در خونه رو با کليدم باز کردم . طبق معمول کسي تو خونه نبود . بابام که الان شرکت بود . مامانم هم مدرسه ..
سرمو با تاسف تکون دادم و رفتم سمت اتاقم لباسمو با يه بلوز سفيد که توت فرنگي گنده اي روش بود و شلوار جين سفيد عوض کردم و رفتم تو پذيرايي . 2 تا پيغام داشتيم . پخشو زدم و رفتم تو آشپزخونه با شنيدن اولين پيغام مشتمو محکم کوبيدم رو اپن و از ته دلم داد زدم : درد بي درمون بگيري ..
اين چند روزه مزاحم تلفني سيريش خونمون شده بود . زنگ ميزد و فووووووووت ميکرد . منم جديدا آمپرم زود ميره بالا .
يه 2 دقيقه اي طرف داشت فووت ميکرد بالاخره رفت پيغام بعدي :الو تهمينه جوون نيستين ؟
همونطور که برا خودم چايي ميريختم گفتم : نه نيستيم زن عمو
داشتم چايي ميخوردم که صداشو شنيدم : تهمينه جان . ما امشب ميام منزلتون . خدانگهدارتون باشه ...
رها جون ميبوسمت
چند بار جملشو با صداي بلند تکرار کردم : امشب ميام منزلتون ..
يه دفعه ليوانو کوبوندم رو ميز و با سرعت نور دويدم سمت اتاق حولمو برداشتم و پريدم تو حموم . سعي داشتم خودمو واسه امشب بي نهايت زيبا کنم . با فکر اينکه امشب محمد هم مياد يکي از زيباترين لباسامو انتخاب کردم تا واسه امشب بپوشم .. از حموم اومدم بيرون حلمو از سرم جدا کردم و سشوارو گرفتم سمتشون .. بعد از خشک کردن موهام صداي زنگ موبايلم بلند شد رفتم سمت عسلي که جفت تختم بود با ديدن اسمش لبخندي زدم و جواب دادم : الو
-: سلام چطوري ؟
-: خوبم . اتفاقا ميخواستم بهت زنگ بزنم
-: کارم داشتي ؟
-: سوره جونم ؟ ميتوني بياي پيشم ؟
-: براي چي ؟
-: بيا ديگه مهمون داريم . بيا کمک کن ميخوام يه لباس خوب بپوشم .
-: رها ؟ شرمندم به خدا . نميتونم بيام
-: ميدونستي يه چيزيو ؟
-: چه چيزيو ؟
-: کلا ضدحالي
خنديد و گفت : ايشالله بعدا ميام
-: حالا کاري داشتي زنگ زدي ؟
-: نه همينطوري . کاري نداري ؟
-: نه باي باي
-: فعلا باي
تماس قطع شد گوشيو پرت کردم رو تخت و از تو کمد يه تونيک قهوه اي و شلوار سفيد رو در آوردم و پوشيدم .
نگام به ساعت افتاد . حدودا نيم ساعت ديگه ميان رفتم تو آشپزخونه و مامانو ديدم که داره سالاد درست ميکنه . از تو ظرف يه خيار برداشتم و خوردم طبق معمول با جيغ مامان مواجه شدم :رهــــــــــــــــــــــا
دستامو بردم بالا و گفتم : باشه بابا .. چيه ؟
-: چند بار گفتم ناخنک نزن ؟
دستمو گذاشتم زير چونم و گفتم : اوووووووووووووم . با اين دفعه شد 8764 بار
و بعدشم زدم زير خنده .. ديگه نايستادم تا ببينم چي ميخواد بگه از آشپزخونه اومدم بيرون بابامو ديدم که داره روزنامه ميخونه . لبخند بلند بالايي زدم و رفتم سمتش از پشت لپشو بوسيدم و گفتم : بابايي جونم خسته نباشه
-: قربونت برم دخترم
خنديدم و رفتم نشستم رو مبل از بالاي عينکش نگاه کرد بهم و گفت : خبريه ؟ تيپي به هم زدي
-: خبري که نه . ولي مهمون داريم بايد خوشگل کنم
-: تو که همينجوريم خوشگلي
-: اون که بله
خنديديم . صداي زنگ اومد سريع رفتم درو باز کردم و رفتم تو اتاق شال سفيدمو از تو کمد در آوردم و زدم رو سرم . يه رژ کم رنگم زدم و خودمو تو آينه نگاه کردم نفس عميقي کشيدم و رفتم بيرون .
-: سلام
همه برگشتن سمتم . لبخند زدم و رفتم جلو صورت زن عمو رو بوسيدم و اونم بوسيدم و يه ماشالله هم نثارمون کرد عمو جونم سرمو بوسيد . با نگام داشتم دنبال محمد ميگشتم که صداشو از پشتم شنيدم : سلام
برگشتم عقب لبخندي زدم و گفتم : سلام خوبي ؟
-: آره
و از کنارم رد شد و رفت تو پذيرايي .. من خودمو بکشم هم نميتونم از راز و رمز اين با خبر شم . پوفي کردم و رفتم تو پذيرايي
رفتم تو پذيرايي از عمد جايي رو انتخاب کردم که کاملا بتونم محمدو زير نظر داشته باشم . اين حس من نسبت به محمد دقيقا از 13 سالگي به وجود اومد . اوايل فکر ميکردم اين يه عشق زود گذرهه که تا چند وقت ديگه از دلم ميره بيرون اما با گذشت زمان فهميدم اين عشق از دلم که بيرون نرفت هيچ روز به روز هم داره بيشتر ميشه صداي مامانم باعث شد ازفکر و خيالاتم بيام بيرون : راستي صديقه جون محسن کجاست ؟
زن عمو : گفت جايي کار داره خودش مياد .
با اين حرف دوبارهرفتم تو فکر محسن و محمد اصلا هيچ وجه مشترکي با هم نداشتن . محمد موهايي مشکي داشت . محسن موهايي قهوه اي . محمد چشمهاش قهوه اي سوخته بود . محسن مشکي .. محمد جذاب بود . محسن به اندازه اون جذاب نبود . هر جور فکر ميکردم آخرش يه چيز بهتري تو محمد پيدا ميکردم . لبخند زدم و به محمد نگاه کردم صورتشو شيش تيغه کرده بود تيشرتي قهوه اي پوشيده بود با شلوار لي .. داشت به بابا نگاه ميکرد همين که نگاه منو رو خودش ديد يه لبخند کوچولو نشوند رو لباش ولي خيلي سريع يه اخم کوچيک جاشو گرفت و روشو برگردوند . اه ؟ اين چش شد يه دفعه ؟ من گفتم خودمو بکشم هم نميتونم از راز و رمز اين سر در بيارم .. سرمو آروم تکون دادم و رفتم تو آشپزخونه ..
***
تند تند لباسامو پوشيدم و رفتم دم در داشتم کفشامو ميپوشيدم که مامان با يه ليوان شير اومد جلوم . ليوانو ازش گرفتم و يه نفس همشو خوردم .. سريع درو باز کردم و از خونه زدم بيرون . ماشين سوره جلو در بود ... داشت تند تند بوق ميزد سريع درو باز کردم و نشستم تو ماشين با دستم زدم و دستش و گفتم : مگه مريضي اول صبحي بووق ميزني ؟ همه همسايه ها شاکي شدن ..
-: تقصير خودته بهت گفتم 8 در خونتونم . الان چنده ؟ 8 و نيم . ديگه ميخواستم برم .
-: حالا که اومدم . راه بيفت .
-: رها به خدا اگه دير برسيم پوست از کلت ميکنم .
-: هه هه هه
نگاه کوچيکي بهم انداخت و ماشينو به حرکت در آورد
-: جريان مهموني ديشب چي بود ؟
-: جريان اينکه گفتي نميتونم بيام چي بود ؟
-: ديشب ؟ مهمون داشتيم .. بايد خودمو آماده ميکردم . به خدا شرمندم
-: عيب نداره بابا
-: حالا تو بگو ببينم جريان مهموني ديشب چي بود ؟
با خوشحالي گفتم : سوره ديشب عمو محموداينا اومده بودن .
-: عمو محمود يا آقا محمد ؟
-: دوتاشون ...
-: ولي تو منتظر محمد بودي نه ؟
چيزي نگفتم و سرمو چسبوندم به شيشه چند دقيقه بعدش گفتم : کيو پيدا کردي مدل شه ؟
-: نفس هست . دختر خالم
چشمامو بستم . خدايا اين ديگه چه جادوييه تا چشامو ميبندم قيافه ي محمد مياد جلو چشمم ؟ ولي من اينو خيلي دوست دارم .. بهم آرامش ميده . يعني محمد هم اين حسو بهم داره ؟ نه معلومه که نداره . اون اصلا به من نگاه نميکنه چه برسه به اين که بخواد منو دوست داشته باشه .. خدايا منو به آرزوم برسون
-: منم برات دعا ميکنم
سريع چشامو باز کردم و نشستم رو صندلي و گفتم : هـــــــــــــــا ؟
نگام کرد و شمرده شمرده گفت : گفتم منم برات دعا ميکنم
-: دعا براي چي ؟
-: اينکه خدا تورو به آرزوت برسونه .
-: تو از کجا فهميدي ؟
-: دختر پرتيا . حواست کو ؟ خودت همين الان گفتي خدايا منو به آرزوم برسون .
-: بلند گفتم ؟
نگام کرد و پوزخند زد و دوباره مشغول رانندگي شد ..
***
مامان درو برام باز کرد رفتم تو و گفتم : چي شده شما الان خونه اي ؟ مگه نبايد بري مدرسه .
-: يادت رفته دختر ؟ ظهرانم . دوازده ميرم .
-: آهـــــــــــــــــــــــ ــــــا
ديگه چيزي نگفتم و رفتم تو اتاق و خودمو انداختم رو تخت . کمرم بيش از حد درد ميکرد . حدودا 3 ساعت سر پا بوديم . فکر کنم من بتونم قبول بشم .آرايشگري يکي از مهمترين آرزوهامه .. امروز هم ما بايد کار هامونو تحويل ميداديم. تو بخش رنگ مو ... مطمئنا قبولم ميکنن . چون خانومي که بهمون آموزش ميداد خيلي از کارم تعريف ميکرد .. فقط تونستم لباسامو عوض کنم . از زور خستگي چشمام باز نميشدن به مامان گفتم که منو بيدار نکنه و گرفتم خوابيدم ...
دلم ميخواد از اين بلا تکليفي در بيام . ولي هر چي بيشتر فکر ميکنم به کمتر نتيجه اي ميرسم .. شب و روزم شده محمد . وقتي بيدارم محمد . وقتي خوابم محمد . در همه حال صداي اونه که تو گوشم ميپيچه . حتي مامان و بابا هم فهميدن که يه چيزيم هست .. اما من به کي ميتونم بگم ؟ به کي ميتونم اين راز دلو بگم و خودمو راحت کنم ؟ هيچکسي بهتر از خودش نيست .. ولي الانم وقتي نيست که من برم اينو بهش بگم . پس کي بايد بگم ؟ تا کي بايد خودمو زجر بدم ؟
سرمو گرفتم بين دستام و چشامو بستم دستي رو روي شونه ام حس کردم سرمو بلند کردم و سعي کردم لبخندي زورکي بزنم . دستش و گرفتم تو دستم و بوسيدمش
-: رها
-: جونم مامان ؟
-: چرا اينطوري شدي ؟
-: چطوري ؟
-: تو ديگه اون رها نيستي
خنديدم و گفتم : هنوز همون رهام
صورتمو بوسيد و گفت : فکرت به چي مشغوله ؟
-: هيچي مامان . خودتو اذيت نکن
-: ولي يه چيزي داره رهاي منو اذيت ميکنه ..
-: مشکل از رهاي توئه .. خيلي لوسه
نگامو دوختم به پنجره .
-: کي بايد بري آرايشگاه ؟
-: ساعت 4
دوباره نگاهش کردم خيلي دوسش داشتم بوسيدمش و گفتم : خودتو اذيت نکن
از جام بلند شدم و رفتم سمت گوشيم . تا حالا 60 بار يه پيام آماده کردم تا بفرستم به محمد اما حسي که نميدونم اسمش چي بود منو از فرستادنش منع ميکرد .. ساعت 2 بود و من بايد 4 ميرفتم آرايشگاه . من و سوره با هم آرايشگاه زده بوديم بعد از قبول شدنمون با هم پولي جمع کرديم و تونستيم آرايشگاهي که روزي آرزوي هر دومون بود رو افتتاح کنيم . واي که چقدر اون روز خوشحال بودم . اما جديدا استرسي که تو دلم جا خوش کرده منو به اين حال و روز انداخته . احتياج دارم با کسي حرف بزنم اما کيشو نميدونم . با سوره هم نميتونم حرف بزنم .. فقط ميتونم بگم خدايا خودت کمکمون کن ..
***
3 ماه بعد
نشسته بودم تو اتاقم و توي نت ميچرخيدم .. سعي ميکردم اينجوري وقتو بگذرونم تا فکرم کمتر مشغول بشه . اما همش هم بي نتيجه بود .. ديگه اون رهاي شوخ و پر جنب و جوش که تمام خونه رو ميذاشت رو سرش نبودم حالا فقط شده بودم يه رهاي بي حوصله .. ديگه حتي حوصله ي خودمم نداشتم .. مامان صبح اومد دم اتاق و گفت که ظهر حرکت ميکنيم سمت باغ .. منم طبق عادت جديدم مخالفت کردم . من ديگه حتي حوصله خودمم ندارم چه برسه بخوام برم باغ و بگردم .. ولي نــــــــــــــــــــــــ ـــــــه محمد هم مياد .. آره محمد مياد ...
در ماشينو باز کردم و نشستم توش . ما و عمو محموداينا و عمه مهدخت . بعد از 2 ماه محمدو ديدم فقط 1کلمه با هم حرف زديم (( سلام )) اما همينم واسه من غنيمتي بوود از اينکه صداشو ميشنيدم خوشحال بودم . سرمو چسبوندم به شيشه شايد همين يه کلمه اي که از دهن محمد اومد بيرون مرحمي باشه رو همه زخمام باشه .. اما خودم احساس ميکنم با شنيدن اين صدا بود که تونستم يکم جوون بگيرم .
2 ساعت تو راه بوديم تا رسيديم باغ بابا و عمو که ارثشون بود . يه خونه و يه باغ که پر از درخت بود . از بچگي جاي مورد علاقه ام اينجا بود . از ماشين پياده شدم و رفتم سمت باغي که خودم و بابا گل هاي توشو کاشتيم . نشستم بينشون . سرمو بردم بالا و نفس عميق کشيدم اينجا خبري از دود توي هوا نيست . اينجا هواش تميزه . خيلي تميز .. چشمامو بستم و سعي کردم 2 دقيقه به چيزي فکر نکنم ..
صدايي از پشت سرم اومد : اينجا چيکار ميکني ؟
سريع بلند شدم و دستمو گذاشتم رو قلبم و چشمامو محکم رو هم فشار دادم : ترسونديم
-: بيا غذا
و رفت سمت خونه
اين چرا نگفت ببخشيد ؟
يه دفعه ايستاد و برگشت طرفم : چرا نمياي ؟
زبونم تو دهنم نميچرخيد .. نميدونستم چي بايد بگم دستام يخ شدن.. ديدمش داشت ميومد سمتم جلوم ايستاد و گفت : چت شده ؟ رها ؟
نميتونستم کاري کنم .. فقط با دهن باز به محمد نگاه ميکردم ..
-: چرا رنگ پريد ؟ رها ؟ رهـــــــ ا ؟
احساس ميکردم محمد داره تار ميشه فقط صداشو ميشنيدم که داشت اسممو صدا ميکرد .. فقط تونستم با دستم سرمو بگيرم ولي ديگه نميتونستم وزنمو تحمل کنم و افتادم رو زمين و ديگه چيزي نفهميدم
با حس کردن مايع شيريني که تو دهنم حس کردم چشامو باز کردم باز کردنشون برام خيلي سخت بود . صداي مامانم تو گوشم پيچيد : رها ؟ چشاتو باز کن .
با بازکردن چشام همه رو ديدم که دورم جمع شدن ، گفتم : چي شده ؟
-: تو چت شده ؟
-: من ؟
و به اونايي که دورم بودن نگاه کردم . فقط يادمه تو باغ بودم . نشستم تو جام و چند بار چشامو باز و بسته کردم .
-: خوبي مامان ؟
-: آره خوبم
همه تو اتاق بودن غير از محمد . کجاست ؟
-: محمد کجاست ؟
نميدونم چجوري همچين جمله اي گفتم ولي نگاه همه رنگي از تعجب گرفت . مامان گفت : تو پذيراييه .
-: ميخوام تنها باشم
-: عزيزم تو حالت خو ...
-: ميخوام تنها باشم .
عموم گفت : راحتش بذاريد . بريم بيرون..
همه نگاهي به عمو و بعدم به من انداختن و از اتاق رفتن بيرون . دلم ميخواست محمد الان تو اتاق باشه . دلم ميخواست ميتونستم باهاش حرف بزنم . من چرا نميتونم از احساس اين پسر مطلع شم ؟ واسه چي نميتونم ؟ مگه کليد دلش جيه ؟ اصلا من براي چي دارم اينقدر خودمو زجر ميدم ؟؟ هميشه گفتن براي اون بمير که برات تب کنه .. حالا اون براي من تب ميکنه ؟؟ اون که اصلا به من نگاه نميکنه . من اصلا نبايد به محمد فکر کنم . اون خودش بايد پا پيش بذاره .. آره من نبايد اينقدر خودمو جر بدم .. اون بايد خودش پا پيش بذاره ... زانوهامو جمع کردم تو بغلم و سرمو گذاشتم روشون . چند دقيقه بعد دراز کشيدم و چشامو بستم و سعي کردم بتونم بخوابم
***
اين چند وقته حالم بهتر شده . هر روز با سوره ميرم آرايشگاه و تا ساعت 9 اونجا ميمونديم . اينطوري بهتر بود فکرمم کمتر مشغول ميشد . همه ا ان حالات هاي من تعجب کرده بودن که يه مدت تو افسردگي به سر ميبردم و جددا هم شدم همون رهاي شوخ و شيطون . . .
امروز کارمون خيلي زياد بود 2 تا عروس داشتيم که زحمتشون همه پاي من بود سوره هم اصلاحيا و رنگيا روانجام ميداد . با کلي خستگي برگشتيم سمت خونه . سوره جلوي خونه پيادم کرد و با هم خداحافظي کرديم و رفت سمت خونشون . درو باز کردم و رفتم تو
درو باز کردم و رفتم تو طبق معمول اين وقت شب صداي اخبار شبکه يک ميومد . کليدمو گذاشتم رو جا کليدي و رفتم تو سلام کردم مامان و بابا هردو جوابمو دادن يه راست رفتم تو اتاقم ، بي حوصله دکمه هاي مانتومو باز کردم و از تنم در آوردمش و پرتش کردم تو کمد شلوار آبيمم پوشيدم و رفتم پايين . مامان و بابا تو آشپزخونه بودن . رفتم و نشستم پيششون : واي مامان مردم از گشنگي . امروز 2 تا عروس داشتيم .
همونطور که بشقابمو ازم ميگرفت و توش برنج ميريخت گفت : ايشالله عروسيت مادر بيا
لبخند تلخي زدم و بشقابو ازش گرفتم دوباره فکر محمد اومد سراغم من با خودم عهد کرده بودم ديگه بهش فکر نکنم . نفسمو چند دقيقه حبس کردم و دوباره دادم بيرون . مامان هم کمکم کرد : حالا عروسات خوب شدن ؟
اخم کوچيکي کردم و گفتم : مگه ميتونن زير دست من بد برن بيرون ؟
-: نه تو درست ميگي ..
خنديدم و گفتم : آره ديگه
نگام افتاد به بابام همونطور ساکت نشسته بود رو صندلي نگاش کردم و گفتم : بابايي ؟؟
نگام کرد و گفت : جان بابا ؟
-: چرا هيچي نميگي ؟ باهام قهري ؟
-: نه عزيزم . ممنون خيلي خوب بود .
و بلند شد و رفت تو پذيرايي به مامان نگاه کردم و گفتم :بابا چيزيش شده ؟؟
-: نميدونم .
ظرفمو بلند کردم و گذاشتم تو سينک و رفتم تو اتاقم ...
***
(( جوان ايراني سلامـــــــــــــــــ . سلام خدمت شما شنوندگان محترم من و همکارانم آرزوي موفقيت و شاد را در اين صبح زمستاني ... ))
طبق معمول اين صداي راديوي بابام بود ديگه عادتمون شده بود اينطوري از خواب بيدار بشيم .. نشستم رو تخت و دستمو کشدم تو موهام با ناخونام سقف سرمو خاروندم و ا رو تخت بلند شدم . قرار بود امروز من برم دنبال سوره . بعد از خوردن 3 تا لقمه نون و پنير سوئيچ ماشينو برداشتم و از خونه زدم بيرون ..
سوار ماشين شدم . سوز خيلي سردي ميومد سريع بخاري رو روشن کردم و حرکت کردم . تا همين الانم خيلي خيلي دير کرده بوديم نيم ساعت بعدش دم در خونشون بودم . دو تا بوق زدم سريع اومد پايين شال گردن مشکيشو پيچونده بود دور خودش . لبخندي زدم و فرمونو گرفتم تو دستم . سريع درو باز کرد و نشست تو ماشين : واي رها يخ زدم .
-: سلام
-: سلام
-: بريم ؟
-: نه . نيم ساعت ديگه بايست همينجا قالب يخ شيم . معلومه که بريم .
خنديدم و گفتم : بريم .
پامو گذاشتم رو گاز و حرکت کرديم . سوره بهترين دوستم بود . رسيديم تو آرايشگاه . سريع شوفاژو روشن کردم و نشستم رو صندلي ربع ساعت ديگه اولين مراجعه کننده ميومد . آرايشگاه جمع و جوري بود . واسه شروع بد نبود . دو تا آيينه بزرگ تو آرايشگاه بود و روبروشون هم 2 تا صندلي .. ما هم مشتريامون همسايه هاي جفتمون بودن . ولي خدايي کار سوره از من بهتر بود من تو مش گند ميزدم ولي اون تو رنگ و مش کارش حرف نداره . کيفمو از رو صندلي برداشتم و زيپشو کشيدم آدامسمو از توش درآوردم . گذاشتمش تو دهنم داشتم با گوشيم کار ميکردم که صداي زنگ بلند شد . گوشيمو پرت کردم تو کيفم و بلند شدم . دختري حدودا 21 ساله به همراه دختري ديگه وارد شدن .
رفتم جلو لبخندي زدم و گفتم : سلام خوش اومدين .
-: سلام ما الان وقت داشتيم
-: رحيمي ديگه ؟
-: بله .
-: بفرماييد
و با دستم به رختکن اشاره کردم . از قديم هميشه وقتي ميرفتم آرايشگاه . اون آرايشگره تو عرض 5 دقيقه از همه جيک و پوکم خبر دار ميشد و منم حرص ميخوردم . اما حالا ميفهمم اين خصلتيه که توي همه ي آرايشگرا قرار داره . مخصوصا خودم . از اون دختره در مورد همه چيش پرسيدم .
تا ساعت 12 آمادش کردم . سوره هم طبق روال هميشه اصلاحيا و رنگيا و کوتاهيا رو انجام ميداد .
اولين باري بود که از عروسم راضيه راضي شده بودم . اين يکي فوق العاده شده بود .
نيم ساعت طول کشيد تا فيلمبردار و عروس و داماد رفتن . تا ساعت 2 آرايشگاه بوديم . درهارو قفل کرديم و برگشتيم سمت خونه . عصر بايد ميرفتيم تابلو رو ميگرفتيم . اسم آرايشگاه رو سورا انتخاب کرديم . ميخواستيم يه چيزي مابين سوره و رها باشه . به نظرم خوب بود . چيزي بهتر از سورا پيدا نکرديم . از ماشين پياده شدم و ريموتشو زدم و رفتم سمت آسانسور چند دقيقه طول کشيد تا آسانسور اومد پايين . رفتم تو در بسته شد و آهنگي در فضاي اتاقک پخش شد . صداي ظريفي اومد (( طبقه ي سوم )) در آسانسور باز شد اومدم بيرون قبل از اينکه زنگ رو بزنم در باز شد .زن عمو بود با تعجب گفتم : سلام .
-: سلام عزيزم .
و منو در آغوش گرفت و بوسيدم . گفتم : زن عمو چيزي شده اين وقت ظهر ؟
-: با تهمينه کار داشتم گلم .
-:خب حالا بريم تو
-: نه عزيزم بايد برم .
-: خب بذاريد ميرسونمتون .
-: نه عزيزم تازه اومدي خسته اي برو استراحت کن
-: نه بابا چه خستگي .در خدمتم .
-: ممنون گلم محمد پايينه منتظرمه .
محمد ؟ کسي که تو خيابون نبود .محمد ... دلم براش تنگ شده . من ميتونم باهاش برم پايين و محمد رو ببينم .
لبخندي زورکي زدم و گفتم : -: بسيار خب . پس بذاريد باهاتون بيام پايين
-: خيلي خوب . تهمينه جون خداحافظ
صداي مامان اومد که با صداي بلندي ميگفت : بسلامت .
نگاهي به من کرد لبخندي زدم و ايستادم تا اول سوار آسانسور بشه خودمم رفتم تو . 1 دقيقه هم نشد که رسيديم پايين . در مجتمع رو باز کردم و رفتيم بيرون . ماشين محمد دم در بود . با ديدن ما از ماشين پياده شد : سلام .
مثل هميشه پر غرور حرف ميزد . لبخندي زدم و گفتم: سلام .
عينک آفتابي زيبايي روي چشمانش بود ته ريش روي صورتش بود و همينم جذاب ترش ميکرد . تي شرتي قهوه اي تنش بود . ديگه نديدم شلوارش چه رنگ بود چون ماشين جلوش بود . به زور تونستم با زن عمو خداحافظي کنم . نگاهمو دوختم به ماکسيماي نقره اي که دور و دورتر ميشد . رفتم بالا . سريع رفتم تو دستشويي و چند تا مشت آب ريختم به صورتم . دختر تو چت شده ؟ ؟ ؟ مگه کيو ديدي ؟ کسي که تا ميبينمش قلبم از سينه ام ميزنه بيرون . کسي که هميشه پر غرور حرف ميزنه و پر غرور راه ميره . پر غرور ميشينه . پر غرور همه ي کاراشو ميکنه . من عاشق غرورشم . لباسامو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه . مامان داشت ظرف ميشست .
-: سلام مامان
نگام کرد و گفت : سلام
نشستم پشت ميز و گفتم : زن عمو چيکار داشت اين وقت ظهر ؟
-: با من کار داشت .
اين يعني اينکه بيش از اين سوال نپرس يا به قول خودمون به تو ربطي نداره . منم بيخيال شدم و ديگه چيزي نگفتم . البته نديدن محمد هم براي من هم خوبه و هم بد . براي منم خوبه چون باعث ميشه کمتر فکرم به محمد مشغول شه اما بازم با شنيدن اسمش يا حرفايي که در مورد اونه يه جورايي ميشم ... خدايا خودت به خير بگذرون ...
وسايلمو گذاشتم تو ساک و زيپشو بستم و گذاشتمش جفت تختم . رفتم سر وقت گوشيم . يه پيام از سوره داشتم نشستم رو تخت و بازش کردم : سلام ما نيم ساعت ديگه ميايم دنبالت . حاضر باش .
جواب پيامو فرستادم : باشه من آماده ام .
قرار بود با ماشين سوره و 3 تا از دوستامون 3 روز بريم شمال . از چند ماه پيش اين برنامه رو چيده بوديم و الان موقعيت فراهم شده بود . به ساعت نگاه کردم 30 : 10 بود . بلند شدم و ا توي کمد مانتوي کرممو درآوردم و پوشيدم و يه شال آبيم زدم رو سرم يه آرايش کوچولو هم کردم و کفشاي جديدي رو که ديشب خريدم رو هم پام کردم و رفتم تو پذيرايي و منتظر شدم تا زنگ بزنن . دقيقا ساعت يازده موبايلم زنگ خورد رد تماس زدم ا رو مبل بلند شدم و ساک سفيد و مشکيمو گرفتم تو دستم و رفتم سمت در مامان با يه کاسه آب و قرآن اومد سمتم خنديدم و گفتم : مگه ميخوام برم سربازي ؟
-: اين چه حرفيه ؟
و قرآنو گرفت بالا سرم با خنده يه بار بوسيدمش و از زيرش رد شدم .. مامان رو هم بوسيدم و رفتم پايين . ماشين قرمز سوره دم در بود . از همونجا براي لاله و نرگس و حديث که عقب نشسته بودن دست تکون دادم و رفتم سمت ماشين درو باز کردم و گفتم : بچه ها يکيتون بياد جلو .
لاله : نه عزيزم خودت بشين .
-: من ميخوام عقب باشم . نرگس بيا جلو .
نرگس : نه بابا برو بشين ديگه دير شد .
سوره : بشين ديگه .
به محض اينکه نشستم 4 تاشون گفتن : اه ؟ سلام خانم سالاري .
مامانم هم به همشون سلام کرد و چند تا تذکر هم به سوره داد که مواظب رانندگيت باش و از همن چيزا بعد از حرکت ما کاسه ي آبو پشت سرمون ريخت و راهي شديم . تو راه با شيرين زبونياي سوره مخنديدم و آهنگ گوش ميکرديم و دست ميزديم . من کلا عاشق گردش با دوتامم . هيچ چيز ديگه هم نميتونست جاشو برام بگيره . مطمئن بودم تو سفر خلي خيلي بهم خوش ميگذره ..
***
همونطور که دو تا کيسه ي پر ا خوراکي تو دستم بود رفتم سمت بچه ها و نشستم رو تخت و بسته هارو گذاشتم وسط و شالمو رو سرم مرتب کردم .: بفرماييد کوفت جان
نرگس : رهـــــــــــــــــــــــ ـا ؟
-: هــــــــــــــــــــــــ ــا ؟
نرگس : کوفت جان يعني چي ؟ حالا مردي دو ديقه رفتي تو صف ؟
-: من بايد برم تو صف اونوقت شما نشستين اينجا گل ميگين و گل ميشنوين .
سوره گفت : حالا بيخيال ديگه زهرمارمون نکنين خواهشا .
و اول از همه يکي از پلاستکارو کشيد طرف خودش و گفت : چي توز حلقه اي برا من خريدي ؟
-: تو اون پلاستيک نيست .
نگام کرد و گفت : تو اون يکيه ؟
ولي همينکه دستش به پلاستيک خورد لاله از زير دستش کشيد بيرون .و گفت : خوب شما يه دفعه موتوري بخور .
سوره : نمي خـــــــــــــــوام .
حديث : چي توز موتوري که خوشمزه تره .
سوره : شماها که چي توز موتوري دوست دارين چي توز موتوري بخورين من که حلقه اي دوست درم حلقه اي ميخورم .
لاله و حديث با هم گفتن : اين پلاستيکه مال ماست .
سوره هم با حالتي عصبي پاشو کوبوند رو تخت و بلند شد و رفت سمت مغازه . هممون با تعجب داشتيم به همديگه نگاه ميکرديم که حديث گفت : بچه ها سوره رو
من و نرگس برگشتيم عقب . نميدونستم بخندم يا تعجب کنم . سوره 6 تا پفک حلقه اي آورده بود نشست و همشونو گذاشت تو بغلش . با خنديدن لاله و حديث من و نرگسم شروع کرديم به خنديدن .
سوره : بفرماييد پفک متوريتونو بخورين .
لاله : دستت درد نکنه . من اصلا جا ندارم چيزي بخورم .
حالا دهن سوره 5 متر باز مونده بود دو تا از پفکاشو گرفت تو دستش و کوبوندشون تو سر لاله . منم که ديگه اشکم راه افتاده بود از بس خنديده بودم .
واقعا يکي از بهترين سفر هاي عمرم بود .. اين 3 رو به انداه ي کل عمرم خديده بودم . ساعت حدودا 6 عصر بود که رسيدم خونمون . درو با کليدم با کردم . بوي قورمه سبزي کل خونه رو پر کرده بود . لبخند بلند و بالايي زدم و درو با پام بستم و رفتم تو ...
ساکمو گذاشتم تو راهرو و رفتم سمت آشپزخونه . مامان داشت برنجشو آبکش ميکرد .از پشت بوسيدمش و گفتم : سلام مامان خانوم.
با ترس برگشت سمتم و گفت :اومدي ؟؟؟مادر به قربوونت بره
خنديدم و بغلش کردم و بوسيدمش : مگه قرار بود نيام ؟؟
از بغلش اومدم بيرون و گفتم : بابا کو ؟
-: رفته حمام .
-: منم ميرم لباسامو عوض کنم .
-: برو عزيزم .
سريع از آشپزخونه رفتم بيرون از تو راهرو ساکمو برداشتم و رفتم سمت اتاقم و خودمو انداختم تو حموم (شانس بياريم دفعه ي بعد سرمون نشکنه)
بعد از گرفتن يه دوش کوچولو از حمام اومدم بيرون و از تو کمدم يه شلوار سبز پسته اي و يه بلوز آستين کوتاه مشکي پوشيدم و از اتاق رفتم بيرون از همونجا بلند گفتم : باباي من کجاست ؟
ففقط صداي خندشو شنيدم و اين نشون ميداد که نشسته تو حال . سريع رفتم پيشش و جلوش نشستم و گفتم : سلام به باباي گلم .
خنديد و سرمو بوسيد و گفت : سلام به روي ماهت عزيز بابا .
صداي مامان اومد که مارو صدا کرد که تشريف فرما بشيم و بريم تو آشپزخونه . دستشو گرفتم و رفتم سمت آشپزخونه . مامان با ديدنمون خنديد و گفت : اينطوري نکن با دخترت . حسوديم ميشه ها .
گفتم : شما که ازاين خيلي خيلي بهترش نصيبت ميشه مامان خانوم .
و رو به بابا کردم و چشمکي بهش زدم که باعث خنده اش شد . کمک مامان ميزو چيديم و نشستم سر ميز و شروع کردم به خوردن اين چند روزه سوره اينقدر پيتزا به خوردمون داد که ديگه از جلوي هر فست فودي که رد ميشديم حالت تهوع بهمون دست ميداد . واسه همين خودم دو تا لپ داشتم دو تا ديگه هم قرض کردم و شروع کردم به غذا خوردن .
بابا : راستي رها يه اتفاقي افتاد .
دستم بين زمين و هوا ثابت موند قاشقمو برگردوندم تو بشقاب و به بابا نگاه کردم : چي شده ؟ اتفاق بدي افتاده ؟
بابا : نه بابا ناراحت نشو چيزي نشده .
نفسمو راحت دادم بيرون و قاشقمو بردم سمت دهنم و قاشقو گذاشتم تو دهنم . ليوانمو پر از دوغ کردم و شروع کردم به خوردنش
بابا : عموت گفت فردا شب ميان خواستگاريت .
يه لحظه انگار دنيا دور سرم چرخيد . خدايا من چي شنيدم ؟ درست شنيدم؟ عمو ؟ خواستگاري ؟ من ؟
لقمم گير کرد تو گلوم اون لحظه تنها چيزي که به فکرم رسيد تا از خفگيم جلوگيري کنم سرفه بود و بس ..البته با کمک هاي اضطراري بابا و مامان از خفگي هم جان سالم به در بردم . با تعجب زل زدم به بابا و گفتم : فردا ؟؟
-: آره فردا .
-: برا کي ؟
-: محسن .
يه سکته خفيف زدم زبونم تو دهنم نميچرخيد . فقط تونستم دهنمو باز و بسته کنم . نه نه رها اينقدر ضايع نباش خودتو نگه دار دختر .
چه جور خودمو نگه دارم من همه ي اميدم محمد بود حالا بابا ميگه محسن ؟ محسن ديگه کيه ؟ محمد .. فقط محمد .
-: محمد
بابا با تعجب برگشت سمتم و گفت : محمد چي ؟
نميتونستم چيز ديگه اي بگم . گفتم : محسن ؟؟
بابا نگاهي به مامان کرد و گفت : آره محسن . بيان ؟
-: بله .
و بلند شدم و رفتم سمت اتاقم نه نميتونستم محسنو انتخاب کنم . من دقيقا 7 ساله که قلب و دلم مال يک ديگست اون يه نفرم همه ي جاهاشو پر کرده واسه آدماي ديگه اي مثل محسن جا نيست .. حتي اندازه ي يه سر سوزن .. هيچ جايي نيست .. رفتم سروقت جعبه کمک هاي اوليه تو آشپزخونه و تونستم يه قرص مسکن و خواب آور پيدا کنم و با سه تا قلپ آب سر و تهشو هم بيارم سردرد شديدي داشتم مثل وقتايي که مامانم سرش درد ميگرفت با يکي از شالهام سرمو بستم و خودم انداختم تو تخت و پتومو کشيدم روم ... خدايا چرا محسن ؟؟ چرا محمد نبايد بياد خواستگاريم .؟.؟.؟ مطمئنا اگه بابا ميگفت محمد الان از خوشحالي بال درمياوردم . يا شايد به سوره زنگ ميزدم و پزشو ميدادم . . . خدايا چرا با من اينکارو ميکني ؟ مگه منه بدبخت چه گناهي . . . ک ر د م ...
ديگه نفهميدم چي دوروبرم گذشت و چيا با خودم گفتم که چشام رفت رو هم و خوابم برد ...مامان تروخدا گير نده.
-: يعني چي ؟ مگه اين گير دادنه ؟ الان ديگه ميان نبايد آماده بشي ؟؟
-: اوفــــــــــــــــــــــ ـــــــــف
-: غر نزن .
و لباس ياسيو گرفت سمتم و گفت : اين خيلي خوبه . بدو همينو بپوش الان ميان .
و سرع از اتاق رفت بيرون . لباسمو گرفتم روبروم و نگاهش کردم . نفسمو پر صدا دادم بيرون و لباسمو پرت کردم رو تخت .. من چطوري اينو بپوشم ؟ مامان الان انتظار داره با شوق و ذوق لباسو بپوشم و برم استقبالشون ..نشستم رو تخت و سرمو گرفتم تو دستم . در اتاق باز شد و مامان اومد تو : رها ؟
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم : بله ؟
-: تو که هنو آماده نشديي .. اومدنا .
-: چي کار کنم ؟
-: پاشو لباستو بپوش .
-: حالا ميپوشمش.
-: همين حالا و لباسمو پرت داد تو بغلمو از اتاق رفت بيرون بلند شدم و لباسامو از تنم درآوردو تونيک ياسيمو که مامان داده بودو پوشيدم .سريع درو باز کرد و اومد تو نگام کرد و گفت : به به عاليه ..
اومد جلو و گفت : يکمم خودتو خوشگل کن .
و قبل از اينکه بتونم حرفي بزنم منو نشوند رو صندل و وسايل آرايشيامو گذاشت جلوم و رفت بيرون . يه نگاه به همشون انداختم . بي حوصله يکي از رژهامو برداشتم و زدم به لبم . صداي زنگ اومد . سريع از جام بلند شدم و رفتم پايين . همه نشسته بودن تا من رفتم زن عموم بلند شد و بوسيم . نميخواستم به محسن نگاه کنم . آروم رفتم نشستم رو مبل و سرم تموم مدت پاين بود و فقط جوراباشو ديدم . يعني محمد نيومده ؟؟
هيچکدوم از حرفاشونو نميشنيدم . يه دفعه ي صداي دست زدناشون بلند شدبا تعجب سرمو بلند کردم به بابا نگاه کردم که گفت : دخترم پاشيد بريد تو اتاقت حرفاتونو بزنيد با دهن باز به مامان نگاه کردم . چشم و ابرو برام اومد که پاشو برو .. سرمو تکون دادم و بدون اينکه به محسن نگاه کنم راه افتادم سمت اتاقم و رفتم تو . پشت سرم اومد تو و درو بست . نشستم رو تخت و سرمو انداختم پايين . نشست رو صندلي ميز کامپوتر .. فقط جوراباشو پاچه ي شلوارشو ديدم .. بعد از 5 دقيقه سکوت صداشو شنيدم : سرتو بيار بالا .
ها ؟ کي ؟ اين کي بود ؟ با چشايي که از حدقه اومده بودن بيرون سرمو بلند کردم . چشمام تو چشماي قهوه اي خيره موند . از جام بلند شدم و گفتم : محمد ؟
بلند شد و اومد سمتم و گفت : جانم ؟
به سختي تونستم بگم : پس محسن ؟
لبخندي زد و گفت : محسن با دوستاش رفته فشم .
با لکنت گفتم : خواستگا...ر ؟ ب ا با ؟
-: اينم از شيرينياي منه . سوپرايز شدي ؟
خنديدم و گفتم : سکته کردم .
خندمو قطع کردمو گفتم : محمد تو واقعا ...
انگشت اشارشو گذاشت رو لبم و گفت : نظرت چيه ؟
با دستم دستشو از لبم جدا کردم و گفتم : در چه موردي ؟
-: درمورد من .
خواستم چيزي بگم که گفت : رها ؟ با من ازدواج ميکني ؟
دوست داشتم زمان همينجا بايسته . به اين فکر کردم که چقدر منتظر اين روز بودم .
با لذت تمام تو چشماش نگاه کردم و گفتم : بله
لبخند زد و لباشو به گوشم نزديک کرد . اولين بار بود که گرمي نفساشو ا اين فاصله حس ميکردم . من چطور ميتونم اين حسو توصيف کنم ؟ گرمي نفساش به گوشم ميخورد و مور مورم ميشد .
گفت : مطمئن باش خوشبختت ميکنم رها .
و صورتشو آورد روبروم و لبخند گرمي رو به صورتم پاشيد . لبخندي از ته دل زدم به روي کسي که 7 سال در انتظارش بودم .گفت : بريم ؟
سرمو تکون دادم که يعني باشه . درو باز کرد و رفتيم بيرون .
اول از همه به بابا نگاه کردم . لبخندي به روم زد و منم با شيطنت براش يه چشمک کوچولو زدم .
عمو : چي شد دخترم ؟
-: چي بگم ؟
زن عمو گفت : پسر منو قبول ميکني ؟
به محمد نگاه کردم . چجوري ميتونم از اين چشما بگذرم ؟ ؟
-: والله .. نميدونم . هر چي بابا و مامان بگن .
صداي دست و کل زن عمو بلند شد . نگاهي به محمد کردم و به روم لبخند زد و چشماشو برام باز و بسته کرد .
سرمو انداختم پايين . خيلي خوشحال بودم . خيلي خيلي خيلي خوشحال ...
حدودا 2 ماه از نامزدي من و محمد گذشته بود . من که خودمو خوشبخت ترين آدم روي کره ي زمين ميدونستم و از خوشحالي رو يه پا بند نبودم . نميدونستم چيکار کنم .. قراره عروسي هم براي هفته ي ديگه بود .
من با ماشين عمو اينا بودم در حالي که سر نشينان ماشين خودمون 2 نفر بودن . اما به خاطر اينکه پيش محمد باشم رفتم توي ماشين اونا . توي تمام مسير با حرف هاي محمد از خنده روده بر شديم تا برسيم به باغ خودمون .. سريع از ماشين پياده شديم و رفتيم تو خونه . بعد از چيدن وسايل تو خونه رفتم تا لباسمو عوض کنم . لباسي که محمد برام خريده بود رو گرفتم جلوم و نگاهش کردم . حالا ديگه مطمئن هستم که من خوشبختم . لبخندي زدم و لباسو به لبام نزديک کردم و بوسيدمش . خودم از کاراي خودم خده ام ميگرفت ولي هيچي حاليم نبود . لباسو پوشيدم و به خودم تو آيينه نگاه کردم . تونيک آستين حلقه اي کرم رنگ . که خودم زيرش يه سارافن مشکي هم زرش پوشيدم و شال مشکيمم انداختم رو سرم و رفتم پايين . اول از همه محمد نگام کرد و لبخند زد . من چقدر اي لبخندو دوست دارم . منم در جوابش لبخند دلفريبي زدم و رفتم سمت آشپزخونه . مامان و زن عمو داشتند با هم حرف ميزدن که رفتم تو و گفتم : غيبت نکنيد .
زن عمو بهم نگاه کرد خنديد و گفت : بيا بشين گلم .
رفتم سر وقت قابلمه ها و درشونو باز کردم . واااااي قورمه سبزي . من عـــــــــــــاشق قورمه سبزيم . هيچ غذاي ديگه اي هم نميتونه جاش رو تو دلم بگيره . از تو يخچال پارچ آبو برداشتم و ريختم تو ليوان و خوردم و نشستم جفت زن عمو . و به صحبتش با مامان گوش ميکردم و هيچ دخالتي هم نميکردم .. درباره ي طر پختن صحيح غذاها نظرهاشونو ميدادن . دستمو گذاشتم زير چونم و دوباره به مامان خيره شدم . اخمام يکم رفت تو هم . يکمي بو کشيدم . بوي يه چيزيه .. بوي چيه ؟ دوباره بو کشيدم . آره يه بوي آشنا . صداي مامان که يکي زد تو صورتش اومد : واي خدا مرگم بده . صديــــــــــــــــــــقـ ــــــــــــه غدا .
زن عمو هم بلند شد و گفت : واي خاک بر سر صدام . ســــــــوخت ؟؟؟
و دوتاشون با نا اميدي و شرمندگي به قابلمه هايي که توش مواد هاي سوخته پيدا بود نگاه ميکردند .
مامان رو به زن عمو کرد و گفت : چيکار کنيم ؟ همه گشنشونه .
زن عمو با انگشت اشاره اش لبشو لمس کرد و گفت : نميدونم ولله .
و دوباره نگاهي به قابلمه ها انداختند .
صداي بابا از تو پذيرايي اومد : خانم پس اين شام چي شد ؟ بياريد ديگه گشنمونه .
با اين حرف مامان دوباره حالش خراب شد و گفت : واي چيکار کنم ؟
زن عمو گفت : نميتونيم کاري کنيم ديگه . غير از اينکه ..
مامان : چي ؟
زن عمو : بگيم محمد بره غذا بگيره .
مامان : چاره اي نداريم . بهش بگو
زن عمو با صداي بلندي محمدو خطاب کرد که بياد تو آشپزخونه . 10 ثانه بعد محمد وارد آشپخونه شد : بابا گشنگي مردم . غذا چي شد پس ؟
نگاهي به مامان کردم کاملا شرمندگي تو صورتش پيدا بود .
زن عمو : محمد غذا سوخت .
محمد نگاهش پر از تعجب بود . اما اين تعجب کم کم از بين رفت و به يه خنده ي نسبتا بلند تبديل شد و بعدم به قهقه که خيلي سريع با دادي که زن عمو سرش زد قطع شد : الان وقت خنده اس ؟
منم اونجا داشتم ري ريزکي ميخنديدم . محمد نگام کرد وقتي خندمو ديد اخم شيريني کرد و با انگشتش برام خط و نشون ميکشيد . به زن عمو نگاه کرد و گفت : خب حالا چيکار کنم ؟ غذا بپزم ؟
با اين حرفش ديگه نتونستم خندمو کنترل کنم و با صداي بلند زدم زير خنده .
زن عمو : نه خير . شما نميخواد غذا درست کني . شما ميري غذا ميگيري .
محمد : من ؟
زن عمو : ميخواي من ميرم .
محمد : من به يه شرط ميرم .
مامان گفت : چي پسر ؟
محمد به من نگاه کرد و گفت : بايد رها هم باهام بياد .
زن عمو : برو به عموت بگو .
محمد : رها تو آماده باش .
لبخندي زدم و رفتم تو اتاق . مطمئن بودم محمد بابامو راضي ميکنه . يه مانتوي مشکي پوشيدم وشلوار لي آبي کم رنگمم پوشيدم وشال بافتني طسيمم انداختم رو سرم و رفتم بيرون . داشتم ميفتم تو پذيرايي که صداي محمد منو از راهم بازداشت : بيا دير شد .
ايستاده بود دم در . رفتم جلو و کفشاي کتون طوسيمم پام کردم و رفتم بيرون .
غذا ها رو گذاشت صندلي عقب اومد تو ماشين . نگام کرد و لبخند زدو منم در جوابش لبخند زدم . برگشتم عقب و گفتم : ببين لامصبا چه بويي هم دارن
خنديدو گفت : اي شکمو .من زن شکمو نميخواما
-: کي ميخواد زن تو بشه ؟
با شيطنت زل زد تو چشام و گفت : فعلا که قراره تو بشي .
خنديدم و با دستم زدم رو داشبرد .
سرشو تکون داد و ماشينو روشن کرد و حرکت کرد .
چقدر خوشحال بودم که الان کنار محمد و در کنارش نشسته بودم . چقدر خوشحال بودمکه توي اين فضاي کوچيک فقط عطر من و محمد و غذاهاست که داره ميپيچه . از فکر خودم خنده ام گرفت . الان اين غذاها دقيقا يه مزاحم به تمام معنان .
سرمو چرخوندم به سمت شيشه و بيرونو نگاه کردم هوا تاريک بود . نگاهي به صفحه نمايش موبايلم انداختم . سوره جديدا اخلاقش با من سدر تر از قبل شده و خودمم دليلشو نميدونم . اومدم بهش پيام بدم که صداي محمد حواس منو پرت کرد و کلا از فکر اس ام اس اومدم بيرون . نگاهش کردم . دستشو برد سمت ضبط و دکمه ي پخشو زد . صداي آهنگ تو ماشين پخش شد .
اي جونم قدمات رو چشمام بياو مهمونم شو
گرمي خونم شو ببين پريشون دلم بياو ارومم کن
اي جونم ميخوام عطر تنت بپيچه تو خونم
تو که نيستي يه سرگردون ديوونم اي جونم بيا که داغونم
اي جونم عمرم نفسم عشقم تويي همه کسم
واي که چه خوشحالم تورو دارم اي جونم
اي جونم دليل بودنم عشقم مثله خون تو تنم
واي که چه خوشحالم تورو دارم اي جونم
اي جونم خزونم بي تو ابره پر بارونم
بيا جونم بيا که قدر بودنتو ميدونم
ميدوني اگه بگي که ميموني منو به هرچي ميخوام ميرسوني
تو که جـــوني بيا بگو که ميـــموني
اي جونم عمرم نفسم عشقم تويي همه کسم
واي که چه خوشحالم تورو دارم اي جونم
اي جونم دليل بودنم عشقم مثله خون تو تنم
واي که چه خوشحالم تورو دارم اي جونم
اي جونم من اين حس قشنگو به تو مديونم
ميدونم تا دنيا باشه عاشقه تو ميمونم
مـــيدونم ميـــــمونــم
اي جونم عمرم نفسم عشقم تويي همه کسم
واي که چه خوشحالم تورو دارم اي جونم
اي جونم دليل بودنم عشقم مثله خون تو تنم
واي که چه خوشحالم تورو دارم اي جونم
دقيقا ميتونستم معني اين آهنگو بفهمم . نگاش کردم . مثل هميشه پر غرور رانندگي ميکرد . آخه پسر تو چقدر غرور داري ؟ چرا من اينقدر عاشقتم؟ عاشق قيافتم ؟ عاشق غرورتم / عاشق نفساتم ؟ چرا ؟
بهش نگاه کردم و گفتم : اينا چي دارن ؟
نگام کرد و ابروهاشو داد بالا وگفت : چيا چي دارن ؟
-: چشمات . چي دارن که من نميتون ازش سر در بيارم ؟
محمد : نميدونم .
و از تو اينه به چشماش نگاه کرد و گفت : منم نميتونم سر در بيارم
-: تو ديگه از چي ؟
محمد : از اينکه چي تو چشامه .
خنديدم و دستمو بردم سمت ضبط و چند تا اهنگ بردمش جلو .
با عشق نگاهش کردم و گفتم : حال منه . خوب گوش کن
نگام کرد و سرشو به نشانه ي موافق تکون داد.
تو واسم مثل باروني
تو واسم مثل رويايي
تو با اين همه زيبايي
من و اين همه تنهايي
منو حالي که ميدوني
من با تو آرومم وقتي دستامو ميگيري
وقتي حالمو ميپرسي
حتي وقتي ازم سيري
حتي وقتي که دلگيري
من بي تو ميميرم
تو که حالمو ميفهمي
تو که فکرمو ميخوني
تو که حسمو ميدوني
تو که حسمو ميدوني
تو واسم مثل باروني
تو واسم مثل رويايي
تو با اين همه زيبايي
من و اين همه تنهايي
منو حالي که ميدوني
من با تو آرومم وقتي دستامو ميگيري
وقتي حالمو ميپرسي
حتي وقتي ازم سيري
حتي وقتي که دلگيري
من بي تو ميميرم
تو که حالمو ميفهمي
تو که فکرمو ميخوني
تو که حسمو ميدوني
تو که حسمو ميدوني .
نگام کرد و خنديديد . از شاديش منم شاد شدم و خنديدم .
ساعت 30 : 10 بود . بابا و عمو داشتن اخبار ناشنوايان نگاه ميکردن . نميدونم که اين اخبار چيه که حتي مال ناشنوايانشم براي بابام و عموم جالب و هيجاني بود . نيش خندي دم و رفتم تو باغ .
چند بار محمدو صدا دم . اما جوابي نشنيدم . مطمئن بودم . از بچگيمون اين قسمت از باغ که پر از درخت بود جاي مورد علاقه ي محمد بود . تو اين تاريکي چيزي نميتونستم ببينم . دستامو گرفتم جلوم . نور چراغا جلومو يکمي روشن تر کرد . تونستم ببينمش که تکيه داده به درخت . دستاش تو جيبش بود . رفتم پيشش ...
رفتم به سمتش . صداي پامو شنيد . برگشت به طرفم و لبخند زد . خدايا من اين لبخندو با هيچي تو دنيا نميتونم عوض کنم . دوباره برگشتو به درخت تکيه زد . باد ميخورد به موهاش و هرکدوم ميرفت به سمتي . رفتم جلو و ايستادم جفتش . چند دقيقه سکوت کردم بالاخره لبهامو از هم باز کردم و گفتم : محمد ؟
بدون اينکه نگام کنه گفت : بله ؟
ناراحت شدم . دوست داشتم بگه جانم . ولي نگفت . دوست داشتم بگه جانم خانمي . اما نگفت . لب پايينمو گاز گرفتم . سرمو چرخوندم سمتش و گفتم : تو از چيزي ناراحتي ؟
نگام کرد و گفت : نه مهربونم
از اينکه بهم گفت مهربونم حس خوبي بهم دست داد . لبخندي دم به روش و گفتم : آخه از بچگيمون وقتي ناراحت ميشدي ميومدي اينجا .
محمد : اين دفعه از ناراحتي نيومدم . اين دفعه از خوشحاليم اومدم . از اينکه احساس ميکنم دقيقا خوشبخت ترينم . خوشبخت ترين پسر دنيا . خوشبختم که ... که ...
نگاهش کردم و گفتم : چي ؟
محمد : خوشبختم چون که ... چون که تو الان جفتمي
دقيقا قلبم فرو ريخت . از خوشي نميدونستم چيکار کنم . از اينکه محمد اين حرفو زده بود ... نه نميدونستم اسم اين حسم چيه .
با عشق زل زدم تو چشماش و گفتم : واقعا ؟
با عشقي که از عشق تو چشماي خودم بيشتر بود نگام کرد و گفت : واقعا . باور کن
چونم شروع کرد به لرزيدن . قطره اشکي از چشمم اومد پايين . با صدايي بغض دار گفتم : محمد ؟
محمد دو طرف صورتمو قاب گرفت و گفت : بگو . چي ميخواي بگي ؟
دستاي داغ محمد دو طرف صورتمو گرفته بودن . دلم ميخواست مان همينجا بايسته . واقعا از محمد بهتر هم پيدا ميشه ؟
-: 7 سال منتظر بودم تا اين کلمه از دهنت بياد بيرون .
محمد انگشتاي شصتشو کشيد رو گونه هامو اشکامو پاک کرد و گفت : منم 10سال منتظر اين روز بودم .
چي گفت ؟ گفت 10 سال ؟
با صدايي آروم گفتم : 10 سال .
يعني محمد از 10 سالگي عاشق من شده بود ؟ خدايا من چي ميشنوم با اين فر اشکام با قدرت بيشنري به بيرون هجوم آوردن .
با صداي آرومش سعي داشت آرومم کنه . اشکامو پاک کرد و گفت : ديگه گريه نکن . باشه ؟
چشمامو به نشانه موافقت باز و بسته کردم . لبخند کوچکي زد و توي چشمام نگاه کرد . قدش از من بلند تر بود . فکر کنم 10 - 12 سانتي از من بلند تر بود واسه اينکه بتونم تو چشماش نگاه کنم بايد سرمو بلند مي کردم دقيقا داشتم تو چشماش غرق ميشدم . خدايا من اين چشما رو با هيچي توي اين دنيا عوض نميکنم . با هيچي ...
دستاي داغش روي صورت سردم بود . با انگشتاش صورتمو نواش کرد . لباي داغشو گذاشت دم گوشم و گفت : گريه نکن . فلبمو ريش ميکني . اذيتم نکن .
فقط تونستم يه لبخند بي جون بزنم . لباي داغشو گذاشت روي لاله گوشم . خدايا من چي بگم ؟ چي ميتونم بگم . فقط يه چيزي ميگم . فقط يه چيزي .. فقط ازت يه چيز مي خوام خدايا . محمدو ازم نگير .. همين
نگام کرد و گفت : رها ؟
چيزي نگفتم . فقط منتظر به چشماش نگاه کردم . به چشماي مشکيش . به چشماي مشکي زيباش . به چشماي مشکيش . به چشمايي که من براشون ميمردم و زنده ميشدم .
نفس عميقي کشيد . دستشو برد سمت شالم و از سرم درش آورد . و کليپس سرمو باز کرد . موهام ريختن رو شونم . سرشو فرو کرد تو موهام . با هر نفسي که ميکشيد لرزشي محسوس تو بدنم احساس ميکردم . موهامو بوسيدو دوباره صورتشو روبروي صورتم قرار داد : رها ؟
اختيارم دست خودم نبود : جانم ؟
لبخند د و گفت : رهام نکن . هيچوقت .
دستامو گذاشتم رو دستاش که دو طرف صورتم بود و گفتم : محمد .. مطمئن باش که رها هيچوقت رهات نميکنه .
با يه حرکت لباشو گذاشت رو لبام . يه لحظه احساس کردم چشمام داره سياهي ميره . نزديک بود بيفتم رو زمين . به چشماي محمد نگاه کردم . بسته بودن . نفسهاي تندش ميخورد به صورتم و بينيم. يه لحظه به اين فکر کردم که چقدر در حسرت اينکه محمد باهام حف هم نميزنه چي کارا که نمي کردم اما حالا تو اين شب سرد لبهاي محمد من بود که روي لبهاي من قرار داشت . فقط با لذت چشامو بستم .
دستام بي اختيار اومدن بالا و دور گردن محمد حلقه شد . تصميم گرفتم همراهيش کن . هوا سرد بود اما من و محمد هر دومون داغ بوديم . خيلي خيلي هم داغ بوديم و چيزي از سرما نميفهميديم .
ما گرم بوديم ...
گرم...
آروم لبهاشو از روي لبهام برداشت قصد با کردن چشماشو نداشت .
فقط اين جمله از زبونش اومد بيرون :
(( تو فقط مال مني ))
***
نميدونم چرا اينقدر رفتار سوره با من عوض شده . ديگه مثل قديم سر به سرم نميذاره ديگه به حرفام اهميتي نميده .. ازش خواسته بودم باهام بياد بازار تا با هم بريم و لباس عروسمو اتنخاب کنم اما اون با بي رحمي کامل گفت : حوصلتو ندارم . دوست قديميم همين يه جمله رو گفت (( حوصلتو ندارم ))
به لباس عروس دکلته اي که روس تختم بود نگاه کردم . سليقه ي خودم عاطفه دختر خالم بود . اما با تمام وجودم دوست داشتم تا الان سوره کنارم ميبود . با ياد آوري حرفي که بهم ده بود اخمام رفت تو هم اما سريع از هم باز شدن . من نبايد با يه حرف از بهترين دوستم ناراحت بشم . نه نبايد .. سوره بهترين دوستمه . من چطور ميتونم از دست سوره ناراحت باشم ؟ لپ تاپمو روشن کردم و رفتم تو وبلاگم .. اولين نظر اين بود : آپم .
نميدونم چرا از اين کلمه بدم مي اومد . آپم .. آپم . نميتونست بگه سر بزن ؟ با ان حال رفتم تو وبلاگش 3 ثانيه گذشت آهنگش پخش شد . اولن بار که گوشش دادم ازش خوشم اومد . دانلودشکردم و دوباره گوشش کردم :
عليرضا روزگار
من تورو تو کي .
من تورو تو کي
گشتم شب بي ستاره
موندن پاي تو دوباره
اين پا و اون پا نکن
قلبت شايد آهني
تو حرفات ولي با مني
حستو هاشا نکن
منو ميکشي آخر
دله ديگه نداره باور
که مال مني من با تو ام
نميدوني که سخته
اگه يارتو ببيني که بختت
داره وا ميشه از رو سرت
من تورو تو کي واسه کي تب داري اي واي
نفهمه که برنجه
ازت انگاري داره رنج و عذاب و حسد
بيشتر از صد بار بهت گفتم دوستت دارم
بهم خنديدي و گفت نريز مزه
از عشق تو بيزارم
شايد من بيشتر از صد بار بهت گفتم دوستت دارم
بهم خنديدي و گفت نريز مزه
از عشق تو بيارم
من تو رو تو کي واسه کي تب داري اي واي
نفهمه که برنجه ازت انگاري داره رنج و عذاب و حسد
گشتم شب بي ستاره
موندن پاي تو دوباره
اين پا و اون پا نکن
قلبت شايد آهني
تو حرفات ولي با مني
حستو هاشا نکن
منو ميکشي آخر
دله ديگه نداره باور
که مال مني من با تو ام
نميدوني که سخته
اگه يارتو ببيني که بختت
داره وا ميشه از رو سرت
من تورو تو کي واسه کي تب داري اي واي
نفهمه که برنجه
ازت انگاري داره رنج و عذاب و حسد
بيشتر از صد بار بهت گفتم دوستت دارم
بهم خنديدي و گفت نريز مزه
از عشق تو بيزارم
شايد من بيشتر از صد بار بهت گفتم دوستت دارم
بهم خنديدي و گفت نريز مزه
از عشق تو بيارم
من تو رو تو کي واسه کي تب داري اي واي
نفهمه که برنجه ازت انگاري داره رنج و عذاب و حسد
با اينکه اصلا با عشق و حال و روزمن هم خواني نداشت ولي از شاد بودن اين آهنگ خوشم اومده بود . طبق معمول هر روز نيم ساعت تلفني با محمد حرف زدم و جريان خريد امروزو بهش گفتم .
خدايا خوشبخت تر از منم پيدا ميشه ؟ ؟ ؟
صداي مامان از پايين ميومد . طبق معمول داشت با خاله حرف ميزد . لپ تاپو خاموش کردم و گذاشتمش تو کمدرفتم سر وقت گوشيم . 1 پيام داشتم . اي جونم . محمد بود . با اشتياق بازش کردم و خوندمش : سلام جوجويي . چطوري ؟ بي من بهت خوش ميگذره ؟
لبخند دم و جوابشو فرستادم و رفتم تو آشپزخونه . يه ليوان آب خوردم و ظرف سالاد رو آوردم و مشغول درست کردن سالاد مورد علاقه ام شدم . سالاد کاهو .. يه نيم اعتي مشغول بودم سالادو گذاشتم تو يخچال . رفتم سر وقت قابلمه ها و درشونو باز کردم . واي بازم قورمه سبزي . فقط خدا کنه نسوزه . خنديدم و دوباره رفتم تو اتاقم . موبايلم ويبره زد (وووووووووووووووو ووووووووووووووورفتم با ديدن شماره خوشحال شدم . جواب دادم :
سلام دوست مهربون . چطوري دلت اومد باهام نياي ؟ اينقدر شوق و ذوق داشتم بياي باهام .. آخرشم مجبور شدم با عاطفه برم خريد
سوره : معذرت ميخوام . اعصابم بهم ريخته بود . من نبايد اون حرفو ميزدم .
-: بيخيال دوست گل .
سوره : حالا چيکارا کردي ؟
-: هيچي بابا . کل بازارو گشتيم . آخرم لباسمو انتخاب نکرديم . گفتم با محمد برم بهتره . فقط کارت سفارش داديم . گفت توش مينويسه . رها و محمد ... ولي گفتم بنويسه محمد و رها بهتره . به نظر تو چي ؟
چيزي نمي گفت . چند بار صداش زدم . فقط تونست بگه : خداحافظ .
آخرشم نفهميدم اين دختر چش شده .
گوشيو پرت دادم رو تخت و خودمم دراز کشيدم جفتش . . .
***
تا روز عروسيمون فقط 3 روز مونده . همونطور که شالمو اتو ميکردم . منتظر زنگ لاله بودم . گير داده بود بيام بيرون و آخرين تفيح مجرديو با هم بگذرونيم . من و لاله و نرگس با هم . مانتومو پوشيدم و شال خردليمم انداختم رو سرم . يه رژ کمرنگ هم زدم . و يهساييه ي همرنگ شالمم زدم و رفتم پايين . 5 دقيقه منتظر موندم تا ماشين لاله رو ديدم . براش دست تکون دادم . برام بوق زد و ايستاد جلوم . سوار شدم و طبق معمول صورتمو بوسيدن و صورت عروس خانمو بوسيدن .
پرسيدم : حالا کجا ميخوايم بريم ؟
لاله : يه کافيشاپ توپ ميشناسم . بعضي وقتا با سوره مي رفتيم اونجا . خيلي خوشگله .
نرگس : نه بابا من يه رستوران بهترميشناسم . بريم اونجا .
لاله : مريم کافيشاپ . من حوصله رستوران ندارم . باور کن اگه ببينينش عاشقش ميشين .
ديگه چيزي نگفتيم ...
تو تمام مدت اين نرگس حرف ميزد و شيرين زبوني در مياورد و ما هم ميخنديديم . به لاله نگاه کردم و گفتم :
لولو ؟
نگام کرد و گفت : هوم ؟
-: زنگ بزنم سوره هم بياد؟
سريع گفت : نه نه . زنگ نزنيا . حوصلشو ندارم . اصلا .
نرگس : راست ميگه خوش ميگذره .
لاله : الان خانم شيفته کلي ناز و ادا مياد برامون . ميميريم تا راضيش کنيم . بعدم ميگه بيايد در خونه دنبالم . ما بايد بريم اون سر شهر دنبال ملکه . بعد يه ساعت بمونيم پشت در تا خانم تشريف فرما بشه . تا در کافيشاپم غر بزنه ...
-: واااااااااااااااي .. دهنت کف نکرد ؟
و مشغول گرفتن شماره اش شدم . اصلا به حرفا و غرغراش توجه نکردم . اه ؟ جواب داد . با دستم دهن لاله رو گرفتم و گفتم :
الو ؟ الو ؟ سورا ؟کوشي؟ کجايي بانو ؟ نيستت ؟ حاضر باش من و لاله و نرگس سه سوت بزني در خونتونيم . اوکي ؟ مياي ؟
سوره : نه نميام خداحافظ .
چند لحظه به گوشي خيره شدم .
نرگس : چي شد مياد ؟
-: گفت نميام
لاله نفسشو محکم داد بيرون و گفت : خب خدا رحم کرد
-: ديونه اي .
نرگس از پشت داد د : اه ه ه ه ه ه ه ... پس کي ميرسيم ؟ اگه ميخواستيم پياده برم تا دربند الان ربع ساعت بود رسيده بوديم . بابا حالت تهوع گرفتمون .
لاله : اينقدر غر نن رسيديم . شيشه هارو داديم بالا و پياده شديم . نگاه به خيابون انداختم و گفتم : آخه نفهم . اينجا کافيشاپ ميبيني ؟
لاله : اي بابا . داخل اين خيابون که نيست . خيابون جفتيه .
من و نرگس پامونو کوبونديم رو زمين و رفتيم دنبالش . با دستش به مغاه اي اشاره کرد و گفت : اينه ببينيد . خيلي خوشگله توش . بيان .
درو باز کرديم و رفتيم تو . داشتم با نگام دنبال ميز ميگشتم که نگام سر ميزي که کنج قرار داشت ثابت موند . نفسم تو سينه ام حبس شد . اختيارم دست خودم نبود . نميتونستم صداي لاله رو بشنوم . چشمام فقط اونا رو ميديد . دستمو گذاشتم رو دهنم . سوره با ديدن من از جاش بلند شد . خواستبياد سمتم که با صداي بلندي گفتم :
نيا جلو .
نگام افتاد به اون پسر .محمد من بود. عشق من بود . که حالا روبروي سوره بهترين دوستم نشسته بود . با چشماي اشکيم زل زدم تو چشماي سوره و گفتم : خيلي نامردي . چطور تونستي ؟ چطور ؟ چطور تونستي با من اينکارو بکني ؟ ها ؟
داد زدم : بگو ديگه .
تا خواست چيزي بگه گفتم : حرف نزن . نميخوام صداتو بشنوم
نگاه به محمد کردم و رفتم سمتش . با مشتاي کوچيکم به سنه اش ميزدم و با صدايي از قبل بلند تر گفتم : تو ديگه چرا ؟ واسه چي ؟ تو که عشق من بودي . تو ديگه چرا ؟ چــــــــرا ؟
محمد بازمو گرفت : رها باور کن من ...
بازمو از دستش کشيدم بيرون و زل زدم تو چشماش : از تو يکي انتظار نداشتم .
اشکام ريختن از چشما بيون و دويدم سمت در خروجي . صداي هيچ سو نميشنيدم .نه صداي محمد نه سوره نه لاله و نه نرگس . اشک ميريختم و ميدويدم . نميدونستم بايد چيکار کنم . زانوم درد ميکرد ولي برام اصلا مهم نبود . اصلا . با شنيدن بوقي کش دار . رومو چرخوندم سمت خيابون . فقط صداي محمدو شنيدم : رهـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــا
احساس کردم خوردم به چيزي و محکم افتادم رو زمين و ديگه چيزي نفهميدم .
***
محمد نگاه عصبي اش را در نگاه منتظر سوره دوخت و گفت :
تو رواني هستي .
سوره دستش رو گذاشت زير چونش و گفت : بالاخره چي ؟
محمد نفسش را پر صدا بيرون داد و گفت : در مورد من و رها چي فکر کردي ؟
سوره : هيچي .
محمد نگاه عصباني اش را روي فنجان رو برويش چرخاند و پوزخند زد و گفت : هيچي .
دوباره به سوره نگاه کرد و گفت : هيچي ؟ بابا دستمريزاد . تو ديگه کي هستي ؟ تو شيطونم درس ميدي .
سوره : جواب من چي شد ؟
محمد سريع به سوره نگاه کرد وگفت : همون موقع که گفتي درمورد رها ميخوام باهات حرف بزنم بايد ميفهميدم چي تو اون کله پوکته . اگه فکر کردي ميتوني من رو از رها جدا کني کور خوندي .اينکه م رها رو ول کنم و بيام سراغ تو . کور خوندي خانم .
و با صداي بلند داد زد : فهميدي ؟
به گارسوني که به محمد اشاره ميداد که ساکت باشد توجهي نکرد و دوباره داد زد : گفتم فهميدي ؟
صداي باز شدن در به گوشش خورد صداي خنده ي سه دختر بود که به گوشش ميخورد . به سوره نگاهي انداخت . داشت به پشت سش نگاه ميکرد . صداي دختر را شنيد . اين صدا .. اين صداي رهايش بود : نيا جلو .
سريع از جايش بلند شد و به رها نگاه کرد . فقط با و بسته شدن دهانش را ميديد . چکار ميتوانست بکند ؟ مشتهاي کوچکي که به سينه اش ميخورد او را از عالم هپروت ببيرون آورد . رها چه ميگفت ؟
بازوانش را در دست گرفت تا خواست چيزي بگويد رها بازوانش را از دستهاي او خارج کرد و به سمت خروجي دويد . ديدن اشکهاي او قلبش را فشرده بود . چندين خيابان را به دنبالش دويد و صدايش ميکرد . نگاهش به پژوي نقره اي رنگي افتاد که به سرعت به رها نزديک ميشد و بوق بلندي ميزد . فقط توانست بلند صدايش کند :
رهـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــا .
پاهايش شل شد و بر روي زمين افتاد . با وحشت به صحنه ي مقابلش خيره شد . بايد ميرفت و رهايش را نجات ميداد . شوري اشک را در دهانش احساس کرد . همين يک شوک کوچک بود تا بتواند روي پاهايش بايستد . محمد . اين محمد مغرور . اين محمد مغرور داشت براي يک دختر اشک ميريخت . او يک دختر معمولي نبود . آن دختر قلب مغرورش را از آن خودش کرده بود . او رها بود . پاهاي ناتوانش را روي زمين کشيد و به طرف آن ماشين رفت . مردم را با دستانش کنار زد . با ديدن رها قلبش ايستاد . رها .. دختري که عاشقش بود . دختري که حاظر بود تمام دار و ندارش را براي او بدهد . حال روبرويش روي زمين افتاده بود . کنارش روي زمين نشست . به صورتش نگاه کرد.ديدن رها در اين وضعيت برايش سخت بود .
سخت ...
خيلي سخت...
صداي شکسته شدن قلبش به وضوح شنيده ميشد
صورت رهايش در خون غرق بود . چشماهي عسليش بسته بود.محمد چقدر آن نگاه رادوست داشت . آرام دست پيشبرد و او را در آغوشش گرفت.برايش نگاهاي مردم مهم نبود . هيچ چيزغير از رها برايش مهم نبود.. رها را بر روي زمين گذاشت و به طرف آن مرد رفت . مقابلش ايستاد . قدش از آن پسر جوان خيلي بلند تر بود . هيچوقت اهل دعوا نبود .
هيچوقت ...
با خشم در چشمان آن پسر نگاه کرد . اين نگاه محمد از صد هزار دعوا و بزن بزن بدتر بود .
فقط يک جمله گفت :
فقط دعا کن مشکلي براش پيش نياد .
و با دستانش او را به آرامي هل داد . صداي آژير آمبولانس در فضا پيچيد .
***
روي صندلي سبز رنگي نشسته بود. انگشتان کشيه اشرا در موهايش فروکرده بود . نگاهي به ساعت روبرويش کرد . دقيقا 1ساعت گذشته بود. با شنيدن سر و صدايي از جايش بلند شد . با ديدن مادر رها و مادر خودش براي صدمين بار قلبش شکست .
به طرفشان رفت. صداي مادر رها چنان پتکي برسرش فرود مي آمدند : محمد ؟ محمد ؟ دخترم ؟ چش شد ؟ کدوم نامردي زد بهش کجاست ؟
و با صداي بلندي گفت : رها ؟ رها کجاست ؟
او را روي صندلي نشاندند . از ورم زير چشمهايش معلوم بود حسابي گريه کرده. به ديوار تکيه زد و سرش رابالا گرفت.
چه کسي باعث اين اتفاق شد ؟
رها ؟ اگر رها نمي رفت کافيشاپ سوره را با او نمي ديد.
سوره ؟ اوبود که به دوست قديميش پشت کرد و به او خيانت کرد
راننده ؟ اگر حواسش به رانندگي اش بود باعث تصادف رها نمي شد .
نه... مقصر اصلي فقط يک نفر است ...
فقط يک نفر ...
فقط فقط خود احمقش است ...
همه چيز تقصير اوست ...
همه چيز ...
اگر اتفاقي براي رهايش مي افتاد هرگز خودش را نمي بخشيد...
هرگز ...
آرام وارد نماز خانه ي بيمارستان شد . تا به حال اينقدر خوشحال نبود . او بايد نماز شکر به جا مي آورد . نماز شکر . حرفي که از دهان دکتر خارج شده بود باعث شد تا دل زخم خورده اش بهبود يابد . تا عمر دارد اين جمله از يادش نمي رود : خطر رفع شد .
رها پيش او ماند .
رها رهايش نکرد .
همانطور که قول داده بود رهايش نکرد . او بايد روزي صد بار خدا را شکر ميکرد . شکر به خاطر اينکه رها را از محمد جدا نکرد . شکر براي اينکه محمد باز هم ميتواند چشمهاي عسلي رها را ببيند . مهري را از درون قفسه برداشت و مشغول نماز خواندن شد . فقط ميتوانست سه کلمه را بر زبان بياورد .. ر ه ا ... اسم مورد علاقه اش . نميدانست اگر راها نتهايش ميگذاشت چه بر سرش مي آمد ... بعد از پايان نما دستانش را به سمت آسمان بلند کرد و از ته دلش گفت : خدايا شکرت ...
حال داشت معني دقيق اين جمله را ميفهميد ..
بلند شد و مهر را سر جايش گذاشت و به طرف اتاق که رها در آن بود حرکت کرد ...
***
آروم چشمامو باز کردم . نور لامپي که بالاي سرم بود چشممو اذيت ميکرد . نگام افتاد به پام .. اينم شکست ؟ اووووف . حالا انگار من با چي تصادف کردم . آروم سرمو چرخوندم سمت در . با ديدن مامان انگار دنيا رو بهم داده بودن . تا سرمو چرخوندم سمتش سرش از روي تخت بلند شد و منو نگاه کرد . بلند شد و اومد سمتم و بغلم کرد و زد زير گريه : الهي خير نبينه اوني که رهاي منو به اين روز دراورد . ببين خير نديده باهات چيکار کرد ؟
آروم گفتم : گريه نکن مادري . من خوبم .
ازم جدا شد اشکاشو پاک کرد و گفت : مادر پيش مرگت بشه الهي . استراحت کن خانمم . ايشالله که زودتر خوب ميشي .
اومد پايين و صورتمو بوسيد . واقعا من اگه اين مادرو نداشتم چيکار ميکردم ؟
فقط يه سوال داشتم .. محمد کجاست ؟ البته انتظار نداشتم الان بياد پيشم . من ازش گله دارم. اون به عبارتي داشت به من ... نه حتي نميتونم اسمشو بگم.. من دلم اش پره . از محمد .. از سوره ي نامرد .. سوره ؟ دوست قديميم ؟ من بهش اعتماد کرده بودم . چطور تونست به من پشت کنه .. چطور ؟
( -: سلام دختر خانم .. اسمت چيه ؟
-: رها اسم تو ؟
-: من اسمم سوره اس . مياي با هم دوست شيم ؟
-: آره . خيلي دوست دارم . )
قطره اشکي از گوشه چشمم افتاد رو بالشتم .
( -: اه ؟ بازم افتاديم تو يه مدرسه ؟
-: آره خيلي خوبه رها . تو يه کلاسيم . خودم اسمتو پيدا کردم . مطمئنا دوم و سوم راهنمايي هم با هم ميوفتم تو يه کلاس .
-: اينطوري که خيلي خوبه
-: دعا کن زود تر مدارس باز شن .
-: اوهوم . )
رو به پنجره اتاقم کردم و رفتم تو فکر ....
( -: سوره باورت ميشه ؟ دوتامون يه رشته دراومديم ؟ همون آرزويي که حتي تو خوابمونم نميديديم ؟
-: باورش سخته . خيلي سخت . )
کي فکر ميکرد دوستي پاک ما آخر و عاقبتش اينطوري بشه ؟
صداي باز و بسته شدن در اومد . حتما مامانه باز اومده حال منو بپرسه . حالا مياد ميگه . ببين پاتو زد شکست ؟ ببين با رهام يکار کرد ؟ ببين سرت چند تا بخيه خورده ؟ ديدي زد ناقصت کرد ؟
ميکصداي پاش نزديک و نزديک تر ميشد . محال بود مامان باشه نه مامان نيست . مامان نيست ..
مطمئنا مامان نيست .
نکنه ؟
صداشو که شنيدم تنم لرزيد اما دليلشو نفهميدم ..
محمد : رها ؟
جوابشو ندادم .
محمد : رها از من ناراحتي ؟
با اين حرفش برگشتم سمتش . واي نه . دوباره برق چشماش داره منو .... نه .. نه ... رها قوي باش گول اين نگاه ها رو نخور . از خودت دفاع کن . ازش دليل بخواه . بابت اون کارش دليل بخواه ازش .
گفتم : نه عزيزم . اصلا ناراحت ناراحت نيستم . اصلا واسه چيي بايد ناراحت باشم ؟ فدا سرت . من بخشيدمت به خاطر اينکه با بهترين دوستم داشتي ... ميبخشمت عزيزم . فداي يه تار موت .
اشکام ريختن بيرون . بايد اين حرفو بهش ميزدم : فداي يه تار موت که داشتي ... داشتي به من خيانت می کردي .
اشکام با سرعت بيشتري ريختن بيرون . پتو رو کشيدم رو سرم و صداي هق هقمو بيشتر کردم . احساس ميکردم با حرفام راحت شدم . راحت . ولي نه . رها تو بايد دليل کارشو بپرسي . چرا ؟
محمد : دوست نداري از همه چيز با خبر بشي ؟
پتورو با يه حرکت از رو سرم برداشتم و گفتم : ديره ... واسه توضيح دير شده.
محمد: نه دير نشده . هنوز دير نشده . گوش کن رها . بايد همه چيزو راجع به بهترين دوستت بدوني . بذار از اول بگم . من از همون بچگي دوستت داشتم . دوست که نه عاشقت بودم . از همون اولم تورو ماله خودم ميدونستم . يه حسي بود که مگفت اين عشق زودگذره . از الان فراموشش کني بهتره . اما يه حس ديگه ميگفت بهتر از اين حس گيرت نمياد سفت و محکم بچسبش . وقتي چند سال گذشت فهميدم اين عشق از هر عشقي واقعي تره . با درس و دانشگاه سعي داشتم فراموشت کنم يا کمتر فکرمو بهت مشغول کنم . اما نشد که نشد . خودمم نميخواستم که بشه . هيچوقت نميخواستم . از رفتارا تو هم ميشد يه چيزايي رو فهميد . از طرز حرف زدنت . اونجوري که با من حرف ميزدي با محسن حرف نميزدي . اونجوري که به من نگاه ميکردي به محسن نگاه نميکردي . وقتي مومدم خونتون هميشه روبروي من مينشستي . هيچوقت روبروي محسن نبودي .
ديگه يه جورايي از احساسات به خودم مطمئن شده بودم . اين منو خيلي خوشحال کرد . شب و روزم شده بود تو. فکر به تو .. تا اين که تصميممو گرفتم . گفتم که ميام خواستگاريت . اما ميخواستم وقتي پا پيش بذارم که تو نباشي و وقتي ميديدمت همه چي يادم ميرفت . وقتي که با دوستات رفته بودي شمال اومدم پيش عمو و باهاش حرف زدم . اونم راضي بود. ولي بهشون گفته بودم بهت بگن محسن داره مياد خواستگاريت . ميخواستم ببينم چيکار مکني . دقيقا هم فهميدم . تو فکر ميکردي من محسنم . اصلا به من نگاه نکردي . وقتي رفتيم تو اتاق و تو فهميدي من محمدم . رنگ نگاهت تغيير کرد . اين منو خيلي خوشحال کرد . ديگه از همه چيز مطمئن بودم . اونشب تو ماشين وقتي بهت نگاه کردم . فهميدم من الان خوشبخت ترينم . وقتي تو باغ بوسيدمت دوست داشتم زمان همينجا بايسته ... وقتي برگشتيم . سوره يکي دو باري اومد پيشم و ابراز علاقه کرد . اما تو فقط تو قلب من بودي . من قلبم عاشق بود . عاشق تو . سوره رو رد کردم . فکر ميکردم . از شرش خلاص شدم . چند روزي پيداش نشد . ولي چند روز پيش زنگ زد شرکت . مگفت چيزايي ميگه که ممکنه ديد منو 360 درجه تغيير بده. نسبت به ... نسبت به تو ... دلم نميخواست برم . چون هيچ چيزي ديد منو نسبت به تو تغيير نمي ده . امروز صبح که رفتم اون کافيشاپ ... دل تو دلم نبود . نميدونستم ميخواد چي بهم بگه . وقتي ازش پرسيدم که چي ميخواد بگه . دوباره همون حرفاشو تکرار کرد . ميدونست اگه بگه ميخواد در باره ي چي حرف بزنه من نميرفتم . گفته بود درمورد رها که منو بکشونه اونجا . بهش گفتم با اين کاراش به جايي نميرسه . وقتي تو اومدي ... تو خودت بقيه شو ميدوني .... رها ؟ باوم کن . من تورو با هيچي عوض نمي کنم . هيچي .. رها ؟ حالا که همه چيزو فهميدي تصميم گيري با خودته . ميتوني هر راهي رو که دوست داري انتخاب کني . اگه بگي باورت کردم . تا تهش باهاتم . اما ... اما اگه بگي .. رها ؟ اگه بگي دوستت ندارم قول ميدم برم و پشت سرمم نگاه نکنم . اونوقتم باهاتم اما فقط مثل يه پسر عمو .
حرفاش آتیشم زد . حالا ميفهمم همه چي زير سر صميمي ترين دوستم بود . سوره .. سوره ي بي وجدان .... پس بگو چرا اين اواخر با من اينطوري شده بود... من هنوزم نميتونم از اين چشما بگذرم . فقط تونستم اينو بگم :
باهات ميمونم . چون قلبم عاشقه ...
باهام ميموني چون قلبت عاشقه ...
با هم ميمونيم چون ... چون ... قلبهاي ما عاشقن .
تو اين چند روزه حالم بهتر شده بود . بخيه هاي سرم داشت خوب ميشد . پامم دکتر گفته بود بايد کم ديگه تو گچ باشه . دلم ميخواست از شر اين بيمارستان لعنتي خلاص بشم . اما طبق گفته ي دکتر فردا مرخص بودم . اي داد . حالا نميشه امروز برم ؟ در اتاق باز شد و مامان و زن عمو اومدن تو . حالا انگار با تريلي تصادف کردم و حافظه ام رو هم از دست دادم . هر روز ميان حالمو ميپرسن و به اون راننده ي بدبخت بد و بيراه ميگن . البته هر دوشون فقط همون حس مادرانه رو دارنا ... اومدن سمت تخت و بوسيدنم و طبق حدسم دوباره همون حرفا شروع شد . حصله مداشتم غرغراشونو گوش کنم که گفتم :
مامان ؟ بيا يکم اين دسته رو بچرخون ميخوام بشينم . کمرم پکيد اينقدر دراز کشيده بودم .
سريع از روي صندلي بلند شد و اومد سمت تخت و دسته رو چرخوند . اوهوم .. اوم . حالا خوبه .
-: بسه خوب شد .
يکمي مکث کردم . دلم براي بابا هم تنگ شده بود .. دوست داشتم ببينمش .
-: مامان بابا نمياد ؟
با مهربوني نگام کرد و گفت : واسه وقت ملاقات ميان .
لبخند زدم . خوشحال شدم .
مامانم و زن عمو بلند شدن و بعد از بوسيدنم . از اتاق رفتن بيرون . خدارو شکر حداقل محمد اينو برام آورده بود . از روي ميز آهني جفتم حافظ رو برداشتم و بازش کردم . همون چيزي در اومد که از بچگي عاشقش بودم .. يادمه نشستم حفطش کردم . حافظو بستم و شروع کردم به خوندن ..
دوش ديدم که ملائک در ميخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت با من راه نشين باده ي مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشيد قرعه ي کار به نام من ديوانه زدند
جنگ هفتادو دو ملت همه را عذر بنه چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند
ادامه اش يادم نبود دوباره باش کردم و از روش خوندم :
شکر آنرا که ميان من و او صلح افتاد صوفيان رقص کنان ساغرشکرانه زدند
آتش آن نيست که ازشعله ي خندند شمع
آتش آنست که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زندند .
ميخواستم صفحه ي ديگه اي رو باز کنم که صداي باز و بسته شدن در اتاق رو شنيدم . سرمو چرخوندم سمت در . با ديدنش چشمام گرد شد . چطوري روش شد ؟صداش منو از فکر و خيال درآورد : سلام .
جوابشو ندادم . فقط سرمو به معني سلام تکون دادم . صداي تق تق کفشاش رو اعصابم بود داشت ميومد سمتم . رمو ازش گرفتم .
( -: رها چي شده ؟
-: همش تقصير تو بود خانم منو دعوا کرد .
-: الان باهام قهري ؟
-: نه . ولي ازت ناراحتم ..)
سوره نشست رو صندلي جفت تختم و گلي که برام خريده بودو گذاشت وسط دستام . بهش يه نگاه کوچيک انداختم . دقيقا گل هاي مورد علاقه امو خريده بود . رز سفيد و قرمز . کاغذي که دورش بود سفيد رنگ بود . با ديدن گل .. بغض گرفتم . رومو چرخوندم سمت پيجره و گفتم :
براي چي اومدي ؟
خيلي ريلکس جواب داد :
اومدم دوستمو ببينم .
هه .... دوستي .....
-: خدا بيامرزش .
از صداش تعجب مباريد : کيو ؟
-: کيو نه چيو ؟
-: خب چيو ؟
رومو گرفتم سمتش و زل زدم تو چشماش و گفتم :
دوستي چندين و چند ساله مونو .
سوره با تعجب نگام کرد و گفت :
معلوم هست چي داري ميگي رها ؟
-: آره کاملا معلومه . اصلا وايسا ببينم تو با چه رويي بلند شدي اومدي اينجا ؟ چطوري روت شد ؟ چطور روت ميشه الان زل بزني تو چشمام و بگي معلوم هست از چي حرف ميزني ؟ خجالت نميکشي سوره ؟ هه ... چه واژه ي غريبيه واسه تو ...
سوره : اگه منظورت اون روزيه که با محمد تو کا ...
-: اسمشو رو زبون کثيفت نيار .
سوره : اگه منظورت اون روزيه که داشتم با آقاي سالاري توکافيشاپ حرف ميزدم بايد بدوني که در اشتباهي . اصلا مگه تو ميدوني داشتيم درمورد چي حرف ميزديم ؟ اول بفهم .. بعد قضاوت کن .
-: من همه چيو فهميدم . حکمم صدار کردم .
چشمامو دوختم به گلها و گفتم : حداقلش اينه که فهميدم نبايد به هر کسي اعتماد کرد و همه دار و ندارشو بهش بگه .
سوره : خانم قاضي .. من و آقاي سالاري داشتيم در مورد کار حرف ميزديم . چون بهم پيشنهاد داده بود که برم اونجا کار کنم تا از شر اون آرايشگاه نحس راحت بشم ...
پوزخندي م و گفتم : هه .. آفرين .. چه نامزد مهربوني دارم من .. چقدر خوب که به فکر هموطناشه . از بين اين همه آدم که دارن خودشونو به هر دري ميزنن تا شغل پيدا کنن اومده سراغ دوست من . چقدر عالي . فقط لازم نبود تو کافيشاپ حرف بزنين . تو شرکت قهوه هم هست . ميتونستي همونجا قهوه بخورين .
مکث کوتاهي کردم و گفتم : پاشو برو رد کارت . ديگه نميخوام چشمم تو چشمت بيفته . اگه هم دنبال کار بودي از همين بيرون که روزنامه بخر . مطمئن باش همه بهت احتياج دارن .
از جاش بلند شد و با غيظ گفت :
منتظر باش .. منتظر روزهاي بعدت . نوبت خنده ي منم ميشه .
-: باشه منتظر ميمونم .
رفت به طرف در . اما همين که ميخواست درو باز کنه گفتم :
گلتم ببر .
نگاه کوچيکي بهم کرد و يه پوزحند صدا دارم بهم زد و رفت بيرون . دسته گلو بلند کردم و نگاهش کردم . اينا گل هاي مورد علاقه ام بودن . زيبا ترين گل از نظر من. اما حالا زشت ترين شئ تو دنيا همينا بودن ...
اينا بوشون براي من خوشبوترين بو بود . اما حالا بوي فاضلاب ميداد . يه چيزي بدتر از اون .
گلو محکم پرت کردم سمت در و به اشکام اجازه ي بيرون اومدن دادم ..
لباسامو پوشيده بودم و منتظر بابا بودم .. خداروشکر تا چند دقيقه ي ديگه از شر اين بيمارستان راحت ميشدم . ديرو که بابا اومد پيشم. بغلم کرد و سرمو بوسيد .. براي من چقدر اين بوسه ارزشمند بود ...
در اتاق باز شد . محمد و بابا و مامان اومدن تو . مامان و بابا بوسيدنم و محمد هم يه چشمک کوچولو زد بهم . خنده ي آرومي کردم . انگار نه انگار 27 سالشه .. انگار يه پسر بچه ي دبيرستانيه ...مامان دستمو گرفت و از تخت اومدم پاين . دکتر گفته بود گچ پام بايد حدودا 3 هفته ي ديگه رو پام باشه . هميشه از ديدن اينجور عصا ها خندم ميگرفت . اما حالا مجبور بودم ازشون استفاده کنم . آروم يکيشو گذاشتم زير بغلم و با کمک مامان شروع کردم به راه رفتن . براي من راه رفتن باهاشون زياد سخت نبود . مامان در ماشينو برام باز کرد و کمکم کرد بشينم رو صندلي عقب . سرمو تکيه دادم به پشتي صندل و چشمامو بستم . مامان کنارم نشسته بود . بابا جلو و راننده هم محمد بود .
-: محمد ميشه يه چيزي بذاري گوش کنيم ؟
محمد : باشه .. الان ميذارم ..
دکمه پخشو زد . آهنگ شروع شد .
خيلي وقته دلم ميخواد بگم دوستت دارم،بگم دوستت دارم،بگم دوستت دارم
از تو چشماي من بخون که من تو رو دارم ، فقط تو رو دارم،بي تو کم ميارم
نبينم غم و اشکو تو چشمات،نبينم داره ميلرزه دستات
نبينم ترس توي نفسهات، ببين دوست دارم
منم مثل تو با خودم تنهام ،منم خسته از تمومه دنيام
منم سخت ميگذره همه شبهام ،ببين دوستت دارم
دوست دارم وقتي که چشماتو ميبندي ،با من به درداي اين دنيا ميخندي
آروم ميشم ببين ازغم و دلتنگي،بيا به هم بگيم دوستت دارم
دوست دارم من تو چشماي قشنگ تو ، دارم واست ميخونم اين آهنگ تو
هرچي مي خواي بگو ازدل تنگ او ، بيا بهم بگيم دوست دارم
آهنگ قشنگي بود ... ازش خوشم ميومد . لبخند زدم . از تو آينه هر از گاهي به من نگاه ميکرد . اين نگاه پر از آرامش بود . آرامش ... من عاشق آرامش چشماش بودم .
***
خبري از سوره نبود .. اين منو خوشحال ميکرد . نميتونستم بگم اون دوست منه . اون از دشمن هم براي من بدتره . خيلي بدتر ...
ديروز دکتر گچ پامو باز کرده بود . گفت خوب شده اما بازم کمتر فعاليت بکن ..
به لباسايي که دورم پخش شده بود نگاه کردم . مثل هميشه . يه مانتوي قهوه اي سوته رو انتخاب کردم با يه شلوار پارچه اي .. هنو ميترسيدم شلوار لي بپوشم . شال مشکيمو انداختم رو سرم و آروم از سر جام بلند شدم و رفتم سمت در خونه . محمد دم در منتظر بود . باورم نميشد .. همه چي جور شد ... همه چي ... اگه اون اتفاق نمي افتاد . 3 روز بعدش عروسيمون ميبود . اما به لطف سوره عروسيمون 1 ماه و خورده اي عقب افتاد . در ماشينو باز کردم و نشستم تو ماشين : سلام .
نگام کرد و گفت : به به .. جو جو خانم .. نيستت .. کم پيدايي .
خنديم و گفتم : صد بار گفتم اينطوري صدام نکن .
محمد : پس چجوري صدات کنم ؟
رومو گرفتم سمت پنجره و گفتم :
ميگي جو جو خجالت ميکشم .. نگو
آروم خنديد و گفت : ديگه خجالتو ببوس بذار کنار تازه اولشه گلم .
نگاهش کردم. چشمک زد و ماشنو به حرکت درآورد تمام مسيرو گفتيم و خنديديم .. ازش ممنون بودم که درمورد سوره چيزي ازم نمي پرسه .
رفتيم تو مغازه تا باس عروس انتخاب کنيم . نميخواستم لباسم سفيد باشه . اما افسوس که همه سفيد بودن ..
هر کدوم از اون يکي خوشگلتر بود . نگام چرخيد رو يکي از لباسا .. آه هموني بود که دنبالش بودم . رفتم سمتش و دقيقتر بهش خيره شدم . لباس نباتي رنگي بود که دامنش همونطور که هميشه دوست داشتم زياد پفي نبود . و ساده ميومد تا پايين و دنباله هم نداشت .. من عاشق لباساي ساده بود . فقط از پشت توري رو آورده بود گوشه ي لباس و گلش کرده بودن . بالا تنه اش هم آستين حلقه اي يقه هفت بود . عالي بود .. عالي . پروش کردم . محمد که خيلي تعريف ميکرد که عاليه و ماه شدي و همينو ميخريم . يه شنل رنگش هم خريديم که روش بپوشم و يه جفت صندل که پاشنه ي زيادي هم نداشت رو هم خريديم ... حلقه هم انتخاب کرديم . بازم يه حلقه ي ساده که دو رديف کوچولو روش نگين داشت و ست با حلقه ي محمد بود . کت و شلوار محمد هم يه کت و شوار مشکي براق بود که خودم انتخابش کرده بودم . يه کراوات سفيد که خط هاي مشکي توش بود هم خريديم .. فکرنميکردم خريدا اينقدر زود انجام بشه . برام بستني خريد و خورديم .. هر چي ميگفتم نه نميگفت .. واقعا که تو بهتريني محمد ..
بهترين ....
بهترين ........
صبحش ساعت هشت از خواب بيدار شدم . از شب قبلش عاطفه اومده بود خونمون تا باهام بياد آرايشگاه .. خداروشکر کردم که از سوره خبري نبود . کارتهايي که با عاطفه سفارش داده بوديمو ديدم . عالي شده بودن . کرم رنگ بودن . ديشب نيم ساعت چهل و پنج دقيقه اي با محمد حرف زدم .. گفته بود صبح ميره آرايشگاه ... بعدم ماشينو گل ميزنه و بعدم با فيلمبردار مياد ارايشگاه دنبال من .. داشتم از ذوق ميمردم . نفهميدم چطوري لباس پوشيدم و رسيدم آرايشگاه . وقتي به خودم اومدم که ديدم که زير دست اون خانمه بودم که فکر کنم 5 برابر خودم بود و همه وزنشو انداخته بود روم . دقيقا داشتم خفه ميشدم .
من چه فکرايي که نميکردم . با خوم گفته بودم روز عروسيم ميرم آرايشگاه خودمون و سوره منو آماده ميکنه اما اون اتفاقات باعث شد دوستي ما به هم بخوره . البته خودمم خيلي راضي بودم .راضي از اينکه فهميدم چه آدمي بود ..
ميخواستم ببينم اين آرايشگر که اين همه پول ازمون گرفت ميخواد چيکارمون کنه ...
صداش منو از فکر و خيال بيرون آورد :
پاشو لباستو بپوش .
آروم چشمامو باز کردم . با ديدن خودم دهنم باز موند . خدايا چيکار کرده . محشر شدم .
گفت : دختر خودتو ديدي ؟ عالي شدي ...
دوباره خودمو تو آينه نگاه کردم . يه سايه هم رنگ چشمام زده بود پشت چشمام . و يه رديف باريک هم اکليل بالاش زده بود . رژ گبا جيغي که عاطفه زد سريع رومو گرفتم سمتش وگفتم :
درد .. چته ؟
وشتي رنگ زده بود به لبام . همون رنگ که خودم بهش گفته بودم . رفتم تو رختکنش و لباسمو به هزاربدبختي تنم کردم . البته نا گفته نماند عاطفه هم کمک کرد ...وقتي با لباس ديدم گفت :
واي دختر چي شدي ... من موندم اين محمد بدبخت چطوري ميخواد تا شب صبر کنه ؟
آروم زدم به بازوشو گفتم :
تو نگرانش نباش .. خودش ميدونه چيکار کنه .
با لحني که سعي داشت يکمي بهش دلسوزي بده گفت :
آخه نگرانشم .
گفتم : نگرانش نباش
رفتم نشستم رو صندلي تا موهامو درست کنه . يه چند باري موهامو گرفت و کشيد که باعث شد جيغ بزنم . آخه به خدا خيلي درد داشت . به عاطفه نگاه کردم داشت آرايش ميکرد . يه کت سفيد ساتن پوشيده بود با يه دامن مشکي از همون جنس .. واقعا خوش هيکل بود ...
-: آييييييييييييييييي . يواااااااااااش .
عاطفه برگشت سمتم و گفت : چت شد ؟
-: هيچي موهامو کشيد دردم اومد .
آرايشگره گفت : يکم تحمل کن الان تموم ميشه .
حالا خوبه خودم اينکارما . ميدونم حالا حالا ها مهمونتيم .
همونطور که حدس ميزدم چهل دقيقه بعد کارش تموم شد . بلند شدم و خودمو تو آينه نگاه کردم . اوهوم خوب شده بودم . از چند جهت ديگه خودمو نگاه کردم . آره عالي شده بودم . رفتم جفت عاطفه نشستم . شلنم تو دستش بود و سرشم تو گوشيش . بشکن زدم سرشو بلند کرد و موهامو ديد : وااااااااااااااي دختر ترکوندي . وجدانن خودتي ؟ اوف کارش عاليه ها .
-: آره خودمم . حداقل خوبه اين همه پول گرفت کارشخوب بود .
-: اوهوم . يادم باشه واسه خودمم بيام اينجا .
با دست راستم کشيدم تو سرش و گفتم : ايشالله .
صداي آرايشگره اومد : عروس خانم بيا که شوهرت اومد .
لبخند زدم و بلند شدم . چه واژه ي زيبايي بود ... شوهر ...
***
خدارو شکر عاقد قبول کرده بود بياد تالار . واسه همين مسئله اي نداشتيم . نگاه کردم به قرآني که توي دستم بود . يه نگاه زير چشمي هم به محمد انداختم . از حرکت ريز لبهاش فهميدم که داره قرآن ميخونه .
-: عروس خانم وکليم ؟
چشمامو بستم و با لذت گفتم :
با اجازه ي پدر و مادرم بله .
صداي کل مامان اول از همه شنيده شد . بعد از گرفتن بله از محمد عاقد تبريک گفت و بعد از گرفتن امضاها از تالار رفت . به محمد نگاه کردم با همون لبخند خوشگلش داشت نگاهم ميکرد . نميتونستم زير نگاهش دووم بيارم مطمئن بودم کار دست خودم ميدم . سرمو انداختم پايين . حلقه رو با ظرافت دستم کرد و بوسه اي هم روي دستم زد . همين يه بوسه کافي بود تا داغ بشم از حرارت بوسه اش بسوزم . منم حلقه رو دستش کردم و يه نگاه کوچيک بهش انداختم . چيکار کنم دست خودم نبود .. شاد اين عسلي که ازانگشت محمد خوردم از هر عسلي شيرينتر بود . شيرينيه عشق ...
رفتيم تو تالار همه در حال درق و پايکوپيبودن . نشستيم تو جامون .
بعد از دو تا آهنگ حديث و نرگسو ديدم که داشتن ميومدن سمتم . خدارو شکر که اينا مثل سوره نبودن ....
خدا روشکر ..
حديث از همون فاصله با همون صداي جيغ جيغوش گفت :
وااااااااي رها .
و دويد سمتم و بغلم کرد و بوسيدم و گفت :
خوشبحالت دوستم .. منم ميخوام عروس شم .
-: ايشالله . دو هفته ديگه عروس شي .
جيغ زد و گفت : جونه من ؟ ايشالله که نفست خيره .
نرگس زد به بازوي حديث و گفت : ببند . يه جور ميگي انگار داري ميترشي .
حديث : اين چه حرفيه ديونه ؟ دارم دعا ميکنم .
رو کرد به من و گفت :
رها جون دست راستت تو سر من و نرگس و لاله .
خنديدم و با دستم تو سرشون کشيدم و گفتم: اينم برا شما .
مکث کردم و گفتم : لاله کو ؟
با نگام تالارو گشتم . اوه اوه . ديدمش . خندمو قورت دادم و گفتم :
اوناهاش .
حديث و نرگس برگشتن و پشت سرشونو نگاه کردن .
نرگس : وااااااااااااي .. خدا شانس بده .
حديث : حالا کي هست ؟
گفتم : محسنه .
اينبار حديث گفت : ايول بابا . چه برادر شوهري داري .. مجرده ديگه ؟
با ضربه اي که نرگس زد تو پهلوش داد زد و گفت : آي وحشي . سوراخم کردي .
نرگس : خو آدم نيستي . مجبورم دست به خشونت بزنم . اصلا بيا بريم .
حديث گفت : بريم ببينيم ميتونيم يکيو تور کنيم يا نه .
نرگس : حديييييييييييييييييييث .
خنديديم . رفتن سمت صندلياشون . از شوخيايي که ميکرد خوشم ميومد . دختر باحالي بود .
دست محمدو رو دستم احساس کردم . نگاهش کردم . برق تو چشماش ديوونم کرد : پاشو نوبت ماست .
لبخند زدم و همراهش بلند شدم و رفتيم پايين . تا ايستاديم وسط چراغا خاموش شد . و آهنگ پخش شد . عصبي شدم حالا خوبه صد بار گفته بوديم بهش آهنگ خارجي نذاره . اما خب بيخيال . همينم خوبه ..
به دست محمد که به سمتم دراز شده بود نگاه کردم آروم دستمو به سمتش گرفتم ودستشو گرفتمتو دستم و رفتم تو آغوشش . لباشو به گوشم نزديک کرد و گفت :
يه چيزيو ميدونستي ؟
-: چيو ؟
-: خيلي ميخوامت .
آروم خنديدم و گفتم : ما بيشتر .
اينقدر در گوشم حرف زد تا آهنگ تمام شد و از هم جدا شديم . بعد از اينکه دستمو به دست محمد دادن سوار ماشين شديم و به طرف خونه حرکت کرديم . واسه من که ديگه جوني نمونده بود نميدونم اينا چقدر انرژي دارن که هنوز خسته نشدن . بالاخره نخود نخود کردن و رفتن خونه هاشون و من و محمد هم رفتيم به آشيونه ي عشقمون ...
درو با کليدش برام بازکرد و ايستاد تا برم تو . صندلامو از پام درآوردم و رفتم تو . پشت سرم وارد شد و درو بست . با اشتيق داشتم به خونه نگاه ميکردم فکر نميکردم اينقدر خوب بشه . مبلاي سفيدمون روبروي تلوزيون بودن . وسط هم يه قاليچه سفيد . بيشتر وسايل سفيد بود . همون رنگي که عاشقش بودم . برگشتم سمت محمد و گفتم:
فکر نمي کردم اينقدر خوب بشه .
با اشتياق نگام کرد و گفت :
قابلتو نداره خانوميه من .
لبخند زدم و گفتم :
بريم بخوابيم . خيلي خوابم مياد .
گفت : نگو که ميخواي بخوابي .
-: ميخوام بخوابم خسته ام .
-: رهـــــــــــــا ؟
يه جوري گفت رها که اگه ميگفت خودتو بنداز تو دره هم قبول ميکردم . اينم نقطه ضعفمونو پيدا کرده بود .
-: چيـــــــــــــه ؟ بخدا خسته ام .
يکمي مکث کرد و گفت : خيليه خوب . الان خستگيت در ميره .
با يه حرکت از رو زمين بلندم کرد . جيغ زدم و دستمو دور گردنش حلقه کردم : محمد ؟ تورو خدا بذارم زمين ميترسممممممممم ..
خنديد و گفت : اووووووي . تو که ترسو نبودي .
-: چيکار ميکني ؟ خوابم مياد ... محمد ؟
-: واااااااي چند دقيقه وايسا .
در اتاقو باز کرد و داخل شد . اتاق هم سفيد بود . تخت سفيدمون اول از همه نظرارو جلب ميکرد . به گلايي که روش ريخته بود نگاه کردم و گفتم :
چه نازن .
-: گلا ؟
-: آره .
-: من ريختمشون رو تخت .
نگاهش پر از شيطنت بود .
-: چي ميخواي ؟
با شيطنت گفت : اول از همه بوس .
اخم کردم و گفتم : بي ادب .
خنديد و گذاشتم رو تخت . و کتشو درآورد و کنارم دراز کشيد و گفت :
يعني نمي بوسيم ؟
-: نه . لوس ميشي .
-: نميشم .
و قبل از اينکه بذاره حرفي بزنم لباشو گذاشت رو لبام . اجازه ي هر گونه حرف زندني رو ازم گرفت . چرا دروغ بگم ؟ خودمم ميخواسمتمش . با تمام وجودم . دستمو آوردم بالا و دور کمرش حلقه اش کردم . دستش که به طرف لباسم رفت يکمي دودل شدم اما ديگه کار از کار گذشته بود . چشماي خمارشو باز کرد و گفت : رها ؟
-: جانم ؟
-: قسم به قلب هاي عاشقمون که تا عمر دارم و قلبم ميزنه عاشقت ميمونم . مطمئن باش .
سرمو به سرش نزديک تر کردم و گفتم : مطمئنم .
و اينبار خودم لبهامو گذاشتم رو لبهاش ...
قصه ي عشق من و تو قشنگيه خياله
من و تو ماهي تو آبم که جداييمون محاله .
پایان