موضوعات این مطلب :
دانلود رمان
,

نویسنده : بیتا تقوی کاربر انجمن نودهشتیا
خلاصه داستان :
یه برهه از زمان… یه برهه ی پر فراز و نشیب از زندگی زنی که شوهرش بی هیچ دلیلی ترکش کرده و اونو بین تمام باورهای غلط و درستش تنها گذاشته… یه برهه ی زمانی سخت و طاقت فرسا برای یه زن جوون ۲۰ ساله… اما حالا بعد از ۸ سال اون مرد برگشته… شوهرش برگشته… مسبب تمام رنج ها و غصه هاش… باعث و بانی تمام حرفایی که به حق و نا حق شنیده… یه برهه ی زمانی ، پر از گره و معما… و زنی که می جنگه تا زندگیش رو حفظ کنه… تا آخرین نفس…
دانلود
قسمتی از متن رمان :
قدم بر می داشتم…تو راهرویی که ساکت نبود…اصلا” ساکت نبود…بر عکس پر از سرو صداهای گنگ و نامفهوم بود…اما خلوت…خلوت و سفید…به زمین زیر پام نگاه کردم…به سنگ های سفید…به قطره های خون…کنار لکه ها راه می رفتم…هرقدم…کنار یه لکه خون…هر تلق یه لکه…هر قدم یه قطره…
با هر قدم تعداد لکه ها بیشتر و بیشتر می شد…به حجم عظیمی از خونی که روی زمین شُره کرده بود خیره شدم….
در رو باز کردم و وارد اتاق شدم…معلوم نبود کی به کیه؟؟
دکتر ها و پرستار ها از این سر اتاق به اون سر اتاق می رفتن و تقریبا” هیچ کس برای جسم بی جون و غرق در خونی که روی تخت افتاده بود کاری نمی کرد….
کلافه داد زدم:آروم باشید.
دکتر محمودی سرش رو بلند کرد و گفت:خانوم دکتر؟؟شما اینجا چی کار می کنید؟؟!!
جلوتر رفتم و کنار تخت ایستادم از میز چرخ دار و استیل کنار دستم دستکش لاتکسی به دستم کشیدم و صدای شترق برخورد دستکش پلاستیکی رو با دستم به جون خریدم…
دکتر محمودی مضطرب گفت:دکتر شما باید برید خونه…از وقت داروهاتون گذشته ممکنه حالتون بد بشه ها…
در حالیکه چاقوی جراحیه کنار دستم رو برمی داشتم گفتم:جون یه آدم در خطره…از من می خواید برم خونه؟؟
ضربان کند و کند تر می شد…
فرصتی برای بی حسی موضعی و بی هوشی نبود…خونریزی شدید بود و وقت کم…با یه حرکت چاقو رو روی قفسه ی سینه اش گذاشتم و پوست و گوشتش رو شکافتم…
مرد بی جون داد کشید و پرستارها و انترن های تازه کار هینی کشیدن و ترسیده پاپس کشیدن و دکتر محمودی با اون موهای جوگندمی و چشمای گشاد شده به دستم خیره مونده بود….
مریض ناله می کرد و هَرای میزد و تو جاش تکون می خورد و من با چاقوی تو دستم یه خط بزرگ روی سینه ی پهنش ایجاد کرده بودم…..
خون بود که به بیرون فواره میزد و پرستار ها همچنان پا پس کشیده من رو تماشا می کردن…