نویسنده : mahya1993 کاربر انجمن نودهشتیا
خلاصه داستان :
اضطرابش را با نفس عمیقی فرونشاند و به چشمهایی که به او زل زده بودند خیره ماند . چشمانی سرخ که تا چند لحظه پیش آبی اقیانوسی بود … درک مسائلی که پیش آمده بود اکنون آسانتر می نمود …
گویا به آسانی دریافته بود رازی که این همه سال از او مخفی مانده بود چیست ؟ حالا می فهمید که چرا عمویش اصرار داشت بیش از یک سال در هیچ شهری توقف نکنند …
حالا می فهمید چرا یک عمر خواندن کتاب های خیالی را برایش ممنوع کرده بود ؟ شاید چیزی به نام خیال وجود نداشت .. هرچه بود حقیقتی بود که عمویش از او مخفی نگه می داشت …
دانلود
قسمتی از متن رمان :
خورشید تقریبا طلوع کرده بود و تشعشعات سرخ و طلایی اش کم و بیش از لابه لای درختان به پنجره اتاق آیدن* می رسید . پرتو سرخ و طلایی آفتاب صبحگاهی باعث شده بود تا موهای مشکی آیدن براق تر و ابروهای کم پشتش کمتر از همیشه به نظر بیاید . آیدن غلتی زد و روی تخت خوابش جابه جا شد . حالا پشت به آفتاب و به پهلو دراز کشیده بود . آیدن لاغر اندام بود و قد متوسطی داشت . نسبت به همسالانش نحیف تر و کم سن تر به چشم می آمد .
ظاهر اتاق حاکی از آن بود که آیدن بیش از اندازه به نظم اهمیت می دهد . کنار تختش روی میز تحریر عکس آیدن به همراه مردی خوشقیافه و قد بلند قرار داشت . عمو الویس * سرپرست آیدن بود . مردی سختگیر و مستحکم. از زمانی که آیدن به یاد داشت با عمو الویس زندگی می کرد . الویس حتی عکسی هم از پدر و مادر آیدن به او نشان نمی داد. البته آیدن هم چندان در اینباره کنجکاو نبود. زیرا الویس از کودکی این فکر را به آیدن القا کرده بود که یافتن پدر و مادر حقیقی اش برای آیدن چیزی جز شرمندگی به بار نمی آورد . گاهی این فکر به ذهن آیدن خطور می کرد که شاید پدر و مادرش دو معتاد خیابان گرد بودند که آیدن را در عوض چند گرم هروئین به الویس تسلیم کردند . البته الویس بارها به آیدن اطمینان داده بود که متاسفانه آیدن برادرزاده تنی و خونی اوست . آیدن هیچ اطلاع دیگری از پدرو مادرش نداشت . گویی الویس سالها تلاش کرده است که هیچ اثری از برادرش در زندگی او و آیدن باقی نماند . تنها وقتی که آیدن در اقدامی شجاعانه نام پدر و مادرش را از الویس پرسید ، فقط با دو کلمه رو به رو شد :
آلن* و دیانا*