موضوعات این مطلب :
دانلود رمان
,

نویسنده : naskar کاربر انجمن نودهشتیا
سحر دختری آرام و سر به زیری است. در مدت زمان کوتاهی اتفاقات تلخی در دنیای او می افتد که یکی از آنها مواجه شدن با خرافات و سستی ایمان اطرافیانش است. تا جایی که خودش هم کم کم به این باور میرسد که شاید حق با آنهاست… شاید او بدقدم است …
دانلود رمان
قسمتی از متن :
“رضا بیست وشش ساله شاگرد مغازه فرش فروشی پدرش” این کلمات در سرش رژه می رفتند حتی یک کلمه ازدرس تاریخ را نمی فهمید.فردا آخرین امتحانش بود. با اتمام امتحانات نهایی بالاخرهنفس راحتی می کشید.البته اگر آقاجان در مورد خواستگاری فردا چیزی نمیگفت.همین یک ساعت پیش بود که خانم جان صدایش زده وگفته بود که آقاجان کارش دارد.باید حدس میزد موضوع مهمی در پیش است وگرنه معمولا آقاجان خیلی با او کار نداشت.فقط گهگاهی سوالات معمولی در مورد درس و امتحاناتش میپرسید.وقتی به طبقه پایین رفته بود لبخند محو خانم جان از چشمش دور نمانده بود.روبروی آقاجان با فاصله روی زمین نشست و گفت :” بله آقاجون با من کاری داشتین؟
” آقاجان فنجان چایش را روی نعلبکی گذاشت وگفت:” داشتی درس میخوندی؟” –” بله فردا امتحان آخرمه” -”چه خوب یعنی دیگه درست تموم میشه یعنی دیگه درس تعطیل؟” سحر که از این حرف کمی جا خورد با تعجب گفت:” یعنی چی تعطیل؟!” _”خب بعد از اینکه امتحان فردا تموم بشه…دیگه دیپلم میگیری…خب یعنی درست تموم میشه دیگه.” آقاجان هیچ وقت مخالف درس خواندن سحر نبود یعنی سحر تا آن موقع چنین فکری میکرد. خیلی آرام جواب داد:” بعد از اون باید پیش دانشگاهی بخونم.” آقاجان با تک سرفه ای کرد وگفت :” دختر که شوهر کرد دیگه اختیار درس خوندن یا نخوندنش با شوهرشه.البته پیشنهاد خودم اینه که دیگه ادامه ندی…آخه این جور کارها آدم رو از خونه داری و شوهرداری می ندازه.
” سحر که هم خیلی تعجب کرده بود و هم خجالت می کشید به آشپزخانه نگاه کرد تا شاید خانم جان در حرف زدن کمکش کند.وقتی دید خانم جان سرش را با ظرف شستن گرم کرده و وانمود میکند چیزی نمیشنود دوباره نگاهش رابه سمت فنجان خالی آقاجان کشید و گفت:” متوجه نمیشم.” _”قرار شده فردا عصر برات خواستگار بیاد.ثریا خانم برای پسرش…همسایه ی سر کوچه.” سحر نمی دانست چه چیزی باید بگوید تمام جسارتش را جمع کرد و گفت:” برای هر دختری خواستگار میاد ولی حتما که نباید جواب مثبت بده.” آقاجان که توقع شنیدن این حرف را از دختر آرام وسر به زیرش نداشت گفت:” مگه قراره تا آخر عمرت توی این خونه بمونی؟” سحر ترسید وجواب داد:” منظورم این نبود” _”پس منظورت چی بود؟