قسمت اول :
این سرشت زمانه است
زنجیره ی افسوس های سرگردان
این رسم وادی دیو سیرت است
من از همین جا
درست اینجا
همین دنیای فانی
در این بدرود ها
در این ایام وانفسا
فریاد وارانه می گویم :
من عاشق تو هستم
تو عاشق او
او عاشق دیگری
...
همه درد مندیم و گلاویز با تنهایی
جان به ستوه امد از این همه بی کسی
و درد مشترک بی هم نفسی
خورشید. ر
فصل اول:همسایه ...
مانند انسان های مسخ شده که در خلسه ی درویشانه فرو رفته اند بی توجه به زمان ومکان به رو به رو خیره شده بود وفکر میکرد چطور باید از دست بعداز ظهر سگی برنامه ریزی شده ی افسانه در امان بماند.
در عین بیچارگی و درماندگی فکر میکرد خودش باید برای خودش تصمیم بگیرد نه دیگران...
با صدای بوق بوق اتومبیل عقبی با همان سرعت چهل به رانندگی اش ادامه میداد. از خلسه بیرون امده بود.
دویست و شش نقره ای کنارش امد وگفت: برو سوار ماشین لباس شویی شو ...
با چشمهایی تنگ شده در جواب این طعنه با حرص گفت: اتفاقا گواهی نامه ی اونم دارم...
و با همان سرعت به راهش ادامه داد وشیشه را بالا کشید و صدای ضبطش را بلند کرد تا تکه و طعنه های مرد مزاحم را نشنود.
سرعتش را بیشتر کرد...
همراه با اهنگ همخوانی میکرد ... عینک پلیس سیاه سفیدش را به چشم زد.
It’s been so long that I haven’t seen your face
خیلی وقته که صورتت رو ندیدم
Im tryna be strong
دارم سعی می کنم که قوی باشم
But the strength I have is washing away
ولی قوام رو دارم از دست میدم
It wont be long before i get you by my side
طولی نمیکشه که پیش من خواهی بود
And just hold you, tease you, squeeze you till
و بغلت می کن، اذیتت می کنم، میفشارمت تا
I was fill all my mind
تمام ذهنم رو پر کنه
I wanna make up right now now now
میخوام همین الان تصمیم بگیرم
I wanna make up right now now now
میخوام همین الان تصمیم بگیرم
Wish we never broke up right now now now
کاش هیچوقت از هم جدا نمیشدیم
we need to link up right now now now
باید باز دوباره پیش هم برگردیم
I wanna make up right now now now
میخوام همین الان تصمیم بگیرم
I wanna make up right now now now
میخوام همین الان تصمیم بگیرم
Wish we never broke up right now now now
کاش هیچوقت از هم جدا نمیشدیم
we need to link up right now now now
باید باز دوباره پیش هم برگردیم
Girl I know mistake were made between us two
دختر میدونم اشتباهاتی بین ما بوجود اومد
And we show our eyes that now even says somethings weren’t true
و با چشمانمون حرفهایی رو زدیم که الان معلوم شد حقیقت نداشتن
watch you go and haven’t seen my girl since then
رفتنت رو دیدم و از اون موقع دیگه ندیدمت
why can it be the way it was
چرا باید اینجوری میشد
coz you were my homie lover friend
چون تو بودی هم خونه ی عشاق دوستای من
I can’t lie
نمیتونم دروغ بگم
I miss you much
خیلی دلم برات تنگ شده
Watching everyday that goes by
دارم به تک تک روزایی که سپری میشه نگاه می کنم
I miss you much
خیلی دلم برات تنگ شده
Tell i get you back Im gone try
دارم بهت میگم که میخوام برت گردونم و سعیمو می کنم
coz you are the apple in my eye
چون تو نور چشم منی
Girl I miss you much
دختر دلم خیلی برات تنگ شده
Watching everyday that goes by
دارم به تک تک روزایی که سپری میشه نگاهمی کنم
I miss you much
خیلی دلم برات تنگ شده
Tell i get you back Im gone try
دارم بهت میگم که میخوام برت گردونم و سعیمو می کنم
I miss you much
خیلی دلم برات تنگ شده
coz you are the apple in my eye
چون تو نور چشم منی
Girl I miss you much
دختر دلم خیلی برات تنگ شده
I want you to fly with me
میخوام با من پرواز کنی
want you to fly
میخوام پرواز کنی
I miss how you lie with me
دلم برای دراز کشیدن با تو تنگ شده
miss I how you lie
دلم برای دروغات تنگ شده
jus wish you could dine with me
کاش میشد باز با هم غذا بخوریم
wish you could dine
کاش میشد با هم غذا بخوریم
the one that’ll grind with me with me
تنها کسی بودی که سر کارش میذاشتم
said the one that’ll grind with me
تنها کسی بودی که سر کارش میذاشتم
I want you to fly with me
میخوام با من پرواز کنی
want you to fly
میخوام پرواز کنی
I miss how you lie with me
دلم برای دراز کشیدن با تو تنگ شده
miss I how you lie
دلم برای دروغات تنگ شده
jus wish you could dine with me
کاش میشد باز با هم غذا بخوریم
wish you could dine
کاش میشد با هم غذا بخوریم
the one that’ll grind with me with me
تنها کسی بودی که سر کارش میذاشتم
said the one that’ll grind with me
تنها کسی بودی که سر کارش میذاشتم
I wanna make up right now now now
میخوام همین الان تصمیم بگیرم
I wanna make up right now now now
میخوام همین الان تصمیم بگیرم
Wish we never broke up right now now now
کاش هیچوقت از هم جدا نمیشدیم
we need to link up right now now now
باید باز دوباره پیش هم برگردیم
اتومبیل را در جای همیشگی پارک کرد و پیاده شد.
نگهبان: سلام مهندس آرمند...
مسئول خدمات: سلام مهندس آرمند...
سوار اسانسور شد.
ابدارچی: سلام مهندس آرمند...
منشی : سلام آرمیتا جون...
آرمیتا با حرص گفت: پرستو...
پرستو لبخندی زد وگفت: باشه بابا خانم مهندس...
دستهایش را روی عرض میز گذاشت و به انها تکیه داد وگفت: امروز چرا اینجا اینقدر شلوغه...
پرستو: برای استخدام حسابدار... باید با همشون مصاحبه کنی....
تقریبا با داد گفت: همشون؟
پرستو: پ نه پ میخوای با من مصاحبه کن؟
ارمیتا با غیظ گفت: این لفظ احمقانه چیه افتاده تو دهنت.... اقای شفیع اومد؟
پرستو: بله... کارشونو تحویل دادم وخیلی هم راضی بودن...
ارمیتا: خوبه... تا اخر هفته سفارش قبول نکن... جلسه ی ساعت دو هم کنسل کن اعصاب اون مردک شکم گنده رو ندارم... به پرویزی بگو یه لیست از فروش این ماه اخیر وبهم بده... به شرکت روشنا هم زنگ بزن بگو سفارششون اماده است... وبگو این اخرین سفارشی بود که براشون اماده کردیم... بهش میگی ارمند گفت: شما که با یه شرکت دیگه همزمان قرداد می بندین از همون شرکت هم بخواین براتون تجهیزات آنتیک وارد کنه... اکی؟
پرستو لبخندی زد وگفت: اکی بابا... من با این همه ادم چه خاکی تو سرم کنم؟
ارمیتا: ده دقیقه ی دیگه با پرونده ی مراجعین خودت بیا تو اتاق من...
پرستو:چشم... دیگه؟
ارمیتا: به داوود بگو برام یه چای سبز بیاره... گلوم خشک شده.... تا ظهر هم اگه از ترکیه تلفن داشتم وصل نکن... چای سبز داغ باشه ها... نشینی با داوود به چرت وپرت گفتن...
و وارد اتاق شد ودر را کوبید.
یک اتاق بزرگ که سرتاپایش سیاه بود. در اتاقش سه گلدان کاکتوس بود و هفت بابمو که قدشان تا سقف می رسید در کنج اتاق مربعی قرار داشت.
کاشی های سفید برق میزدند و کتابخانه ی سیاه که پر از پرونده و زومکن و کتاب های خارجی وایرانی و حتی رمان هم بچشم میخورد.
دستشویی هم به طور اختصاصی در اتاقش وجود داشت.
مبل های چرم با روکش سیاه و میز بزرگی که رویش یک قاب عکس قرار داشت و یک لیوان با عکس سلیوستر وتویتی که داخلش خودکار ومداد گذاشته بود. دو تلفن سیاه و سفید هم روی میز قرار داشت.
صندلی را به سمت پنجره ی تمام قدی کشید...
یک تقویم روی میز قرار داشت به همراه پانچ و منگنه و گیره و سوزن ته گرد ... پشت میز روی صندلی سیاهش که پشتی اش بسیار راحت بود نشست... لپ تابش را روی میز گذاشت. دستگاه پرینت را روی میز به سمت خودش کشید.
در اتاق باز شد.
اقا داوود که مرد سالخورده ای بود وارد اتاق شد و چای سبزش را روی میز گذاشت.
ارمیتا تشکری گفت و اقا داوود خارج نشده که پرستو داخل شد.
روی مبل پهن شد و گفت: خوب اینایی که به دردمون میخوره رو جدا کردم.... سی سه نفر بودن...
ارمیتا به او خیره شد... با ان هیکل تپلش و مانتوی خفاشی مشکی و مقنعه ی کج و معوج سورمه ای و صورت گرد و بینی عمل شده و لبهای پروتزی با نمک بود.
به انضامم موهای بلوندی که چتری و نا مرتب روی پیشانی اش میریخت.
هرچند به قیافه اش نمی امد ساده باشد اما یکی از دستورالعمل های شرکت همین بود که کارکنان ساده باشند و مانتوی بلند بپوشند وبه گفته ی خودش این مدل مانتوی خفاشی تنها مانتوی بلندش است.
پرستو نفس عمیقی کشید وگفت: از این سی وسه نفر همشون حسابداری خوندن...
ارمیتا: ارشد داریم؟
پرستو: اره ... زیاد...
ارمیتا: اونایی که ارشد دارن وجدا کن...
پرستو ده دقیقه مشغول بود که گفت: هفده نفر ارشدشون تموم شده.
ارمیتا: سابقه ی کاریشون چقدره؟
پرستو دوباره در پرونده ها فرو رفت و بعد از چند دقیقه اعلام کرد: بعضی هاشون صفر... بعضی ها هم حداقل پنج شیش سال سابقه هم دارن...
ارمیتا در اینترنت می چرخید سرش را از بالای لپ تاپش بلند کرد وگفت: خوبه.... 4 سال سابقه به بالا رو جدا کن....
پرستو با اخم گفت: خوب.... هشت نفرن امر دیگه؟ بفرستمشون داخل باهاشون مصاحبه کنی؟
ارمیتا: لازم نیست.... گفتی هشت نفرن؟
پرستو: اره...
ارمیتا: کدوما اخراجی هستن... کدوما استعفا دادن؟
پرستو: 3تاشون اخراجی هستن... یکیشون شرکتی که توش کار میکرده ورشکست شده... بقیه هم خودشون استعفا دادن...
ارمیتا: خوبه... و فکر کرد اگر در فرمی که برای استخدام طراحی کرده بود این قسمت را نمیگذاشت چه میشد. از اینکه بعضی ها صادقانه گفته بودند اخراج شدند خوشش می امد این صداقت در کار را نشان میداد.!
ارمیتابا مکث گفت: خوب از اینا . گفتی سه نفرن؟.. سن هاشون چطوریه؟
پرستو: یکیشون سی سه سالشه... یکی بیست هفت سال... یکیشونم سی سالشه...
ارمیتا: بیست هفت سالهه بدردم نمیخوره... حوصله ی بچه بازی ندارم....
پرستو: اخی... نه که خودت مامان بزرگی.... خانم 25 ساله!
ارمیتا لبخندی زد وگفت: از این دوتا...
پرستو چشمهایش برقی زد وگفت: بفرستمشون برای مصاحبه؟
ارمیتا: نه.... کدومشون زنه کدومشون مرد؟
پرستو پوفی کشید وگفت: این که سی سالشه زنه....
ارمیتا دستهایش را جلوی سینه قلاب کرد وگفت: خوبه... حس نژاد پرستی تو همیشه حفظ کن... دختره استخدامه... از بقیه هم خواهش کن سالن و خلوت کنن...
پرستو نفس عمیق و کسلی کشید وگفت: واقعا تو دیگه کی هستی... بیچاره ها رو میدیدی ....
ارمیتا: مگه سینماست....
پرستو: واقعا خیلی گشادی...
ارمیتا با جیغ گفت: پرستو مودب باش...
پرستو خندید وگفت: همیشه همین بازی وسر استخدام درمیاری ... فکر نکن حواسم نیست...
ارمیتا: پاشو برو حرف نزن....
پرستو خواست برود که ارمیتا گفت: پرستو... این دختره رو بفرست تو اتاقم باهاش حرف بزنم...
پرستو لبخندی زد و گفت: چه عجب!
ارمیتا نفس عمیقی کشید و به سقف خیره شد
با صدای تلفن با کسلی گفت: پرستو گفتم وصل نکن....
پرستو: خواهرتون افسانه است....
باشه ای گفت و صدای جیغ جیغی افسانه در گوشش پیچید.
افسانه: بخدا اگه عصر نیای بیچاره ات میکنم...
ارمیتا: من نخوام ازدواج کنم چه خاکی به سرم کنم؟ هان؟
افسانه: خاک رس... ارمیتا یه دقه بیا برو ببینش... باور کن ازش خوشت میاد...
ارمیتا: من از هیچ مردی خوشم نمیاد...
افسانه با کلافگی گفت: ببین من حوصله ندارم باهات بحث کنم... برنامه هم عوض شده ... مازیار میاد دنبالت که باهم برین رستوران.... چون من میدونم یه جورایی میپیچونی...
و قبل از انکه خداحافظ بگوید تماس را قطع کرد.
ارمیتا با دهان باز گوشی در دستش خشک شده بود. افسانه دورش زد. مگر دستش به او نرسد.
اهی کشید وصدای پرستو را که طبق معمول با ولوم بالا حرف میزد گفت: چطور قراریه که بنده ازش اطلاع ندارم....
در اتاق و باز کردم.
با دیدن مازیار نفس عمیقی کشید وگفت: خانم رضایی...
پرستو با اخم به او گفت: بله؟
با لبخند رو به مازیار گفت: سلام... چه زود اومدی.... ساعت یکه...
مازیار نگاه فاتحی به پرستو کرد و رو به ارمیتا گفت: سلام .... کجا زوده .. به قول خودت ساعت یکه دیگه ...
نفس عمیقی کشید و با مازیار دست داد وگفت: خوب من یه کم کارهامو سر وسامون بدم ... اماده میشم میام...
مازیار لبخندی زد وگفت: باشه ... من همین جا میشینم....
ارمیتا رو به پرستو گفت: بگو یه نسکافه براشون بیارن...
و وارد اتاق شد و در را محکم بست.
این از کجا پیدا شد؟
با کلافگی لپ تاپش را خاموش کرد و پروند ه ها را جا به جا کرد و در حالی که به افسانه بد و بیراه میگفت کیف و وسایلش را برداشت واز اتاق خارج شد.
مازیار نسکافه اش را خورده بود با دیدن او لبخندی زد و ارمیتا بعد از توصیه ی چند نکته به پرستو همگام با او از شرکت خارج شد.
مازیار : ماشین اوردی؟
ارمیتا: اره... تو پارکینگه...
مازیار: پس با ماشین تو میریم...
ارمیتا نفس کلافه ای کشید وگفت: باشه ...
خواست سوار شود که مازیار گفت: میتونم خواهش کنم اجازه بدی من برونم؟
ارمیتا یک تای ابرویش را بالا داد وگفت: چرا؟
مازیار: همینطوری... اشکالی داره؟
ارمیتا: البته.... ماشین ادم مثل مسواکه ... یه وسیله ی شخصی... اگه دوست ندارید من رانندگی کنم با اتومبیل خودتون بیاید...
و سمت راننده سوار شد.
اخم های مازیار در هم بود و کنارش نشست.
اصلا نمیدانست چرا باید با پسر دوست مادرش ماهی یک بارنهار بخورد... تقریبا این بار سوم بود که با او نهار میخورد از علایقش میگفت وحرفهای تکراری میشنید ...
جلوی رستوران توقف کرد.
مازیار پیاده شد و ارمیتا هم دنبالش راه افتاد.
با ان کت وشلوار نوک مدادی و پیراهن ابی تیپ و قامتش بد نبود. اما فقط در حد کلمه ی بد نبود.
رسمی رفتار میکرد... رسمی حرف میزد ... رسمی برخورد میکرد. ژست های اب دوغ خیاری میگرفت و حین حرف زدن بیشتر از صد بار درواقع میگفت!!!
در حالی که به منو نگاه میکرد نفس عمیقی کشید ورو به پیش خدمت که مثل برج زهرمار بالای سرش ایستاده بود گفت: من سوپ جو میخورم و سبزی پلو با قزل ... سالاد فصل... دلستر لیمویی...
مازیار نفس عمیقی کشید .
ارمیتا میدانست که ماهی دوست ندارد سوپ جو خوشش نمی اید از نوشیدنی ها از دلستر متنفر است ... وقتی در این چیزهای ساده تفاهم نداشتند وای به حال بقیه ی چیزها!!!
مازیار هم برای خودش برگ سفارش داد و نوشابه ی سیاه.
در حالی که به اطراف نگاه میکرد دنبال کلمه ای میگشت تا با ان استارت بزند وبگوید: از تو بدم میاد...
به تنها چیزی که در این فصل فکر نمیکرد همین ازدواج بود.
مازیار لبخندی زد وگفت: هوا خوبه نیست؟
ارمیتا چشم غره ای رفت وگفت: نه... سرده....
مازیار سکوت کرد و ارمیتا گفت: خوب چه خبر؟
مازیار: سلامتی.... تو چه خبر؟ کارهای شرکت خوب پیش میره؟
ارمیتا: میشه گفت...
مازیار: خسته نشدی اینقدر توی اون شرکت وقت گذروندی؟
ارمیتا فکر کرد چه خوب استارت بحثی که منتظرش بود زده شد.
مازیار به سمت او خم شد وگفت: من میخوام امروز تکلیفم روشن بشه...
ارمیتا: چه خوب.... اتفاقا منم همین نظر ودارم.
ارمیتا فکر کرد چه خوب استارت بحثی که منتظرش بود زده شد. مازیار به سمت او خم شد وگفت: من میخوام امروز تکلیفم روشن بشه... ارمیتا: چه خوب.... اتفاقا منم همین نظر ودارم. مازیار دستهایش را زیر چانه اش برد وگفت: میدونم احساس مثبتی به من نداری... اینم میدونم که به اصرار خواهرت به این قرار ها میای... اما نمیدونم چقدر طرز فکرم راجع بهت میتونه درست باشه... ارمیتا فکر کرد پس باهوش است. نفس عمیقی کشید وگفت: اگه بگم 100 درصد ناراحت میشی؟ مازیار شوکه شد. با این حال خودش را کنترل کرد وگفت: نه... ارمیتا: خوبه... من به ازدواج فکر نمیکنم... مازیار: تا کی؟ بعدش میتونم امیدوار باشم؟ ارمیتا یک بار چشمهایش را بست و سریع باز کرد وگفت: نه... کلا قصد ازدواج ندارم... مازیار با تعجب گفت: تا اخر عمر میخوای مجرد بمونی؟ ارمیتا: اشکالی داره؟ مازیار: یه نگاهی به خودت بنداز.... از صبح تا شب تو شرکتی... یه نگاهی به پوستت بنداز؟ ارمیتا لبخندی زد وگفت: خوب تو که یه دکتر پوست وزیبایی هستی.... مازیار نفس عمیقی کشید وگفت: دلم نمیخواد مجبور باشی... ولی خوشحال میشم مثل یه دوست رو کمکم حساب کنی... ارمیتا نفس راحتی کشید وگفت: منم مدت هاست میخوام همین حرفها رو بهت بزنم... اما هیچ وقت نه فرصتش پیش میومد نه فکر میکردم اینقدر با جنبه باشی... مازیار لبخندی زد وگفت: ارمیتا مطمئنم که لایق بهترین ها هستی ... ولی میترسم خیلی دیر بشه... به فکر اینده ات هم باش.... حالا نه با من چون میدونم که امیدی نیست ... اما ... ارمیتا نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد ومیان حرفش امد وگفت : من در لحظه زندگی میکنم... دیروز و فردا برام مهم نیست. امیدوارم به چیزی که میخوای برسی.... خداحافظ. مازیار با غر گفت: حداقل منو برسون... ارمیتا لبخندی زد وگفت: وای ... واقعا معذرت میخوام... مازیار لبخندی زد وحساب کرد و پشت سرش راه افتاد. در حینی که غر ولند میکرد گفت: ادم محتاج زن جماعت نشه... ارمیتا چشم غره ای رفت و داخل اتومبیل نشست وگفت: مراقب حرف زدنت هستی نه؟ مازیار: سعی میکنم... ارمیتا او را جلوی شرکت که اتومبیلش را پارک کرده بود رساند وگفت: خوب ممنون با بت این چند وقت اخیر... مازیار: میدونی که عاشقت هستم و میمونم... ارمیتا پوزخندی زد وگفت: این چیزی که تو میگی وجود نداره مازیار... مازیار با تعجب گفت: چی؟ ارمیتا: عشق...! مازیار لبخندی زد و از اتومبیل پیاده شد وگفت: رو عشقم حساب نمیکنی عیب نداره اما رو دوستیم حساب کن... راستی ... به کل فراموش کردم... ارمیتا: چیو؟ مازیار: یکی از دوستام برای دایر کردن مطبش نیاز به وسیله داره ... بفرستمش ؟ ارمیتا: میدونی که تک فروشی نمیکنیم... با مکث گفت: ولی باشه... بهش بگو تا اخر هفته بیاد... بگه که از طرف تو اومده چون منشی منو که میشناسی... مازیار: اتفاقا بهش سلام برسون... خوشم اومد دقیقه و منضبط... ارمیتا: عین خودم... مازیار خندید وگفت: به افسانه سلام برسون... ارمیتا: حتما... و مازیار بعد از خداحافظی کوتاهی سوار اتومبیلش شد و رفت. حوصله ی رفتن به شرکت را نداشت. کار سنگین و بخصوصی هم نداشتند... به سمت خانه راند. باید به افسانه گزارش میداد که مازیار را شیک دک کرد. از اتومبیل پیاده شد. برج ابی با نمای سنگ گرانیتی مشکی سورمه ای به او چشمک میزد. این خانه را دوست نداشت... یعنی مهندسی که این خانه را ساخته بود دوست نداشت. وارد مجتمع شد. مستقیم به سمت اسانسور رفت وطبقه ی دهم را فشرد. با خستگی کیفش را روی شانه جا به جا کرد. اگر به کل کارکنان شرکت اعتماد داشت ناچار نمیشد که لپ تاپش را خر کش کند و باخودش ببرد وبیاورد.
|
با خستگی کیفش را روی شانه جا به جا کرد. اگر به کل کارکنان شرکت اعتماد داشت ناچار نمیشد که لپ تاپش را خر کش کند و باخودش ببرد وبیاورد. در را با کلید باز کرد با دیدن افسانه که سینی چای دستش بود گفت: سلام .. چه زود اومدی... ارمیتا با تعجب گفت: این چایی واسه منه؟ افسانه: نه.... اینو ببر بده به واحد رو به رویی... خسته است... ارمیتا مات مانده بود که افسانه با تشر گفت: ببرش دیگه.... ارمیتا سینی را ا زدستش گرفت و افسانه تا بخواهد توضیح بدهد صدای تلفن بلند شد. ارمیتا هم از خانه بیرون رفت. در واحد رو به رو که چند ماهی بود خالی بود و حالا با ورود همسایه های جدید بنظر شلوغ میرسید تقه ای به در زد وگفت: سلام... پسری خودش را از لابه لای کارتون ها به او رساند وگفت: سلام.... زحمت کشیدید.... ارمیتا نگاهی به او کرد وگفت: خواهش میکنم... خوش اومدید.... پسر جوان لبخندی زد وگفت: ممنون... و سینی چای را از دست او گرفت وبه سه کارگری که انجا ایستاده بودند تعارف زد ... قدش بلند بود . یک پیراهن ابی و یک جین سورمه ای پوشیده بود که سر تا پایش خاک شده بود. موهای خرمایی داشت و ته ریش و چشمهایی قهوه ای... خسته بنظر می رسید. صدای گریه ی نوزادی امد که پسر جوان سینی را به دست کارگر رساند و بدو بدو به اتاق رفت. ارمیتا هنوزانجا ایستاده بود و به وسایل خانه نگاه میکرد. مبل ها همگی اسپورت و بنفش تیره بودند ... فرشی هم که پهن شده بود صورتی چرک بود. کتابخانه و میز نهار خوری و چندین وچند تابلو به گوشه ای از دیوار تکیه داده شده بود هنوز فرم یک خانه را نداشت. در حالی که سعی داشت با چشم به دنبال خانم خانه بگردد پسر جوان با یک دختر کوچولو تقریبا پنج ماهه که در اغوشش بود حینی که با موبایلش حرف میزد ... دست در جیبش کرد تا کیف پولش را در بیاورد و حساب کتاب کارگرها را بدهد. اما یک لحظه نزدیک بود بخاطر گیر کردن پایش به یک جعبه کله پا شود که ارمیتا هینی کشید و پسر جوان لبخندی زد وگفت: یه لحظه گوشی... و رو به ارمیتا گفت: یه لحظه این دختر ما دست شما .... ارمیتا مقابل عمل انجام شده قرار گرفت . دختر بچه را در اغوشش گرفت ... چشمهای درشت قهوه ای داشت با موهای خرمایی که دو گوشی با گیره های کفش دوزکی بسته شده بود. سرپایی صورتی پوشیده بود و از لب های سرخش اب دهانش اویزان بود. با حیرت داشت تصویر ارمیتا را شناسایی میکرد. با اینکه چشمهای درشت قهوه ای اش خیس بود ولپ هایش سرخ بود . اما انقدر خواستنی بود که ارمیتا لبخندی زد و او را بیشتر به خودش چسباند. بوی پودر بچه میداد... ارمیتا نفس عمیقی کشید... روی موهای نرمش را بوسید ... روی مبلی نشست و او را روی پایش نشاند. بچه داشت باز به گریه می افتاد. ارمیتا صدایش را بچگانه کرد وگفت: خانم خانما.... واسه چی گریه میکنی... در حالی که با شکلک های مسخره سر بچه را گرم میکرد صدای بسته شدن در امد و پسر جوان روی مبل رو به رویی او با خستگی نشست وگفت: واقعا شرمنده... شما خواهر افسانه خانم هستید؟ ارمیتا فکر کرد چه سریع پسر خاله شده است... افسانه خانم! ارمیتا: بله... چطور؟ -هیچی از شباهتتون متوجه شدم... منم مرصاد هستم.... مرصاد برومند.. خوشبختم از اشنایی شما... دیگر زیادی صمیمی شد! لبخندی مصنوعی زد و از جا برخاست و میخواست بچه را به اغوش مادرش بسپارد که متوجه شد جز او و مرصاد و این دختر کوچک بنظر نمی اید کسی داخل خانه باشد. مرصاد با لبخند بچه را از او گرفت وگفت: را ستی امروز واقعا باعث زحمت شما و خواهرتون شدیم... ازشون بیش از حد تشکر کنید.... ارمیتا سینی محتوی لیوان های خالی را برداشت وگفت: خواهش میکنم... از اشنایی با شما خوشبختیم... به سمت در ورودی میرفت که مرصاد پرسید: اسم تون چی بود؟ ارمیتا با اخم واضحی گفت: آرمند هستیم... مرصاد: اهان... بله.... به هر حال مرسی از لطفتون... ارمیتا دستی به گونه ی دختر کوچولو کشید و مرصاد گفت: نگین خداحافظی کردی؟ ارمیتا لبخندی به نگین زد و بی هیچ کلام اضافه ی دیگری از خانه خارج شد. مرصاد ده بار تشکر کرد . ارمیتا بی توجه به او خودش را داخل خانه پرتاب کرد.
ارمیتا وارد خانه شد. ادایش را دراورد... مرصاد هستم... کوفت. چقدر راحت حرف میزد نیامده پسرخاله شده بود. میدانست این اتش از کدام گوری بلند میشود. افسانه لبخندی زد وگفت: همسایه ی جدید و زیارت کردی؟ ارمیتا با غیظ گفت: از صبح تا حالا معلوم نیست چطوری رفتار کردی که نه میذاره نه برمیداره میگه افسانه خانم... افسانه: خوب همسایه ایم... میدونی اینجا رو خریده ؟ ارمیتا: اصلا ازش خوشم نیومد.... پسره ی بی کلاس... افسانه لبخندی زد وگفت: حالا تو چطوری تو سه سوت فهمیدی یارو بی کلاسه... ارمیتا: از لحن و منش و رفتارش کاملا مشخص بود... و با اخم گفت: بیچاره زنش... از مردایی که با بقیه اینطوری تیک میزنن متنفرم... افسانه: برو بابا.. اصلا از کجا معلوم زن داشته باشه.. ارمیتا روی کاناپه پهن شد و گفت: زنشو از صبح ندیدی یعنی؟ افسانه روی مبل رو به روی نشست وگفت: نه بابا.... هی خواستم ازش بپرسم دیدم شاید خوشش نیاد... بیخیال شدم... ولی دخترش خیلی خوردنیه... ارمیتا لبخندی زد وگفت: اره ... نگین... افسانه چشمهایش چهار تا شد وگفت: افرین خواهرم... راه افتادی.. اسمشو از کجا فهمیدی؟ ارمیتا کش و قوسی امد وگفت: خودش گفت... اسم خودشم مرصاده.... افسانه جیغ زد: راست میگی؟ اینم فهمیدی؟ ارمیتا با تعجب گفت: خوب خودش گفت... افسانه با غیظ گفت: کثافت فقط به من گفت برومند.... ارمیتا یک تای ابرویش را بالا داد وگفت: ولی به من گفت مرصاد برومند.... افسانه با غیظ و ارمیتا با بی تفاوتی همزمان گفتند: ولی طرف زن داره!!! افسانه از جا بلند شد وگفت: برو لباساتو عوض کن بیا از مازیار تعریف کن ... بالاخره به نتیجه ای رسیدین؟ ارمیتا : اره عزیزم.... به نتایج خوب خوب... مازیار و ردش کردم و خلاص. افسانه: خالی نبند.... ارمیتا: فکر کردی من اینقدر بیکارم که با این نره غول بشینم هر هفته هی نهار بخورم... بیشعور فقط بلد غذا رو به ادم زهر کنه... افسانه با تاسف گفت: دیگه از مازیار بهتر؟ دکتر بود.... اونم متخصص! ارمیتا: تخصصش تو سرش بخوره... از این به بعد هم تو کارای من دخالت نکن... مامان رفته تو جاش نشستی؟ افسانه: اتفاقا تلفن مامان بود... گفت حواسم بهت باشه... بابا هم سلام رسوند... بچه ی احمد هم پسر شده ... اسمش هم گذاشتن سام... ارمیتا لبخندی زد وگفت: عمه فداش بشه .... سام؟ چه اسم یخی... سام... سام خالی به دهنم نمیچرخه... سامی... افسانه با ادای خاصی گفت: فرمایش سما جونه... دوست داشتن اسم بچه اشون تک و ساده وبی نقطه باشه... ارمیتا: حالا مثلا اسم نقطه دار چی میشه؟ افسانه: لابد استدلالش اینه که احمد بی نقطه است... سما بی نقطه است .... سام هم باید بی نقطه باشه... حالا این زرنگی ونگا ه کن... سما و چپ و راست کنی میشه سام... ارمیتا: خوب تو چیکار داری... افسانه: دارم سعی میکنم خواهر شوهر بازی دربیارم.... ارمیتا: ایشالا قدمش خیر باشه... مامان اینا نگفتن کی برمیگردن؟ افسانه: مامان که میمونه پیششون ... بابا هم گفت: میخواد یه سر بره سوئد پیش عمه مرجان و ببینه ... بهتر نیستن ... تو چه خجسته ای ها... ارمیتا نفس عمیقی کشید و گفت: میرم یه دوش بگیرم خسته ام... افسانه سری تکان داد و ارمیتا وارد حمام شد. یک لحظه فکر کرد اسم مرصاد هم بی نقطه است!
یک لحظه فکر کرد اسم مرصاد هم بی نقطه است! سرش را تکان داد ... داشت به چه کسی هم فکر میکرد. یک ربع هم با او اشنا نشده بود! در اینه به خودش خیره شد. صورت گرد و پوست گندمگونی که نمیشد به قطع گفت سبزه اما نسبتا یکی دو درجه تیره تر از گندمگون داشت. چشمهای قهوه ای سوخته اش درشت و کمی کشیده زیر ابرو های نسبتا ضخیم کمانی اش میدرخشید. یک خال کوچک مشکی نقطه ای هم زیر ابروی چپش داشت... ان که دارد خال ابرو صاحب شوهر پر رو...!پوزخند تلخی زد و به اینه نگاه کرد. بینی عمل شده ی سربالا و چانه ای گرد و لبهایی برجسته که بخاطر دو دندان خرگوشی اش برجسته ترنشان میدادند. دندان های صاف وسفید ویک دست ، اما دو تا جلویی به نظرش زیادی ضایع می امد . هرچند خیلی نمیتوانست ادعا داشته باشد خیلی خوب است یا خیلی بد است. قد متوسطی داشت ... کمرش باریک بود ... در کل نه لاغر بود نه چاق... متوسط و پر. دیگر افسانه زیادی استخوانی بود. مد چشم وابرو ها یکی بود. جفتشان هم بینی شان را نزد یک پزشک عمل کرده بودند اما تمام فرقشان در لبهای برجسته و خوش فرم افسانه بود به اضافه ی انکه دندان های افسانه خرگوشی نبودند ... او در دبیرستان سیم کشی کرد وخلاص ... اما او انقدر این موضوع را عقب انداخت که حالا خجالتش می امد با بیست و اندی سال دندان هایش سیم کشی باشد. تنها چیزی که به ان می بالید موهای فرفری سیاهش بود که وقتی دستهایش را برای شست شوی انهاداخل موهایش میفرستاد بازوهایش از خستگی ذوق ذوق میکردند. و افسانه موهایش لخت و چوب کبریتی بودند. این در حالی بود که موهای پدرش صاف بود وموهای مادرش فرفری و احمد موهایش مجعد شده بود ترکیبی از صاف وفر! یک تاپ مشکی ودامن کوتاهی که تا زانویش بود پوشید و حوله را مثل قیف بستنی دور سرش پیچاند وبه اشپزخانه رفت. افسانه با املت منتظرش بود. ساعت تازه هفت عصر بود. روی صندلی نشست وگفت: چه خبر؟ افسانه لقمه ی بزرگی برای خودش گرفت وگفت: فعلا که دنبال کار میگردم... ارمیتا با غیظ گفت: حالا مثلا شرکت ما چه مشکلی داره؟ افسانه : مشکلش تویی.. ... میدونی که بدم میاد یه عمر زیردستت باشم و به بکن نکن هات گوش بدم... یه عمر واسم رییس بازی دراوردی بس بود... ارمیتا با حرص گفت: به جهنم.... من فقط پیشنهاد دادم... وگرنه کادر شرکتم تکمیله.... افسانه: اوه چه شرکت شرکتی هم میکنه.... ارمیتا: اشکالی داره؟ افسانه با حرص گفت: نه عزیزم... منم بلد بودم بابا رو با هزار منت راضی کنم تا برام یه اژانس مسافرتی باز کنه و خودم بشم لیدر توریست ها ... ارمیتا مسخره گفت:چرا پس نگفتی؟ افسانه: چون از خودشیرین بازی بدم میاد... شما هم راحت باش.. من یکی که عمرا پامو تو شرکتت بذارم... یعنی اصلا فکر نکنم مدیریت جهانگرد ی به کارای شرکت تو بیاد... تو هم سعی کن یه دستی به این زندگی یکنواختت بکشی... صبح تا شب شب تا صبح تو اون شرکت پوسیدی... مثلا کل افتخارت اینه که همه بهت بگن خانم مهندس... و با دلخوری از جا بلند شد وبه اتاقش رفت. همیشه همینطور بود. خودش بحث را شروع میکرد وبزرگ میکرد و جواب نشنیده میگذاشت میرفت. ارمیتا محلش نداد در حالی که ان املت شور را به زور اب فرو میداد فکر کرد اشپزی اش هم به کارش نمی اید. حوصله ی فکر کردن به غر غرهای افسانه را نداشت. او دیگر بزرگ شده بود.... یک سال بیشتر ا ز او کوچکتر نبود اما به هرحال همیشه نقش خواهر بزرگتر خوب وموفق را ایفا کردن سخت بود... انقدر باید خوب می بود که پدر و مادرش مدام نام او را به زبان بیاورند و بگویند از ارمیتا یاد بگیر... گاهی این عبارت موجب عذاب میشد گاهی موجب غرور.... عذاب از اینکه اگر یک روز این جمله گفته نمیشد ناراحت میشد و فکر میکرد کم کاری کرده است و هر روز گفتنش هم غرور کاذب برایش به همراه می اورد که در نهایت با سر به زمین خوردن سود دیگری نداشت. ظروف را شست و روی کاناپه ولو شد. کاناپه و مبل هایی به رنگ شیری که تمیز نگه داشتن انها تقریبا غیر ممکن بود اما همه ی اعضای خانواده تلاششان را می کردند. فرش دستبافت شوکلاتی و بوفه ی فندقی و مبل های سلطنتی و استیل که رنگشان شبیه کارامل بود با رگه های طلایی ... معنی اینکه در این خانه سه دست مبل باشد را نمی فهمید رسما یک دستش کاملا بلا استفاده بود. انها اکثرا در نشیمن بودند و اگر مهمان می امد خوب از مبل های مدل سلطنتی استفاده میکردند .... میز گردی که رویش کلیه ی قاب عکس های خانوادگی قرار داشت در سمت راست تلویزیون و سینمای خانگی که وسط دیواربه چشم میخورد قدعلم کرده بود.هال مستطیلی بزرگی یک سمتش به نشیمن اختصاص داشت ویک سمتش به پذیرایی... بوفه هم در سمت پذیرایی قرار داشت. وسط هم ان دست سوم مبل که اخر هم نفهمید به چه کار خانه می اید... شاید بیشتر لقب جا پر کن را یدک میکشیدند.مبل هایی که تماما پارچه ی شکلاتی وکر م بودند. اشپزخانه ی اپن یک ضلع هال مستطیلی را فرا گرفته بود و پایینش به جز ان صندلی های پایه بلند یک میز دوازده نفره ی نهارخوری قرار داشت که به جای انکه با مبل های مدل سلطنتی واستیل ست باشد با ان مبل های جا پر کن ست بود. یک ساعت زنگ دار بلند قامت که هر ساعت با ضربه و نوایش وقت را اعلام میکرد ... و یک تلفن قدیمی که بیشتر دکور بود تا مورد استفاده هم روی میز عسلی کنار مبلهای جا پر کن قرار داشت.حوصله ی تماشای تلویزیون را نداشت... به سمت اتاقش رفت تا کمی به کارهایش رسیدگی کند. کل ست اتاقش مثل ست دفترش به جز رنگ دیوار مشکی بود. تخت ومیز اینه ی فرفورژه ی مشکی .... یک قاب عکس که پازل هزار تکه ای بود که چند ماهی میشد با افسانه ان را تمام کرده بودند و چون خودش ان را خریده بود پس به دیوار اتاق خودش نصب کرد ... یک کلبه ی زیبای جنگلی بود و یک برکه و دو قوی زیبا که زوج بودند وگردن درازشان در هم پیچیده بود. چهار قاب عکس کوچک سیاه سفید از عکس ها فروغ و سهراب و شاملو و مشیری هم درست روبه روی قاب بزرگ پازل هزار تکه به چشم میخورد. روی میز اینه اش هم جز عطر و ادکلون و یک ساعت شماطه دار به چشم میخورد. یک میز تحریر که کیف لپتاپش رویش بود. کمد دیواری و کتابخانه ختم وسایل اتاقش بود.
تا صبح خوابش نمی برد انقدر غلت زده بود و فکر کرده بود ... زندگی اش هیچ هم تکراری نبود. اینکه همه چیزسر جایش باشد تکرار نبود نظم بود. با عجله از خانه خارج شد ... باورش نمیشد درگیری های ذهنی اش باعث شود که صبح را خواب بماند... و این خواب ماندن هیچ ... اینکه مانتوی کرم مورد علاقه اش را هم با اتو بسوزاند را کجای دلش قرار میداد ... ازا ینکه مجبور بود تا یکی از مانتو های افسانه را بدون اجازه اش بپوشد هم متنفر بود. با عجله وارد اسانسور شد ... در حالی که دگمه ی پارکینگ را فشار میداد در کیفش فرو رفت تا سویچش را بیرون بیاورد... به محض باز شدن دراسانسور هنوز در سرش در کیفش بود که حس کرد به جسمی نرم و نسبتا خوشبو برخورد. سرش را بلند کرد... با دیدن پسر جوان وچهار شانه ای که رو به رویش قرار داشت عذرخواهی کوتاهی کرد و دورش زد و به سمت پورشه ی سفیدش رفت. این درحالی بود که هنوز سوئیچش را پیدا نکرده بود. با دیدن عقربه های ساعت با حرص پایش را به زمین کوبید و دوباره وارد اسانسورشد البته اسانسور دوم ساختمان ... چراکه اولی احتمالا در گروی ان پسرک جوان بود. با حرص به خودش بد و بیراه میگفت. در حالی که کلید را درقفل در خانه میچرخاند چرا که بعید میدانست افسانه از خواب ناز صبحش دل بکند وتنها برای گشودن در از جا برخیزد. در را باز کرد و سوئیچش طبق حدسش روی میز نهارخوری بود. ان را برداشت و از خانه خارج شد. مرصاد سلام صبح بخیر بلند بالایی گفت. با شنیدن صدایش به سمتش چرخید و گفت: سلام .. خواست بگوید دیرم شده که مرصاد نگین را به دست او داد وگفت: یه لحظه این پیشتون باشه تا من بیام.. و بدو وارد خانه شد انگار تلفن زنگ میزد. ارمیتا این پا و ان پایی کرد و درحالی که نگین با خمیازه ی بلندی لبخندی به صورتش مهمان کرد ... با سر انگشت لپ او را نوازش کرد که در یک اتفاق کاملا غیر منتظره کمی شیر روی مقنعه اش برگرداند. کم مانده بود اشکش در بیاید از اول صبح بد بیاری... خواست سر نگین داد بکشد که او چنان لب برچید و با بغض نگاهش کرد وچشمان درشتش پر از اشک شد که جلاد هم انجا بود سر این طفلک کوچک نخودی داد نمیزد... اصلا فدای سرش.. ارمیتا لبخندی به صورتش زد وگفت: باشه می بخشمت ... نبینم عین دخترای لوس گریه کنی ها... نگین انگار که معنی حرف او را فهمیده باشد... دست وپایی تکان داد و لبخندی زد. ارمیتا به سختی از کیفش دستمال کاغذی را بیرون اورد و دور دهان نگین را پاک کرد. نگین خندید و با خندیدنش دو دندان کوچک در لثه ی بالا و دو تا که تازه سر بیرون اورده بودند در لثه ی پایینش را نشان داد. ارمیتا با ذوق نگاهش میکرد ... که مرصاد رسید وگفت: تو روخدا ببخشید... و حرف در دهانش ماسید. مقنعه ی ارمیتا! مرصاد با حرص گفت: نگین چی کار کردی؟ ارمیتا بچه را به دست اوداد وگفت: اشکالی نداره ... و بدون انکه منتظر حرفی از جانب مرصاد باشد سریع خودش را داخل خانه پرت کرد و مقنعه اش را با یک مقنعه ی مشکی تعویض کرد. خوشبختانه هم اتو داشت هم تمیز بود .... همان مانتویی که از افسانه بدون اجازه اش قرض گرفته بود را باید تا اطلاع ثانوی جواب پس میداد وای به حال جنس مقروضی دوم. از خانه خارج شد که مرصاد جلو امد وگفت: تو رو خدا شرمنده ... معذرت میخوام... با لحنی تعارف امیز گفت: خواهش میکنم مهم نیست.... دگمه ی اسانسور را فشار داد ...به ساعتش نگاه کرد. ساعت هشت و پانزده دقیقه بود. همیشه راس ساعت هفت و سی دقیقه در شرکت بود .... حالا هنوز حتی تا سرکوچه هم نرفته بود. اسانسور ها باز نمیشدند... بهتر از این نمیشد. مرصاد با لحنی پوزش طلبانه گفت: بخدا نمیدونم چرا اینطوری میشه. به غذای کمکی خوردن هنوز عادت نکرده ... شیرم که روش میخوره اینطوری میشه... ارمیتا فکر کرد منظورش چیست؟ او بیاید به بچه شیر بدهد؟؟؟ نفس عمیقی کشید و نمیدانست در جواب درد و دل های مرصاد چه بگوید . اسانسور باز شد و همان دیوار خوشبوی نرم از ان بیرون امد تا به حال او را در ساختمان ندیده بود. بدون اینکه به ارمیتا نگاهی بیندازد به سمت در ورودی خانه ی مرصاد رفت. مرصاد اهمی کرد وگفت: ارمیتا خانم... ایشون برادرم هستن... ورو به پسر گفت: ایشونم همسایه ی واحد رو به رو... ارمیتا نفس عمیقی کشید وگفت: بله تو پارکینگم زیارتتون کردم... خوشبختم.... خواست داخل اسانسور بپرد که همان پسر گفت: ولی من شما رو ندیدم؟ ارمیتا باتعجب فکر کرد اینقدر حافظه اش ضعیف است؟ او دقایقی پیش محکم به او برخورده بود. مرصاد گفت: یعنی تو پارکینگ ندیدیشون؟ پسر پوزخند مسخره ای زد وگفت: من اصولا کسی ونمی بینم بقیه منو می بینن ... به هرحال خوشبختم! ارمیتا نمیدانست در جواب این جواب چه بگوید... یک لحظه فکر کرد چقدر بی ادب و غیر متشخص. وارد اسانسور شد سکوت بهترین جواب بود. نگین برایش بای بای کرد. حوصله ی او را هم نداشت دگمه ی پی را فشار داد و در حینی که درهای اسانسور به روی مرصاد و نگین و دو چشم مشکی درشت که هنوز به او نگاه میکرد بسته شد.
حوصله ی او را هم نداشت دگمه ی پی را فشار داد و در حینی که درهای اسانسور به روی مرصاد و نگین و دو چشم مشکی درشت که هنوز به او نگاه میکرد بسته شد. به اینه تکیه داد وفکر کرد کلا ساکنین این واحد از تشخص و شعور چیزی سرشان نیست. این چه معنایی داشت که او کسی ونمی بیند و بقیه او را می بینند؟ در حالی که با گام های تند به سمت اتومبیلش میرفت. فورا سوار شد و گاز ماشین را گرفت. مرصاد او را برادر معرفی کرد .... نفس عمیقی کشید اصلا مهم نبود که ان پسرک چندش چه نسبتی با مرصاد داشت. نفس عمیقی کشید و سعی داشت به چراغ قرمزی که به کندی ثانیه هایش میگذرد فحش ندهد. با دیدن ساختمان شرکت نفس عمیقی کشید. ساعت هشت و چهل وپنج دقیقه بود. با عجله اتومبیل را پارک کرد وبه سمت اسانسور دوید... با دیدن ورقه ی کاغذ چروک آ چهاری که با خط بدی رویش نوشته شده بود: اسانسور در دست تامیر... تعمیر البته ... اما معلوم نیست چه کسی او را نوشته بود. با حرص به سمت پله ها رفت و دو تا یکی بالا می رفت. از هر کدام از طبقات که میگذشت کسی سلام میکرد و او با سر جواب میداد ... پنج طبقه با پله های تیز ... به نفس نفس افتاده بود. با دیدن پرستو که پشت میزش مشغول بود. نفس عمیقی کشید و پرستو با دیدنش گفت: وای ارمیتا کجایی... اقای معتمد و اقای کریمی میدونی از کی منتظرت هستن؟ خدای بزرگ معتمد ... ساعت هشت و سی دقیقه با او قرار داشت و الان ساعت هشت وپنجاه دقیقه بود. به سمت ابدارخانه رفت و بدون توجه به اقا داوود یک مشت اب یخ به صورتش پاشید ... تمام جمعه ها را به کوه می رفت پیاده روی پنج شنبه عصرش ترک نمیشد روزهای فرد شنا می کرد .... در حدی معمولی ورزش میکرد تا سلامت باشد ... اما این پله های شرکت جان ادمی را می گرفتند... دو لیوان اب از شیر خورد و درحالی که با دستمال کاغذی صورتش را خشک کرد رو به پرستو حینی که او هنوز نفسش سر جا نیامده بود گفت:الان کجان؟ پرستو اتاقی که مخصوص جلسات شرکت بود را نشان داد وگفت: خیلی وقته منتظرت هستن... روبه پرستو گفت: من خوبم؟ پرستو سری تکان داد وگفت: رژ میخوای بهت بدم؟ ارمیتا سری تکان داد وگفت: نخیر... وروی پاشنه ی پا چرخید و در حالی که به اتاق میرفت گفت: میدونی که تو شرکت کارکنان باید ساده باشن... پرستو با غیظ گفت: یه رژه بابا... ارمیتا ابروهایش را بالا داد وگفت: رژ تو به هیچ کس نده ... عین مسواک میمونه ... پرستو سری تکان داد وگفت: برو بابا دلت خوشه... ارمیتا به سمت اتاق رفت. تقه ای به در نواخت ووارد اتاق شد. مرد ها به احترامش بلند شدند. سری تکان داد و پشت میزش نشست. پرونده ها را باز کرد و در حینی که فکر میکرد مفادقرار دادی که تنظیم کرده است کامل و بدون نقص است با صدای مردی گفت: خانم آرمند تشریف نمیارن؟ ارمیتا با تعجب گفت: خودم هستم.... مرد لبخند مزخرفی زد و سر جایش جا به جا شد وگفت: منظورم خانم آرمند بزرگ هستن.... ارمیتا با همان تعجب گفت: خوب ارمند بزرگ و کوچیک نداره... من ارمند هستم... مشکلی هست؟ مرد با حیرت گفت: یعنی این شرکت متعلق به خود شماست؟ از طرف شخص دیگه ای حمایت نمیشه؟ ارمیتا به پشتی صندلی اش تکیه داد و خود کار فشاری اش را چند بار فشار داد وگفت: خوب خیر.. چرا چنین فکری کردید؟ مرد لبخند چندش اوری زد وگفت: خوب فکر نمیکردم با شرکتی قرار داد ببندم که مدیرش ... لبخندش عمیق تر شد وگفت: خوب مهم نیست... امیدوارم اینده ی کاری خوبی در کنارهم داشته باشیم.... ازنگاه خیره ی مرد خوشش نمی امد. با این حال از جا بلند شدو به سمتشان رفت .... طوری که رو به روی ان مردی که سکوت کرده بود بنشیند... این یکی کمی هیزبود. امادر حیطه ی کاری نمیتوانست به این مسائل توجهی نشان بدهد. مهم کار بود و تنها کار! با خستگی پشت میزش نشسته بود. هنوز نگاه های هیز ان مردک شکم گنده معتمد را از یاد نبرده بود. یک لحظه ارزو کرد کاش این شرکت به پدرش متصل بود اما بعدفکر کرد خودش بود که همیشه ارزوی استقلال را داشت. از مرد ها بیزار بود .... بیزار... گوشی اش زنگ خورد. با دیدن اسم مازیار اه عمیقی کشید ... حوصله ی این یکی را نداشت. با کسلی جواب داد وگفت: بله؟ مازیار: سلام ارمیتا خوبی؟ ارمیتا: ممنون... تو خوبی؟ مازیار: مرسی چه خبر؟ کجایی شرکتی؟ ارمیتا: سلامتی... اره چطور؟ مازیار: همینطوری کارا خوب پیش میره؟ ارمیتا: بدک نیست... خنده اش گرفته بود چرا موضوع کارباید برای مازیار مهم باشد؟ مازیار بعد ازکمی احوالپرسی گفت: خوب افسانه خوبه؟ ارمیتا دستش را زیر چانه اش گذاشت وگفت: بله خوبه ... فرح جون خوبه؟ اقای سلامی چطورن؟ مازیار: خوبن ... دیگه چه خبر؟ ارمیتا با حرص گفت: مازیار نمیخوای بگی چیکار داری؟ مازیار پشت تلفن خندید وگفت: باشه میگم چرا عصبانی میشی؟ ارمیتا نفس عمیقی کشید وگفت: خوب اخه کار دارم... مازیار: اون دوستم که بود ... گفته بودم میخواد برای مطبش یونیت سفارش بده ... ارمیتا یادش امد ... با این حال طوری وانمود کرد که یادش نیست . در همین حال گفت: ولی ما که تک فروشی نداریم... وارد میکنم و به شرکت ها عمده می فروشیم... میتونم یکی از شرکت های عرضه کننده رو بهت معرفی کنم که بره از همونجا خرید کنه.... مازیار: ولی من گفتم که امروز میتونه بیاد سراغت ... ارمیتا با کف دست به پیشانی اش زد وگفت: خوبه منو میذاری تو عمل انجام شده نه؟ مازیار: باور کن خودت گفته بودی بفرستمش... خوب میخوای کنسلش کنم؟ ارمیتا: نه .... باشه ... ساعت چند؟ مازیار: دوازده و نیم میرسه... ارمیتا: باشه. ... خوب امر دیگه؟ مازیار: ازت ممنونم خانمی.... ارمیتا چندشش شد وگفت: خوب من باید به کارام برسم. فعلا خداحافظ. و تماس را قطع کرد. روی صندلی اش لم داد و به ساعت خیره شد... دوازده و بیست و پنج دقیقه را نشان میداد. دوباره به ساعت نگاه کرد و همان لحظه تلفن روی میزش زنگ خورد. صدای پرستو که با بد عنقی گفت: یه اقایی اومده میگه باهات قرار داشته ولی من تو پرونده ام چیزی ننوشتم که... تماس را قطع کرد و خودش از اتاق خارج شد. با دیدن او مات جلوی در اتاقش ایستاد.
|
این رمان رو از سایت http://marzieh1379.blogfa.com/ گرفتم .......
امید وارم خوشتون بیاد . لطفا نظر بدید در مورد این رمان