موضوعات این مطلب :
دانلود رمان
,

نویسنده : رهایش* کاربر انجمن نودهشتیا
خلاصه داستان :
زندگى آدمها، آدمهایی که سرگرم روزمرگیهاشون هستن، ساده از کنار هم میگذرن. روز رو به شب و شب رو به روز میرسونن، ولى، یه جا و تو یه نقطه زندگیها به هم گره میخوره و امروز و فردا ها با هم عجین میشه.
براى خوب شدن حالشون، براى خوب شدن حالمون قدم میذاریم تو مسیر سرنوشت، میسازیم با هم عاشقانه هایی رو که شاید رویای خیلی از ماها باشه.
دانلود
قسمتی از متن رمان :
زنگ رو زدم و منتظر موندم. سرما اونقدری زیاد بود و باد اونقدر شدید که دلت نمی خواست اصلاً از خونه بیای بیرون، چه برسه به اینکه دم در کلی معطل هم بشی. یه بار دیگه زنگ زدم و صدای مهدی بلند شد: اومدم. اومدم.
صدای کشیده شدن دمپایی هاش نزدیک شدنش رو به در نشون می داد. در رو باز کرد و گفت:سلام! ببخشید.
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: فکر کردم خونه نیستین.
دستش رو دراز کرد و دست یاسی رو گرفت و گفت: نه بابا، داشتیم صبحونه می خوردیم. نمی یای تو؟
یاسی رو به دستش سپردم و گفتم: نه باید برم. مامانت هست دیگه؟
: آره ولی می خواد بره خونه ی عمه زری.
-اه، پس یاسی رو …
: گفت اگه تو ناراحت نمی شی با خودش می بردش.
یک کم مردد نگاهش کردم و گفتم: فقط می ترسم اذیت کنه.
دستی به سر یاسمین کشید و گفت: نه بابا! این خوشگله برای خودش خانومی شده.
نگاهم نشست به صورت خواب آلود یاسمین، جلوش زانو زدم و گفتم: اگه قول بدی دختر خوبی باشی، وقتی برگشتم برات یه شکلات دسته دار رنگی رنگی می خرم. باشه؟
سرش رو به علامت مثبت تکون داد، به صورت مثل ماهش لبخند زدم، دستی هم به کلاه روی سرش کشیدم، از جام بلند شدم و گفتم: به مامانت بگو تو خیابون دستشو ول نکنه باشه؟
مهدی اخمی کرد و گفت: بیا برو به کارت برس! انگار مامانم اولین بچه ایه که می بینه! من می برم و می یارمشون، نگران نباش.
لبخند زدم و تشکر کردم و راه افتادم سمت خیابون برای اینکه تاکسی بگیرم.