
نویسنده : سروش . م کاربر انجمن نودهشتیا
خلاصه داستان :
بر اساس رویداد های واقعی هست … موضوع اصلی هم واقعیه … یک اتاق کاهگلی که هر کسی در اون اقامت میکنه اتفاق های بدی براش می افته … یک اتاق نفرین شده … با اتفاق هایی که قبل و بعدش می افته .
دانلود رمان
قسمتی از متن رمان :
ترسیده بود … می دوید … پاهایش درد گرفته بود … در مکانی شبیه جنگل است… اطرافش فقط درخت می دید… به نظر می امد کسی دنبالش کرده … فقط یک نفر نبود … چند نفر بودند … به قصد کشتن دنبالش می کنند … هر لحظه ترسش بیشتر می شد و از میان درخت ها می گذشت … داد و فریاد میزد و درخواست کمک می کرد … همه جا بودند … چهره شان معلوم نبود … به میان درخت ها پناه می برد ، اما امن نبود … هیچ جا امن نبود … به درختی تکیه داد و نفس نفس زد … رنگش پریده بود و مثل گچ سفید شده بود … دستانش می لرزید … مانند سایه های سیاهی از اطرافش رد می شدند … به درخت تکیه داده بود و محکم چسبیده بود … کمی استراحت کرد … از خستگی نفس های عمیق و کوتاهی می کشید … دستش را روی پیشانی اش کشید … انگار دیگر اتفاقی نیوفتاد … خیالش آسوده شد … از پشت درخت ، دست بزرگ و سفید رنگی به سمت صورتش آمد … پنجه هایش را به گونه ها و لپش کشید … از درخت دور شد … پشت درخت نگاه کرد … چیزی ندید … هیچ کسی نبود … صورتش زخمی شده بود و از جای پنجه ها خون می آمد … پشت سرش صدای خرناس و نفس کشیدن شنید … بیشتر لرزش گرفت … ترس مالکش شده بود … چانه ها و لب هایش هم می لرزید … از ترس نمی خواست پشت سرش را نگاه کند … رویش را که بر گرداند چهره راننده را دید … همان چهره شیطانی و وحشتناک … پیشانی اش خونی بود … چشمانش سیاه بود … رنگ پوستش سفید و به او خیره شده بود … راننده لب هایش تکان می خورد و خیلی آرام زیر لب چیز هایی می گفت … از ترس نفسش بند آمده بود و سر جایش خشکش زده بود … جیغ بلندی کشید …