
از روی زمین بلندش کردم . زیر بغلشا گرفتم و بردمش به طرف ماشین . سوار شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم . به خونه که رسیدیم بردمش تو اتاقش. چند ساعتی طول کشید تا تونستم آرامش کنم . روبه مادرم کردما گفتم : اون موقع سر خاک پدرم چی مگفتی؟ مگه چی کار کرده؟
مادر : پدرت .....
من : پدرم چی؟ مامان درست حرف بزنم ببینم چی میگی ؟؟
مامان : بابات تصادف نکرده ؛ اون خود کشی کرده .
بعد از اینکه از توی شک در اومدم گفتم : آخه بابا چرا باید این کار رو میکرد ؟
_دیشب زیر تختش یه نامه پیدا کردم که توش نوشته بود اگه تا یک ماه دیگه بدهی تو ندی بد می بینی !!
_حالا مگه پولش چقدر هست ؟
_500 میلیون تومن .
_ چی؟؟؟
داشتم دیوونه می شدم .
_ می دونم خیلی زیاده ولی ما باید هر کاری از دستمون بر میاد انجام بدیم تا این بدهی پرداخت بشه .
در همین موقع بود که زنگ در خونه به صدا در اومد . از جام بلند شدم و رفتم طرف در . بازش کردم ؛ چهار تا مرد قد بلند و چهارشونه جلوی روم ایشتاده بودن .
_ بفرمایید ؟ با کسی کار داشتید ؟؟؟
_ به پدرت بگو بیاد دم در کارش داریم !
_ پدرم...... خیلی وقته فوت کردن .
_ ااا چه خوب بلده از زیر کار در بره و شما رو با بدهی هایی که داشته تنها بذاره !!!!
تازه فهمیدم اونا کی هستن و چی می خوان !! چند لحظه ای تو فکر بودم که با حرفاشون منا هوشیار کردند :
_ ظاهرا شما از موضوع خبر نداری.
_ چرا خبر دارم
_ چه خوب شد . پس دیگه نیازی به توضیح نیست . اما بذار یه چیزی بهت گوشزد کنم : تا یه هفته وقت دارین بدهی پدرتونا جور کنید وگرنه ....
_ اما ما نمی تونیم تا اون مدت بدهی را بدیم . حداقل یه ماه وقت بدین .
_ نه دختر جووون .... وقتی میگم یه هفته یعنی یه هفته . مفهوم شد ؟؟؟
_ ب ب ...بله فهمیدم .
_ آفرین دختر خوب حالا برو هر جور شده اون پولا تهیه کن .
اینا گفت و با هم سوار ماشین شدند.
_ حالا باید چه خاکی تو سرم کنم ؟؟ آخه چطوری اون همه پولا تا یه هفته دیگه تحویل بدم؟
بیشتر از این وقتا تلف نکردم . سریع مانتو ما پوشیدم و یه شال انداختم گردنم و راهی شدم تا یه کاری پیدا کنم .
میون راه یاد حساب بانکی که داشتم افتادم . حدود یه میلیونی توش داشتم .
_ البته اگه اونا رو خرج نکرده باشم .
به طرف بانک رفتم و حساب بانکی ما چک کردم .
_ اه ..... لعنتی ؛ اونا را هم خرج کردم .
دیگه واقعا داشتم دیوونه می شدم . سر راهم یه کلیپ ورزشی دیدم که نوشته بود استخدام مربی شنای خانم . با خودم گفتم :
دیگه بهتر از این نمیشه !
داخل که شدم یه حسی خوبی بهم دست داد . انگار ذره ای امید تو دلم ریشه کرده بود . رفتم طرف منشی خانمی که اونجا نشسته بود و با اخم به دور و برش نگاه میکرد .
_ سلام . برای اون آگهی که به در زده بودید اومدم.
_ می خوای استخدام شی؟
_ بله .
_ شنا بلدی؟ می تونی مربیگری کنی؟
_ بله .
_ برو آخر سالن سمت چپ بگو ازت تست بگیرن . بعد اگه قبولت کردن یه نامه بگیر بیا پیش من .
_ اما من لباس همرام نیست!
_ خودشون بهت میدن .
وارد استخر شدم . چند نفر برای نظارت روی شنای من اون جا بودن . لباس شنا رو بهم دادن . قدم زنان قسمت عمیق استخر رفتم .
_ آماده ای؟؟
_ بله آماده ام .
_ شروع کن .
شیرجه ای زدما شروع کردم به شنا کردن . به نظر میومد خوششون اومده باشه . هنوز ده پنج دقیقه نگذشته بود که گفت : کافیه . بیا بالا .
استرس تموم وجودما گرفت . به خودم گفتم : مطمعن باش ردی .
با خونسری طرفشون رفتم .
_ چی شد؟ قبول یا رد ؟
............