم رو روی هم فشردم :به درک...اصلا مهــم نیست!
و واسه دلخوشی قلبم ،سرم رو تکون دادم.
کمی بعد،کلافه و یکدفعه پتو رو زدم کنار و با صدای بلند گفتم :چرا مهمه...بدجور شخصیتم رو برد زیر سوال!چَلغــوز!
ادای مهسا رو در آوردم:منتظر تلفن آقاشونه...آقاییش پیش کش خودتون!
لب ورچیدم و خودمو شل ول کردم سر جام.دستمو اطرافم دراز کردم:ببین چی به سر زندگیت در آوردی؟!
بغضمو قورت دادم:اینم شد زندگی...!؟
دمر شدم و سرمو تو بالش فرو بردم:خدایا...غلط کردم!
صدای ویبره ی گوشیم به سختی به گوشم خورد.از دور نگاش کردم.مریمه لابد...بی خیال!
فکرم دوباره پر کشید سمت غلط کردن های لیست شده ام!
به شماره ی 6 نرسیده بودم که دوباره گوشی لرزید...
چش شده این مریم؟حتما کارش واجبه؟
پریدم و اونو از روی دراور برداشتم و خودمو دوباره پرت کردم رو تخت.2 پیام!ممم...خودشه...چرا زنگ نزد خونه؟!
مریم:من فردا نمی تونم بیام یونی...برو خوش باش!
زیر لب گفتم:نکبت...
پام بعدیت دیگه مال چیه؟
ببینم...نـــه؟!
مهناست...!
دستام شروع کرد به لرزیدن!سریع باز کردم...
مهنا : بیداری؟دستام شروع کرد به لرزیدن!سریع باز کردم...
مهنا : بیداری؟
همین؟بیداری؟!
لبمو جمع کردم!بعد از 8روز!اولین تماس ...در واقع پیامش شد این!
نفس عمیقی کشیدم و نوشتم:می خوای سلام و احوالپرسی های جا مونده ات رو به عرض برسونی؟
و فرستادم.
تا رسیدن جوابش،یک بند بد وبیراه تحویلش دادم.
کمی بعد جواب داد:می ری تو اتاقم!کشوی سوم میز ،یه دفتر چه ی مشکی رنگه...از صفحه ی سی و هشت اون اسکن کن و واسم بفرست!
جیغ بلندی کشیدم.پــررو و وقیح!پیش نوک دراز!انگار نه انگار طعنه ای بهش زدن!
موبایلمو انداختم یه گوشه از تخت و دراز کشیدم:مگه من نوکرتم!
پتو رو روی بالا تنه ام نکشیده بودم که...صبر کن ببینم!اتاقش؟!
لبخند مرموزی رو لبام اومد.
پریدم از اتاق بیرون.در اتاقش...یعنی اتاق مطالعه ی سابق رو باز کردم.چشام برقی زد!انگار علی بابا ،غار پر از طلا رو دیده!
چشم چرخوندم رو میزش...کشو سوم!
بازش کردم.دفترچه...ایناهاش!ورق زدم...1-2-6 و...اینا چیه؟!
صفحه ی 38...اَه اینا دیگه چیــن؟!یه سری شماره و معادله...نمی دونم!چندتا اسم و تیتر!چند تا....سر در نیوردم.
تند و سریع برگشتم گوشی رو برداشتم و نوشتم:با کامپیوتر بابام واست بفرستم؟!
جواب داد:مشکله خودته که رو جهیزیت نیست!
دود از گوشـــام زد بیرون.سریع یورش بردم تا جوابش رو بدم که یه اس ام اس دیگه رسید : پَس : خلیج فارس
!!!
آرومتر شدم.دکمه ی پاور رو زدم و کمی چشم چرخوندم تو اتاقش...!
پوفی کشیدم و رمز رو وارد کردم.
نگاهمو برگردوندم رو صفحه ی 38!خم شدم و سیم اسکنر رو به لپ تاپ وصل کردم.داشتم می نشستم که چشمم رو بک گراند میخکوب شد!و کمی بعد...تِلِپ...نشستم!
کی و کِی این عکس رو ازم گرفته بود؟!
بی اراده خنده ای رو لبهام نشست.حالا متوجه شدم...این عکس رو...عید نوروز،ویلای عمو،وقتی میون خنده و مسخره بازی بچه ها،دامن مشکی چین چینیمو بالا گرفته و رو نوک پا خودمو بالا کشیده بودم،ازم گرفته بودن...!این عکس این جا چیکار می کرد؟!
سردر گم صفحه ی 38 رو اسکن کردم.خوب حالا کجا بفرستم؟
پیام دادم:ایمیل؟
جواب داد:Mohanna63
ابرویی بالا انداختم و از مسنجر دردسترس روی دسکتاپ فهمیدم که پسوند اون ، چه شرکتیه!و فرستادم!
به سرم زد ایمیل خودم رو چک کنم.و کردم...اوووپس!چقدر میل واسم اومده بود!تقریبا همه رو بی جواب گذاشتم چون مهم نبودن!
بعد از اون یه سر زدم به 98ia...آخی چقدر دلم تنگ شده بود!غرق سایت شدم!
ویبره ی گوشیم نگاهمو از روی گزینه ی دانلود کتاب برداشت.
به زور چشمامو از صفحه گرفتم و پیامشو باز کردم:خیلی خوب ...فرستادی!حالا از اتاقم برو بیرون...
گوشی رو پرت کردم رو میز: بـــرو بابا!
بی توجه به پیامش،گزینه ی دانلود کتاب رو زدم و منتظر دانلود کاملش شدم.صفحه رو فرستادم پایین...بد نبود کمی توی فایل های جناب مهنا گشتی بزنم...مای کامپیوتر رو باز کردم و محــو شدم توی فایلای رنگارنگ...عکس...موزیک...مهنا... ویندوز...تولز...خلیج فارس...!
آخرین فولدر نظرم رو جلب کرد...خلیج فارس!
بازش کردم...ســوتی کشیدم!پر بود از زیپ های رمز دار!
کله ام رو خاروندم.
از سر کنجکاوی چشم چرخوندم میون اسمای عجیب و غریب...اما...
خشکم زد رو یه اسم...یه اسم آشنا...!از سر کنجکاوی چشم چرخوندم میون اسمای عجیب و غریب...اما...
خشکم زد رو یه اسم...یه اسم آشنا...!
اسم فایل رو زیر لب زمزمه کردم:سمــیه!!!
تمام جونم خواب رفت...پاهام به گز گز افتاد!لبهام لرزید و دوباره اسم فایل رو خوندم...باورم نمی شد!
مهنا اینقدر پیش رفته بود؟پس این همه توقع از من روچجوری تو آستین داشت؟با چه رویی از من می خواست که زن زندگیش باشم؟مگه خودش مرد بود؟خیلی نامردی مهنا!خیلی بی معرفتی!!
کتاب دانلود شد اما نگاه من همچنان روی اسم منفور سمیه خانوم میخکوب بود...حالا چیکار کنم؟
خوب بازش کن...عین چغندر به چی نگاه می کنی؟
کلیک کردم روش...کاش میشد به همین راحتی لهش کنم!
باز شد!
هین بلندی کشیدم!فیلم بـــــــــود!
اشک تو چشام حلقه زد...مهنا...مهنا خیلی نامردی...فیلم؟!
پِلیش کن...
نــه!می خوای خرد تر از اینی که هست بشم؟
بازش کن...حداقل دلت آروم میگیره ، حریمی که واسه خودت درست کردی حلال تر از حلاله و هیچ دینی به مهنا نداری!
بغض کرده حرفش رو تایید کردم.
زدم رو اون مثلث به راست مایل شده.و شروع شد...
صدای داد وفریاد...منشأش شادی بود!چشامو تیز کردم...صاحب داد وفریادها...چند مرد بود!قلبم از حرکت جا مونده و منتظر بهونه ایستاده بود!سریع چشم چرخوندم روی چهره ها!چند مرد یونی فرم پوشیده همگی با کرکر خنده مشغول بازی فوتبال دستی بودند!پس کو سمیه؟اصلا سمیه بین این همه مرد چه غلطی می خواد بکنه!؟خدا دارم دیوونه میشم!پس کوش؟گوشامو تیز کردم...مهنا!کسی که فیلم می گرفت مهنا بود!از فرط خندیدن دستش می لرزید!مهنا؟!صاحب این خنده های مردونه خودش بود!از ناباوری لب به دندون گرفتم و همه تن چشم شدم خیره به دنبال او گشتم!!!میون داد وفریادای سرخوششان،یکی از اونها به طرف دوربین برگشت و گفت:آقای مهدیان این لحظه رو ثبت کن داداش!
مهنا:اِی به چشم سمیه خانـــووم!
و قهقهه ی بقیه!!!
و همون شخص مخاطب:بهتون ثابت می کنم کی سمیه ست!6 گل عقب افتاده که چیزی نیست...
مهنا:جمع کن بُقچَت رو!تا 12 ماه گارانتی داری سمیه جووون!سفیداب یادت نره خوشکل!
بقیه ی جمع هورا می کشیدن و یک صدا سمیه رو صدا می زدند!
سمیه!
سمیه رقیب عشقی من!!!
قطره اشکی لجباز رو گونه ام سر خورد ، از کناره ی بینیم پایین اومد و نشست رو لبهای لرزونم!
فیلم از اول شروع شد و من غرق خنده های سرخوش مهنا شدم!!!
بعد از اون شب،کار اکثر مواقعم شد استفاده ی بی اجازه از لپ تاپش.دیگه به بقیه ی وسایل اتاقش کاری نداشتم.فقط از تنهایی پناه بردم به دنیای مجازی!
تنهایی که ثابت کرد حریمم ...بیش از تصورم حرامه!
****
دوهفته گذشت!
عصبی بودم و دمغ!
هیچ خبری ازش نداشتم...فکر نکن مهمه ها!نه!اما...
بی خبری هیچ ربطی به اهمیتش نداشت!می گم نداشت قبول کن دیگه...کلافه ام از داستان های خیالی که واسه دخترها سرهم می کردم از تماس های عاشقانه اش!سردرگمم از دروغی که به زن عمو گفته بودم و عفونت قارچی دخترانه ام!!! رو به پای رابطه ی تنگاتنگ با پسرش گذاشت!
به مریم زنگ زدم تا مثل روزهای گذشته بیاد پیشم.
مریم:خسته شدم از بس اومدم اونجا و دوتایی زل زدیم به قیافه ی هم!باز تو خوش شانس تری و یه فرشته رویی جلو روت قرار می گیره!رحمی به دل من کن!
خندیدم:خفــه!
مریم هم خندید و ادامه داد:بریم بیرون؟اونم دوتایی؟!
نذاشتم حرفش تموم شه.ذوق زده قبول کرده و شیرجه زدم تو اتاق...مطمئن نبودم تماس رو قطع کردم یا نه...
یه دوش...لوسین بدن!خشک کردن موهای فرم...برس!آرایش ملایم...و در آخر...با یه تیپ مقبول و راضی کننده از خونه زدم بیرون!
این اولین گشت و گذار بعد از ماهها اسارت بود،از دست بابا گرفته تا نگهبان جدیدم...مهنا!
هنوز آفتاب غروب نکرده بود که با مریم رو دیواره های سد،مشغول باقالی خوردم شدیم!
مریم:شرط می بندم تو هنوز اون آشغال رو فراموش نکردی!
انگشت لیموییم رو با سرخوشی و بی توجه به حضور آدمها زبون زدم :شرط رو باختی...اون آشغال لیاقت فکر کردن نداره!
مریم:دروغ می گی ماهک...
نگاش کردم.
ادامه داد:اگه اینطوره که تو می گی پس مرضت چیه؟چرا عین آدم زندگیت رو نمی کنی؟
بحث تکراری بود اما اینبار مثل دفعات قبل از خودم دفاع نکردم.
مریم:دیدی گفتم هنوز تو ذهنته!بی خود هردفعه جبهه می گیری و انکار می کنی!
به طرفش چرخیدم:حق با توئه!
دوباره به جلو برگشتم:فراموشش نکردم چون نمی تونم...
نفسم رو دادم بیرون:می دونی...مهنا حیفه،مریم!حیفه با دختری باشه که ،دستای مردونه اش،ممکنه اونو یاد یه....
مریم:تو میگی ممکنه!دادبه یه بار به یادت بیاد و پسش بزنی دیگه قضیه حله!مگه تو نگفتی اونشب توی آشپزخونه هیچ خبری از دادبه نبود!
لبخند محوی رو لبم نشست.
مریم:می دونم سخته...اما می شه گذشته رو گذاشت کنار!
پوفی کشید و گفت:البته با این گندی که تو زدی،نمی دونم آینده ات...
حرفشو نیمه ول کرد.عصبی به سمتم یورش آورد:آخه خره اون چرت و پرتا چی بود بهش گفتی!؟قاطری به خدا!گاهی شک می کنم تو مغزت چیزی باشه!مردم می رن خرابکاریشون رو ماست مالی می کنن و خودشونو می زنن به ژانر مریم مقدس ،اونوقت تو!من موندم با تو چیکار کنم؟!
سرمو آهسته تکون دادم:اشتباه کردم!
مریم:نشنیدم بلندتر بگو!
تن صدام بالاتر رفت:اشتباه کردم!
مریم:بخدا مهنا چیزی از دادبه کم نداره...
جدی و محکم گفتم:اون لیاقت نداره با مهنا مقایسه بشه!
نگاهی به چهره ی مصمّم انداخت.خندید:نه بــابــا!کوتاه بیا...
***
کلید رو تو در چرخوندم و وارد شدم.جلو در با یه نیمچه لگد در رو بستم و سریع از دست کفشای پاشنه بلند راحت کردم خودم رو.پام به ذوق ذوق افتاده بود.خسته دستمو بردم به سمت کلید برق...
-همیشه به خوشی!!!
کلید رو تو در چرخوندم و وارد شدم.جلو در ایستادم . با یه نیمچه لگد در رو بستم و سریع از دست کفشای پاشنه بلند راحت کردم خودم رو.پام به ذوق ذوق افتاده بود.خسته دستمو بردم به سمت کلید برق...
-همیشه به خوشی!!!
خونه روشن شد!
از ترس چشبیدم به دیوار.از اون فاصله هم چشمای سرخ شده اش داد و بیدادی راه انداخته بودند!کی برگشته بود؟!ته سالن،رو یه مبل سه نفره،دستاشو رو سر تکیه گاه مبل دراز کرده بود و زل زده بود به من...منِ لرزون!
آب دهانم رو قورت دادم.
مهنا:خوش گذشــت؟!
از دیوار فاصله گرفتم وسعی کردم ترس رو از خودم دور کنم:سّلام...
مهنا:کجا بودی تا حالا...؟
با دستم به سمتی اشاره کردم:ب با...با مریم بودم...
دستاشو آورد جلو و با صدایی بلند گفت:با هر خـَ...با هرکی که بودی!گفتم کجا بودی؟
اخمام رفت تو هم.دلخور گفتم:سد بودیم...!
مهنا:دیگه...
یه قدم رفتم جلو:رفتیم...شام خوردیم!
مهنا:این شد 3ساعت!بقیش...؟!
گیج نگاش کردم.مهنا به ساعت روی مچش ضربه ای زد:از ساعتی که من تو خونه ام تا الآن...می شه 6ساعت!3ساعت دیگش کجا بودی؟
با خودم حساب کردم یعنی ساعت چند برگشته؟!
به ساعت پذیرایی نگاهی انداختم!12 بــود!!!
ناباورانه گفتم:باور کن نفهمیدم چطور گذشت؟!
از روی مبل بلند شد:...کار هر شبته؟!
عین خنگا پرسیدم:چی؟!!
مهنا:هرزگی!کار هر شبته؟!
به خودم اومدم.داشت چی می گفت؟ابروهام تو هم گره خورد.لرزون و کم تعادل یه قدم به طرفش برداشتم.
ماهک...آروم...پاهات!!
نه...انگار یه چیزی گفت؟چی گفت؟!
هر چی که گفت!تو ولش کن...
چشمامو رو هم گذاشتم...
آره خوبه...برو تو اتاقت...اون الآن عصبانیه..نمی فهمه چی می گه!تو کوتاه بیا!
لبمو از داخل گاز گرفتم و دستامو مشت کردم!داشتم خودمو راضی می کردم که از اونجا برم اما نمی شد...
حق نداشت آزادیمو بگیره...حق نداشت اینجوری بهم توهین کنه!اونم ناحق!!!
دلم دستور داد:جوابش رو بده دیــگه!
لب وا کردم اما اون پیش دستی کرد: مونــدم!تو بالا آوُرده ی کی بودی که بابات...به من قالبت کرد!؟!؟
از حیرت چشام گشـاد شد!
منتظر دستور عقل یا دلم نشدم.با تمام قدرتی که از خودم سراغ داشتم،غیر منتظرانه خوابوندم تو صورتش!!!
از صدایی که پیچید،به خودم اومدم!اما این بازگشت به خود،به پشیمونی ختم نشد!
با چشایی که از فرط عصبانیت بیرون از حدقه بود،در حالیکه قفسه ی سینم بالا و پایین می شد،زل زدم تو چشای ناباورش!
-من بالا آوُرده ی کی بودم؟هــــان؟!!جواب بــده با تــوأم!!من...بالا آورده ی کی بــودم؟؟؟
دستمو کوبوندم به سینه ام :من...من زیادی از دَهَنـش بودم...زیادیش بودم که تفم کرد !
از شدت بغض چونه ام می لرزید.چشمامو ریز کردم تا این اشکای لعنتی وسط دعوا ،واسم نرخ تعیین نکنن!
- کسی ساده تر از من پیدا نکرد که بخواد فریبش بده!منِ ساده...منِ خـــر!از همه جا بی خبر بهش دل بستم!یه دختر 18 ساله...مگه جز خط دلدادگی و یه حمایت مردونه چی می خواد؟؟!!بــخدا من چیز دیگه ای نمی خواستم!!خیلـــی راحت...راحــت راحت عاشقش شدم... به سبک خودم مُریدش شدم.همه چیزم شد!اوون شد تموم زندگیم!
اصلا نمی فهمیدم چی می گم!بعد از این همه وقت، دل من...سر ریز شده بود!اون هم...عامل این به جوش اومدن هم...هاج و واج روبروم ایستاده بود!
کارهام غیر قابل کنترل بود.با خشم شالم رو از سرم کشیدم و با فریاد گفتم:اول از موهام شروع شد...
کلیپس موهامو باز و پرتش کردم یه گوشه :دستشو که کشید تو موهام...زیرو رو شدم...نابــود!
چنگ زدم تو موهام :بخـــدا از موهام شروع شد!
سرمو کج کردم و دستمو کشیدم رو گردنم...آروم زمزمه کردم: بعــد گردنم!!
نگران دستش رو به سمتم دراز کرد اما بهش فرصتی ندادم...
-زندگی رو بهم برگردوندی وقتی پیشونیم رو بوسیدی...تو پاک شروع کردی اما اون...
من اونجا نبودم! دوباره برگشته بودم به ماه ها پیـش! هیستریک گفتم: دست گذاشت رو عصمتم.. درســـت... دســت... گذاشت رو روحم!
من اونجا نبودم!دوباره برگشته بودم به ماه ها پیـش!هیستریک گفتم:دست گذاشت رو عصمتم... درســـت... دســت... گذاشت رو روحم!
دست بردم سمت یقه ام...داشتم خفه می شدم.چنگی بهش انداختم و با قدرت کشیدم...2 دکمه ی اول هر کدوم به سمتی پریدن!
نگران به سمتم مایل شد!ادامه ی حرفام اونو از انجام کاری واداشت!
انگار که داشتم گُر می گرفتم!دستی به سینه ام کشیدم و به سختی از میون لبهام این حرفا بیرون اومد:من تحریک می شدم و اون سواستفاده میکرد... بدنم رو که دید...دیگه چیزی ازم باقی نموند!!!
چشم چرخوندم رو چهره ی کلافه اش : سوءاستفاده ای که من ازش حرف می زنم ،دست کاریه روحمه ... نه جســـمم!
تن صدام می رفت بالا : من روحـــم باکــره نیســت مهنـــّا!!!
اسمشو که صدا زدم چشماشو روهم فشرد.
-اون پاکی روحم رو ازم گرفت... مفتِ مفت!دستشو کشید رو پوستم اما... پوستم چیزی رو از دست نداد...جسم و تنم سالمن بخــدا... روحــــمه که دیگه چیزی ازش نمونده...!
گیج شده بود...
تحمل مهار اشکام سخت بود...ولشون کردم به امون خدا...
-من دست گذاشتم رو غیــرتت...! ازت توقع هم نداشتم به درد و زخمم برسی...برسی تا چرک نکنه...!
باز صدام رفت بالا... با مشت کوبوندم به سینه اش: ولی بی مـــروّت...توقعم هم نمی شد بهم انگ هرزگی بزنی...
مشت بعدیو محکم تر کوبیدم: توقعم نمی شد بعد از یک ماه برگردی و ... واسه 2ساعت خالی نبودن برنامه ام،بهم بگی هرزه ی شبونه...!!!
سرمو بالا گرفتم.زل زدم به سقف و عاجزانه زجه زدم:خــــداااا...من به کجا رسیدمو خبر ندارم...
باز گذشته مهمون یادم شد...
پشت دستمو کشیدم بالای لبم :چرا...باید انتظار اینو هم می داشتم...
بی اراده زدم زیر خنده:بابام هم همینو بهم گفت...هرزه!!
لب ورچیدم:بعدش نمی دونی چقدر لگد خوردم...
صدای خنده ام اوج گرفت:جلو همه منو زد...
زمزمه کردم:چشای عسلیش هنوز یادمه...
سرمو گرفتم بالا...زل زدم به حال خرابش : تو نمی شناسیش!زن دادبه رو می گم...بابا چشای اون منو زد!هنوز رنگ چشاش یادمه...
ساکت شدم و چشام رو رگ متورم گردنش خیره موند...
نفسمو دادم بیرون و آروم گفتم:اینی که جلوت وایساده هیچی نداره...دیگه هیچی واسش نمونده...
و عین یه ربات عقب گرد کردم.برگشتم...همینطور که پاهام می لرزید به سمت اتاقم رفتم...می رفتم و زیر لب می گفتم:اونقدر منــو زد!!!جلو همه منــو زد ...!!!!خیره به سقف... خسته و بی حال زیر لب زمزمه کردم...زمزمه کردم نوای آهنگی رو که شب قبل از اتاقش می شنیدم!برام غریبه نبود...
ساکت نمون همیشه نازنینم...
بهش بگو یه روز عزیزت بودم...
دلت واسه اشکای من نسوزه...
بهش بگو من همه چیزت بودم...
اما این ترانه بیشتر بیان حال من بود...
اگه برات سخته بذار من بگم...
می خوام بشه...مثل خودم دیوونه...
انوقت لیاقت چشاتو داره...
اگه بدونه و باهات بمونه...
- ماهــک...ماهک!...در رو باز کن!
ومن مات به سقف...
-جوابمو بده...ماهــک...خواهش می کنم!
لگدی به در خورد و بعد،صدای عصبیش:لعنتی...
صدام لرزید...
یه روز شدی تمام هر چی هستی
بی هوا اومدی به دل نشستی...
عیبی نداره خوب من بگذریم...
هر چی که ساختی...خودتم شکستی!
اما ظاهرا ابیات آخر ترانه ی مورد علاقه اش...حرف دل خودش بود!
دومین شبی بود که از اتاقم بیرون نمی رفتم...عین جنازه رو تخت افتاده و خیره بودم به سقف!فقط سفیدی سقف تو نگام بود و تحمل بی صدای درد کمرم!
بعد از برگشتنم به اتاق،جلو آینه ایستادم.یه لبخند تلخی گوشه ی لبم نشست....بالاخره راحت شدم!دیگه چیزی رو دلم سنگینی نمی کرد.دیگه چیزی عذابم نمی داد!من اعتراف کردم...و سنگینی این اعتراف دست کمی از خود اتفاق نداشت.اشکامو پاک کردم و سبک تر از همیشه با همون لباسا رو تخت ولو شدم.روز بعد بود که بی صدا از اتاق زدم بیرون و ربات وار رفتم دستشویی و...دوباره اتاق!
حالا...این دومین روزیه که...
و مهنا...بعد از دو روز،در این اتاق رو زد!کاش زبون خشک شده ام به کار می افتاد و می گفتم که هنوز زنده ام...اونوقت با خیال راحت می ذاشت به حال خودم باشم!زنده بودنم کافی بود براش نه؟!؟
صدای گوشیم از توی پذیرایی می اومد!اون شب ،کیفم همون جا از دستم افتاد!قبل از گرفتن لقب هرزگی...!مگه یه لقب و افتخار رو چند بار به آدم می دن؟!
تکونی به بدنم دادم و به پهلو چرخیدم:حالا چی می شه؟
هیچی!همه چیو که گفتی!دیگه تمــوم!می ری عین بچه ی آدم کلید خونتون رو از عموت می گیری و ...گورتو از این جا گم می کنی!اصلا روت می شه بمونی؟!
چشمامو رو هم گذاشتم و دوباره طاق باز شدم.
چقدر کمرم درد می کرد!
اما من اعتراف نـکردم که برم...اعتراف به گناه که آزادی نداره!تخفیــف داره!یعنی مهنا...از عذابم چیزی کم نمی کنه؟!
خودتو بذار جای اون...راست راست وایسادی بهش گفتی فلان و بهمان!حالا می خوای عفو عمومی بهت بخوره؟روتو بــرم!ممم...فقط یه راه مونده!خودتو خلاص کن!تن و بدنت بوی گند گناه برداشته!روحت آش و لاشه...غرور که فاتحـــه!عزت و احترام که ... چی واست مونده؟دیگه چی داری؟رو کن...
زیر دلم تیر کشید و درد کمرم مجال فکر کردن رو ازم می گرفت!دوباره به پهلو چرخیدم.
به در زدن های مهنا فکر کردم...لابد ترسیده بود یه بلایی سر خودم بیارم...هه...کاش جرأتشو داشتم!
سنگینی زیر دلم آخرین نا و توانم رو ازم می گرفت...خودم رو به سختی تکون داد م و از جا نیم خیز شدم.
با حس خیسی بین پاهام،چشمام سیاهی رفت!تنها چیزی که به مغزم خطور کرد این بود که...همین 20روز پیش بود،دیگه چــرا؟!
کشون کشون خودم رو از تخت پایین کشیدم.دستمو به لبه گرفتم و از جا بلند شدم.به سمت کمد لباس ها رفتم.عصبی و بی حوصله همه جا رو واسه پیدا کردن پد زیرورو کردم.
برگشتم.چشمم که به لکّه و دنباله ی کم رنگی که به دنبالم روی رو تختی کشیده شده بود افتاد،آه از نهادم بلند شد!
لبمو گاز گرفتم.لنگ لنگون به سمت دراور رفتم.زانو زدم و یکی یکی کشو ها رو باز کردم.هیچ!!
بدون اینکه ببندمشون،تکیه به دراور پا شدم.به سراغ کیفام رفتم.با عجله همشونو چک کرده و آخریشو با خشم پرت کردم تو کمد.
به سمت در رفتم.
قفل در رو باز کردم.در حالیکه دستمو به دیوار می گرفتم به سمت دستشویی راه افتادم.در توالت با صدایی بلند به دیوار خورد و برگشت.یه لنگه ی دمپایی تو پام رفت و لنگه ی دیگش میون راه جا موند.
طبقه ی خالی کمد زیر رو شویی رو که دیدم اشک تو چشام جمع شد!
صدای مهنا از پشت در نیمه باز غاقلگیرم کرد.همینو کم داشتم.آب تلخ دهانمو قورت دادم.گلوم سوخت.
مهنا:ماهک خوبی؟چی شده؟حالت خوبه؟بیام تو؟
در رو باز کردم و بی توجه به حضورش اومدم بیرون.
از کنارش رد شدم و همراه با ضعف پاهام راه افتادم سمت اتاق.به طرفم اومد و بازوم رو از پشت گرفت.
عصبی ایستادم.
وحشتزده زل زد بهم و بعد...آروم نگاهش رو سر داد پایین.نگاهش رو دنبال کردم و...ختم شد به...شلوار خونیم!
بی حال و شرمگین بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و به راهم ادامه دادم.دو سه قدم فاصله نگرفته بودم که دنیا...به گمونم سیاه...آره...سیاه شد!
***
-الآن بهتره.نه خوابیده...می نمی دونستم اینجوری میشه!کاش حداقل شما بهم گفته بودید زن عمو!...چی بگم!ممم ببینید...من با شما تماس می گیرم...آره آره...فعلا!
چشمامو بستم!چه جور منو آورده بود اینجا!؟
دستی روی گونه ام کشیده شد.چشمامو وا کردم.یه خانوم بود...
مهنا با دیدن چشمای باز شده ام نفسشو بیرون داد و خطاب به خانوم سفید پوش گفت:حالش چطوره خانوم دکتر؟!
دکتر به سمت پاهام رفت و چند ضربه بهشون زد.با واکنشم لبخندی زد و گفت:شما نامزدشونین؟
مهنا نیم نگاهی بهم انداخت:بله من...شوهرشونم!
دکتر ابرویی بالا برد و گفت:یه ضعف عمومی بوده!این نوع دردا معمولا بعد از ازدواج به مرور کم تر می شن...جای نگرانی نیست!بی حسیه پاهاشون هم عصبیه!پیشنهاد می کنم یه متخصص مغزو اعصاب مراجعه کنین!
سرم رو چک کرد و ادامه داد :ویتامینایی که واسشون نوشتم یادتون نره...داروخونه طبقه ی همکفه!
مهنا نسخه ی روی میز رو برداشت.نگام کرد.بی حال چشم ازش برداشتم و او از اتاق بیرون رفت.
با رفتنش دکتر دستمو گرفت و مهربون گفت:بهتری؟
سرمو تکون دادم.
لبخندی زد:ازدواج کردین؟
چشمامو بازو بسته کردم.
لبخندش عمیق تر شد:پس من اشتباه کردم،این خون ریزیه...
میون حرفش با صدایی گرفته گفتم:نه...ماهانمه!
دستی روی شونم زد:بیشتر مواظب خودت باش...
محبتش رو با تکون سری جواب دادمو...رفت!
لحظاتی بعد سرم توسط یکی از پرستارا از دستم باز شد.به زور سرجام نشستم.مهنا که وارد اتاق شد سرم رو پایین انداختم.مشغول بستن دکمه های مانتوم شدم که کنارم ایستاد: بریم؟!
پامو آویزوون کردم:اوهوم...
دستمو گرفت .با کمکش اومدم پایین...
تا پارکینگ دستمو ول نکرد و من سعی کردم از تیررس چشای نگرانش فرار کنم.
در ماشین رو باز کرد و صبر کرد تا بشینم.نیم خیز که شدم چشمم به وسایل روی صندلی پشتی خورد.کف تا کف پر بود از میوه و سبزیجات و بسته های آبمیوه!و در کنارش یه کارتن بزرگ از وسایل بهداشتی!!!
خودمو جمع و جور کردم و نشستم.
پشت رل قرار گرفت،در حالیکه کمربندش رو می بست ،به آرومی گفت:گفنم تاریخ مصرفش رو چک کنن...
چیزی نگفتم و همچنان به رو برو خیره موندم.
پخشش رو روشن کرد وو صدای خواننده ی محبوبش !اسمش چی بود؟
حق با تو بود یه جا باید تموم شه...
تا کی روزات به پای من حرووم شه...
خزونمون منتظر بهار نیست...
حق با تو بود ،رسیدنی تو کار نیست!!
با ایستادن پشت چراغ قرمز نفس عمیقی کشیدم و سرمو به راست چرخوندم.
صداشو کم کرد و گفت:یکی از خصلتای ما آدما اینه...کارامونو که انجام دادیم،خوب شد...می گیم با تدبیر و درایت خودمون بوده!بد شد...گلایه می کنیم! ت شد...از انتخاب عاقلانمون دم می زنیم،اشتباه شد می گیم دست خودم نبوده،زل می زنیم تو چشم طرف و می گیم تقصیر تو بود!تو منو وادار کردی....انگار نه انگار خودمونم یه پای قضیه بودیم!من و تو هم استثنا نیستیم... .همین که پشیمون میشیم،شک می کنیم،انتقادمون گل می کنه،کاررو میسپاریم دست کاردون...همه ی اینا می گه،ما راهی رو که میریم خودمون انتخاب می کنیم!
سرمو به جلو برگردوندم.از گوشه ی چشم حرکاتش رو فوکوس می دیدم.
دنده رو روی D قرار داد و حرکت کرد.ادامه داد:من صبح واسه بندرپرواز دارم.واسه یکی از توربین ها مشکلی پیش اومده باید برگردم!به مامان اینا سپردم بیان پیشت...به...به دوستت مریم خانوم هم زنگ زدم و خواستم چند شبی رو که نیستم پیشت بمونه...فکر کردم اینجوری راحت تری!
نگاش کردم.نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:فکر کنم فرصت خوبی باشه...دوتامون زیادی درگیر شدیم!یه چند روز بگذره،هم آروم می شی هم....یه تصمیم عاقلانه واسه زندگیت میگیری!!
بی اراده لب وا کردم: زندگیــم!؟
دستشو به لبه تکیه داد و کلافه جواب داد:همه چیز دست خودته...اما مهمتر از همه آرامشیه که بهش نیاز داری!
خیره شدم بهش و این خیرگی مصادف شد با بیت آخر ترانه...
یکی بود و یکی نبود...باشه برو بود و نبود
حق با توئه همه کسم...من بدم عیب از تو نبود!
دوباره برگشتم به جلو...همین...بی هیچ حرف دیگه ای!
***
باز هم شروعی دیگر...
در پناه پنجره ی شب نشسته ام،آرام... .اندکی رطوبت در گوشه ی چشمانم احساس
می کنم که به لطف بادی است که با خنکای خویش گرمای اشک را می زداید و چه دلچسب می توانم حضورش را متوجه شوم.بخوبی احساس این جمله را دارم که احساس هوا می خورد...
برگی ورق می خورد..برگی که ورق خواهد خورد در اوج عصمت...و در آخر!بس حرام است که فرسوده ایم همراه با عذاب!!!
مریم کنارم ایستاد:بخونم؟!
لبخندی زدم و دفتر رو به طرفش گرفتم.اونو گرفت.از جا بلند شدم.همینطور که به طرف آشپزخونه می رفتم گفتم:چایی می خوری؟
مریم:اگه زحمتی نیست...
چایی که می ریختم نیم نگاهی به دراتاقش انداختم.6روزی می شد که نبود...شب ها با یه جمله ی یه کلمه ای (بهتری؟)حالم رو می پرسید.همین!همین هم .... راضیم می کرد.انتظار داشتم کلا قید پشت سرش رو بزنه...اما نه!حالم مهم بود براش...
نفس عمیقی کشیدم.به در اتاقش لبخندی زدم ،سینی حاوی فنجون ها رو برداشتم و به سالن برگشتم.
مریم سرش رو بلند کرد:خیلی دو پهلوئه...
فنجان چایی رو جلوش گذاشتم:درسته...اما فکر می کنی بیشتر به کدوم سمت گرایش داره؟
نشستم روبروش.زل زد بهم:نمی دونم...فقط می دونم حالت خیلی خوبه...
لبخند زدم:اوهوم...خیلی خوبم...
چشاش برق زد :یعنی...
-یعنی خاصی مد نظرم نیست.فقط به این نتیجه رسیدم که باید ورق بخورم...یه صفحه ی جدید!
مریم خودکارم رو برداشت:می شه منم یه جمله اضاف کنم؟
با ذوق گفتم:معلومه...بنویس!
لبخندی زد و شروع کرد به نوشتن.
بی صبرانه به طرفش رفتم و کنارش نشستم.لحظاتی گذشتم.دفتر رو به سمتم گرفت.زیر لب نوشته رو خوندم:
پیروزی بزرگیست که بدان رسیده ای...آنهم اینکه اسارت را درک کرده ای!اما در بسیاری...این اسارت است که آنها را در می یابد و...چه بد زندانی ست!آزادیت مبارک...
ذوق زده نگاش کردم.بی هوا به سمتم اومد و گونه ام رو بوسید...
***
زنگ خونه مدام زده می شد.چشام به حدی سنگین بود که ...
مریم تکونم داد :ماهک...پاشو در می زنن!
از جا پا شدم.بدون اینکه چشامو باز کنم: کیه این وقت صبح!؟
مریم:نمی دونم...در رو باز کنم؟
-اووم..آره...از چشمی ببین کیه...من رفت تو اتاق!
کلمو خاروندم وبه سمت اتاق رفتم.دیشب با مریم جلو تلویزیون خوابمون برده بود.صدای یه مرد می یومد.چشم بسته دنبال مانتوی کرم رنگم گشتم...
مریم:ماهک...بیـــا...عموته!
چشام گرد شد...عموم؟کدومشون؟
بی خیال مانتو شدم و عین قرقی از اتاق زدم بیرون.با همون روی نشسته دویدم سمت در ورودی...
با دیدن عمو مجتبی،دستمو گرفتم به دیوار:عمــو!چی شده؟
وحشتزده نگام کرد:چته عزیزم!
-شما...این وقت صبح...اینجا...
لبش رو جمع کرد و سری تکون داد.
فاصلمو باهاش کمتر کردم:عمــو کسی طوریش شده؟
عمو:دختر جوون امون بده...
کلافه صدامو بردم بالا:خوب یه چیزی بگو پیر شده!
عمو:لباس بپوش...تو راه بهت می گم!
دیگه نفس برام نیومد.دیوار رو چنگ زدم وصدای جیــر ناخنام بلند شد.
مریم هراسون دوید طرفم:ماهک...دیوونه شدی؟پاشو لباستو بپوش برو...
عمو رو به مریم گفت:شما هم آماده شو دخترم!
مریم چشمی گفت و منو به سمت اتاق برد:یعنی چی شده مریم؟می خوادمنو کجا ببره؟چی شده که خواست تو هم همرام باشی...
مریم مانتو مشکی رنگی از کمدم در آورد و به سمتم گرفت.
عصبی مانتو رو کنار زدم.:نــه!مشکی نه...
بی توجه به تعجب مریم،دست بردم و یه مانتوی آبی در آوردم و بی حواس و سریع پوشیدمش...
بدون اینکه به مریم مهلت بدم،شلوار جینم رو روری شلوار راحتیم کشیدم بالا...اولین روسری که تو دستم اومد رو انداختم رو سرم.
مریم :یه لحظه صبر کن!
چنگ زدمو موبایلم رو برداشتم:زود باش...
و خودم از اتاق بیرون اومدم.از تو جا کفشی ،کفش اسپرتم رو در آوردم و بدون جوراب به پا کردم:بریم!
همون لحظه مریم بدو بدو اومد و کفشش رو پوشید و هردو دوباره گفتیم:بریم...
عمو،پکر...لبخند تلخی زد و از در خونه بیرون رفت.
قلبم داشت مچاله می شد.توی آسانسور با التماس واسه بار صدم به عم گفتم:واسه بابام اینا مشکلی پیش اومده؟!
عمو:نه عزیزم...اینقدر خودتو عذاب نده...آرووم...
-پس می خوایم کجا بریم؟چرا چیزی نمی گید...؟
در آسانسور باز شد و عمو گفت:بریم تو ماشین...
از جلو نگهبانی ساختمون رد شدیم و از لابی اومدیم بیرون.
ماشین جلو ساختمون پارک شده بود.زودتر از بقیه سوار شدم و با پشت رل قرار گرفتم عمو،بغض کرده گفتم:عمو اگه نگی سکته می کنم بخــدا!
مریم بی هوا دنباله ی حرفم رو گرفت:آقای مهدیان یه چیزی بگین...
عمو استارت ماشین رو فشرد و گفت : مهنّا...
پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم...پاهام...پاهای لعنتیم می لرزید!صدای عمو هم جلو دارم نمی شد..به یه دوراهی رسیدم...
کلافه و عجول برگشتم...بوی بتادین خورد تو صورتم...
داد زدم:کجاست؟
عمو و مریم نفس زنان رسیدند.
عمو:از این ور...
و خودش زودتر رفت.دوباره به حالت دو راهروی مد نظر رو طی کردم و عمو ازم جا موند.
میون راه به خانومی تنه زدم و کمی بعد با شیکم به میز حاوی داروها برخورد کردم.
نمی دونم از دلشوند در آوردم یا نه!اما دل من داشت از سر جاش در می اومد!
صدای عمو از پشت سرم:ماهک...307 عمــو!
چشمم به دنبال این عدد دو دو زد!
پاهام جلوی اتاقی از حرکت ایستاد...کاش یکی به دادم برسه...من با چه جــونی برم تو!؟
عمو دستش رو دور شونه ام انداخت و نامحسوس منو وادار به رفتن کرد!
جلو تخت که تو دیدم اومد ،ضعف پاهام به اوج خودش رسید...لرزیدن...با دیدن نوک انگشتانش و بعد...پاهاش...مفصلای پاهام قفل کرد!با دیدن پای باندپیچی اش دلم ریش شد و...رفتم جلو!
پای چپ کامل،قسمتی از بالا تنه و انگشتای دست چپش،همگی محصور باند های گلبهی رنگ بودند!
با دیدن چهره ی رنگ پریده اش لب ورچیدم!نگام تو نگاش که افتاد،چشاش برقی زد و لبخند کم رنگی به لبهاش اومد.
صدای زن عمو منو متوجه حضور بقیه کرد:چیزی نیست گلم آرووم باش!
نیم نگاهی به بقیه انداختم...حضور بقیه مهم نبود...
نگاهمو به سمت مهنا برگردوندم.به سمتش رفتم.کنارش ایستادم.دلخور زل زدم رو لباش:سرت سلامت قهرمان...!
خسته لباشو تر کرد ولی...چیزی نگفت.
بغض کردم:بعد از 2روز منو لایق دونستی...آره؟اینجوریه؟
ابروهاش بهم گره خورد.نگاهشو روهم گذاشت :ماهک!!
این یعنی بسه؟!شروع نکن؟!
مگه توی زندگی ما شروعی بوده؟کی گلایه کرده بودم؟من اگه بی نقش ترین بازیگر نمایش نامه اش هم بودم...دستمزد می خواستم.این بود؟
با حالت خاصی نگاهمو ازش گرفتم.
مونا:به حد کافی مامان سرزنشش کرده ماهک جون..باور کن مهنا به خاطر خودت نخواست چیزی بهت بگیم!
لبخند تلخی زدم و چشممو انداختم رو نیمه ی چپ بدنش...درد داشت؟
نگاهم برگردوندم رو چهره اش...نگاهمو که گرفت،نرم پلک زد.
زن عمو دستی به شونه ی مهنا زد و به شوخی گفت:برگه ی مرخصیش که گرفت . برگشتین خونه...یه دل سیر ازش گلایه کن!
مهسا به حالت خنده گفت:خونه که برگشتن گلایه از یادشون می ره...دل و قلوه دادن جاشو می گیره!
و خودش ریز ریز خندید!
زن عمو چشم غره ای نثارش کرد.مونا لب گزید و مریم خنده اش رو مهار کرد...و من دلم گرفت!
میون گرفتگی این عضو تنم،صدای خنده ی بی حال مهنا جو حاکم رو عوض کرد....ومن میون صدای خنده ی سایرین...بعد ازیه شروع پر استرس،نفس راحتی کشیدم!
با تماس عمو،مبنی بر مرخص شدن مهنا،همراه مریم شروع کردیم به تمیز کردن خونه.چایی گذاشتم،میوه شستم و ظرف آماده کردم.اتاقش رو مرتب کردم . بعد از کلی کار خرده ریز،یه لباس مناسب پوشیدم.
با در اومدن صدای زنگ خونه،به طرف در رفتم که مریم صدام زد.کلافه برگشتم.از آشپرخونه در حالیکه اسپنددون به دست گرفته بود به سمتم اومد.چشم غره ای بهم رفت :این وامونده رو یادت رفت!
جااسپندی رو به دست گرفتم و فکرکردم:یه پا کد بانوئه واسه خودش...
و میون این فکرمثبت...مریم در رو باز کرد.
با دیدن مهنا روی ویلچر،دست و پام شل شد.همونطور سرجام موندم.نگاه آروم مهنا رامم می کرد و من همین رو می خواستم.
عمو خندید و گفت:از دود و دم افتاد...
تکونی به خودم دادم و نگاه از اون جفت تیله ی سیاه رنگ گرفتم.روبروش ایستادم.سردی کفی زیر پاهاش به ساق پاهام خورد...جون از تنم رفت...اسپند رو روی سرش چرخوندم و زیر لب از خدا تشکر کردم.
کنار ایستادم.عمو ویلچر رو به حرکت در آورد و همراه علی به سمت اتاق ها رفتند.با زن عمو و بقیه سلام و احوالپرسی کردم و از مهسا خواستم برای پذیرایی کمکم کنه.اون چایی ریخت و من اسپند دون رو توی بالکن گذاشتم.در بالکن رو می بستم که
متوجه بیرون اومدن علی(نامزد مونا) از اتاقم شدم!
با تعجب از آشپزخونه بیرون اومدم .با دیدن در باز اتاق لب و لوچه ام آویزون شد.مهنا رو برده بودن توی اتاق من!خوب...اتاق من بود دیگه!
اما اونا که از چیزی خبر نداشتن!دستی به صورتم کشیدم و به سمت اتاق رفتم.از چارچوب که گذشتم ،عمو به سمتم برگشت.لبخندی زد و گفت:عزیزم...تا یه مدت مراقب باش،پارچه ی کثیف یا غباری به زخماش نخوره...عفونی میشه خدای ناکرده!
کلمو تکون دادم.
عمو:این داروهاشه...ساعات مصرفش روش قید شده دخترم...شب به شب پانسمان رو عوض کن و پماداش رو با پنس به زخماش بمال...دستکش یادت نره...
نگاهش که به قیافه ی هاج و واجم افتاد ،دلگرم گفت:زیاد سخت نیست جانم....
به خودم اومدم:ب بله...چشم...
عمو دستی به کمرم زد:من و مادرش هم تنهات نمی ذاریم...
لبخندی از سر اجبار زدم و او نایلکس حاوی داروها رو توی بغلم گذاشت و رفت پیش بقیه...
به نایلکس خیره بودم...فکرم بلوکه شده بود!
صداش منو مخاطب قرار داد:زیاد تو فکرش نباش!وقتی رفتن...کمکم کن تا برم تو اتاق خودم...
نگاش کردم.اما قبل از اینکه چیزی بگم،با دیدن تاپ صورتی ام توی کناره ی دستاش جا خوردم!به سمتش رفتم...
متوجه خط نگاهم که شد اونو به سمتم گرفت:رو تخت بود...دلم نمی خواست همینطوری جلو چشای علی بمونه!
بی هیچ حرفی اونو از دستش قاپیدم و به سرعت اونو چپوندم توی کشوی اولین کمد دمِ دست و موجود!
برای آخرین بار سرم رو تکون دادم و در رو بستم .به در تکیه دادم.حالا چیکار کنم؟با یه مرد پا سوخته...من چیکار کنم؟
لبهام لرزید...
یکی داد زد سرم:اون شوهرته!اون مهناست...
به ته سالن نگاه کردم.همه چیز توسط مهسا و مونا جمع آوری شده بود و من نمی تونستم برای فرار از اون مرد توی اتاق...
شونمو بالا انداختم و به سمت اتاقا رفتم...الان باید کجا برم.اتاقم یا....اتاقش...؟
نرسیده به در صداشو شنیدم...داشت صدام می زد!قدم هامو تند کردم و رفتم تو...
با دیئنش که سعی می کرد بشینه فوری گفتم:داری چیکار می کنی؟
و به سمتش رفتم.
سرشو بالا آورد:کمکم می کنی؟می خوام برم دستشویی!
وا رفتم...زیر لب زمزمه کردم:چه جوری؟
نگران و ناتوان نگام کرد...
زورکی لبخند زدم:باشه صبر کن...
بهش نزدیک تر شدم.چشمم که به پارچه سفید رنگ روی پای راستش افتاد از انجام هر نوع کمکی پشیمون شدم.
نگاهش روم سنگینی کرد.دستمو به سمت پارچه بردم و آروم گفتم:خودتو محکم نگه دار تا اینو دور پایین تنه ات بپیچم!!
در کمال ناباوری خندید و گفت:خودت نفرین کردی خودت هم باید جورم رو بکشی!
محو خنده اش شده بودم...پلک زدم و جدی گفتم:قهرمان بازی خودتو ننداز گردن من...یکم خودتو بلند کن من نمی تونم!
چشمم رو روی گردنش ثابت نگه داشتم و پارچه رو از پایین تنه ی برهنه اش برداشتم.برداشتم و مثل حوله دور کمرش چرخوندم و روی پهلوی راستش تا زدم.کمی غقب تر ایستادم و دستمو زدم زیر بازوش.بلند شد و لنگان به سمت ویلچر قدم برداشت.وقتی نشست گفتم:مواظب دستت باش!
و فکر کردم چقدر سنگین بود!
ویلچر رو به سمت دستشویی هدایت کردم.یاد خنده ی بی مهاباش فکرم رو درگیر کرده بود...رفتارش از سر ناچاریه؟از سر وابستگی؟!
با یادآوری آخرین دیدارمون قبل از این اتفاق حرفم رو پس گرفتم.چه بی چشم و رو بودم من!!
با صندلی رفتیم تو...کنار توالت فرنگی نگه داشتم...عجب دست فرمونی!
دستمو گذاشتم رو بازوی سمت راستش و فشاری وارد کردم که بلند شه...چشمای خندونش رو به سممتم چرخوند...
موضوع رو گرفتم!لبمو جمع کرده و تای پارچه رو ار پهلوش باز کردم.
دوباره زیر بازوش رو گرفتم و کمک کردم که بلند شه.تا حرکتی به خودش داد ،پارچه سر خورد!!با جیغ خفه ای وسط راه بهش چنگ زدم و سرمو بالا گرفتم!!چشم تو چشمش با عصبانیت گفتم :بگیرش این بی صاحبو!
دستشو گذاشت روی دستم که پارچه رو چنگ زده بود: آنچنان هم بی صاحب نیست!
دندون قروچه کنان دستمو از زیر دستش کشیدم و با فشاری به بازوش اونو وادار به نشستن روی توالت کردم.
لبهای خندونش رو که دیدم همزمان با نشستنش غر زدم: شاهنشاه نزول بفرماین!
صدای خنده اش بلند شد و من حرص الود از دستشویی بیرون رفته و در رو محکم بستم!
پشت در پوفی کشیدم و رو به سقف گفتم:خدایــا!
مهنا:نمی دونستم اینقدر ترسویی!کبریت بی خطر که ترس نداره!
لب گزیدم.رو به در گفتم:ترس!هه...شک نکن که کبریت سوخته ترس نداره!
حس کردم خندید!
مهنا:پس الکی پیش خدا گلایه نکنوومن حوصله ی دردسر جدید ندارم!
-کس دیگه ای نبود جز تو که نقش سوپر من رو بازی کنه؟
مهنا:نخیر!فقط من متوجه آتیش سوزی کانتینر شدم!
اخم کردم به در و دیوار:شک دارم!اگه این توئی که می دونم نذاشتی کس دیگه ای بره جلو !پس واسه من فیلم بازی نکن!
صدای شر شر آب اومد.
کمی سکوت و بعد:بین چند نفری که اول از همه رسیدیم...فقط من...مجرد بودم!!!
یکدفه برگشتم سمت در دستشویی!
مهنا مجرد بود؟!هست...؟!خواهد بود؟!!
یه چیزی رو دلم آوار شد...
چشمامو رو هم فشار دادم:پس دلت هوای جمله ی جوان ناکام رو کرده بود!
خندید!به وضوح...
گفت:خرجش یه نفرین دیگه ست سرکار خانووم!
ضربه ای به در زدم:من کسی رو نفرین نمی کنم...زود باش دیگه!
بعد به این فکر کردم که:واقعا!من دادبه رو نفرین نکرده بودم!؟
مهنا:در رو باز کن...
در رو باز کردم.روی ویلچر نشسته بود.
دمپایی روبه پا کردم و به سمت شیلنگ آب رفتم.بدون اینکه پاسخگوی نگاه سنگینش باشم روی چرخ های ویلچر و پای راستش آب ریختم.شیلنگ رو آویزون کردم و از دستشویی بردمش بیرون.
دم دستشویی نگه داشتم.خودم به آشپزخونه رفتم و حوله به دست برگشتم.چرخ ها رو زیر نگاه میخش خشک کردم و حوله همونجا گذاشتم...
نفس صداداری کشیدم و ویلچر رو به سمت اتاق هدایت کردم.
گفت:می رم اتاق خودم!
اعتنایی نکردم و به راهم ادامه دادم.با دست راستش چرخ رو محکم گرفت و حرفش رو دوباره تکرار کرد:می رم اتاقم...
آروم و خونسرد گفتم:رو تختیمو بتادینی کردی...پس ارزونی خودت!
همراه با لبخند ابرویی بالا انداخت:آها...فکر کردم..
-بهتره فکرت روفیلتر کنی...
کنار تخت با کمکم بلند شد.پارچه رو از کمرش باز کردم و نگاهمو به سمت چپ برگردوندم.رو لبه نشست و خودش رو کشون کشون بالا کشوند و دراز کشید.
ملافه ی سفیدی رو بدون اینکه مستقیم نگاش کنم روش کشیدم.شرمی نشست به جونم...مور مورم شد!
-سردت نیست!؟
سرش رو آروم تکون داد :نه...خوبه...
از اتاق بیرون اومدم و لحظاتی بعد با تنگ ،لیوان ،مسواک و خمیر دندونش برگشتم.اونا رو به همراه جعبه دستمال کاغذی کنارش گذاشتم و گفتم:اگه کاری داشتی لازم نیست صدام بزنی...به گوشیم زنگ بزن...زودتر بیدار می شم!
نگاهی به موبایل روی عسلی انداخت و لبخند محوی زد!نه...محو نه! شیرین!
و من رفتم...رفتم تا روی تختی که ...صاحبش من نبودم بخوابم!
آیا ببرد...آیا نبرد!
***
صدا زده می شدم...مهنا بود!
با حوله ی کوچیک آشپزخونه دستمو خشک کردم و به سمت اتاق رفتم.قبل از ورود دستی به دامن کوتاهم کشیدم و ... رفتم تو!
-بله عزیزم...
چشمم به تخت افتاد...
خندیدم:تو که هنوز خوابی؟
رفتم جلوتر...
-مهنا...
ملافه روی نیمی از صورتش بود!سرمو تکون دادم و ملافه رو کشیدم:این مسخره بازیا چیه مهنا؟!
با کنار رفتن ملافه...نفس توی سینم حبس شد!ملافه رو ول کردم و دستم رو گذاشتم روی قلب از حرکت ایستاده ام!
دادبه!
زیر لب اسم منفورش رو صدا زدم:دادبه...
دادبه بود!توی تخت من!سر جای مهنا...مهنا!!
صورتش رو به طرفم برگردوند...صورت نیمه سوخته اش!
اجزای صورتم در هم رفت...عوق زدم...بوی بد سوختگی پیچید تو ریه هام!عوق ...دوباره... دستمو گذاشتم رو دهانم!
-ماهک...
به یکباره برگشتم به سمت صدا.
مهنا بود...
دست به سینه و خندون تکیه داده به چارچوب در!بی توجه به حالت تهوعم خندید:کجایی پس خانومی؟چرا هرچی صدات می زنم نمیای؟
صدای زنگ موبایل ،یه لحظه هم آروم نمی گرفت.و بعد همزمان از دور صدا زده می شدم...
با گونه ام بالش رو واسطه ی خشک کردن عرق روی صورتم کردم و فکر کردم :چقدر سر و صدا!!!
یه دفعه به خودم اومدم.عین برق از جا پریدم!گیج و منگ به اطراف نگاه کردم.این جا کجاست؟من...کجام؟من...
کلمو خاروندم . با شنیدن صدای مهنا سریع از جا بلند شدم.دوان دوان و نامتعادل به سمت اتاق رفتم...دم در اتاق پاهام از حرکت ایستاد!
دادبه!
یاد دادبه ...یا خودِ دادبه!؟
آب تلخ دهانم رو قورت دادم...
صدای مهنا:ماهــــک!!!
آروم پا گذاشتم توی اتاق...با چشم نیمه بسته...نگاه ماتم که به بدن دراز کشیده ی روی تخت افتاد چشمام رو کامل فشردم.
صدای مهنا:ماهک...چتــه؟!
صدا از پشت سر بود؟
نه...!
چشمامو یواش وا کردم...
با دیدن مهنا که سعی می کرد نیم خیز شود نفس راحتی کشیدم و همانطور مات موندم به صورتش..
از درد اخمی کرد و با عصبانیت فریاد زد:معلوم هست کجایی؟!
پلک زدم...به موقعیت خودم برگشتم...من خواب دیده بودم!خواب دادبه...بعد از 10 ماه!
-خواب بودم...
نگران روی چهره ام چشم چرخوند:مگه امروز کلاس نداری؟
کلافه و ناچار دستی توی موهای به هم ریخته ام فرستادم :ساعت چنده؟
سرش رو تکون داد:1ساعت وقت داری...سریع آماده شو!
قدرتی به پاهام دادم و از اتاق بیرون اومدم...اما...نه!دوباره برگشتم تو...رو به مهنا که سرش رو به بالش تکیه داده بود گفتم:پس تو چی؟!
مهنا در همون حالت نگام کرد:من چی؟
چهره ی دادبه دوباره اومد جلو چشمم...
لبم رو روی هم فشردم:امروز رو نمی رم...مشکلی پیش نمی یاد!
روی ساعد و آرنجش تکیه داد...مهربانانه گفت:برو...مامان میاد پیشم!
مستاصل لبخندی زده و از توی کمد لباس هام رو برداشتم و بعد از گذاشتن توی اتاق فعلیم...راهی دستشویی شدم!
***
ساعت 4 بعداز ظهر بود که رسیدم خونه...خسته...خیلی خسته!
در رو که پشت سرم بستم زن عمو به استقبالم اومد:اینجوری نبینمت...!خسته نباشی...
خسته لبخندی زدم :چیزی نیست...شما هم همچنین.
همینطور که کوله پشتیم رو به دنبال خودم می کشوندم اضافه کردم:مهنا بیداره؟
همقدم شدم باهام:آره عزیزم...بیداره...
آروم و بی اراده به سمت اتاقش رفتم...اتاق فعلیش!
بدون در زدن وارد شدم...یعنی...یاد دادبه نذاشت ادب رو رعایت کنم!
کنار چارجوب ایستادم و تکیه به چوب وینگه ،نگاش کردم...
نگاهش رو از صفحه ی لپ تاپ برداشت.با دیدنم لبخند زد...
یه جون تازه ای نشست به جونم!
مهنا:خسته نباشی...
نفس عمیقی کشیدم.سرمو تکون دادم...بی جواب گفتم:فعال شدی...
جوابمو نداد :ناراحت به نظر میای!
رفتم تو...بدون استخاره لبه ی تخت نشستم:یادم رفته بود امروز کوئیز دارم!حواسم نبود...
خیره شد بهم:چند نمره داشت؟
نگاهمو برگردوندم روی صفحه ی لپ تاپ : 3نمره!
نفسش رو پر صدا بیرون داد:فقط می تونم بگم ببخش...ببخش که نفرینت رو تو هوا گرفتم...
به سمت چشمای خندونش برگشتم:می خوای چیو ثابت کنی جناب مهدیان؟
شونش رو بالا انداخت:از مرحله ی فرضیه گذشته خانووم...ثابت شده ست!
نی نی چشماش می درخشید...
از میخ شدنش تنم به درد اومد...چرخیدم به سمت لپ تاپ...
-چیکار می کردی؟
نگاهمو دنبال کرد:با بچه های سکّو در تماسم...یه کم خوش و بش...از همه مهتر کار!
سکوت کردم و خیره شدم به تصویر مشعل روشن در گوشه ی سایت!
یه خیرگی پر سکوت...
چهره ی سوخته ی دادبه میون شعله های پر دود مشعل سرم رو به درد آورد!
نگاه سخص مقابلم سنگین و سنگین تر می شد...اما شعله ی سرکش یادش دست بردار نبود!
لحظاتی کوتاه گذشت که صدای زن عمو منو از این زل زدگی نجات داد:مهنا...به ماهک جان گفتی شب مهمون داریم؟!
پرسشگر به شخص مقابلم نگاه کردم.
لبخندوار گفت:یه شب نشینیه!غریبه نیستن...از بچه های سکوّئن!
سرمو تکون دادم و از جا بلند شدم:خوب واسه شام دعوتشون می کردی!
زن عمو:منم همینو گفتم،اما قبول نکرد!
مهنا رو به من گفت:وقت زیاده عزیزم!
عزیزم؟!من یا زن عمو؟!
یادم افتاد من جلوی بقیه عزیزتر از جونش بودم!
نفس خسته ای کشیدم و به سمت در رفتم.
مهنا:عمو محمد زنگ زد!چرا گوشیتو جواب نمی دادی؟!
دستمو تو هوا تکون دادم:بعدا خودم بهشون زنگ می زنم...
و من فکر کردم ظرفیت کانتکت گوشیم بیشتر از 2 شد!!!
***
بعد از رفتن مهمونا ،با کمک زن عمو خونه رو جمع و جور کردم.از نیمه شب گذشته بود که آنها نیز تصمیم به رفتن کردند.
بعد از بستن در پشت سرشان،خسته و بی حال به مهنا سر زدم.با صدای صندلم چشم از هم وا کرد.
لبخند کج و کوله ای زدم:چیزی لازم نداری؟
تکیه به آرنجش بلند شد: میشه کمک کنی...این...باندارو عوض کنم؟
با تعجب تن صدام بالا رفت:مگه عمو...
میون حرفم گفت:فکر کرد تو این کارو انجام می دی...
-من؟
مهنا:باید بهش می گفتم ماهک اصلا تمایل به چنین کار عاشقانه ای نداره...
لبامو رو هم فشردم و خیره موندم رو چهره اش...
بی نتیجه دستی به صورتم کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.
لحظاتی بعد همراه جعبه ی کمک های اولیه و داروهاش برگشتم.دو دل...لبه ی تخت نشستم...لبه ی تختی که حرفها برای گفتن داشت!
وسایل رو به کناری گذاشتم و بدون اینکه نگاش کنم ،ملافه رو از روی پاش برداشتم.دستکش به دست تیکه ای از باند رو از پاش جدا کردم.با هر دور،پاش رو کمی بلند می کردم تا جایی که پوست جزغاله شده اش کامل جلوی چشمام ظاهر شد!
دلم سنگین شد!!!
آب دهنمو آشکارا قورت دادم و صورتمو برگردوندم.
مهنا:خدا رو شکر مرحله ی اول سوختگیو ندیدی!
برگشتم سمتش...لبخند تلخی گوشه لبش بود!به خودم اومدم...چه بدجنس بودم من!جمع کن لب و لوچه ات رو!دلت رو قوی کن...می خوای یه باند عوض کنی!
نفس عمیقی کشیدم و مشغول پاک کردن پمادهای باقی مانده توسط بتادین شدم...زیر چشمی نگاهی بهش انداختم.اخماش ...چه دلنشین تو هم بود!یاد روزای دیکتاتوری اش افتادم...هه...دردش می یومد مگه؟
لبامو جمع کردم...چه سؤال احمقانه ای...
پمادهاش رو با وسواس و دستی لرزون به پاش کشیدم...همینطور که بالاتر می رفتم لرزش دستام هم بیشتر می شد!از اینکه چشماشو باز کن و حالمو ببینه وحشت داشتم...به کشاله ی رونش رسیدم...کمی خودم رو جلو کشیدم...
وای من چم شده خدا...به دادم برس...این چه حکمتیه؟!
دهانم خشک شده بود...سعی کردم چشمام بیش از حد نچرخه...نباید می چرخید!دلیل نداشت...الان تو...فقط حکم یه پرستار رو داری...غیر از این نیست می فهمی!؟
دلم گرفت...بیش از حد گرفت و گرنه این تیکه گوشت تپنده گرفته ی خدایی بود!
سر پماد رو بستم.
باند رو برداشته و شروع کردم به باند پیچی!
هنوز چشماش بسته بود...لااقل من اینطور حس می کردم!
به قسمت بالای رانش رسیدم...مکث کردم...با مکث من چشماشو باز کرد و گفت:ممنون...
کمرش رو بلند کرد و تیکه ی آخر باند رو به دست گرفت و در بالا ثابت کرد.
پماد رو بار دیگه برداشتم.خودم رو کمی بالاتر کشیدم.دوباره همین کار روی پوست بالا تنه و شکمش تکرار شد.
لحظاتی بعد این کار روی پوست دست چپش انجام شد.بی صدا و آروم...خیلی آروم...
حسابی فکرم درگیر لمس بدنش بود!!در گیر و بهت زده!
کار دنیا برعکس شده بود برام!من فاتح جسمش شدم...نگاهم محرم بود نه؟
بغض کرده بودم...نمی دونم...شاید از خستگی بود!هه...خستگی؟!نه!دلیل دیگه ای داشت...دلم....دلم...از رابطه ی مجهولم با مهنا گرفته بود!رابطه ای که خودم ساقه اش رو زده بودم!می شد دوباره جوونه بزنه؟!
دستم میون هاله ای از اشک گرفته شد!دستمو تو دست گرفت و فشرد...
سریع و با صدایی دورگه گفتم:مهنــا...دستت!!
آروم بود و آروم نگام می کرد...
نگاهشو که خوندم تازه یادم اومد که...دستم!دستِ خودم...!
به دستم نگاه کردم.با انگشت شصتش حلقه رو توی انگشتم می چرخوند...
مهنا:میشه...از توی کشوی دراور...حلقه ی منو بیاری!؟
سرم رو تکون دادم و پاشدم...
-توی کشوی اوله؟
مهنا:فکر کنم مامان وسایلم رو همونجا گذاشت!
زیاد چشمام نچرخید که پیداش کردم.برگشتم و لبه نشستم.
حلقه رو به سمتش گرفتم.
نگرفت.گفت:دستم کن!
ابروهام گره خورد و متعجب گفتم:خوب نیست...دستت آسیب دیده!
لبخند زد:پس بنداز گردنم...
وا رفتم...
نه!
خجالت کشیدم...
-بذار...خوب که شدی می تونی ازش استفاده کنی...
نگاهشو دنبال کردم.ختم شد به زنجیر روی گردنم.فایده نداشت...حرف حرف خودش بود.زنجیر رو باز کردم...پلاکم رو در آوردم و حلقه رو از کف دستش برداشتم.دستام می لرزید...لعنتی...چقدر از این ضعفم ناراضی بودم...حلقه رو سر دادم توی زنجیر و بعد به سمتش گرفتم...
نگاهمو از چشماش گرفتم و روی قفسه ی پر تلاطمش انداختم.نمی دونم از دستم کی گرفت...اما می دونم که اونجا دیگه جای موندن نبود!
بلند شدم.خودم رو مشغول جمع کردن وسایل و باندهای کثیف شدم.
هول هولکی و لرزون گفتم:شب بخیر...
یادم نمی یاد جوابم داد یا خیره موند به قامت یخ زده ام!
با گفتن این جمله از اتاق بیرون رفتم.چرا که باید می رفتم.هر چیزی...هر اتفاقی ممکن بود بعد از تصمیمی که گرفته بودم می افتاد!همون تصمیم ورق خوردن صفحه ی سیاه!
خودمو رسوندم به اتاق.دمرو خوابیدم.با یه حال خراب!دستامو بردم زیر بالش و اونو روی سرم برگردوندم.
صورتم رو یه پارچه ی نرم و خوش بوقرار گرفت.بو کشیدم...و میون فکرای پراکنده و سردرگمم،یه جمله خودنمایی کرد:بوی عطرم...عطر من!
عمیق بو کشیدم.
آره خودشه...هات – گیونچی ام!
بالش رو پرت کردم یه طرف و سرمو بالا گرفتم.
اون چیزی که...روبروم بود!شالم...شال ابریشمم...
این جا...زیر بالش من!یعنی زیر بالش مهنا!
فکور به شال خیره شدم.همون شالی که اون شب...شبِ...می دونی کدوم شب رو می گم؟آره...این همون شاله...
و بعد...یادم اومد اونو وسط پذیرایی از سرم در آورده بودم...
اما اینجا چیکار می کرد؟زیر بالش مهنا...!
شال رو برداشتم.میون انگشتام تغییر حالت داد...
بوئیدمش...این بار بوی وُود مهنا بیشتر به مشامم خورد1
اونو رو سینه ام فشردم.فشردم و دوباره دمرو افتادم.
اینبار خوابیدم.با یه حال خوب...
خیلی خوب!آروم و بدون صندل پا گذاشتم توی اتاق فعلیش!خواب بود...
لباس مناسبی برداشتم وسریع بیرون رفتم.
ساعتی بعد شاد و سرحال ، سینی به دست با یه صبحونه ی مفصل دوباره وارد اتاق شدم.
با دیدنم دستمال درون دستش رو مچاله کرد و توی سطل آشغالی انداخت.لبخندی زدم ولی او پیش دستی کرد و صبح بخیرش رو گفت!
جواب دادم با لحنی پر انرژی:صبح شما هم بخیــر...
سنگینی نگاهش رو بی خیال شدم و سینی رو کنار پاش قرار دادم.
این پا و اون پا کردم...بعدش چی؟خوب...بشین دیگه...
زبونم چرخید:نیازی هست بمونم؟!
با پایان رسیدن جمله ام حکم خفه کردن خودم رو صادر کردم!لعنتی این چی بود گفتی؟خوب بمون دیگه...
لحن پر از خنده اش،جدال مغز و دلم رو به پایان رسوند:اگه دلت می خواد گلایتو به همه بکنم می تونی بری!
نفس راحتی کشیدم...توی دلم قربون صدقه ی معرفتش رفتم...
لب گزیدم...نکنه فکرم رو بخونه!
لبه ی تخت...نه...حالا دیگه می تونم بگم کنارش...آره ...کنارش نشستم.خودم رو به مالیدن خامه روی نون تست مشغول کردم و میونمون سکوت،مِن مِن کنان منتظر بود!
باید یه چیزی می گفتم...این بهترین فرصت واسه حرف زدن بود...حالا که رفتارش ،روند زندگی رو عوض کرده بود چه بهتر که قدم بعدی رو من برمی داشتم...
سرمو بالا آوردم و ...
همزمان گفتیم:می خواستم...!!!
خندیدیم!
مهنا:بگو...
-نه!...تو بگو!
مهنا لبخند به لب:دوست دارم تو بگی...
مصمم گفتم:منم ترجیح می دم تو اول بگی...
ابرویی بالا انداخت و زیر لب گفت:آهان...ترجیح می دی!
باز گند کاشتم...آقایی کن و جور دیگه ای تعبییر نکن...
سری تکون داد:می خواستم...راستش!می خواستم بدونم چه تصمیمی واسه...زندگیت گرفتی؟!
نون رو به سمتش گرفتم.
اون رو گرفت و گذاشت توی بشقاب: بگو...تصمیمت چیه؟
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:من...واسه زندگیم...هیچ تصمیمی نگرفتم...
کلافه روشو ازم گرفت.
لبخندی به قیافه ی پکرش زدم:اما...واسه زندگیمون چرا...تصمیم گرفتم.متعجب به سمتم برگشت.
از جا بلند شدم:صبحونتو بخور...من امروز کلی کار دارم...
بدون اینکه نگاش کنم مسواک ولیوانش رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
پشت در لبم رو به دندون گرفتم.
راضی بودم از این ورق خوردن!
آخرین ظرف رو با یادآوری دوش گرفتن نیم تنه ی مهنا توی ماشین ظرف شویی گذاشتم.
لبخندی به لبم اومد.در ماشین رو بستم و به دستام نگاه کردم.دستایی که پهنای سینه و کتف مرد محرم سرنوشتم رو کف مال کرده بود!
نفسم رو خوشایند فرستادم بیرون...
لباسهایش رو توی لباس شویی ریختم.مقدار پودر رو چک کردم و به سمت اتاقم رفتم...آره...اتاق فعلیم...
چند ساعتی از مرور جزواتم می گذشت که صدای مهنا به گوشم خورد.
خمیازه کشون وارد اتاقش شدم:جانم کاری داشتی...
از به کار بردم اولین واژه ی جمله ام دستپاچه شدم!
لبخند زنان گفت:می شه اینجا بمونی...می خوام بیش باهم صحبت کنیم...
-بگو حوصله ام سر رفته!
خندید:حالا...
لبه تخت...کنارش نشستم.خیره به لپ تاپش گفتم:بچه های سکّو اُف شدن!؟
بی هوا به نوک بینیم ضربه ای زد و خنده کنان گفت:دقیقــا...
دلم غنج رفت.
دستی به بینیم کشیدم و لبخندی زدم!
زل زدم به چشمای خندونش...این همون چشمای روزای اولش بود؟!یعنی ...صاحب این قهقهه ی نی نی چشمانش...من بودم؟فقط من؟
-فکر نمی کردم دو دو تام بشه بی نهایــت!
چهره اش رفته رفته جدی شد:گاهی با یه خودکار 1000 تومانی می نویسی...اما اشتباه!اونوقت مجبوری با یه غلط گیر 3000 تومانی اشتباه رو بپوشونی!تاوان اشتباهمون گرون پامون در میاد!
سرمو تکون دادم.نگاهمو سر دادم روی لبهاش:نمی شه اون صفحه رو از ته کَند؟
لبش رو خیس کرد:اگه کم شدن صفحه ها و فرصت های زندگیت ناراحتت نمی کنه...می شه...بکنش!
دستامو توی هم مشت کردم.
لپ تاپ رو برداشت...به سمتم گرفت:ایمیلات رو چک کن!
حیرت زده نگاش کردم.
آب دهانمو قورت دادم..
یه لبخند مردونه:بی اجازه رفتن سراغ وسال شخصی آدما...همین مچ گیری ها رو هم داره خانووم!
لپ تاپ رو گرفتم و جلوم گذاشتم...زیر لب گفتم:خیلی تنها بودم...
با پشت دست گونمو بی محابا لمس کرد:بودی...دیگه نیستی...
دلم زیرو رو شد!
حسم رو انگار فهمید.
نرم پلک زد:یادت رفته بود تیک اتوماتیک رو از مسنجرت برداری...ایمیل داری...
مایل شدم روی لب تاپ:احتمالا از فیس بوکه...یا تبلیغات...
چیزی نگفت!
صفحه های باز رو فرستادم پایین.زیر نگاه سنگینش ایمیلم رو باز کردم.چندتاشون از فیس بوک بود...چندتا از مریم که قبلا منو در جریان گذاشته بود...یکی از الهام که جواب دادنش رو به بعد موکول کردم.میون اون همه ایمیل...یه ناشناس...
بی خیال شدم...اما...یکم ناخوش بود اونو نخونده حذف کنم!
بازش کردم.
خوندم...
نفهمیدم!!
نیم نگاهی به مهنا انداختم که دراز کشیده بود و نگام می کرد!
زمان باید متوقف می شد اما...انگار نه انگار!کاری به کارم نداشت!
یه بار دیگه خوندمش...
صدای مهنا زمینه ی نوشته های روبروم شد: ماهک...خوبی؟
و من برای بار دهم ،با چونه ای لرزون ایمیل کوتاه روبروم رو باز خونی کردم:
ماهک...
می دونم آخر وقاحتِ که این رو ازت می خوام...
اگه...اگه به رفاقتم...ایامی دلخوش بودی...به حرمت همون رفاقت بی غل و غش...از دادبه بگذر...
توقع زیادیه می دونم...
اما بهتره بدونی که...هوشیاری 3...یعنی...اوج نیاز به بخشش!!
منم بد کردم...به تو بد کردم!
اما...اون داداشم بود...و من نمی تونستم اعترافی رو که بهش ایمان داشتمو بکنم...از من هم بگذر...همین!
خواهشمند حلالیتت...دادمهر.
خشکم زده بود!
خشک و لرزون!
مهنا نگران و دستپاچه صفحه ی لب تاپ رو به سمت خودش برگردوند...
شوکه...سکته زده...چی توصیف کنم حالم رو!؟
این فکر داشت جونم رو شخم می زد:هوشیاری 3 یعنی...
مهنا:یه چیزی بگو ماهک...
صفحه ی لب تاپ رو بست و اونو به سمت چپش گذاشت...
نگاش کردم...بدنم می لرزید...تب و لرزی افتاده بود به کالبدم...
میون این سردر گمی ام،تقلای مهنا برای نیم خیز شدن گوشه ی چشمم دیده می شد!اما من...کاملا خشک شده بودم!
چنگی به بازوم زده شد!
به سمتش برگشتم...
مهنا:یه حرفی بزن...هرچی تو دلتِ بریز بیرون...ماهک...تورو جون من...نذار تو دلت بمونه...
بدنم بی حس شده بود...حتی داشتم به یقین می رسیدم که دم و بازدمی در کار نیست!!
محکم منو به سمت خودش کشوند...اما من آروم خودم رو در آغوشش رها کردم...توانم رو به کاهش می رفت...سرم رو روی گودی کتفش گذاشتم...بی صدا!
مهنا:ماهــک...یه چیزی بگو عزیزم...
صدای پیانو توی گوشم زنگ دار نواخته می شد...و فرهاد...
باز هم صدای فرهاد...
بدون هیچ خاطره ای...
خاطراتی در کار نبود...
دادبه هیچ شده بود برام...بدون یاد و خاطره...
فقط یک جمله...
مصراع آخر بیت اول...
زیر لب همراه با نوای پیانوی ذهنم...زمزمه کردم:
مثل یه خواب کوتــاه...
یــه مرد بود...یــه مرد!!!
دستمو زیر چونه ام زدم و زبونم رو واسش دراز کردم!
خندید و گفت:من که آخر هفته بر می گردم خاله ریزه...
چشمامو ریز کردم و با حالت تهدید آمیز گفتم:شما که آخر هفته بر میگردی بابا لنگ دراز...
دستشو رو صفحه ی لب تاپش گذاشت(به عادت همیشگی گرفتن دماغم...) و با صدای مردونه اش گفت:بگردم من الهـــی...
خندیدم و فقط نگاش کردم.
مهنا:بازم بخور...تا من اینجام باید پسته های توی ظرف رو تموم کنی...
سرم رو تکون دادم و جوری که ببینه یه دونه پسته رو باز کردم و توی دهان گذاشتم.
به تکیه ی صندلیش برگشت.کمی از آب پرتقال روبروش رو مزمزه کرد و گفت :پُست دیشبت رو خوندم...
یه پسته ی دیگه روی زبونم گذاشتم:چطور بود؟
سرش رو تکون داد:خوب بود...
-قسمت آخرش رو امشب می ذارم...حتما بخون.
با تعجب به جلو مایل شد:آخرش؟!
-اوهوم...آخرش...
اخماشو کرد تو هم و با لحنی جدی گفت:یعنی آخرداستان...من...ناکام تو ذهن خواننده بمونم؟!!
دستمو گذاشتم رو لبم وهینی کشیدم:مهنـــــا!!!
خندید و به عقب مایل شد:خیلی خوب خانوم...ریلکس!
پشت چشم نازک کردم...واسه رد گم کنی از ادامه ی صحبتش گفتم:دوست دارم خواننده خودش از زندگی من برداشت داشته باشه...می دونی...برداشتی که یه عکس العمل مقبولی رو به دنبال کنه...یه برداشت حرمت دار واسه حریم شخصیش...نه اینکه صرفا یه پایان باشه...
لیوان اب میوه اش رو کنار گذاشت:اوهــوم...اما به نظر من...
تماما گوش شدم تا نظرش رو بشنوم.
مهنا:اما به نظر من ...بذار آخرهفته که بر می گردم با یه صحنه ی عاشقانه تمومش کنیم...
جیغ مانند اسمشو صدا زدم:مهنـــــا...
ابرویی بالا انداخت و روشو برگردوند:بی احساس...
سعی کردم خندم رو کنترل کنم...لبمو خیس کردم...
-بهت سخت که نمی گذره...؟
به تصویرم زل زد:نه...اینجا یه زمانی حکم ته دنیا رو واسم داشت...اما حالا شده مأمن و محرابی واسه فکر کردن به تو!
دستامو زیر میز تو هم قفل کردم و فشردم.ضربان این نازپرورده هم هی بالا می رفت...نگاهمو انداختم رو کیبورد!
خندید و خندیدنش منو از خجالت در آورد:خیلی خووب نازدونه...تا آب نشدی من برم....
کلا ایمنی اش رو برداشت:احضار شدم...مواظب خودت باش عزیزم...تا شب...
-شب منتظرتم...
و در حالیکه بی سیمش رو جواب می داد دستی تکون داد و رفت.
رفتنش رو با لبخند نظاره گر شدم...زیر لب زمزمه کردم:
این منِ نو،نبوده ام...
با دل من چه کرده ای؟
نفسی بیرون فرستادم و صفحه ی وُرد رو باز کردم...یه صفحه جدید برای آخرین بار!
به سفیدی خیره شدم و با نفسی درون فرستاده ...تایپ کردم:
نمی دانم اکنون کجایی؟به چه کاری و چگونه ای؟
سیاهی یا سپید؟زمینی یا آسمانی؟خرابی یا آباد...!
اما باز هم برگی ست که ورق می خورد،خاطره ایست که غبار می گیرد به سالیان بلند!که شاید ...ندانیم کدامیک به زندگی وفادار تر خواهیم ماند...و کدام در جای دیگر به خاطره ای دیگر خواهیم نشست!
برگی ست که ورق خواهد خورد در آغوش باد!در سرماها و گرماهای پس از این!در دوستی ها و شاید حِرمانها...
و در آخر...بس عذاب و حرام است که فرسوده ایم!
یکی دو برگ سیاه شد . هزاران برگی سفید که می توانست نوشته شود اما نشد...
اگر همیشه باید گفت تا فهمید،پس کی نا گفته باید فهمید؟!
و اینک...
من در پایان ایستاده ام...
نمی دانم چگونه برایت تمام می شوم ولی...هرآن کجایی که باشی...تورا به سوگندی بزرگ و ابدی به روزگار می سپارم...
و حال...این تویی برای خودت و یک شروع تازه برای زندگیت...
برگ آخر...
حرف آخر...
همه و همه...طلب روزگار!!!
روزگاریست که یکی می نویسد...
باران عبدالهی